«دخترک حتما شبیه همان دختربچههایی بود که بیست سال پیش در #چابهار دیده بودم. همهشان در پیراهنهای رنگی بلند سبز و قرمز، #سوزندوزیشده، با #سریگ (روسری) بزرگ، با دمپاییهایی گشاد؛ انگشتپاهایشان از جلو بیرون زده بود. محروم بودند اما نگاهشان پر از شرم و غرور بود.
دخترک پانزده ساله حتما همان شرم دختربچهها را داشت وقتی مقابل فرمانده انتظامی ایستاد. گوشه سریگش را با خجالت جلوی دهانش گرفته بود و بریده بریده به سوالات مردی جواب میداد که با هر پرسش و هر قدم که به سمت دخترک برمیداشت، ترسناکتر میشد. حالا صدای نفسهای تند و بریده فرمانده زیر گوش دخترک بود... بخشی از دخترک برای همیشه در آن دفتر مخوف دفن شد.
رعشههای تن دخترک افتاد به جان شهر. مگر میشد ساکت نشست در برابر جنایتی که کمتر از کشتن مهسا در پایتخت نبود؟
جمعیت خشمگین جواب میخواست اما پاسخ، گلوله بود پشت گلوله. حمله وحشیانه به مردم بیدفاع. به آتش کشیدن خودروها. کودک و نوجوان، جوان و پیر، همه از دم، غرق در خون. ده، بیست، سی، هشتاد، نود، صد... اینها عدد نبود؛ شمار جسدهای خونین بلوچها بود. شمار زندگیهای گرفته شده بود.
و تلختر، به گلوله بستنِ کودکان و نوجوانانی که داشتنِ #شناسنامه رویایشان شده بود. بچههایی که بدون کاغذ هویت، حق مدرسه رفتن نداشتند، حق کار کردن نداشتند. بچههای بیآرزو و بیآیندهای که تا وقتی زنده بودند، هرگز به حساب نیامدند، و حتی وقتی که تنهای غرق خونشان بر زمین افتاد، میان کشتهشدهها هم شمارش نشدند. چه تلخ بود سرنوشت بیشناسنامهها، نه در آمار جمعیتِ زندهها شمرده شدند و نه در آمار کشتهشدهها «آدم»به حساب آمدند.
بعد از آن حمام خون و دستگیریهای گسترده، بازجویی سر نوجوان بلوچ داد زده بود: «تو که شناسنامه نداری! الان همینجا مثل سگ بکُشمت، مگه آدمی که حساب بشی؟»
مردم زخم دیده بودند اما به جای مرهم، زخمی دیگر بر تن خستهشان زدند.
از داستانهای زندگی زنانی که در چابهار دیدم، تا دخترکی که #فرمانده_نیروی_انتظامی_چابهار به او تجاوز کرد، تا صدها بلوچ کشته و زخمی در #جمعه_سیاه، تا هزاران #کودک_بیشناسنامه، همه تنها گوشههایی است از رنجی که مردم #بلوچ برده و میبرند از نظامی که فقط ستمگری را بر آنها تمام و کمال ادا کرده است.»
از اینستاگرام نگین حسینی
#جمعه_سیاه_بلوچستان #بلوچستان #مهسا_امینی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
دخترک پانزده ساله حتما همان شرم دختربچهها را داشت وقتی مقابل فرمانده انتظامی ایستاد. گوشه سریگش را با خجالت جلوی دهانش گرفته بود و بریده بریده به سوالات مردی جواب میداد که با هر پرسش و هر قدم که به سمت دخترک برمیداشت، ترسناکتر میشد. حالا صدای نفسهای تند و بریده فرمانده زیر گوش دخترک بود... بخشی از دخترک برای همیشه در آن دفتر مخوف دفن شد.
رعشههای تن دخترک افتاد به جان شهر. مگر میشد ساکت نشست در برابر جنایتی که کمتر از کشتن مهسا در پایتخت نبود؟
جمعیت خشمگین جواب میخواست اما پاسخ، گلوله بود پشت گلوله. حمله وحشیانه به مردم بیدفاع. به آتش کشیدن خودروها. کودک و نوجوان، جوان و پیر، همه از دم، غرق در خون. ده، بیست، سی، هشتاد، نود، صد... اینها عدد نبود؛ شمار جسدهای خونین بلوچها بود. شمار زندگیهای گرفته شده بود.
و تلختر، به گلوله بستنِ کودکان و نوجوانانی که داشتنِ #شناسنامه رویایشان شده بود. بچههایی که بدون کاغذ هویت، حق مدرسه رفتن نداشتند، حق کار کردن نداشتند. بچههای بیآرزو و بیآیندهای که تا وقتی زنده بودند، هرگز به حساب نیامدند، و حتی وقتی که تنهای غرق خونشان بر زمین افتاد، میان کشتهشدهها هم شمارش نشدند. چه تلخ بود سرنوشت بیشناسنامهها، نه در آمار جمعیتِ زندهها شمرده شدند و نه در آمار کشتهشدهها «آدم»به حساب آمدند.
بعد از آن حمام خون و دستگیریهای گسترده، بازجویی سر نوجوان بلوچ داد زده بود: «تو که شناسنامه نداری! الان همینجا مثل سگ بکُشمت، مگه آدمی که حساب بشی؟»
مردم زخم دیده بودند اما به جای مرهم، زخمی دیگر بر تن خستهشان زدند.
از داستانهای زندگی زنانی که در چابهار دیدم، تا دخترکی که #فرمانده_نیروی_انتظامی_چابهار به او تجاوز کرد، تا صدها بلوچ کشته و زخمی در #جمعه_سیاه، تا هزاران #کودک_بیشناسنامه، همه تنها گوشههایی است از رنجی که مردم #بلوچ برده و میبرند از نظامی که فقط ستمگری را بر آنها تمام و کمال ادا کرده است.»
از اینستاگرام نگین حسینی
#جمعه_سیاه_بلوچستان #بلوچستان #مهسا_امینی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech