شب ۲۱ تیر هشتاد و هشت مکان بازداشتگاه مخوف کهریزک ، انگار مرده بودم
شب شده بود و صدای ناله بود و بس! استوار خمسآبادی افسر نگهبان حدود ۱۲ نفر از بازداشتیهای روز ۱۸ تیر را که در قفسهای سولههای کهریزک نگهداری میشدند را به بیرون از حیاط آورده بود و داشت آنها را شکنجه میداد و آمارگیری میکرد، بخاطر ناله ها و سر و صدای بچههای ما که بسیار آسیب دیده بودند و زخمهایشان هم عفونت کرده بود خمس آبادی به محمد کرمی معروف به ( ممد طیفیل ) که یکی از مجرمان خطرناک بود و وکیل بند کل بازداشتگاه کهریزک هم بود دستور داد تا چند نفر از بچههای داخل قرنطینه ما را بیرون بیاورد تا آنها را جلوی همه شکنجه کنند که به قول خودشان درس عبرتی شود برای همگی تا بفهمند کهریزک کجاست! من بعد از چند روز میخواستم یکی دو ساعت بخوابم که در همان لحظه یکی از همبندیهام از من خواهش کرد که یکی دو ساعت از جایم بلند بشم تا او کمی دراز بکشد و بخوابد، دلم برایش سوخت، چون میدانستم ۳ روز است که نخوابیده، از جایم بلند شدم، رفتم به سمت دستشویی برای خوردن آب چاه که بوی گند و لجن میداد، در همان حال محمد کرمی از بیرون داخل قرنطینه ما آمد و از میان آن همگی ما سامان مهامی و احمد بلوچی را بیرون کشید و در یک لحظه نگاهش به من افتاد که جلوی دستشویی ایستاده بودم، نامرد صدایم زد: تو هم بیا بیرون و من میدانستم اگر بروم بیرون شکنجه زیادی خواهم شد.
بهش توجه نکردم و در لا به لای جمعیت که نشسته بودن مخفی شدم، در خیال خودم منو فراموش کرده بود ولی از دوباره وارد قرنطینه شد و به سراغم آمد تا من را برای شکنجه از قرنطینه خارج کند، نمیخواستم بیگناه شکنجه بشم، چون گناهی نکرده بودم، کمی باهاش درگیر فیزیکی شدم که من بیرون نمیام، در همان حال محمد کرمی به زمین افتاد و حالت جنون بهش دست داد، با دو نفر دیگر از مجرمان خطرناک سابقه دار من را سه نفری با ضرب و شتم بیرون قرنطینه بردند، خمسآبادی افسر نگهبانان متوجه شد من با میل خودم بیرون نیومدم و شروع کرد با لوله پی وی سی حدود بیست دقیقه منو زد، بخاطر اینکه ضربه لولهها به سر و صورتم نخوره با مچ و ساعدم جلوی ضربهها را میگرفتم، آنقدر ضربهها را محکم میزد دستم داشت میشکست، ساعدم ترکید و همان لحظه سیاه و کبود شد، بعد از کلی شکنجه با لوله پی وی سی بلند که جای دسته هم براش درست کرده بودند چند نفری و به زور پابندها را به پاهایم زدند و از مچ پاهایم به نردهها آویزانم کردند.
سامان مهامی و احمد بلوچی را دیدم که سمت دیگری از پا آویزان شده بودند. سرم رو به پایین بود و زبانم خشک شده بود، پابند ها انقدر تیز بودند که دور پاهایم را زخم کرد، شکنجهگران با لوله های پی وی سی با شدت تمام بر بدنم ضربه میزدند، این بار استوار گنج بخش هم به کمک استوار خمسآبادی آمد تا او هم خودش را با شکنجهکردن من ارضا کند، صدای صلوات هم بندیهایم و زندانیهای دیگر هم کارساز نبود و محکمتر میزدند ضربهها را، بعد از حدود بیست دقیقه منو پایین آوردند، روی پاهایم نمیتوانستم بایستم چون حس نداشتن، دوستانم زیر بغل منو گرفتند و به داخل توالت بردند تا آب روی سر و صورتم بریزند که هم زخمهایم شسته شود و هم از شوک در بیام، در همان زمان محمد طیفیل به دستور استوار خمس آبادی به داخل قرنطینه آمد، با قفل کتابی بر دستش که استوار بهش داده بود زیرا استوار گفته بود من را آنقدر بزند تا همان جا بمیرم، من در خیال خودم فکر میکردم به سراغم آمده تا از من معذرت خواهی کند ولی تا نزدیکم شد شروع کرد با اون قفل سنگین آهنی بر سر و صورتم کوبید، سرم شکست، لبهایم پاره شد، چشمهایم درونش خون شده بود و از داخل گوشم خون میآمد و چشمهایم همه جا را سیاه میدید، در حالی که با قفل کتابی بر سر و صورتم میکوبید منو به سمت درب ورودی قرنطینه برد، شروع کرد از شلوارم گرفت و منو بلند میکرد و با شدت تمام به کف زمین میکوبید، تنها آرزویم در آن حالت مرگ و بود و بس، صدای همبندیهایم تو گوشم زمزمه میشد که هم گریه میکردند و هم التماس تا دست از شکنجهام بر دارد، در همان لحظه شلوارم پاره شد و لخت مادر زاد جلوی همه همبندیهایم کف زمین بودم، حتی شرت هم بر تن نداشتم، زیرا همان روز اول دور انداخته بودیم، درد اینکه جلوی همه دوستانم لخت و عریان بودم از درد تمام شکنجههایم بیشتر بود ....
ادامه را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/Kahrit
از اینستاگرام مسعود علیزاده شاهد جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
شب شده بود و صدای ناله بود و بس! استوار خمسآبادی افسر نگهبان حدود ۱۲ نفر از بازداشتیهای روز ۱۸ تیر را که در قفسهای سولههای کهریزک نگهداری میشدند را به بیرون از حیاط آورده بود و داشت آنها را شکنجه میداد و آمارگیری میکرد، بخاطر ناله ها و سر و صدای بچههای ما که بسیار آسیب دیده بودند و زخمهایشان هم عفونت کرده بود خمس آبادی به محمد کرمی معروف به ( ممد طیفیل ) که یکی از مجرمان خطرناک بود و وکیل بند کل بازداشتگاه کهریزک هم بود دستور داد تا چند نفر از بچههای داخل قرنطینه ما را بیرون بیاورد تا آنها را جلوی همه شکنجه کنند که به قول خودشان درس عبرتی شود برای همگی تا بفهمند کهریزک کجاست! من بعد از چند روز میخواستم یکی دو ساعت بخوابم که در همان لحظه یکی از همبندیهام از من خواهش کرد که یکی دو ساعت از جایم بلند بشم تا او کمی دراز بکشد و بخوابد، دلم برایش سوخت، چون میدانستم ۳ روز است که نخوابیده، از جایم بلند شدم، رفتم به سمت دستشویی برای خوردن آب چاه که بوی گند و لجن میداد، در همان حال محمد کرمی از بیرون داخل قرنطینه ما آمد و از میان آن همگی ما سامان مهامی و احمد بلوچی را بیرون کشید و در یک لحظه نگاهش به من افتاد که جلوی دستشویی ایستاده بودم، نامرد صدایم زد: تو هم بیا بیرون و من میدانستم اگر بروم بیرون شکنجه زیادی خواهم شد.
بهش توجه نکردم و در لا به لای جمعیت که نشسته بودن مخفی شدم، در خیال خودم منو فراموش کرده بود ولی از دوباره وارد قرنطینه شد و به سراغم آمد تا من را برای شکنجه از قرنطینه خارج کند، نمیخواستم بیگناه شکنجه بشم، چون گناهی نکرده بودم، کمی باهاش درگیر فیزیکی شدم که من بیرون نمیام، در همان حال محمد کرمی به زمین افتاد و حالت جنون بهش دست داد، با دو نفر دیگر از مجرمان خطرناک سابقه دار من را سه نفری با ضرب و شتم بیرون قرنطینه بردند، خمسآبادی افسر نگهبانان متوجه شد من با میل خودم بیرون نیومدم و شروع کرد با لوله پی وی سی حدود بیست دقیقه منو زد، بخاطر اینکه ضربه لولهها به سر و صورتم نخوره با مچ و ساعدم جلوی ضربهها را میگرفتم، آنقدر ضربهها را محکم میزد دستم داشت میشکست، ساعدم ترکید و همان لحظه سیاه و کبود شد، بعد از کلی شکنجه با لوله پی وی سی بلند که جای دسته هم براش درست کرده بودند چند نفری و به زور پابندها را به پاهایم زدند و از مچ پاهایم به نردهها آویزانم کردند.
سامان مهامی و احمد بلوچی را دیدم که سمت دیگری از پا آویزان شده بودند. سرم رو به پایین بود و زبانم خشک شده بود، پابند ها انقدر تیز بودند که دور پاهایم را زخم کرد، شکنجهگران با لوله های پی وی سی با شدت تمام بر بدنم ضربه میزدند، این بار استوار گنج بخش هم به کمک استوار خمسآبادی آمد تا او هم خودش را با شکنجهکردن من ارضا کند، صدای صلوات هم بندیهایم و زندانیهای دیگر هم کارساز نبود و محکمتر میزدند ضربهها را، بعد از حدود بیست دقیقه منو پایین آوردند، روی پاهایم نمیتوانستم بایستم چون حس نداشتن، دوستانم زیر بغل منو گرفتند و به داخل توالت بردند تا آب روی سر و صورتم بریزند که هم زخمهایم شسته شود و هم از شوک در بیام، در همان زمان محمد طیفیل به دستور استوار خمس آبادی به داخل قرنطینه آمد، با قفل کتابی بر دستش که استوار بهش داده بود زیرا استوار گفته بود من را آنقدر بزند تا همان جا بمیرم، من در خیال خودم فکر میکردم به سراغم آمده تا از من معذرت خواهی کند ولی تا نزدیکم شد شروع کرد با اون قفل سنگین آهنی بر سر و صورتم کوبید، سرم شکست، لبهایم پاره شد، چشمهایم درونش خون شده بود و از داخل گوشم خون میآمد و چشمهایم همه جا را سیاه میدید، در حالی که با قفل کتابی بر سر و صورتم میکوبید منو به سمت درب ورودی قرنطینه برد، شروع کرد از شلوارم گرفت و منو بلند میکرد و با شدت تمام به کف زمین میکوبید، تنها آرزویم در آن حالت مرگ و بود و بس، صدای همبندیهایم تو گوشم زمزمه میشد که هم گریه میکردند و هم التماس تا دست از شکنجهام بر دارد، در همان لحظه شلوارم پاره شد و لخت مادر زاد جلوی همه همبندیهایم کف زمین بودم، حتی شرت هم بر تن نداشتم، زیرا همان روز اول دور انداخته بودیم، درد اینکه جلوی همه دوستانم لخت و عریان بودم از درد تمام شکنجههایم بیشتر بود ....
ادامه را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/Kahrit
از اینستاگرام مسعود علیزاده شاهد جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
صبح روز بیست و دوم تیر ماه هشتاد و هشت؛ مکان بازداشتگاه مخوف کهریزک، جایی که خدا هم آنتن نمیداد
✍️ مسعود علیزاده
صبح روز چهارم بود، همگی از شدت ضعف و گرسنگی بیحال و بیانرژی بودیم و زخمهایمان حسابی عفونت کرده بود و لحظه به لحظه بیجانتر میشدیم و بعضی از دوستان به خاطر زخم های شدیدی که داشتند، بیهوش میشدند… من نیز که بر اثر شکنجههای شب ِ گذشته حال خوبی نداشتم و تمام زخمهایم حسابی عفونی و چرکین شده بود و از شدت تب داشتم میسوختم، هوای داخل قرنطینه بسیار گرم شده بود و نفسکشیدن از روزیهای قبل برایمان دشوارتر شده بود… محسن روح الامینی وقتی من را با آن حال دید، لباسش را در آورد و شروع کرد به باد زدنم، میدیدم که چقدر خسته است و دستهایش بیجان اما برای مدتی همینطور مرا باد میزد، هر چقدر بهش میگفتم دیگر بس است توجه نمیکرد و همچنان بادم میزد تا کمتر در آتش تب بسوزم. چیزی نگذشت که از دوباره دود گازوئیل را به داخل قرنطینه فرستادند، از شدت دود گازوئیل چشمهایمان حسابی عفونت کرده بود و به زور میتوانستیم جلوی خود را ببینیم…خدایا، کی از این جهنم نجات پیدا میکنم؟… خدایا به کدامین گناه؟… آیا خواستن ِ آزادی گناه است و پاسخاش این همه عذاب؟ همه به وضعیتمان معترض بودیم و هر چه میگذشت ناامیدتر میشدیم ، در میان آن همه صدا، صدایی را شنیدم که میگفت !! بچهها ما به خاطر هدفی که داشتیم اعتراض کردیم و نباید زود تسلیم بشیم و کم بیاریم، باید تا آخر هدفمان بایستیم، نگاهی کردم تا ببینم صدای چه کسی بود؟ که دیدم صدای محسن روحالامینی است، نمیدانم چرا در آن لحظات سخت حرفهایش به من نیروی عجیبی داد و از شخصیت او خوشم آمد. تشنه بودم و رفتم دستشویی از آن آب چاه تسویه نشده که بوی بسیار گندی هم میداد بخورم که یک دفعه چشمم به چهره خسته و داغون امیر جوادیفر افتاد که او هم میخواست از داخل شویی آب بخوره، یکدفعه بهم گفت؟؟ نمیدونم چرا چشم سمت چپم نمیبینه!! گفتن واقعیت برایم بسیار سخت بود و نتوانستم بگویم برادر عزیزم، متاسفانه قرنیه چشمت بیرون آمده و بینایی یکی از چشمهایت را از دست دادهای، در آن لحظه تنها کاری که از دستم بر آمد دلداریدادن به او بود.
در اون چند روزی که در جهنم کهریزک اسیر بودیم امیر جوادیفر همیشه با صدای بلند از درد زیاد ناله میکرد و از مادرش کمک میخواست که مادرم! چرا یکی از چشمهایم دیگر نمیبیند، چشمهایم را به من باز گردان.
بعد از اینکه از زندان اوین آزاد شدم متوجه شدم مادر امیر پنج سال پیش از دستگیریاش بر اثر بیماری سرطان فوت کرده بود و داغ مادرش هنوز بر دلش مانده بود و در آخرین روزهای زندگیش هم به یاد مادرش بود و از او کمک میخواست.
هوای داخل قرنطینه آنقدر آلوده و نفسگیر شده بود که همه حاضر بودند به بیرون بروند و کتک بخورند ولی برای لحظهای هم که شده بتوانند در آن هوای داغ نفس بکشند. ظهر شد و ما را به داخل حیاط آوردند، سرهنگ کمجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک دستور داد که موهای ما را با ماشین دستی از ته بزنند، ماشینهای دستی خراب بودند و گاهی اوقات پوست سرمان به همراه مو هایمان داشت کنده میشد، محسن روحالامینی موهای بسیار بلندی داشت، وقتی خواستند موهایش را بزنند، جملهای گفت که هر بار به آن جمله فکر میکنم به شجاعت و ایستادگیاش در برابر این همه ظلم و ستم افتخار میکنم. او گفت شاید اینجا بتوانید موهایم را بزنید اما هرگز نمیتوانید عقیدهام را بزنید و عوض کنید. موهای ما را با ماشین خراب زدند و سر همگی ما زخم شده بود، همچنان داخل حیاط بودیم که یکی از مامورین بازداشتگاه یکنفر را از بین ما انتخاب کرد تا به ما حرکت نرمشی بدهد، شاید برای اینکه بدن ما خشک نشود در حالیکه آنقدر در آن چند روز گرسنگی و تشنگی کشیده بودیم که دیگر جانی نبود که تازهاش کنیم! آن مامور به کسی را که از میان ما انتخاب کرده بود گفت که به ما حرکت بشین پاشو بدهد که البته این حرکت بیشتر شبیه یک شکنجه دست جمعی بود تا یک حرکت ورزشی، آنهم در زیر آفتاب با پاهای برهنه روی آسفالت داغ و سوزان، مامور دیگری با صدای بلند میگفت: یا حسین و ما باید بلند میشدیم و بعد که میگفت یا علی باید مینشستیم، تعداد زیادی از بچهها بخاطر اینکه جانی در بدن نداشتند نمیتوانستند آن حرکات را انجام دهند و به همین خاطر توسط مامورین با لوله پیویسی و شیلنگ حسابی تنبیه شدند.
ادامه را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/Kahriz22
نوشته مسعود علیزاده از شاهدان جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
✍️ مسعود علیزاده
صبح روز چهارم بود، همگی از شدت ضعف و گرسنگی بیحال و بیانرژی بودیم و زخمهایمان حسابی عفونت کرده بود و لحظه به لحظه بیجانتر میشدیم و بعضی از دوستان به خاطر زخم های شدیدی که داشتند، بیهوش میشدند… من نیز که بر اثر شکنجههای شب ِ گذشته حال خوبی نداشتم و تمام زخمهایم حسابی عفونی و چرکین شده بود و از شدت تب داشتم میسوختم، هوای داخل قرنطینه بسیار گرم شده بود و نفسکشیدن از روزیهای قبل برایمان دشوارتر شده بود… محسن روح الامینی وقتی من را با آن حال دید، لباسش را در آورد و شروع کرد به باد زدنم، میدیدم که چقدر خسته است و دستهایش بیجان اما برای مدتی همینطور مرا باد میزد، هر چقدر بهش میگفتم دیگر بس است توجه نمیکرد و همچنان بادم میزد تا کمتر در آتش تب بسوزم. چیزی نگذشت که از دوباره دود گازوئیل را به داخل قرنطینه فرستادند، از شدت دود گازوئیل چشمهایمان حسابی عفونت کرده بود و به زور میتوانستیم جلوی خود را ببینیم…خدایا، کی از این جهنم نجات پیدا میکنم؟… خدایا به کدامین گناه؟… آیا خواستن ِ آزادی گناه است و پاسخاش این همه عذاب؟ همه به وضعیتمان معترض بودیم و هر چه میگذشت ناامیدتر میشدیم ، در میان آن همه صدا، صدایی را شنیدم که میگفت !! بچهها ما به خاطر هدفی که داشتیم اعتراض کردیم و نباید زود تسلیم بشیم و کم بیاریم، باید تا آخر هدفمان بایستیم، نگاهی کردم تا ببینم صدای چه کسی بود؟ که دیدم صدای محسن روحالامینی است، نمیدانم چرا در آن لحظات سخت حرفهایش به من نیروی عجیبی داد و از شخصیت او خوشم آمد. تشنه بودم و رفتم دستشویی از آن آب چاه تسویه نشده که بوی بسیار گندی هم میداد بخورم که یک دفعه چشمم به چهره خسته و داغون امیر جوادیفر افتاد که او هم میخواست از داخل شویی آب بخوره، یکدفعه بهم گفت؟؟ نمیدونم چرا چشم سمت چپم نمیبینه!! گفتن واقعیت برایم بسیار سخت بود و نتوانستم بگویم برادر عزیزم، متاسفانه قرنیه چشمت بیرون آمده و بینایی یکی از چشمهایت را از دست دادهای، در آن لحظه تنها کاری که از دستم بر آمد دلداریدادن به او بود.
در اون چند روزی که در جهنم کهریزک اسیر بودیم امیر جوادیفر همیشه با صدای بلند از درد زیاد ناله میکرد و از مادرش کمک میخواست که مادرم! چرا یکی از چشمهایم دیگر نمیبیند، چشمهایم را به من باز گردان.
بعد از اینکه از زندان اوین آزاد شدم متوجه شدم مادر امیر پنج سال پیش از دستگیریاش بر اثر بیماری سرطان فوت کرده بود و داغ مادرش هنوز بر دلش مانده بود و در آخرین روزهای زندگیش هم به یاد مادرش بود و از او کمک میخواست.
هوای داخل قرنطینه آنقدر آلوده و نفسگیر شده بود که همه حاضر بودند به بیرون بروند و کتک بخورند ولی برای لحظهای هم که شده بتوانند در آن هوای داغ نفس بکشند. ظهر شد و ما را به داخل حیاط آوردند، سرهنگ کمجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک دستور داد که موهای ما را با ماشین دستی از ته بزنند، ماشینهای دستی خراب بودند و گاهی اوقات پوست سرمان به همراه مو هایمان داشت کنده میشد، محسن روحالامینی موهای بسیار بلندی داشت، وقتی خواستند موهایش را بزنند، جملهای گفت که هر بار به آن جمله فکر میکنم به شجاعت و ایستادگیاش در برابر این همه ظلم و ستم افتخار میکنم. او گفت شاید اینجا بتوانید موهایم را بزنید اما هرگز نمیتوانید عقیدهام را بزنید و عوض کنید. موهای ما را با ماشین خراب زدند و سر همگی ما زخم شده بود، همچنان داخل حیاط بودیم که یکی از مامورین بازداشتگاه یکنفر را از بین ما انتخاب کرد تا به ما حرکت نرمشی بدهد، شاید برای اینکه بدن ما خشک نشود در حالیکه آنقدر در آن چند روز گرسنگی و تشنگی کشیده بودیم که دیگر جانی نبود که تازهاش کنیم! آن مامور به کسی را که از میان ما انتخاب کرده بود گفت که به ما حرکت بشین پاشو بدهد که البته این حرکت بیشتر شبیه یک شکنجه دست جمعی بود تا یک حرکت ورزشی، آنهم در زیر آفتاب با پاهای برهنه روی آسفالت داغ و سوزان، مامور دیگری با صدای بلند میگفت: یا حسین و ما باید بلند میشدیم و بعد که میگفت یا علی باید مینشستیم، تعداد زیادی از بچهها بخاطر اینکه جانی در بدن نداشتند نمیتوانستند آن حرکات را انجام دهند و به همین خاطر توسط مامورین با لوله پیویسی و شیلنگ حسابی تنبیه شدند.
ادامه را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/Kahriz22
نوشته مسعود علیزاده از شاهدان جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
«من #ماریا_غواصیه هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۱۴ آبان ۱۴۰۱. ۲۱ سالم بود، متولد ۱۰ مرداد ماه ۱۳۸۰.
فرزند فاطمه و اشکبوس بودم. پدر و مادرم با مخالفت شدید خانوادهها به هم رسیده بودن چون خانواده مادریم خیلی مذهبی بودن و خانواده پدریم کاملا ضدمذهب،همشون از مخالفین رژیم آخوندی بودن.با وجود همه مخالفتها پدر و مادرم با هم ازدواج کردن و من ثمره ازدواجشون بودم. پدرم وقتی که من ۴ سالم بود توی یه سانحه تصادف از بین رفت و بعد از اون من و مادرم به اجبار خانوادش بخصوص برادرش به شهرستان بیضا، اطراف شیراز، مهاجرت کردیم تا تحت پوشش اونا زندگی کنیم.
خانواده مادریم بشدت مذهبی و طرفدار حکومت بودن،بخصوص دائیم که شغل دولتی داشت. اون مخالف هرگونه فعالیت من بود.با اینکه استعداد زیادی در زمینه موسیقی داشتم، ولی بدلیل فشار اونا و بخصوص کنترل زیادی که داییم رو زندگی ما داشت نتونستم اونجوری که میخواستم استعدادهامو شکوفا کنم. دوسال با حمایت و کمک مادرم بصورت پنهانی تو آموزشگاه موسیقی آوا تو شیراز به آموختن ساز پرداختم ولی وقتی دائیم متوجه شد دیگه بهم اجازه نداد کلاسمو ادامه بدم.
۱۲ سالم بود مادرمو بخاطر سرطان از دست دادم…
از اون به بعد رفتم با مادربزرگ پدریم که مبتلا به آلزایمر بود تو شیراز زندگی کردم. دایی متعصبم هنوز میخواست منو کنترل کنه ولی با وجود همه مزاحمتهایی که برام ایجاد میکرد، تمام تلاشمو کردم تا درسمو ادامه بدم و کار کنم تا بتونم کلاس کنکور ثبت نام کنم و کنکور بدم و وارد دانشگاه بشم. من با وجود همه مشکلات و سختیها، دختری شاداب و پر انرژی و بسیار امیدوار به زندگی و آینده بودم.
آبان ماه ۱۳۹۸، منم در کنار هموطنام توی اعتراضات شرکت کردم ولی دستگیر شدم. دائیم با دادن تعهد آزادم کرد ولی اونشب وقتی خونه رسیدیم منو مورد ضرب و شتم قرار داد و تا مدتها تو خونه زندانی کرد، بعد از مدتی با وساطت دیگران اجازه خروج از خونه پیدا کردم و به درس و زندگی عادیم برگشتم.
وقتی اعتراضات سراسری بعد از کشتهشدن مهسا ژینا امینی در ۱۴۰۱ شروع شد،من که نمیتونستم سکوت کنم دوباره در کنار هموطنام به خیابون رفتم و حضور فعالی تو اعتراضات داشتم.
یه روز که توی تظاهرات شرکت کردم ناگهان مامورای مزدور حکومتی وحشیانه به سمت مردم حمله ور شدن، اونا منو دستگیر کردن و به زندان عادلآباد شیراز بردن. اونجا شدیدا تحت ضرب و شتم قرار گرفتم و شکنجه شدم. وقتی منو برای بازجویی بردن،حسابی آزار و اذیت کردن…زمانیکه برگردونن تو سلول، یکی از هم سلولیهام شاهد بود که حالم چقدر بد بود و شکنجه شده بودم، تا اونو دیدم شروع به گریه کردم و بهش گفتم که دو سه تا مامور بهم تجاوز کردن…وضع روحی و جسمی بدی داشتم و بخاطر اون آزار و اذیتهای جنسی بشدت آسیب دیده بودم و دایم گریه میکردم.
روز دوم باز منو برای بازجویی بردن و دوباره شکنجه و تجاوز تکرار شد…وقتی برگشتم به سلول خیلی حالم بد بود، سر و صورتم زخمی بود و به خاطر جراحات زیاد کنترل ادرار رو از دست داده بودم و خون بالا میاوردم. آنقدر حالم بد شد که دو نفری که هم سلولیم بودن با التماس به در میکوبیدن و میگفتن کمک کنین این دختر خیلی حالش بده… مامورا اومدن تو سلول ما و شروع کردن به کتک زدن اون دو تا دختر و منو با خودشون بردن و دیگه هیچوقت برنگردوندن…
هم سلولیهام آخرین کسانی بودن که منو دیدن، دیگه هیچکس خبری از من نداشت…. دو روز بعد مامورای امنیتی تماس گرفتن و به دروغ گفتن من تو زندان خودکشی کردم!
بعد از کشته شدنم پدر و مادری نداشتم که پیگیر کارم بشن و مادر بزرگم هم مریض بود و آلزایمر داشت، ولی طبق پیگیریهای خانواده پدریم جسد من طبق همکاری داییم با مزدورا در مکانی نامعلوم دفن شده بود. خانواده پدریم خیلی سعی کردن که محل دفن منو پیدا کنن ولی تلاششون نتیجه ای نداشت.
آخرین جمله ای که قبل از اینکه مامورا ببرنم به همبندیم گفتم این بود که : «من آنقدر بیکسم که حتی اگه بمیرمم هیچکس دنبال جسدم نمیره»…
هموطن، من دختری بودم که علیرغم همه فشارها و سختی هایی که تو زندگیم کشیدم برای زندگی جنگیدم، نه تنها با دیکتاتوری ج ا، بلکه با دیکتاتوری که تو خونه از جانب خانواده مادریم و بخصوص داییم داشتم. جلوی ظلم حکومت ایستادم و به جرم ناکرده کشته شدم…نذار خونم پایمال شه، به مبارزه ادامه بده و ناامید نشو، روزی که دشمنو از وطنمون بیرون کردی و آزادی رو جشن گرفتی به یاد منم باش و به جای منم شادی کن…💔»
منبع کاربر لعبت در شبکه اکس، توئیتر سابق
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
فرزند فاطمه و اشکبوس بودم. پدر و مادرم با مخالفت شدید خانوادهها به هم رسیده بودن چون خانواده مادریم خیلی مذهبی بودن و خانواده پدریم کاملا ضدمذهب،همشون از مخالفین رژیم آخوندی بودن.با وجود همه مخالفتها پدر و مادرم با هم ازدواج کردن و من ثمره ازدواجشون بودم. پدرم وقتی که من ۴ سالم بود توی یه سانحه تصادف از بین رفت و بعد از اون من و مادرم به اجبار خانوادش بخصوص برادرش به شهرستان بیضا، اطراف شیراز، مهاجرت کردیم تا تحت پوشش اونا زندگی کنیم.
خانواده مادریم بشدت مذهبی و طرفدار حکومت بودن،بخصوص دائیم که شغل دولتی داشت. اون مخالف هرگونه فعالیت من بود.با اینکه استعداد زیادی در زمینه موسیقی داشتم، ولی بدلیل فشار اونا و بخصوص کنترل زیادی که داییم رو زندگی ما داشت نتونستم اونجوری که میخواستم استعدادهامو شکوفا کنم. دوسال با حمایت و کمک مادرم بصورت پنهانی تو آموزشگاه موسیقی آوا تو شیراز به آموختن ساز پرداختم ولی وقتی دائیم متوجه شد دیگه بهم اجازه نداد کلاسمو ادامه بدم.
۱۲ سالم بود مادرمو بخاطر سرطان از دست دادم…
از اون به بعد رفتم با مادربزرگ پدریم که مبتلا به آلزایمر بود تو شیراز زندگی کردم. دایی متعصبم هنوز میخواست منو کنترل کنه ولی با وجود همه مزاحمتهایی که برام ایجاد میکرد، تمام تلاشمو کردم تا درسمو ادامه بدم و کار کنم تا بتونم کلاس کنکور ثبت نام کنم و کنکور بدم و وارد دانشگاه بشم. من با وجود همه مشکلات و سختیها، دختری شاداب و پر انرژی و بسیار امیدوار به زندگی و آینده بودم.
آبان ماه ۱۳۹۸، منم در کنار هموطنام توی اعتراضات شرکت کردم ولی دستگیر شدم. دائیم با دادن تعهد آزادم کرد ولی اونشب وقتی خونه رسیدیم منو مورد ضرب و شتم قرار داد و تا مدتها تو خونه زندانی کرد، بعد از مدتی با وساطت دیگران اجازه خروج از خونه پیدا کردم و به درس و زندگی عادیم برگشتم.
وقتی اعتراضات سراسری بعد از کشتهشدن مهسا ژینا امینی در ۱۴۰۱ شروع شد،من که نمیتونستم سکوت کنم دوباره در کنار هموطنام به خیابون رفتم و حضور فعالی تو اعتراضات داشتم.
یه روز که توی تظاهرات شرکت کردم ناگهان مامورای مزدور حکومتی وحشیانه به سمت مردم حمله ور شدن، اونا منو دستگیر کردن و به زندان عادلآباد شیراز بردن. اونجا شدیدا تحت ضرب و شتم قرار گرفتم و شکنجه شدم. وقتی منو برای بازجویی بردن،حسابی آزار و اذیت کردن…زمانیکه برگردونن تو سلول، یکی از هم سلولیهام شاهد بود که حالم چقدر بد بود و شکنجه شده بودم، تا اونو دیدم شروع به گریه کردم و بهش گفتم که دو سه تا مامور بهم تجاوز کردن…وضع روحی و جسمی بدی داشتم و بخاطر اون آزار و اذیتهای جنسی بشدت آسیب دیده بودم و دایم گریه میکردم.
روز دوم باز منو برای بازجویی بردن و دوباره شکنجه و تجاوز تکرار شد…وقتی برگشتم به سلول خیلی حالم بد بود، سر و صورتم زخمی بود و به خاطر جراحات زیاد کنترل ادرار رو از دست داده بودم و خون بالا میاوردم. آنقدر حالم بد شد که دو نفری که هم سلولیم بودن با التماس به در میکوبیدن و میگفتن کمک کنین این دختر خیلی حالش بده… مامورا اومدن تو سلول ما و شروع کردن به کتک زدن اون دو تا دختر و منو با خودشون بردن و دیگه هیچوقت برنگردوندن…
هم سلولیهام آخرین کسانی بودن که منو دیدن، دیگه هیچکس خبری از من نداشت…. دو روز بعد مامورای امنیتی تماس گرفتن و به دروغ گفتن من تو زندان خودکشی کردم!
بعد از کشته شدنم پدر و مادری نداشتم که پیگیر کارم بشن و مادر بزرگم هم مریض بود و آلزایمر داشت، ولی طبق پیگیریهای خانواده پدریم جسد من طبق همکاری داییم با مزدورا در مکانی نامعلوم دفن شده بود. خانواده پدریم خیلی سعی کردن که محل دفن منو پیدا کنن ولی تلاششون نتیجه ای نداشت.
آخرین جمله ای که قبل از اینکه مامورا ببرنم به همبندیم گفتم این بود که : «من آنقدر بیکسم که حتی اگه بمیرمم هیچکس دنبال جسدم نمیره»…
هموطن، من دختری بودم که علیرغم همه فشارها و سختی هایی که تو زندگیم کشیدم برای زندگی جنگیدم، نه تنها با دیکتاتوری ج ا، بلکه با دیکتاتوری که تو خونه از جانب خانواده مادریم و بخصوص داییم داشتم. جلوی ظلم حکومت ایستادم و به جرم ناکرده کشته شدم…نذار خونم پایمال شه، به مبارزه ادامه بده و ناامید نشو، روزی که دشمنو از وطنمون بیرون کردی و آزادی رو جشن گرفتی به یاد منم باش و به جای منم شادی کن…💔»
منبع کاربر لعبت در شبکه اکس، توئیتر سابق
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنرانی خواهر سعید زینالی، ۲۵ سال پس از ناپدیدسازی قهری برادرش
هامبورگ، ۱۴ جولای ۲۰۲۴
مادری که بیست و پنج سال به دنبال فرزندش میگردد
بیست و پنج سال گذشت، چه بلایی سر #سعید #زینالی آمده؟ سعید زینالی کجاست ؟؟
سعید زینالی دانشجویی بود که که ۲۵ سال است خبری از او نیست... سعید زینالی دانشجویی ۲۳ سالهای بود چند روز بعد از ۱۸ تیر ۷۸ در منزل خود بازداشت شد اما به جز یک تماس تلفنی هیچ خبری از او در دست نیست.اکرم نقابی، مادر سعید زینالی بیست سال است که برای گرفتن نشانهای از فرزندش به بسیاری از مراکز قضایی، دولتی و نیز مجلس شورای اسلامی رفته و یا نامه نوشته است اما به او گفته اند پیگیر فرزندت نباش شما، دنبال چهار تا استخوان میگردی.
مادر سعید زینالی خودش هم بازداشت و زندانی شد، دخترش را زندانی کردند، همسرش را از کار اخراج و سپس در بند ۲ الف سپاه زندانی کردند، همه و همه تا از سرنوشت فرزندش سؤالی نکند.
بیست و پنج سال است سعید زینالی را دستگیر و زندانی کردند ولی بی شک یاد و خاطرهاش همیشه در روح و قلب این مادر است اما چه فایده که یاد سعید با افسوس نبودنش گره خورده است...
صدای مظلومیت خانواده سعید زینالی و دیگر خانوادههای دادخواه وطن باشیم.
#زن_زندگی_آزادی
#مهساامینی
#سعید_زینالی_کجاست
#سعید_زینالی_را_فراموش_نمیکنیم
#۱۸تیر۷۸
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavsana_TavaanaTech
هامبورگ، ۱۴ جولای ۲۰۲۴
مادری که بیست و پنج سال به دنبال فرزندش میگردد
بیست و پنج سال گذشت، چه بلایی سر #سعید #زینالی آمده؟ سعید زینالی کجاست ؟؟
سعید زینالی دانشجویی بود که که ۲۵ سال است خبری از او نیست... سعید زینالی دانشجویی ۲۳ سالهای بود چند روز بعد از ۱۸ تیر ۷۸ در منزل خود بازداشت شد اما به جز یک تماس تلفنی هیچ خبری از او در دست نیست.اکرم نقابی، مادر سعید زینالی بیست سال است که برای گرفتن نشانهای از فرزندش به بسیاری از مراکز قضایی، دولتی و نیز مجلس شورای اسلامی رفته و یا نامه نوشته است اما به او گفته اند پیگیر فرزندت نباش شما، دنبال چهار تا استخوان میگردی.
مادر سعید زینالی خودش هم بازداشت و زندانی شد، دخترش را زندانی کردند، همسرش را از کار اخراج و سپس در بند ۲ الف سپاه زندانی کردند، همه و همه تا از سرنوشت فرزندش سؤالی نکند.
بیست و پنج سال است سعید زینالی را دستگیر و زندانی کردند ولی بی شک یاد و خاطرهاش همیشه در روح و قلب این مادر است اما چه فایده که یاد سعید با افسوس نبودنش گره خورده است...
صدای مظلومیت خانواده سعید زینالی و دیگر خانوادههای دادخواه وطن باشیم.
#زن_زندگی_آزادی
#مهساامینی
#سعید_زینالی_کجاست
#سعید_زینالی_را_فراموش_نمیکنیم
#۱۸تیر۷۸
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavsana_TavaanaTech
«پزشک شد تا به رویاهای کودکیش که میخواست دیگر کسی مانند پدرش از بیماری نمیرد جامهی عمل بپوشاند، امیدوارانه زخمها را مرهم نهاد اما اکنون یادش، زخمی است بر دل ما....»
amin.montazeri
۲۵ تیر ماه زادروز جاویدنام دکتر آیدا رستمی است.
#آیدا_رستمی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
amin.montazeri
۲۵ تیر ماه زادروز جاویدنام دکتر آیدا رستمی است.
#آیدا_رستمی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امروز زادروز جاویدنام مهسا موگویی است، برادرش میلاد، ضمن انتشار این ویدیو نوشت:
«خواهر قشنگم مهسا موگویی شبی که خبر تیر خوردنت رو شنیدم
به مادرمون گفتم که چشم به راهت نباشه
بهت قول دادم که اسمت جاودانه باشه
این آخرین تولدت با حضور خودته که برامون به یادگار مونده
"قلب من" بانوی سردار تولد ۲۱ سالگیت تو آسمونا مبارک
اما نموندی برامون که خوشحال باشیم
از وقتی که رفتی دیگه چیزی واقعا خوشحال یا ناراحتمون نمیکنه
تو که میخواستی به همه اهداف قشنگت برسی اما حیف که نشد
و حالا ماییم و غمی بی انتها که هر نفس با ماست
روزگار میگذره میشه شب و روز
بی "تو" ما موندیم و این آه سینه سوز
این دومین تولد غمگینت هست که فقط جای "تو" خالیه
و چقد زود گذشت از سال قبل که برای تولدت ما بازداشت شدیم
به امید اینکه بیای به خوابمون و خوشحالیتو ببینیم
چون با آگاهی و شجاعت و شرافت زندگی کردی و اسم بزرگ خودت رو در تاریخ ثبت کردی و برای همیشه قهرمان و اُسطوره خواهی بود
برای ایران و ایرانی و قوم لر و ایل بختیاری
و الان خیلیها فولادشهر رو با اسم تو میشناسن و یاد تو میوفتن
همیشه سرمون بالاست و افتخار میکنیم به اینکه خانوادهی "تو" هستیم
در این هیاهو ما را با دیگران کاری نیست
برای عزیزان و هموطنان خود خواهیم گریست.»
مهسا موگویی، معترض متولد سال ۱۳۸۲ روز ۳۱ شهریور ۱۴۰۱ در پی خیزش انقلابی پس از کشته شدن مهسا امینی، در فولادشهر اصفهان با شلیک گلوله نیروهای سرکوبگر حکومتی جان باخت.
در گواهی فوت او که توسط صفحه ۱۵۰۰ منتشر شده است، آمده: «در ستون فقرات او ۳۹ عدد سوراخ مدور در بازوی چپ ۳۱ و ساعد دست چپ نیز ۹ سوراخ مدور با حاشیه سوختگی دیده شده است.»
به عبارتی دیگر به مهسا بیش از ۷۰ گلوله ساچمهای شلیک شده است.
همچنین در این گواهی فوت نوشته است: «با مانتو مشکی آغشته به خون و دارای سوراخهای متعدد و کوچک» تحویل شده است.
آرزوهای او را که با دستخط خودش نوشته شده، را در این ویدیو ببینید. جمهوری اسلامی این آرزوها را به خاک سپرد.
او اهداف قشنگی داشت:
- خواندن دندانپزشکی در دانشگاه شیراز
- رتبه کنکور زیر ۶۰۰
- خریدن ماشین
- خواندن کتابهای زیاد
- کمک کردن به بقیه از حقوقش
- خرید یا اجاره خانه
#مهسا_موگویی #فولادشهر #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
«خواهر قشنگم مهسا موگویی شبی که خبر تیر خوردنت رو شنیدم
به مادرمون گفتم که چشم به راهت نباشه
بهت قول دادم که اسمت جاودانه باشه
این آخرین تولدت با حضور خودته که برامون به یادگار مونده
"قلب من" بانوی سردار تولد ۲۱ سالگیت تو آسمونا مبارک
اما نموندی برامون که خوشحال باشیم
از وقتی که رفتی دیگه چیزی واقعا خوشحال یا ناراحتمون نمیکنه
تو که میخواستی به همه اهداف قشنگت برسی اما حیف که نشد
و حالا ماییم و غمی بی انتها که هر نفس با ماست
روزگار میگذره میشه شب و روز
بی "تو" ما موندیم و این آه سینه سوز
این دومین تولد غمگینت هست که فقط جای "تو" خالیه
و چقد زود گذشت از سال قبل که برای تولدت ما بازداشت شدیم
به امید اینکه بیای به خوابمون و خوشحالیتو ببینیم
چون با آگاهی و شجاعت و شرافت زندگی کردی و اسم بزرگ خودت رو در تاریخ ثبت کردی و برای همیشه قهرمان و اُسطوره خواهی بود
برای ایران و ایرانی و قوم لر و ایل بختیاری
و الان خیلیها فولادشهر رو با اسم تو میشناسن و یاد تو میوفتن
همیشه سرمون بالاست و افتخار میکنیم به اینکه خانوادهی "تو" هستیم
در این هیاهو ما را با دیگران کاری نیست
برای عزیزان و هموطنان خود خواهیم گریست.»
مهسا موگویی، معترض متولد سال ۱۳۸۲ روز ۳۱ شهریور ۱۴۰۱ در پی خیزش انقلابی پس از کشته شدن مهسا امینی، در فولادشهر اصفهان با شلیک گلوله نیروهای سرکوبگر حکومتی جان باخت.
در گواهی فوت او که توسط صفحه ۱۵۰۰ منتشر شده است، آمده: «در ستون فقرات او ۳۹ عدد سوراخ مدور در بازوی چپ ۳۱ و ساعد دست چپ نیز ۹ سوراخ مدور با حاشیه سوختگی دیده شده است.»
به عبارتی دیگر به مهسا بیش از ۷۰ گلوله ساچمهای شلیک شده است.
همچنین در این گواهی فوت نوشته است: «با مانتو مشکی آغشته به خون و دارای سوراخهای متعدد و کوچک» تحویل شده است.
آرزوهای او را که با دستخط خودش نوشته شده، را در این ویدیو ببینید. جمهوری اسلامی این آرزوها را به خاک سپرد.
او اهداف قشنگی داشت:
- خواندن دندانپزشکی در دانشگاه شیراز
- رتبه کنکور زیر ۶۰۰
- خریدن ماشین
- خواندن کتابهای زیاد
- کمک کردن به بقیه از حقوقش
- خرید یا اجاره خانه
#مهسا_موگویی #فولادشهر #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امروز زادروز جاویدنام دکتر آیدا رستمی است.
تاریخ ۲۱ آذرماه ۱۴۰۱ ، پزشکی شریف به نام آیدا رستمی مفقود شد و فردای آن روز، پیکر بیجانش تحویل خانوادهاش شد.
آیدا پزشکی بود که به صورت مخفیانه به مداوای آسیب دیدگان اعتراضات ۱۴۰۱ میپرداخت.
در نامه پزشکی قانونی، علت مرگ آیدا «برخورد جسم سخت» نوشته شده در حالیکه کلانتری اکباتان علت مرگ رو تصادف عنوان کرده بود. وقتی خانواده آیدا اصرار کردند که پیکر او را ببینند، مشخص شد که هیچ شباهتی به بدنی که تصادف کرده، ندارد. دستهایش شکسته، نیمه راست صورتش له شده، بینی او خُرد شده و چشم چپش به صورت کامل تخلیه شده بود. همچنین روی سایر اعضای بدن نیز به صورت واضح جای چند کبودی به چشم میخورد.
گفته میشود، آیدا رو شکنجه کردن تا آدرس آسیبدیدههای اعتراضات رو به دست بیاورند ولی این کار رو نکرد و به سوگند پزشکی خود، وفادار ماند و جانش را از دست داد.
#آیدا_رستمی #شرافت #شهرک_اکباتان #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
تاریخ ۲۱ آذرماه ۱۴۰۱ ، پزشکی شریف به نام آیدا رستمی مفقود شد و فردای آن روز، پیکر بیجانش تحویل خانوادهاش شد.
آیدا پزشکی بود که به صورت مخفیانه به مداوای آسیب دیدگان اعتراضات ۱۴۰۱ میپرداخت.
در نامه پزشکی قانونی، علت مرگ آیدا «برخورد جسم سخت» نوشته شده در حالیکه کلانتری اکباتان علت مرگ رو تصادف عنوان کرده بود. وقتی خانواده آیدا اصرار کردند که پیکر او را ببینند، مشخص شد که هیچ شباهتی به بدنی که تصادف کرده، ندارد. دستهایش شکسته، نیمه راست صورتش له شده، بینی او خُرد شده و چشم چپش به صورت کامل تخلیه شده بود. همچنین روی سایر اعضای بدن نیز به صورت واضح جای چند کبودی به چشم میخورد.
گفته میشود، آیدا رو شکنجه کردن تا آدرس آسیبدیدههای اعتراضات رو به دست بیاورند ولی این کار رو نکرد و به سوگند پزشکی خود، وفادار ماند و جانش را از دست داد.
#آیدا_رستمی #شرافت #شهرک_اکباتان #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
عاشورا همینجاست : به یاد مظلومیت و لب های تشنه امیر جوادیفر
نوشته مسعود علیزاده
«این متن را برای شماهایی مینویسم که امروز روز عاشورا میخواهید برای حسین و یارانش حسابی اشک بریزید ، سینه و زنجیر بزنید و وقتی هم در گرما شدید ظهر تابستان آب مینوشید سلام بر لبهای تشنه حسین می گویید.
رژیم سرکوبگر جمهوری اسلامی با دستگاه تبلیغات اسلامی از بچگی در گوشمان خوانده است که در صحرای کربلا حسین و یارانش تشنه لب و مظلوم از این دنیا رفتند، ولی من با چشمانم پانزده سال پیش صحرای کربلا را دیدم، صحرایی نه در عراق بلکه در خود ایران، تهران بازداشتگاهی به نام کهریزک، صحرایی که در ظهر تابستان و در گرمای بلای ۴۰ درجه آب برای نوشیدن هم نبود و اگر هم آبی بود آب چاهی بود که بوی فاضلاب میداد و تسویه نشده بود، مظلوم امیر جوادیفر قبل از ورودش در صحرای کربلا ( کهریزک ) توسط یزیدیان زمانه تا مردم مرگ شکنجه و زخمی شده بود، فک گردن، بینی، دماغ و قفسه سینه اش شکسته و خورد شده بود و بینایی یکی از چشمانش را هم از دست داده بود. در روز آخر صحرای کربلا ( بازداشتگاه کهریزک ) توسط یزید زمانه ( سرهنگ کمیجانی) به جرم اینکه در زیر سایه نشسته بود و در زیر آفتاب سوران نبود مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفت و در آخرین لحظه های زندگی اش لب هایش از شدت تشنگی خشک شده بود.
امیر جوادیفر قبل از اینکه از این دنیا مظلومانه پر بکشد و به سوی مادرش که سالهای پیش بر اثر مریضی سرطان در گذشته بود پرواز کند در حسرت یک قطره آب بود، هر چقدر به یزیدیان زمانه التماس کردیم که بیشرف ها حداقل قبل از مرگش بهش یک قطره آب بدهید ندادند و در آخر امیر در حسرت نوشیدن آب مرتب خون بالا آورد و خیلی سریع به سوی مادرش شتافت و تلخی این حسرت تشنگی را تا همیشه در خاطرمان به جا گذاشت. 😞💔»
#امیر_جوادی_فر
#عاشورا_همین_جاست
#علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
نوشته مسعود علیزاده
«این متن را برای شماهایی مینویسم که امروز روز عاشورا میخواهید برای حسین و یارانش حسابی اشک بریزید ، سینه و زنجیر بزنید و وقتی هم در گرما شدید ظهر تابستان آب مینوشید سلام بر لبهای تشنه حسین می گویید.
رژیم سرکوبگر جمهوری اسلامی با دستگاه تبلیغات اسلامی از بچگی در گوشمان خوانده است که در صحرای کربلا حسین و یارانش تشنه لب و مظلوم از این دنیا رفتند، ولی من با چشمانم پانزده سال پیش صحرای کربلا را دیدم، صحرایی نه در عراق بلکه در خود ایران، تهران بازداشتگاهی به نام کهریزک، صحرایی که در ظهر تابستان و در گرمای بلای ۴۰ درجه آب برای نوشیدن هم نبود و اگر هم آبی بود آب چاهی بود که بوی فاضلاب میداد و تسویه نشده بود، مظلوم امیر جوادیفر قبل از ورودش در صحرای کربلا ( کهریزک ) توسط یزیدیان زمانه تا مردم مرگ شکنجه و زخمی شده بود، فک گردن، بینی، دماغ و قفسه سینه اش شکسته و خورد شده بود و بینایی یکی از چشمانش را هم از دست داده بود. در روز آخر صحرای کربلا ( بازداشتگاه کهریزک ) توسط یزید زمانه ( سرهنگ کمیجانی) به جرم اینکه در زیر سایه نشسته بود و در زیر آفتاب سوران نبود مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفت و در آخرین لحظه های زندگی اش لب هایش از شدت تشنگی خشک شده بود.
امیر جوادیفر قبل از اینکه از این دنیا مظلومانه پر بکشد و به سوی مادرش که سالهای پیش بر اثر مریضی سرطان در گذشته بود پرواز کند در حسرت یک قطره آب بود، هر چقدر به یزیدیان زمانه التماس کردیم که بیشرف ها حداقل قبل از مرگش بهش یک قطره آب بدهید ندادند و در آخر امیر در حسرت نوشیدن آب مرتب خون بالا آورد و خیلی سریع به سوی مادرش شتافت و تلخی این حسرت تشنگی را تا همیشه در خاطرمان به جا گذاشت. 😞💔»
#امیر_جوادی_فر
#عاشورا_همین_جاست
#علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شب عاشورا و شام غریبان مادر جاویدنام امید مؤیدی در کنار مزار فرزندش
امید مویدی دانشجوی ۲۰ ساله رشته تربیت بدنی دانشگاه باهنر شیراز بود که هنگام بازگشت از تمرین در جریان خیزش انقلابی ۱۴۰۱با شلیک مستقیم ماموران کشته شد.
روز ۲۴ آبان ۱۴۰۱، پسر جوانی معترض روی زمین افتاده است، تعدادی مأمور مسلح او را مورد ضرب و شتم قرار میدهند، مردم قصد کمک دارند، اما ماموران با شلیک تیرهوایی ایجاد رعب و وحشت میکنند تا برای کمک به معترض جلوتر نیایند، امید مؤیدی، دانشجوی سال آخر تربیتبدنی شیراز جلوتر میآید تا به جوانی که کتک میخورد؛ کمک کند، ماموران از پشت امید را هدف گلوله قرار میدهند، تیری به طرف کمر او شلیک میکنند، امید روی زمین میافتد، اما گویی این برای ماموران کافی نیست، دوباره شلیک میکنند، این بار تیر خلاص است به پیشانی امید.
#شیراز #مهسا_امینی #انقلاب_۱۴۰۱ #امید_مؤیدی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
امید مویدی دانشجوی ۲۰ ساله رشته تربیت بدنی دانشگاه باهنر شیراز بود که هنگام بازگشت از تمرین در جریان خیزش انقلابی ۱۴۰۱با شلیک مستقیم ماموران کشته شد.
روز ۲۴ آبان ۱۴۰۱، پسر جوانی معترض روی زمین افتاده است، تعدادی مأمور مسلح او را مورد ضرب و شتم قرار میدهند، مردم قصد کمک دارند، اما ماموران با شلیک تیرهوایی ایجاد رعب و وحشت میکنند تا برای کمک به معترض جلوتر نیایند، امید مؤیدی، دانشجوی سال آخر تربیتبدنی شیراز جلوتر میآید تا به جوانی که کتک میخورد؛ کمک کند، ماموران از پشت امید را هدف گلوله قرار میدهند، تیری به طرف کمر او شلیک میکنند، امید روی زمین میافتد، اما گویی این برای ماموران کافی نیست، دوباره شلیک میکنند، این بار تیر خلاص است به پیشانی امید.
#شیراز #مهسا_امینی #انقلاب_۱۴۰۱ #امید_مؤیدی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
جزییات تازه از یکی از آسیب دیدگان قطع نخاعی هشتاد و هشت
وحید ایرانی مقدم، آسیب دیده قطع نخاعی بیست و پنج خرداد هشتاد و هشت را فراموش نکنیم و به یادش باشیم.
وحید به شوق رسيدن به آزادي ایران و با اميدها در دلش به ميان مردم خروشان در اعتراضات ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ شرکت کرد، اما متأسفانه تير جنگی سنگدلان در نزدیکی قلبش نشست و او قطع نخاع شد.
وحید عزیز به دلیل اصابت گلوله جنگی مزدوران سرکوبگر امنیتی به ستون فقراتش در روز ۲۵ خرداد ۸۸ جلوی پایگاه بسیج مقداد برای همیشه قادر به راه رفتن نیست. گلوله از نخاع وحید عبور کرده و یک سانتیمتر مانده به قلبش آرام گرفته است. متأسفانه نه از سمت نخاع میشود عمل کرد و نه از ناحیهی سینهاش، زیرا ممکن است به قلب وحید آسیب برسد. گلوله ۱۵ سال است که در عمق سینهاش آرام گرفته است و قلب مهربان وحید ۱۵ سال است که از مهمانی ناخوانده پرستاری میکند، همان مهمان ناخواندهای که یزیدیان زمانه با بیرحمی تمام در سینهاش به جا گذاشتند.
اگر ویلچیر وحید را نبینید امکان ندارد تصور کنید که او هم مانند بهزاد یزدانپناه آسیب دیده نخاعی عاشورای ۸۸، قطع نخاع شده است. وحید نازنین انسان بزرگ و بینظیری است و من از همان سال ۸۸ این انسان شجاع را میشناسم، نه این که بخواهم به او روحیه بدهم و او را بزرگ کنم، وحید واقعا انسان بینظیر و مهربانی است و خوشحالم که بعد از گذشت چندین سال توانستم او را پیدا کنیم و از دوباره با هم در ارتباط باشیم.
وحید جان، تا همیشه برای ما مردم ایران عزیزی و بهت قول میدهیم انتقام تیری که تو را قطع نخاع کرده را از این حکومت دیکتاتوری علی خامنهای پس بگیریم، همان تیر لعنتی که باعث شد دیگر نتوانی راه بروی، همیشه به وجودت افتخار میکنیم برادر شجاع و قهرمانم.
لطفا صدای آسیب دیدگان گمنام راه آزادی وطن باشیم.»
📝مسعود علیزاده
#وحید_ایرانی_مقدم
#بهزاد_یزدان_پناه
#۲۵خرداد_۸۸
#عاشورا_خونین_۸۸
#علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
وحید ایرانی مقدم، آسیب دیده قطع نخاعی بیست و پنج خرداد هشتاد و هشت را فراموش نکنیم و به یادش باشیم.
وحید به شوق رسيدن به آزادي ایران و با اميدها در دلش به ميان مردم خروشان در اعتراضات ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ شرکت کرد، اما متأسفانه تير جنگی سنگدلان در نزدیکی قلبش نشست و او قطع نخاع شد.
وحید عزیز به دلیل اصابت گلوله جنگی مزدوران سرکوبگر امنیتی به ستون فقراتش در روز ۲۵ خرداد ۸۸ جلوی پایگاه بسیج مقداد برای همیشه قادر به راه رفتن نیست. گلوله از نخاع وحید عبور کرده و یک سانتیمتر مانده به قلبش آرام گرفته است. متأسفانه نه از سمت نخاع میشود عمل کرد و نه از ناحیهی سینهاش، زیرا ممکن است به قلب وحید آسیب برسد. گلوله ۱۵ سال است که در عمق سینهاش آرام گرفته است و قلب مهربان وحید ۱۵ سال است که از مهمانی ناخوانده پرستاری میکند، همان مهمان ناخواندهای که یزیدیان زمانه با بیرحمی تمام در سینهاش به جا گذاشتند.
اگر ویلچیر وحید را نبینید امکان ندارد تصور کنید که او هم مانند بهزاد یزدانپناه آسیب دیده نخاعی عاشورای ۸۸، قطع نخاع شده است. وحید نازنین انسان بزرگ و بینظیری است و من از همان سال ۸۸ این انسان شجاع را میشناسم، نه این که بخواهم به او روحیه بدهم و او را بزرگ کنم، وحید واقعا انسان بینظیر و مهربانی است و خوشحالم که بعد از گذشت چندین سال توانستم او را پیدا کنیم و از دوباره با هم در ارتباط باشیم.
وحید جان، تا همیشه برای ما مردم ایران عزیزی و بهت قول میدهیم انتقام تیری که تو را قطع نخاع کرده را از این حکومت دیکتاتوری علی خامنهای پس بگیریم، همان تیر لعنتی که باعث شد دیگر نتوانی راه بروی، همیشه به وجودت افتخار میکنیم برادر شجاع و قهرمانم.
لطفا صدای آسیب دیدگان گمنام راه آزادی وطن باشیم.»
📝مسعود علیزاده
#وحید_ایرانی_مقدم
#بهزاد_یزدان_پناه
#۲۵خرداد_۸۸
#عاشورا_خونین_۸۸
#علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech