شده از درد بخندی که نَبارَد چَشمَت؟
شده تنها بشوی غم به جهانت برسد؟
شده تنها بروی گوشه تنهایی خویش
وَ به او فکر کنی غم به روانت برسد؟
شده عاشق بشوی اشک بریزی هر شب؟
شده تنها بِنِشینیُ فقط غرقِ نگاهش بشوی؟
شده عکس او همه دار و ندارت بشود؟
هِی نگاهَش بکنی حال دلت خوب شود؟
شده عاشق بشوی چاره نَیابی جز اشک؟
آری در مخمصه عشق گرفتارم من!
-غزلحمیدی
شده تنها بشوی غم به جهانت برسد؟
شده تنها بروی گوشه تنهایی خویش
وَ به او فکر کنی غم به روانت برسد؟
شده عاشق بشوی اشک بریزی هر شب؟
شده تنها بِنِشینیُ فقط غرقِ نگاهش بشوی؟
شده عکس او همه دار و ندارت بشود؟
هِی نگاهَش بکنی حال دلت خوب شود؟
شده عاشق بشوی چاره نَیابی جز اشک؟
آری در مخمصه عشق گرفتارم من!
-غزلحمیدی
Forwarded from •وهم سبز• (•Atousa•)
حالا من ماندهام و خبرِ فوت و دوری و بغضی که گلوگاهم را فشار میدهد.
آدمی چیست جز آه و دَم؟
حالا هست، ثانیهای دیگر نیست...
با تمام رنگ و نور و عشق به زندگی میمیرد، چَشم میبندد، لب میچیند، رخسار زرد میکند و دیگر نفس نمیکشد.
هر بار آشنایی میمیرد نجوایی در گوشم میپیچد که یحتمل بعدی منم.
نمیدانم شاید تنِ بعدی که دست فرشتهی مرگ را میفشارد من باشم...
با تمام آرزوهایم، با تمام هدفهایم، با تمام رنگها و شوقِ زندگیام.
شاید این بار من باشم که با کولهی از اهداف، هزاران کتاب و شعرِ نانوشته و یک تریلی شوقِ زیستن باید از این کُره بروم.
آدمی چیست؟
حالا هست،
ثانیهای دیگر نیست...
آدمی چیست جز آه و دَم؟
حالا هست، ثانیهای دیگر نیست...
با تمام رنگ و نور و عشق به زندگی میمیرد، چَشم میبندد، لب میچیند، رخسار زرد میکند و دیگر نفس نمیکشد.
هر بار آشنایی میمیرد نجوایی در گوشم میپیچد که یحتمل بعدی منم.
نمیدانم شاید تنِ بعدی که دست فرشتهی مرگ را میفشارد من باشم...
با تمام آرزوهایم، با تمام هدفهایم، با تمام رنگها و شوقِ زندگیام.
شاید این بار من باشم که با کولهی از اهداف، هزاران کتاب و شعرِ نانوشته و یک تریلی شوقِ زیستن باید از این کُره بروم.
آدمی چیست؟
حالا هست،
ثانیهای دیگر نیست...
«دست از فرار کردن برداشتهام، ماندهام رنج هر چقدر دلش میخواهد به من مشت بزند، شاید در آخر آن که قویتر میشود من باشم.»
سرمست•
• «اعلام وضعیت» این روزا همه چیز داره به صورتم مشت میزنه، اونقدر پشت هم و ممتد که حتی نمیتونم بگم روزگارِ لعنتی صبر کن خونِ جمع شده تو دهنمو تف کنم و بعد باز مشت بزن. احساس میکنم وضعیت اسفناک الانم برای اینه که به وقتش اشک نریختم، حقیقت اینه من هیچ وقت…
•
«اعلام وضعیت»
سوالات تو ذهنم باز زیاد شده، برام عجیبه که کجام، چیام، باید چیکار کنم، دستاوردم چی بود و همه چیز.
سوالات زیاد شده و جای فرار کردن ساکن موندم تا کمی دقت کنم به دور اطرافم، به جزئیات، به خودم و جوابها رو پیدا کنم.
نمیدونم در آخر جوابها رو پیدا میکنم یا نه اما اینو میدونم که همین فرار نکردن خودش یک نوع بردِ.
پتوسی که تازه روی دیوار نصب کردم کم کم داره حالش خوب میشه و برگ میده این حالمو خوب میکنه.
توت فرنگی که لیلی برام چند ماه پیش خریده بود توت فرنگی داده، با چشم خودم شاهد بزرگ شدن و تکامل یک توت فرنگی بودم.
احساس خوبی داشتم و تقریباً توی این روزها رشد این توت فرنگی ناجی من بود.
هر روز نگاهش میکردم و شاهد بزرگ شدنش بودم بهم احساس زنده بودن میداد، فکر نمیکردم یک روزی مزرعه رو بیارم توی بالکن اما آوردم.
این روزا ساکتم، بدنم رو بیشتر لمس میکنم، رگایی که به همدیگه متصلن و بعضی از نقاط بدن بیشتر مشخصاً رو دنبال میکنم تا جایی که زیر پوست و ماهیچهها کاملاً پنهون میشن.
اکثر ساعات روز ساکنم و این ساکن بودن انگار داره بهم کمک میکنه که خیلی چیزها رو بیشتر بفهمم، حالا متوجه شدم که وقتی آدم ساکن میمونه باد بدنش رو نوازش میکنه.
این روزا کمتر شعر گوش میدم چون احساس میکنم شعری برای بیان حالم وجود نداره.
باید اعتراف کنم که بیشتر از همیشه به مرگ فکر میکنم و اصلاً دوست ندارم بمیرم.
از اینکه قرار روزی بمیرم و نمیدونم چه تاریخ و چه ساعتی و چه سالی خیلی ناراحت و غمگینم و از یک جهتم بسیار شادم که انقدر شوق زندگی دارم توی این دنیایی که خیلی به من سخت گرفت و خواهد گرفت.
همچنان شوق زندگی دارم دوست دارم نامیرا باشم و کاش نامیرا بودم.
اما این یک حقیقته، من نامیرا نیستم میتونم خودم رو گول بزنم که شاید من هم روزی یک خضر بشم و همیشه وجود داشته باشم، اما این فقط یک خیالِ!
کتاب دروغهایی که به خود میگوییم رو میخونم و احساس میکنم کتابها جادوگرند زمانی که خواستم به خودم دروغ بگم تمام وجودم پر شد از اینکه تو با تموم مشغلههات باید در این زمان این کتاب رو بخونی، این کتاب انگار به من مشت میزنه و یادآوری میکنه که تو حق نداری به خودت دروغ بگی، شروع یک دروغ با توئه پایان دادنشم با توئه اما پایان دادنش خیلی سخت میشه، پس شروع نکن، به خودت دروغ نگو، تو قراره بمیری!
وَ اصلاً چیز ترسناکی نیست... اگر الان برای مرگی که نمیدونی کی قراره به سراغت بیاد به سوگ بشینی این به سوگ نشستنه خیلی بهتر از اینه که به خودت دروغ بگی و بگی من نامیرا هستم.
نمیدونم بگم اوضاع خوبه یا اوضاع بده، دوباره ساکتترم بیشتر فکر میکنم و مشتاق شنیدن و دیدنم.
از اون زمانهاییه که قراره چیزهای زیادی به من اضافه کنه قراره از من آدم شاید بهتری بسازه.
سعی میکنم از این زمان استفاده کنم و محکم وایسم، نه فرار کنم، نه بشینم، نه کار دیگری، فقط بایستم و تماشا کنم که چطور این جهان حول محور چیزهایی که من دوست ندارم دوران میخوره.
و من اونقدر کوچیکم که ذرهِ گردهِ ستارهایم که میلیونها سال پیش جا مونده و من اونقدر بزرگم که توی سلول به سلول بدن من دنیایی در هم تنیده و پیچیده وجود داره.
۱۰خرداد۱۴۰۳•
«اعلام وضعیت»
سوالات تو ذهنم باز زیاد شده، برام عجیبه که کجام، چیام، باید چیکار کنم، دستاوردم چی بود و همه چیز.
سوالات زیاد شده و جای فرار کردن ساکن موندم تا کمی دقت کنم به دور اطرافم، به جزئیات، به خودم و جوابها رو پیدا کنم.
نمیدونم در آخر جوابها رو پیدا میکنم یا نه اما اینو میدونم که همین فرار نکردن خودش یک نوع بردِ.
پتوسی که تازه روی دیوار نصب کردم کم کم داره حالش خوب میشه و برگ میده این حالمو خوب میکنه.
توت فرنگی که لیلی برام چند ماه پیش خریده بود توت فرنگی داده، با چشم خودم شاهد بزرگ شدن و تکامل یک توت فرنگی بودم.
احساس خوبی داشتم و تقریباً توی این روزها رشد این توت فرنگی ناجی من بود.
هر روز نگاهش میکردم و شاهد بزرگ شدنش بودم بهم احساس زنده بودن میداد، فکر نمیکردم یک روزی مزرعه رو بیارم توی بالکن اما آوردم.
این روزا ساکتم، بدنم رو بیشتر لمس میکنم، رگایی که به همدیگه متصلن و بعضی از نقاط بدن بیشتر مشخصاً رو دنبال میکنم تا جایی که زیر پوست و ماهیچهها کاملاً پنهون میشن.
اکثر ساعات روز ساکنم و این ساکن بودن انگار داره بهم کمک میکنه که خیلی چیزها رو بیشتر بفهمم، حالا متوجه شدم که وقتی آدم ساکن میمونه باد بدنش رو نوازش میکنه.
این روزا کمتر شعر گوش میدم چون احساس میکنم شعری برای بیان حالم وجود نداره.
باید اعتراف کنم که بیشتر از همیشه به مرگ فکر میکنم و اصلاً دوست ندارم بمیرم.
از اینکه قرار روزی بمیرم و نمیدونم چه تاریخ و چه ساعتی و چه سالی خیلی ناراحت و غمگینم و از یک جهتم بسیار شادم که انقدر شوق زندگی دارم توی این دنیایی که خیلی به من سخت گرفت و خواهد گرفت.
همچنان شوق زندگی دارم دوست دارم نامیرا باشم و کاش نامیرا بودم.
اما این یک حقیقته، من نامیرا نیستم میتونم خودم رو گول بزنم که شاید من هم روزی یک خضر بشم و همیشه وجود داشته باشم، اما این فقط یک خیالِ!
کتاب دروغهایی که به خود میگوییم رو میخونم و احساس میکنم کتابها جادوگرند زمانی که خواستم به خودم دروغ بگم تمام وجودم پر شد از اینکه تو با تموم مشغلههات باید در این زمان این کتاب رو بخونی، این کتاب انگار به من مشت میزنه و یادآوری میکنه که تو حق نداری به خودت دروغ بگی، شروع یک دروغ با توئه پایان دادنشم با توئه اما پایان دادنش خیلی سخت میشه، پس شروع نکن، به خودت دروغ نگو، تو قراره بمیری!
وَ اصلاً چیز ترسناکی نیست... اگر الان برای مرگی که نمیدونی کی قراره به سراغت بیاد به سوگ بشینی این به سوگ نشستنه خیلی بهتر از اینه که به خودت دروغ بگی و بگی من نامیرا هستم.
نمیدونم بگم اوضاع خوبه یا اوضاع بده، دوباره ساکتترم بیشتر فکر میکنم و مشتاق شنیدن و دیدنم.
از اون زمانهاییه که قراره چیزهای زیادی به من اضافه کنه قراره از من آدم شاید بهتری بسازه.
سعی میکنم از این زمان استفاده کنم و محکم وایسم، نه فرار کنم، نه بشینم، نه کار دیگری، فقط بایستم و تماشا کنم که چطور این جهان حول محور چیزهایی که من دوست ندارم دوران میخوره.
و من اونقدر کوچیکم که ذرهِ گردهِ ستارهایم که میلیونها سال پیش جا مونده و من اونقدر بزرگم که توی سلول به سلول بدن من دنیایی در هم تنیده و پیچیده وجود داره.
۱۰خرداد۱۴۰۳•
«عزیزتر از جانم،
آنگاه که از فرط غم نمیدانی خود را به کدام دیوار بکوبی، یک راست به سمتِ دیوارهیِ قلبِ من بیا و سرت را بر شانهام بگذار، میخواهم غم جهانت بر دوشم باشد، تا تو بیوهم در آغوشم آرام بگیری.»
آنگاه که از فرط غم نمیدانی خود را به کدام دیوار بکوبی، یک راست به سمتِ دیوارهیِ قلبِ من بیا و سرت را بر شانهام بگذار، میخواهم غم جهانت بر دوشم باشد، تا تو بیوهم در آغوشم آرام بگیری.»
باید بگویم که خیلی از دوستانی که چند هزار چند هزار ممبر دارند و دیگران طرفدارشان هستند هیچ محتوایی ندارند.
چه چیزی برای ارائه دارند جز اشعار حافظ و ابتهاج و عکسهای پینترستی و پادکستهای آریانفر؟
چه کاری انجام دادند جز اینکه در همه موضوعات که به آنها مربوط نیست دخالت کردند آن هم در ازای پولی گزاف! هر چیزی را تبدیل به پول کردند و دیگران هم به چشم یک انسان موفق بهشان نگاه میکنند!
خیلی از چنلنویسها چیزی از نقاشی نمیدانند، اما آموزش نقاشی میدهند، ویدیوهای مثلاً آموزشیشان را میفروشند!
طرف صرفاً چون فلان سال رتبه کنکورش دو رقمی شده افتاده به بازارگرمی و حالا بیهیچ دانشی مشاور کنکور شده و دارد پول درمیارد!
چنلنویسان دیگر هم تا دو خط از نوشتههایشان تعریف میکنی و به بیش از یک هزار نفر میرسند پکیج آموزش نویسندگی میفروشند!
نقد ندارند، باید به حالشان گریست، باید از صحفه روزگار محوشان کرد تا این چنین بنده پول نباشند.
و البته آنها مقصر اصلی نیستند، مقصر آنهایی اند که آنها را دنبال میکنند و به نظرشان آنها موفقاند.
اگر مخاطب چنین چیزی را نمیپسندید سابسکرایبهای آنها سر به فلک نمیکشید.
از ماست که برماست رفیق.
چه چیزی برای ارائه دارند جز اشعار حافظ و ابتهاج و عکسهای پینترستی و پادکستهای آریانفر؟
چه کاری انجام دادند جز اینکه در همه موضوعات که به آنها مربوط نیست دخالت کردند آن هم در ازای پولی گزاف! هر چیزی را تبدیل به پول کردند و دیگران هم به چشم یک انسان موفق بهشان نگاه میکنند!
خیلی از چنلنویسها چیزی از نقاشی نمیدانند، اما آموزش نقاشی میدهند، ویدیوهای مثلاً آموزشیشان را میفروشند!
طرف صرفاً چون فلان سال رتبه کنکورش دو رقمی شده افتاده به بازارگرمی و حالا بیهیچ دانشی مشاور کنکور شده و دارد پول درمیارد!
چنلنویسان دیگر هم تا دو خط از نوشتههایشان تعریف میکنی و به بیش از یک هزار نفر میرسند پکیج آموزش نویسندگی میفروشند!
نقد ندارند، باید به حالشان گریست، باید از صحفه روزگار محوشان کرد تا این چنین بنده پول نباشند.
و البته آنها مقصر اصلی نیستند، مقصر آنهایی اند که آنها را دنبال میکنند و به نظرشان آنها موفقاند.
اگر مخاطب چنین چیزی را نمیپسندید سابسکرایبهای آنها سر به فلک نمیکشید.
از ماست که برماست رفیق.
«عزیزتر از جانم،
صدای تو موسیقی جهانم است، بازوان تو محکمترین تکیهگاه من است، شانههای تو امنترین جا برای قیلوله کردن است، دستانت نوازنده تن من است، چشمانت کهکشان جهان من است، موهایت گندم زار دنیای من است، بوسههایت اکسیژن هوای من است و قلبت تنها تکه پارهی وطن من است!
عزیزتر از جانم، این یک خواهش است...
خودت را از من مگیر.»
صدای تو موسیقی جهانم است، بازوان تو محکمترین تکیهگاه من است، شانههای تو امنترین جا برای قیلوله کردن است، دستانت نوازنده تن من است، چشمانت کهکشان جهان من است، موهایت گندم زار دنیای من است، بوسههایت اکسیژن هوای من است و قلبت تنها تکه پارهی وطن من است!
عزیزتر از جانم، این یک خواهش است...
خودت را از من مگیر.»
من یک فاحشه لُختم حجابم کنید
یه لکاته، بیمُزدم نقابم کنید
وقتی با هر نفسِ من نفساتون بریده شد
وقتی ارضا که شدید دعایم کنید
من یه آلت جُرمم نهانم کنید
یه صدای غمگینم نگاهم کنید
وقتی بحبوحه شب تو رو به جنون فرستاد
بدون درد و حرفِ زور صدایم کنید
مریض رو به مرگم، شفایم کنید
تنهایم بگذارید و مرا رهایم کنید
زنی بیدفاعم من مرا غارت کنید
دست به دامانم طلب حاجت کنید
پیامبر زمانهام ببینید مرا...
عیسای بیصلیبم، خدایم کنید
هر روز و روزگار من مثالِ یک فسانه
حکایتم بگویید و رمانم کنید
عریان عریانم چون جوهرهی شما
بپوشیدم مرا، ردایم کنید
از استخوان من بسازید سازی دگر
شعری بگویید مرا، نوایم کنید
قلم ز دست من گرفتهاید که ننویسم؟
مرا بکُشید و آن روز غلامم کنید
من نماد مردمان رو به ابتذالم
زندان بسازید و حصارم کنید
سیاهیِ قلم گرفته قلب و روحم را
پرم بچینید و مرا کلاغم کنید
به آتشم زنید و در گورم برقصید
خاکستر مرا به چون سِلاحم کنید
من نمیمیرم مگر به عشق یک شعری
حالا که مردهام مرا مدادم کنید!
-غزلحمیدی
یه لکاته، بیمُزدم نقابم کنید
وقتی با هر نفسِ من نفساتون بریده شد
وقتی ارضا که شدید دعایم کنید
من یه آلت جُرمم نهانم کنید
یه صدای غمگینم نگاهم کنید
وقتی بحبوحه شب تو رو به جنون فرستاد
بدون درد و حرفِ زور صدایم کنید
مریض رو به مرگم، شفایم کنید
تنهایم بگذارید و مرا رهایم کنید
زنی بیدفاعم من مرا غارت کنید
دست به دامانم طلب حاجت کنید
پیامبر زمانهام ببینید مرا...
عیسای بیصلیبم، خدایم کنید
هر روز و روزگار من مثالِ یک فسانه
حکایتم بگویید و رمانم کنید
عریان عریانم چون جوهرهی شما
بپوشیدم مرا، ردایم کنید
از استخوان من بسازید سازی دگر
شعری بگویید مرا، نوایم کنید
قلم ز دست من گرفتهاید که ننویسم؟
مرا بکُشید و آن روز غلامم کنید
من نماد مردمان رو به ابتذالم
زندان بسازید و حصارم کنید
سیاهیِ قلم گرفته قلب و روحم را
پرم بچینید و مرا کلاغم کنید
به آتشم زنید و در گورم برقصید
خاکستر مرا به چون سِلاحم کنید
من نمیمیرم مگر به عشق یک شعری
حالا که مردهام مرا مدادم کنید!
-غزلحمیدی
«داستان ما هیچگاه تمام نمیشود،
به مانند دو ستاره که با هم به دنیا میآیند و با هم میمیرند.»
به مانند دو ستاره که با هم به دنیا میآیند و با هم میمیرند.»
Forwarded from سرمست• (غزلم)
سالانه در ایران بیش از ۱۸۰۰ نفر مورد تجاوز جنسی قرار میگیرند، در ایالات متحده آمریکا هم در هر ۱ تا ۲ دقیقه یک مورد تجاوز جنسی رخ میدهد و بیشترین قربانیان تجاوز جنسی در این کشور، دختران ۱۶ تا ۱۹ ساله هستند. سالانه در انگلستان ۸۵هزار نفر مورد تجاوز قرار میگیرند یعنی تقریباً هر روز ۲۳۰ زن!
این عدد و ارقام جز عدد هیچ ارزش دیگری ندارد، چرا که بیشتر از ۷۰ درصد زنانی که مورد تجاوز قرار گرفته اند به دلایلی از جمله ترس از عواقب آن، ترس از خشم خانواده، ترس از طرد شدن، ترس از بدنامی، کوچک بودن و نفهمیدن تجاوزی که پیش آمده و نداشتنِ شاهد!
سکوت کردهاند و حتی خانواده آنها هم از این موضوع خبردار نیستند چه برسد به دولت و آمار موثق!
این عددها هیچ شباهتی به واقعیت ندارند، در دنیای واقعی بیش از این اعداد مضحک به زنان و کودکان (دختران و پسران) ظلم شده است.
لطفاً قبل از اینکه آلت تناسلی خود را بشناسیم و برای برطرف کردن نیازمان دست به تجاوز و تعرض بزنیم این را بدانیم که نه کودکان، نه جوانان، نه زنان، نه مادران، در هیچ جای دنیا نباید ناخواسته یا خواسته عروسک جنسی ما باشند! بر طرف کردن نیاز جنسی ما به عهده هیچ کودکی که نمیداند دارد چه بلایی سرش میآید نیست!
امید دارم پس از این هیچ جنس زنی، در هیچ کجای دنیا کابوس تجاوز خود را نبیند!
باشد که کمی انسان باشیم...
به هر حال بعد از تمام این تلخکامی ها و ظلم هایی که به انسانهای بیگناه به خصوص جامعه زنان و کودکان شده، هنوز اعتقاد دارم ما آدم ها میتوانیم کنار هم انسانیت را زنده نگه داریم...
دنیا را برای کودکان جای بهتری کنیم و عشق و حال خوب را رواج دهیم تا حالمان کمی بهتر شود.
۱۹شهریور۱۴۰۲•
این عدد و ارقام جز عدد هیچ ارزش دیگری ندارد، چرا که بیشتر از ۷۰ درصد زنانی که مورد تجاوز قرار گرفته اند به دلایلی از جمله ترس از عواقب آن، ترس از خشم خانواده، ترس از طرد شدن، ترس از بدنامی، کوچک بودن و نفهمیدن تجاوزی که پیش آمده و نداشتنِ شاهد!
سکوت کردهاند و حتی خانواده آنها هم از این موضوع خبردار نیستند چه برسد به دولت و آمار موثق!
این عددها هیچ شباهتی به واقعیت ندارند، در دنیای واقعی بیش از این اعداد مضحک به زنان و کودکان (دختران و پسران) ظلم شده است.
لطفاً قبل از اینکه آلت تناسلی خود را بشناسیم و برای برطرف کردن نیازمان دست به تجاوز و تعرض بزنیم این را بدانیم که نه کودکان، نه جوانان، نه زنان، نه مادران، در هیچ جای دنیا نباید ناخواسته یا خواسته عروسک جنسی ما باشند! بر طرف کردن نیاز جنسی ما به عهده هیچ کودکی که نمیداند دارد چه بلایی سرش میآید نیست!
امید دارم پس از این هیچ جنس زنی، در هیچ کجای دنیا کابوس تجاوز خود را نبیند!
باشد که کمی انسان باشیم...
به هر حال بعد از تمام این تلخکامی ها و ظلم هایی که به انسانهای بیگناه به خصوص جامعه زنان و کودکان شده، هنوز اعتقاد دارم ما آدم ها میتوانیم کنار هم انسانیت را زنده نگه داریم...
دنیا را برای کودکان جای بهتری کنیم و عشق و حال خوب را رواج دهیم تا حالمان کمی بهتر شود.
۱۹شهریور۱۴۰۲•
طعمِ گسِ زندگی از زیرِ زبانم خارج نمیشود.
بهتر است بگویم آنقدر این طعم در وجودم جاریست که در قلبم هم راه یافته است.
گاهی با خود میگویم کاش وجودم تلخ بود تا خود را تف میکردم، یا که شیرین بود تا از فزونیِ شیرینیام بر اثر دیابت میمُردم.
بله میمُردم.
کاش میشد مُرد و از نو میزیست،
کاش میشد مُرد و به آسمان گریخت،
اما نمیشود، اما نمیشود، اما نمیشود.
حالا آموختهام حقیقت تلخ نیست، حقیقت هیچ طعمی ندارد، تنها باعث جمع شدن دهان، بیحسیِ زبان و انقباض گلو میشود.
و همین حقیقت را طاقت فرسا میکند،
برای همین است که حقیقت را دوست نداریم،
چرا که ما را نمیکُشد، چرا که باعث چشیدن نمیشود، بلکه راه چشیدن را سد میکند تا با تمام وجود احساس کنیم.
حقیقت ماریست عاشق، ما را نمیکُشد، حتی به ما نیش هم نمیزند، او از فزونیِ علاقه به دور ما میپیچد، تا ما را از آسیب احتمالی در امان بدارد، لیک هی میپیچید، هی آغوش را سفتتر میکند، ما نمیمیریم، اما فشرده چرا...
فشرده میشویم، ذرههایِ فشردهیِ تخریبی!
به هر حال زندگی همین است، طعمی گس که راه گلو را میبندد، چه بپذیرم چه او را طرد کنیم او همان که باید باشد میماند.
وَ شاید طعمهای دیگر دروغاند، زندگی همان طعم گسیست که به هنگام بوسه تجربه میکنیم!
بهتر است بگویم آنقدر این طعم در وجودم جاریست که در قلبم هم راه یافته است.
گاهی با خود میگویم کاش وجودم تلخ بود تا خود را تف میکردم، یا که شیرین بود تا از فزونیِ شیرینیام بر اثر دیابت میمُردم.
بله میمُردم.
کاش میشد مُرد و از نو میزیست،
کاش میشد مُرد و به آسمان گریخت،
اما نمیشود، اما نمیشود، اما نمیشود.
حالا آموختهام حقیقت تلخ نیست، حقیقت هیچ طعمی ندارد، تنها باعث جمع شدن دهان، بیحسیِ زبان و انقباض گلو میشود.
و همین حقیقت را طاقت فرسا میکند،
برای همین است که حقیقت را دوست نداریم،
چرا که ما را نمیکُشد، چرا که باعث چشیدن نمیشود، بلکه راه چشیدن را سد میکند تا با تمام وجود احساس کنیم.
حقیقت ماریست عاشق، ما را نمیکُشد، حتی به ما نیش هم نمیزند، او از فزونیِ علاقه به دور ما میپیچد، تا ما را از آسیب احتمالی در امان بدارد، لیک هی میپیچید، هی آغوش را سفتتر میکند، ما نمیمیریم، اما فشرده چرا...
فشرده میشویم، ذرههایِ فشردهیِ تخریبی!
به هر حال زندگی همین است، طعمی گس که راه گلو را میبندد، چه بپذیرم چه او را طرد کنیم او همان که باید باشد میماند.
وَ شاید طعمهای دیگر دروغاند، زندگی همان طعم گسیست که به هنگام بوسه تجربه میکنیم!