آموزشکده توانا
61.1K subscribers
28.1K photos
35K videos
2.53K files
18K links
کانال رسمی «توانا؛ آموزشکده جامعه مدنی»
عكس،خبر و فيلم‌هاى خود را براى ما بفرستيد:
تلگرام:
t.me/Tavaana_Admin

📧 : info@tavaana.org
📧 : to@tavaana.org

tavaana.org

instagram.com/tavaana
twitter.com/Tavaana
facebook.com/tavaana
youtube.com/Tavaana2010
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شنبه را به یاد و نام مهسا امینی آغاز می‌کنیم. جوانی که توسط جمهوری اسلامی به قتل رسید، اما به دروغ گفتند که او بیمار بود. همان دروغگوهایی که نتیجه انتصابات را اعلام کردند، همان دروغگوهایی که قتل آرمیتا گراوند را انکار کردند....

تندیس شنی مهسا امینی، ساخته شده توسط فرهاد پوریاری در سواحل عمان

برای یادآوری مهسا و مهساها ... دختران ایران که آزادی، رفاه، زندگی معمولی می‌خواستند.


#مهسا_امینی #هنر_اعتراض‌ #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مادری که بیست و پنج سال به دنبال فرزندش میگردد

بیست و پنج سال گذشت، چه بلایی سر #سعید #زینالی آمده؟ سعید زینالی کجاست ؟؟

این صدای مادر سعید #زینالی است، #دانشجویی که ۲۵ سال است خبری از او نیست... سعید زینالی دانشجویی ۲۳ ساله ای بود چند روز بعد از ۱۸ تیر ۷۸ در منزل خود بازداشت شد اما به جز یک تماس تلفنی هیچ خبری از او در دست نیست.اکرم نقابی، مادر سعید زینالی بیست سال است که برای گرفتن نشانه ای از فرزندش به بسیاری از مراکز قضایی، دولتی و نیز مجلس شورای اسلامی رفته و یا نامه نوشته است اما به او گفته اند پیگیر فرزندت نباش شما، دنبال چهار تا استخوان می گردی.

مادر سعید زینالی خودش هم بازداشت و زندانی شد، دخترش را زندانی کردند، همسرش را از کار اخراج و سپس در بند ۲ الف سپاه زندانی کردند، همه و همه تا از سرنوشت فرزندش سؤالی نکند.من یک مادر هستم که ۲۵ سال است بچه‌‌ام را برای ده دقیقه بردند و من دنبال خبری از سرنوشت سعیدم هستم ببینم خدایا، چه بر سرش آمد؟ زنده است؟ من هیچی ندارم، نه قبری، نه نشانه‌‌ای، مانده‌‌ام چه کار باید بکنم، ولی دلم می‌سوزد برای تک‌تک مادران که هر روز یک مادر داغدار می‌شود. شکستن قلب مادرها را تک‌تک حس می‌کنم، چون ۲۵ سال من خودم همین بودم و دلم می‌خواهد یکجا این تمام شود، ولی متأسفانه نمی‌دانم به کجا باید صدایمان را برسانیم و کجا باید برویم که دیگر مادری داغدار نشود.

بیست و پنج سال است سعید زینالی را دستگیر و زندانی کردند ولی بی شک یاد و خاطره اش همیشه در روح و قلب این مادر است اما چه فایده که یاد سعید با افسوس نبودنش گره خورده است... مادر عزیزم !! بدان که یاد فرزندت سعید تا همیشه برای ما جاودان است و ما همیشه به نیکی از پسرت سعید یاد میکنیم ، مادر عزیزم ، در این راه شما تنها نیستید و ما همه در کنارنتان خواهیم بود ، ما همه فریادت خواهیم شد ، ما همه راه سعید را ادامه می دهیم تا دیکتاتور زمانه علی خامنه ای از میان برود ، صدای عدالت خواهی شما بزرگترین جنبش است در قلب ما و بزرگترین ترس در دل ظالم.

صدای مظلومیت مادر سعید زینالی و دیگر مادران دادخواه وطن باشیم.

از اینستاگرام مسعود علی‌زاده

#زن_زندگی_آزادی
#مهساامینی
#سعید_زینالی_کجاست
#سعید_زینالی_را_فراموش_نمیکنیم
#۱۸تیر۷۸
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا

@Tavsana_TavaanaTech
پانزده سال پیش در چنین روزی : #علیه_فراموشی

انتخابات ریاست‌جمهوری سال هشتاد و هشت آغاز شد، بهترین فرصتی بود که احمدی‌نژاد برود و چون میرحسین موسوی می‌توانست به وضعیت پایان دهد مثل میلیون ها نفر از او حمایت کردم. در آن زمان در یک بنگاه املاک کار می‌کردم، برای این‌که از میرحسین موسوی حمایت کنیم بنگاه را ستاد کردیم تا یک تو دهنی به خامنه‌ای و مزدورانش بزنیم، روزهای خوبی بود، همه سبز بودیم و یک‌دست، شادی همه جا را فرا گرفته بود و مردم همه یک‌دست بودند تا این‌که تقلب و کودتای گسترده‌ای در انتخابات ۱۳۸۸ شکل گرفت، همه در شوک و اندوه بودیم و از این‌که به بازی گرفته شده بودیم و تقلب بزرگی شده بود بسیار ناراحت بودم، برای اعتراض به ساختار رژیم جمهوری اسلامی در بیشتر راهپیمایی‌ها اعتراضی شرکت داشتم، راهپیمایی سکوت ۲۵ خرداد ، راهپیمایی ۲۸ خرداد ، راهپیمایی ۳۰ خرداد و راهپیمایی روز ۱۸ تیر، روز هجدهم تیر مثل همیشه از کرج به تهران رفتم تا برای سالگرد فاجعه کوی دانشگاه ۱۳۷۸ شرکت کنم، تعداد مردم معترض نسبت به اعترضات قبلی خیلی کم بود و تعداد یگان ویژه ، نیروی انتظامی و لباس‌شخصی‌ها بسیار زیاد بودند ، چند ساعتی گذشت و اگر اشتباه نکنم حدود ساعت پنج و نیم بود که در یکی از خیابان های فرعی ولیعصر از سوی لباس‌شخصی‌ها شناسایی و دستگیر شدم، زیرا آنها من را در حال شعار دادن شناسایی کرده بودند.

در همان لحظه دستیگری اول تلفن همراه منو گرفتند بعدش به با یک دستمال زرد دور چشم هایم بستند و دست هایم را از پشت با دستبند پلاستکی محکم بستند و منو انداختند داخل صندوق عقب ماشین ، خیلی ترسیده بودم که قرار است من را کجا ببرند ، بعد از گذشت ۱۵ الی ۲۰ دقیقه من را از صندوق عقب ماشین بیرون آوردند و دو نفر من را بردند داخل یک ساختمان که صدای ضرب و شتم و ضجه جوانان به گوشم می‌رسید و از این موضوع ترسیده بودم که قرار است چه اتفاقی برآیم بیوفتد!!!. با همان چشم بند و دستبند روی زمین نشسته بودم که چند نفر تیشرت من را بالا زدند و خال کوبی که پشت کمرم بود را دیدند و شروع به کتک زدنم کردند که این علامت چیست روی کمرت؟! حسابی منو با لوله و باتوم زدند و حالا نوبت شخصی به نام حاجی شد که با این اسم صدایش میزدند!! اول فکر کردم این شخصی که حاجی صداش میزنند آدم خوبی است ولی سخت در اشتباه بودم زیرا حاجی یک جلاد شیطان صفتی بود که هیچ بویی از انسانیت نبرده بود، شخص حاجی با صدای بلند فریاد میزد که ندا آقا سلطان را میشناسی؟؟
و چرا اونو کشتی !! خیلی خیلی ترسیده بودم یک لحظه پیش خودم  فکر کردم که  نکنه دارند از من فیلم برداری میکنند تا قتل ندا آقاسلطان را به گردن من بیندازند!! هر چقدر اون شخص حاجی منو کتک می‌زد و سرم را به دیوار می‌کوبید تا از من اعتراف بگیرد گفتم من اصلا شخصی به نام ندا آقاسلطان را نمیشناسم که بخواهم اونو به قتل برسونم. حاجی بالاخره خسته شد و از کتک زدن من منصرف شد. تمام بدنم از شدت شکنجه ها درد میکرد و نمیدونستم کجا هستم و قرار است چه بلایی سر من خواهد آمد. خیلی تشنه بودم و بهشون التماس میکردم بهم آب بدهند، بعد از مدتی شخصی بهم گفت سرت را بالا بیار برایت آب آوردم ، من ساده تا سرم را بالا آوردم بیشرف حرومزاده اسپره فلفلی را تو صورتم خالی کرد و هیچ وقت اون زجری را کشیدم فراموش نمیکنم، مخصوصا صدای خنده هاشون که از شکنجه های امثال من داشتند لذت می‌برند.

چند ساعتی گذشت، هر کاری کردم چشم بند را پایین بیارم که کجا هستم نتوانستم، آنقدر محکم بسته بودند که سرم داشت منفجر میشد. صدای فریاد بازداشتی های دیگری را می‌شنیدم که داشتند التماس میکردن از شکنجه شون دست بکشند در همان لحظه شخصی با صدای بلند فریاد زد حاجی تو را خدا  نکشید گناه داره ، یک دفعه متوجه شدم لوله اسلحه روی سرم است و همون شخص حاجی بلند فریاد میزد دیکتاتور کیه؟؟!! از ترس سکوت کرده بودم که قرار است در اینجا بمیریم ،  بعد از چند دقیقه باز از دوباره  همشون شروع به خندیدن کردند. چند ساعتی گذشت که من را سوار یک ماشین کردند، پیش خودم همش فکر میکردم الان یک جایی منو پیاده میکنند و میگن آزادی ولی اینطور نبود و همش یک رویای بچه گانه بود. من را به پلیس امنیت میدان حر بردند و چشم بند و دست بندم را باز کردند، ساعت حدود ۱۱ شب بود و از اینکه از آن جهنمی که نمی‌دانستم کجا بود جان سالم بدر برده بودم بسیار خوشحال بودم ، ولی جوانان زیادی را دستگیر کرده بودند که همگی در پلیس امنیت به همراه من روی زمین نشسته بودیم ، بعد از حدود یک ساعت ما را سوار ماشین  ون پلیس کردند و ما را به پلیس پیشگیری میدان انقلاب انتقال دادند....

ادامه روایت مسعود علیزاده را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/Kahrizak18

#جنایت_کهریزک #جنبش_سبز #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech
یکی از مخاطبان توانا، ضمن ارسال این تصویر نوشت:

«یادگاری پنجشنبه شب ۲۶ آبان ۱۴۰۱(اکباتان)
۳۷۶ تا ساچمه فقط هم تونستن ۱۸ تاشو دربیارن و باقیش هنوز توی بدنمه، ولی کاش می‌شد به جای درآوردن این ساچمه‌ها خاطرات اون شب رو در بیارن از ذهنم.

دو ساله مثل یه مرده متحرک فقط هوا تفنس می‌کنم و تنفر به خودم تزریق، خوش به حال بچه‌هایی که اون شبا برای همیشه رفتی شدن! ما اون شبا برای اونا گریه می‌کردیم ولی فکر کنم این شبا اونان که به حال ما گریه میکنن»

- در روزهای گذشته پیام‌هایی از مخاطبان دریافت کردیم و برخی گفته‌اند که هنوز ساچمه‌های زیادی در بدنشان باقی مانده و نتوانسته‌اند برای خارج کردن ان‌ها، پزشک معتمدی را پیدا کنند.

#علیه_فراموشی #نه_به_جمهوری_اسلامی #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با ما از کربلا می‌گویید؟!

اینهمه قتل و جنایت را نمی‌بینید؟ صدای مادران و پدران و برادران و خواهران دادخواه را نمی‌شنوید؟ اینهمه جوان زیبا را کشتید، بعد برای مظلومیت حسین سینه می‌زنید؟!

گمان نبرید که با یک نمایش انتخابات و می‌توانید جنایت‌تان را سفیدشویی کنید، جنایاتی که انجام دادید لکه‌های ننگی است که با هیچ چیزی شسته نمی‌شود.

ویدیو از پوریا افضلی

#محرم #تحریم_محرم #علیه_فراموشی #دادخواهی #مهسا_امینی #نیکا_شاکرمی #محمدحسن_تركمان #سارینا_اسماعیل_زاده #محسن_شکاری #مجیدرضا_رهنورد #محمدمهدی_کرمی #محمد_حسینی #یلدا_آقافضلی #جواد_حیدری #غزاله_چلابی #پژمان_قلی_پور .... #یاری_مدنی_توانا


@Tavaana_TavaanaTech
غربت ۲۰ تیر تبریز

«مانند اینکه بوی خون و طعمه رسیده باشد کم‌کم به تعداد چماق به دستان افزوده می‌شد.افرادی با پیراهن سفید و انداخته بر روی شلوار و ریش انبوه و چماقی یک ونیم الی دو متری در دست. نیروی انتظامی تا فلکه دانشگاه عقب کشید و من توانستم داخل دانشگاه برگردم. با رفتن نیروی انتظامی میدان برای بسیجی ها و لباس شخصی‌ها باز شد و هر لحظه بر تعدادشان افزوده می‌شد  و شروع کرده بودند به طرف سنگ‌اندازی شدید به طرف دانشجویان و چون تراکم بچه‌ها مخصوصا در جلو و داخل در زیاد بود هر سنگی که از‌ طرف مقابل می‌امد لااقل سروروی یکی از دانشجویان را می‌شکافت».
این روایتی‌ست که «نادر ضامن» ارائه می‌دهد؛ از دانشجویان دانشگاه تبریز در سال ۱۳۷۸ و اتفاقات ۲۰ تیر آن سال. شنبه ۱۹ تیر بود که خبرهای تهران به تبریز رسید. خبر حمله گسترده نیروی انتظامی و انصار حزب‌الله به کوی دانشگاه تهران و به خاک‌وخون کشیده‌شدن کوی و مجروح و کشته‌شدن دانشجویان. انجمن‌اسلامی دانشگاه تبریز تصمیم گرفت تجمعی جهت محکومیت فاجعه کوی‌‌دانشگاه ترتیب دهد. زمان تجمع، ۱۱ صبح ۲۰ تیر تعیین شد؛ در محوطه ساختمان ریاست‌ دانشگاه تبریز. به روایت دانشجویان در صبح ۲۰ تیر در محوطه دانشگاه، جمعیتی چند صد نفری گرد آمده بودند.

به روایت «علیرضا رایگانی» اگرچه انجمن‌اسلامی سعی می‌کرد، شعارها در حمایت از خاتمی و دانشجویان تهران باشد اما بسیاری از دانشجویان خشمی فراتر از این مسائل داشتند. رایگانی که در آن مقطع دانشجو بود و در این تجمع حضور داشت می‌گوید: «خورشیدی، فرماندار تبریز به میان دانشجویان آمد تا آنان را به آرامش دعوت کند. اما سخنان او دانشجویان را جری‌تر کرد. دانشجویان به سمت در ورودی رفتند تا به خیابان بزنند. انجمنی‌ها دم در ورودی ایستادند و اجازه خروج نمی‌دادند. آن‌ها به دانشجویان معترض می‌گفتند نیروهای حزب‌الله و لباس‌شخصی بیرون در ایستاده‌اند و قصد درگیری دارند. علاوه بر لباس‌شخصی‌ها، طلبه‌ها هم آمده بودند. مدرسه طلاب با در اصلی دانشگاه تبریز فاصله ۷۰۰ متری دارد. آن‌ها نیز برای سرکوب دانشجویان آمده بودند».

روایت‌هایی وجود دارد که پس از پایان‌یافتن اعتراض خیابانی دانشجویان، نیروهای لباس‌شخصی دانشگاه را محاصره کردند و حتی وارد خوابگاه دانشجویان دختر شدند و آنان را مضروب کردند. این مسئله را ریاست وقت دانشگاه تبریز نیز تایید می‌کند. علیرضا رایگانی می‌گوید: «عصر آن روز وحشتناک‌ترین بخش داستان بود. پس از پایان اعتراض خیابانی در دانشگاه بسته شد و دانشجویان را به شدت کتک زدند و مجروح کردند. در غروب و آستانه شب، به‌شدت دانشجویان دختر و پسر مضروب شدند. صدای زنجیر و باتوم بر تن دانشجویان تن آدم را می‌لرزاند. لباس‌شخصی‌ها حتی جلوی ماشین‌های اورژانس را می‌گرفتند و دانشجویان مجروح را پیاده می‌کردند و سوار مینی‌بوس می‌کردند و می‌بردند. حتی به بیمارستان امام‌خمینی می‌رفتند و مجروحان را از خود بیمارستان بازداشت می‌کردند. اساسا خیلی از دانشجویان را بازداشت کردند اما پس از چند روز فله‌ای آزاد شدند ولی افراد اصلی همچنان در بازداشت ماندند».

«محمدعلی حسینی پورفیض» - رییس وقت دانشگاه تبریز - که به گفته برخی شواهد خود او نیز از نیروهای لباس‌شخصی کتک خورد، از «غربت» ۲۰ تیر تبریز می‌گوید. به گفته او: «در تبريز جنايت در روز روشن صورت گرفته است. روز روشن آمدند و زدند و تخريب كردند. مهاجمين در روز روشن وارد خوابگاه دانشجويان دختر شدند. اگر در پي احقاق حق هستيم، نبايد مثلاً به واقعه كوي تهران توجه و دانشگاه تبريز را از ياد ببريم، حادثه ۲۰ تير تبريز از غربت عجيبي برخوردار است و يادش به درشتي و وضوح بايد در كنار واقعه ۱۸ تير تهران ثبت و به آن پرداخته شود».

یکی از اعضای وقت انجمن اسلامی دانشگاه تبریز در گفتگویی در سال‌ها بعد، از سکوت نسبی رسانه‌ها پیرامون فاجعه ۲۰ تیر تبریز به شدت انتقاد کرد: «هنوز کسی پاسخ نداده چه کسی و با دستور چه کسانی دختری دانشجو را از خوابگاه دانشجویی به پایین پرت کرد. ما مدتها زندان بودیم و متهم به همه چیز شدیم اما کسی نگفت چه کسی دستور تیراندازی داده بود و چطور دانشجویان مظلومانه هدف گلوله قرار گرفتند... در سکوت کتک خوردیم، گلوله خوردیم و از روی تخت بیمارستان به زندان رفتیم و شکنجه شدیم...».

بیشتر بخوانید:
https://tavaana.org/students_protest_in_tabriz/

#دانشگاه_تبریز #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech
علیه فراموشی؛

جمهوری اسلامی، #محمدجواد_زاهدی جوان ۲۰ ساله‌ رو کشت و مادرش #مهسا_یزدانی رو به اتهام اینکه پارسال تو همین روزا نوشته بود “نه به محرم کربلا اینجاس زینب زمانه منم ۱۴۰۰سال پیش ندیدیم ولی ۱۴۰۱ دیدیم که قاتلان حسین حسین بچهامون کشتن” به پنج سال حبس خانگی محکوم کرد.
مهسا یزدانی مادر یه کودک هم هست که وقتی سه سالش بود مادرش رو ۳۳ روز انداختن زندان و برای پنج سال حتی نمیتونه ببرتش مدرسه.


- این متن را سعید افکاری، برادر جاویدنام نوید افکاری، منتشر کرده است.

- کودک سه ساله مهسا یزدانی حتما موقع بازداشت ۳۳ روزه مادر، آسیب بسیاری دیده است، ضمن آنکه برای پنج سال از همراهی مادرش برای رفتن به خیلی جاها مثل مدرسه، شهر بازی، پارک و ... محروم است.

- خانم یزدانی، داغدار و دادخواه فرزندش است که ظالمانه به قتل رسید و حکومت این مادر را محکوم کرده است.

#علیه_فراموشی #تحریم_محرم #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech
روز ۲۱ تیر هشتاد و هشت مکان بازداشتگاه مخوف کهریزک جایی که خدا هم آنتن نمیداد!
روز بیست و یکم تیرماه بود، تن‌های‌مان از شدت زخم‌ها و شکنجه ها حسابی عفونت کرده بود و نفس کشیدن برای‌مان لحظه به لحظه سخت تر می‌شد، صدای ناله‌های هم‌بندی‌های‌مان بلند‌ و بلند‌تر می‌شد. نگاهی به چهره خستهٔ امیر جوادی فر انداختم که از درد در خود می‌پیچید و می‌دیدم که چقدر نفس کشیدن برای او سخت‌تر شده ، همه نگران و نا‌امید بودیم و محمد کامرانی همچنان چشم انتظار کنکورش بود. چند تن از مجرمان خطرناک برگه‌های دعای زیارت عاشورا داشتند، یکی از ما که صدای خوبی داشت برگه های زیارت عاشورا را از آنها گرفت و شروع به خواندن آن کرد ، در طول خواندن زیارت عاشورا همگی از مظلومیت خودمان گریه می‌کردیم که به کدامین گناه باید این همه عذاب بکشیم ، در آن لحظه حال و هوای صحرای کربلا که جمهوری اسلامی سالیان سال به دروغ در ذهن ما گنجانده بود انگار زنده شده بود و ما هم داشتیم به دست یزدیان زمانه تا مرگ شکنجه می‌شدیم و در حسرت آب خوردن بودیم ، در‌‌ همان لحظات بود که از داخل دریچه‌ای به داخل قرنطینه از دوباره دود گازوئیل وارد کردند ، فقط به جرم خواندن زیارت عاشورا یا شاید به خاطر سوزی که در صدای‌مان بود.

افسر نگهبان حدود یک ساعت بعد دستور داد با همان بشمار سه و ضرب شتم ما را به داخل حیاط منتقل کنند، هوا بسیار گرم بود و ما در زیر آن آفتاب سوزان ، پابرهنه روی آسفالت داغ با لبهای تشنه احساس بسیار خوشایندی داشتیم زیرا در برابر آن هوای آلوده قرنطینه ، گرامی زیاد و دود گازوئیل هم که بهش اضافه می‌شد حکم بهشت را برای ما داشت ، چون می‌توانستیم به راحتی نفس بکشیم . شکنجه های روز قبل که باید چهار دست و پا روی آسفالت داغ سوار بر یکدیگر می‌رفتیم از دوباره تکرار شد و همچنین شعار های هر روزه کهریزک! اینجا کجاست ؟! کهریزک... کهریزک کجاست؟! اخر دنیا ... از غذا راضی هستین ؟! بله قربان ... آدم شدید ؟! بله قربان و ما باید آنقدر این جمله ها را بلند تکرار میکردیم که در و دیوارهای بازداشتگاه کهریزک به لرزه میوفتاد.

افسر نگهبان دستور داد با دستگاه سم پاشی داخل قرنطینه ما را سم پاشی کنند تا حشراتی مانند ، شپش ، گال ، کنه و غیره از بین بروند تا در خیال خودشون نظافت برای ما رعایت شود، ولی هدف آنها فقط شکنجه ما بود و نه نظافت ، بعد از آنکه داخل قرنطینه را سم پاشی کردند بلافاصله ما را به همان روش بشمار سه با ضرب شتم شدید به داخل قرنطینه فرستادند.
.
داخل که شدیم بوی شدید سم و دود گازوئیل که از قبل در قرنطینه مانده بود ما را داشت خفه می‌کرد، چند دقیقه‌ای گذشت، همبندی‌هایم را می‌دیدم که یکی یکی دارن بیهوش میشن و بعضی هاشون هم کف بالا میاوردند، در آن هوای آلوده و مسموم حدود بیست الی سی نفر از هم‌بندی‌هایم از هوش رفتند، راه نفس‌کشیدن برای من هم سخت تر و سخت تر می‌شد. باور آن جهنم داشت لحظه به لحظه پر رنگ‌تر می‌شد و من با چشمهایم می‌دیدم که همبندی هایم دارند جان می‌سپارند و از اینکه کاری از دستم ساخته نبود از خودم شمسار بودم. آن‌قدر تصویر غم‌انگیز و زجر‌ دهنده‌ای بود که همگی از شدت خشم فریاد می‌زدیم که بچه ها یکی یکی دارند تلف میشوند و التماس افسر نگهبان را می‌کردیم که در‌ب قرنطینه را باز کند و ما را به داخل حیاط ببرد ، این صحنه به قدری وحشتناک بود که حتی در این میان مجرمان خطرناک از جمله عادل ترکه وکیل بند هم با ما هم صدا شدند ولی افسر نگهبان به فریادها و ضجه های ما بی‌توجهی می‌کرد، تعداد بیهوشی‌ها داشت بیشتر و بیشتر می‌شد و خود من هم به سختی می‌توانستم نفس بکشم، از شدت سم داخل قرنطینه چشم هایمان به شدت می‌سوخت، داخل گلویم انگار زخم شده بود. حالت تهوع شدید داشتم به همراه سرگیجه، از همه بدتر این بود که انگار داشتم خفه می‌شدم و نفس کشیدن در فضای آزاد برایم رویا شده بود، بعد از یک‌ساعت داد و فریاد و التماس بالاخره درب قرنطینه را باز کردند و اگر بیشتر طول می‌کشید شاید منم و خیلی ها هم بیهوش می‌شدیم و معلوم نبود چه بلایی سرمان می آمد.
ما هر کدام از آن‌هایی که از هوش رفته بودند را چند نفری از دست و پای آنها می‌گرفتیم و به بیرون می‌بردیم، متأسفانه تنها جایی که می‌شد آن‌ها را بگذاریم تا نفس‌شان بازگردد‌‌ داخل حیاط بود ، همان جهنمی را می‌گویم که برای‌مان رنگ بهشت گرفته بود، بر روی آسفالتی داغ و سوزان که سریعاً بدنمان را میسوزاند و زخم میکرد ، دوستانمان کم کم به هوش آمدند و آن روز توانستیم بیشتر در حیاط بمانیم ، افسر نگهبان بعد از حدود یک الی دو ساعت دستور داد به داخل قرنطینه برویم، ولی این بار خبری از بشمار سه و ضرب شتم نبود و از دوباره از جهنمی که کمی بوی بهشت میداد وارد جهنمی شدیم که نفس کشیدن برایمان آرزو بود.

از اینستاگرام مسعود علیزاده، شاهد جنایت کهریزک

#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
شب ۲۱ تیر هشتاد و هشت مکان بازداشتگاه مخوف کهریزک ، انگار مرده بودم

شب شده بود و صدای ناله بود و بس! استوار خمس‌آبادی افسر نگهبان حدود ۱۲ نفر از بازداشتی‌های روز ۱۸ تیر را که در قفس‌های سوله‌های کهریزک نگهداری می‌شدند را به بیرون از حیاط آورده بود و داشت آن‌ها را شکنجه میداد و آمارگیری می‌کرد، بخاطر ناله ها و سر و صدای بچه‌های ما که بسیار آسیب دیده بودند و زخم‌هایشان هم عفونت کرده بود خمس آبادی به محمد کرمی معروف به ( ممد طیفیل ) که یکی از مجرمان خطرناک بود و وکیل بند کل بازداشتگاه کهریزک هم بود دستور داد تا چند نفر از بچه‌های داخل قرنطینه ما را بیرون بیاورد تا آن‌ها را جلوی همه شکنجه کنند که به قول‌ خودشان درس عبرتی شود برای همگی تا بفهمند کهریزک کجاست! من بعد از چند روز می‌خواستم یکی دو ساعت بخوابم که در‌‌ همان لحظه یکی از هم‌بندیهام از من خواهش کرد که یکی دو ساعت از جایم بلند بشم تا او کمی دراز بکشد و بخوابد، دلم برایش سوخت، چون می‌دانستم ۳ روز است که نخوابیده، از جایم بلند شدم، رفتم به سمت دست‌شویی برای خوردن آب چاه که بوی گند و لجن می‌داد، در همان حال محمد کرمی از بیرون داخل قرنطینه ما آمد و از میان آن همگی ما سامان مهامی و احمد بلوچی را بیرون کشید و در یک لحظه نگاهش به من افتاد که جلوی دست‌شویی ایستاده بودم، نامرد صدایم زد: تو هم بیا بیرون و من می‌دانستم اگر بروم بیرون شکنجه زیادی خواهم شد.

بهش توجه نکردم و در لا به لای جمعیت که نشسته بودن مخفی شدم، در خیال خودم منو فراموش کرده بود ولی از دوباره وارد قرنطینه شد و به سراغم آمد تا من را برای شکنجه از قرنطینه خارج کند، نمی‌خواستم بی‌گناه شکنجه بشم، چون گناهی نکرده بودم، کمی باهاش درگیر فیزیکی شدم که من بیرون نمیام، در همان حال محمد کرمی به زمین افتاد و حالت جنون بهش دست داد، با دو نفر دیگر از مجرمان خطرناک سابقه دار من را سه نفری با ضرب و شتم بیرون قرنطینه بردند، خمس‌آبادی افسر نگهبانان متوجه شد من با میل خودم بیرون نیومدم و شروع کرد با لوله پی وی سی حدود بیست دقیقه منو زد، بخاطر اینکه ضربه لوله‌ها به سر و صورتم نخوره با مچ و ساعدم جلوی ضربه‌ها را می‌گرفتم، آنقدر ضربه‌ها را محکم میزد دستم داشت می‌شکست، ساعدم ترکید و همان لحظه سیاه و کبود شد، بعد از کلی شکنجه با لوله پی وی سی بلند که جای دسته هم براش درست کرده بودند چند نفری و به زور پابندها را به پاهایم زدند و از مچ پاهایم به نرده‌ها آویزانم کردند.

سامان مهامی و احمد بلوچی را دیدم که سمت دیگری از پا آویزان شده بودند. سرم رو به پایین بود و زبانم خشک شده بود، پابند ها انقدر تیز بودند که دور پاهایم را زخم کرد، شکنجه‌گران با لوله های پی وی سی با شدت تمام بر بدنم ضربه می‌زدند، این بار استوار گنج بخش هم به کمک استوار خمس‌آبادی آمد تا او هم خودش را با شکنجه‌کردن من ارضا کند، صدای صلوات هم بندی‌هایم و زندانی‌های دیگر هم کارساز نبود و محکم‌تر می‌زدند ضربه‌ها را، بعد از حدود بیست دقیقه منو پایین آوردند، روی پاهایم نمی‌توانستم بایستم چون حس نداشتن، دوستانم زیر بغل منو گرفتند و به داخل توالت بردند تا آب روی سر و صورتم بریزند که هم زخم‌هایم شسته شود و هم از شوک در بیام، در همان زمان محمد طیفیل به دستور استوار خمس آبادی به داخل قرنطینه آمد، با قفل کتابی بر دستش که استوار بهش داده بود زیرا استوار گفته بود من را آنقدر بزند تا همان جا بمیرم، من در خیال خودم فکر می‌کردم به سراغم آمده تا از من معذرت خواهی کند ولی تا نزدیکم شد شروع کرد با اون قفل سنگین آهنی بر سر و صورتم کوبید، سرم شکست، لب‌هایم پاره شد، چشم‌هایم درونش خون شده بود و از داخل گوشم خون می‌آمد و چشم‌هایم همه جا را سیاه می‌دید، در حالی که با قفل کتابی بر سر و صورتم می‌کوبید منو به سمت درب ورودی قرنطینه برد، شروع کرد از شلوارم گرفت و منو بلند می‌کرد و با شدت تمام به کف زمین می‌کوبید، تنها آرزویم در آن حالت مرگ و بود و بس، صدای همبندی‌هایم تو گوشم زمزمه می‌شد که هم گریه می‌کردند و هم التماس تا دست از شکنجه‌ام بر دارد، در همان لحظه شلوارم پاره شد و لخت مادر زاد جلوی همه همبندی‌هایم کف زمین بودم، حتی شرت هم بر تن نداشتم، زیرا همان روز اول دور انداخته بودیم، درد اینکه جلوی همه دوستانم لخت و عریان بودم از درد تمام شکنجه‌هایم بیشتر بود ....


ادامه را اینجا بخوانید:

https://tinyurl.com/Kahrit

از اینستاگرام مسعود علیزاده شاهد جنایت کهریزک

#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech
صبح روز بیست و دوم تیر ماه هشتاد و هشت؛ مکان بازداشتگاه مخوف کهریزک، جایی که خدا هم آنتن نمی‌داد

✍️ مسعود علیزاده

صبح روز چهارم بود، همگی از شدت ضعف و گرسنگی بی‌حال و بی‌انرژی بودیم و زخم‌های‌مان حسابی عفونت کرده بود و لحظه به لحظه بی‌جان‌تر می‌شدیم و بعضی از دوستان به خاطر زخم های شدیدی که داشتند، بی‌هوش می‌شدند… من نیز که بر اثر شکنجه‌های شب ِ گذشته حال خوبی نداشتم و تمام زخم‌هایم حسابی عفونی و چرکین شده بود و از شدت تب داشتم می‌سوختم، هوای داخل قرنطینه بسیار گرم شده بود و نفس‌کشیدن از روزی‌های قبل برای‌مان دشوار‌تر شده بود… محسن روح الامینی وقتی من را با آن حال دید، لباسش را در آورد و شروع کرد به باد زدنم، می‌دیدم که چقدر خسته است و دست‌هایش بی‌جان اما برای مدتی همین‌طور مرا باد می‌زد، هر چقدر بهش می‌گفتم دیگر بس است توجه نمی‌کرد و همچنان بادم میزد تا کمتر در آتش تب بسوزم. چیزی نگذشت که از دوباره دود گازوئیل را به داخل قرنطینه فرستادند، از شدت دود گازوئیل چشم‌های‌مان حسابی عفونت کرده بود و به زور می‌توانستیم جلوی خود را ببینیم…خدایا، کی از این جهنم نجات پیدا می‌کنم؟… خدایا به کدامین گناه؟… آیا خواستن ِ آزادی گناه است و پاسخ‌اش این همه عذاب؟ همه به وضعیت‌مان معترض بودیم و هر چه می‌گذشت ناامید‌تر می‌شدیم ، در میان آن همه صدا، صدایی را شنیدم که می‌گفت !! بچه‌ها ما به خاطر هدفی که داشتیم اعتراض کردیم و نباید زود تسلیم بشیم و کم بیاریم، باید تا آخر هدفمان بایستیم، نگاهی کردم تا ببینم صدای چه کسی بود؟ که دیدم صدای محسن روح‌الامینی است، نمی‌دانم چرا در آن لحظات سخت حرف‌هایش به من نیروی عجیبی داد و از شخصیت او خوشم آمد. تشنه بودم و رفتم دستشویی از آن آب چاه تسویه نشده که بوی بسیار گندی هم میداد بخورم که یک دفعه چشمم به چهره خسته و داغون امیر جوادی‌فر افتاد که او هم می‌خواست از داخل شویی آب بخوره، یکدفعه بهم گفت؟؟ نمی‌دونم چرا چشم سمت چپم نمیبینه!! گفتن واقعیت برایم بسیار سخت بود و نتوانستم بگویم برادر عزیزم، متاسفانه قرنیه چشمت بیرون آمده و بینایی یکی از چشم‌هایت را از دست داده‌ای، در آن لحظه تنها کاری که از دستم بر آمد دلداری‌دادن به او بود.

در اون چند روزی که در جهنم کهریزک اسیر بودیم امیر جوادی‌فر همیشه با صدای بلند از درد زیاد ناله می‌کرد و از مادرش کمک می‌خواست که مادرم! چرا یکی از چشم‌هایم دیگر نمی‌بیند، چشم‌هایم را به من باز گردان.

بعد از اینکه از زندان اوین آزاد شدم متوجه شدم مادر امیر پنج سال پیش از دستگیری‌اش بر اثر بیماری سرطان فوت کرده بود و داغ مادرش هنوز بر دلش مانده بود و در آخرین روزهای زندگیش هم به یاد مادرش بود و از او کمک می‌خواست.

هوای داخل قرنطینه آنقدر آلوده و نفس‌گیر شده بود که همه حاضر بودند به بیرون بروند و کتک بخورند ولی برای لحظه‌ای هم که شده بتوانند در آن هوای داغ نفس بکشند. ظهر شد و ما را به داخل حیاط آوردند، سرهنگ کمجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک دستور داد که موهای ما را با ماشین دستی از ته بزنند، ماشین‌های دستی خراب بودند و گاهی اوقات پوست سرمان به همراه مو هایمان داشت کنده می‌شد، محسن روح‌الامینی موهای بسیار بلندی داشت، وقتی خواستند مو‌هایش را بزنند، جمله‌ای گفت که هر بار به آن جمله فکر می‌کنم به شجاعت و ایستادگی‌اش در برابر این همه ظلم و ستم افتخار می‌کنم. او گفت شاید این‌جا بتوانید موهایم را بزنید اما هرگز نمی‌توانید عقیده‌ام را بزنید و عوض کنید. موهای ما را با ماشین خراب زدند و سر همگی ما زخم شده بود، همچنان داخل حیاط بودیم که یکی از مامورین بازداشتگاه یک‌نفر را از بین ما انتخاب کرد تا به ما حرکت نرمشی بدهد، شاید برای این‌که بدن ما خشک نشود در حالی‌که آن‌قدر در آن چند روز گرسنگی و تشنگی کشیده بودیم که دیگر جانی نبود که تازه‌اش کنیم! آن مامور به کسی را که از میان ما انتخاب کرده بود گفت که به ما حرکت بشین پاشو بدهد که البته این حرکت بیشتر شبیه یک شکنجه دست جمعی بود تا یک حرکت ورزشی، آن‌هم در زیر آفتاب با پاهای برهنه روی آسفالت داغ و سوزان، مامور دیگری با صدای بلند می‌گفت: یا حسین و ما باید بلند می‌شدیم و بعد که می‌گفت یا علی باید می‌نشستیم، تعداد زیادی از بچه‌ها بخاطر اینکه جانی در بدن نداشتند نمی‌توانستند آن حرکات را انجام دهند و به همین خاطر توسط مامورین با لوله پی‌وی‌سی و شیلنگ حسابی تنبیه شدند.

ادامه را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/Kahriz22

نوشته مسعود علیزاده از شاهدان جنایت کهریزک

#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech