تو را دوست میدارم...
همان زمان که از شدت خستگی روی مبل خوابت برده،
همان زمان که کتاب به دست به گوشهای زل میزنی و به برنامه این ماه فکر میکنی،
همان زمان که تهریشهایت ریش شده و وقتی مرا میبوسی صورتم قرمز میشود،
همان زمان که حواست نیست و جای دو فنجان چای یک فنجان میریزی!
تو را دوست میدارم...
همان زمان که پیژامه به تن داری و عطر تلخ به گلوگاه نزدهای،
همان زمان که لباس نو نپوشیدهای و لبخندی دروغین به لب نداری،
تو را دوست میدارم...
همان زمانی که سیگار روشن میکنی و رو به من تعارف میکنی،
همان زمان که بغضت را قورت میدهی و با من خانه را تمیز میکنی،
همان زمان که نقاب برمیداری و بر روی شانهام گریه میکنی،
من تو را دوست میدارم...
همانطور که تو سیگارت را،
همانطور که سیگار لبانَت را،
وَ همانطور که من هر دویتان را...
-صدپاره عاشقانهای برای کسی که نیست.
-غزلحمیدی
همان زمان که از شدت خستگی روی مبل خوابت برده،
همان زمان که کتاب به دست به گوشهای زل میزنی و به برنامه این ماه فکر میکنی،
همان زمان که تهریشهایت ریش شده و وقتی مرا میبوسی صورتم قرمز میشود،
همان زمان که حواست نیست و جای دو فنجان چای یک فنجان میریزی!
تو را دوست میدارم...
همان زمان که پیژامه به تن داری و عطر تلخ به گلوگاه نزدهای،
همان زمان که لباس نو نپوشیدهای و لبخندی دروغین به لب نداری،
تو را دوست میدارم...
همان زمانی که سیگار روشن میکنی و رو به من تعارف میکنی،
همان زمان که بغضت را قورت میدهی و با من خانه را تمیز میکنی،
همان زمان که نقاب برمیداری و بر روی شانهام گریه میکنی،
من تو را دوست میدارم...
همانطور که تو سیگارت را،
همانطور که سیگار لبانَت را،
وَ همانطور که من هر دویتان را...
-صدپاره عاشقانهای برای کسی که نیست.
-غزلحمیدی
ما که دیر رها کردیم، نخکش شدیم لابهلای قلب و عقل.
شما حالا ذکر عشق بگویید، چه میدانم برای عشقتان بجنگید، تغییر کنید، آسیب ببینید، از آینده و آرامشتان بزنید.
در آخر چونِ من نخکش خواهید شد.
این شما و این گوی و این نخجیر!
شما حالا ذکر عشق بگویید، چه میدانم برای عشقتان بجنگید، تغییر کنید، آسیب ببینید، از آینده و آرامشتان بزنید.
در آخر چونِ من نخکش خواهید شد.
این شما و این گوی و این نخجیر!
مهجورِ ماهنشینِ شکوهمندِ عزیز قلبم درود.
امیدوارم حالت خوب باشد.
از آخرین نامهای که برایت نوشتم چند ماه میگذرد؟ چه میدانم... وضعیت این روزها آنقدر وخیم است که تاریخ را میدانم اما ساعات، آخ از این ساعاتِ دونده، ساعات را گم میکنم.
از این حرفها بگذریم.
دریا رفتم و در غروب،
چهره زیبای عالمتابِ تو آمد به یاد...
آبیِ دریا زدهی مغمومِ من،
تو همان پرندهِ نیکبختیِ زندگیِ من بودی،
آرام و با کرشمه آمدی بر روی شانهام نشستی،
وَ بالهای زیبایت را در طوفان بر روی سرم گستراندی...
تو، تو ای پرنده نیکبختیِ سپیدِ من،
تویی که همنام و همقسمِ ماههای خونینِ ایرانی،
تویی که چونِ ایران در پس تمام ویرانی آرامی،
تویی که ریشهداری و در طوفانِ بلا استواری،
تویی که رفیقِ شفیقِ سپیدهدمِ بهارانی،
تو را میستایم ای معنای قدرت.
که من مبهوت تو را مینگرم،
که در وصف تو کلمات ناخودآگاه صف میکشند و در صفحات نامهام میرقصند.
جادوگرِ سِرمهکشِ نیلگونم، از دور تو را میستایم.
من از دور نظارهگر توأم، تو کوهی، تو جنگل سرسبزی، تو دریای مواجی، تو باغی پر از توت فرنگی هستی، تو کتابخانهای با شکوهی و خود نمیدانی، و خود نمیبینی...
پاسدار خودت باش آبان کوچکِ مهجبینِ من.
•نامهای برای آبان، همانکه از دیدگانَش زندگی میجوشد.
امیدوارم حالت خوب باشد.
از آخرین نامهای که برایت نوشتم چند ماه میگذرد؟ چه میدانم... وضعیت این روزها آنقدر وخیم است که تاریخ را میدانم اما ساعات، آخ از این ساعاتِ دونده، ساعات را گم میکنم.
از این حرفها بگذریم.
دریا رفتم و در غروب،
چهره زیبای عالمتابِ تو آمد به یاد...
آبیِ دریا زدهی مغمومِ من،
تو همان پرندهِ نیکبختیِ زندگیِ من بودی،
آرام و با کرشمه آمدی بر روی شانهام نشستی،
وَ بالهای زیبایت را در طوفان بر روی سرم گستراندی...
تو، تو ای پرنده نیکبختیِ سپیدِ من،
تویی که همنام و همقسمِ ماههای خونینِ ایرانی،
تویی که چونِ ایران در پس تمام ویرانی آرامی،
تویی که ریشهداری و در طوفانِ بلا استواری،
تویی که رفیقِ شفیقِ سپیدهدمِ بهارانی،
تو را میستایم ای معنای قدرت.
که من مبهوت تو را مینگرم،
که در وصف تو کلمات ناخودآگاه صف میکشند و در صفحات نامهام میرقصند.
جادوگرِ سِرمهکشِ نیلگونم، از دور تو را میستایم.
من از دور نظارهگر توأم، تو کوهی، تو جنگل سرسبزی، تو دریای مواجی، تو باغی پر از توت فرنگی هستی، تو کتابخانهای با شکوهی و خود نمیدانی، و خود نمیبینی...
پاسدار خودت باش آبان کوچکِ مهجبینِ من.
•نامهای برای آبان، همانکه از دیدگانَش زندگی میجوشد.
باید همانطور که هست زندگی و آدمیزاد را بپذیریم.
ما نمیتوانیم آدمها را تغییر دهیم و باید بدانیم که بر اثر گذشت زمان شاید آدمیزاد تغییر کند.
آن زمان که کاستی خود و دیگران، احساسات خوب و بد خود و دیگران و فانی بودن موجودات را بپذیریم با خود به صلح میرسیم و خود را خواهیم پذیرفت.
که پذیرش راه رسیدن به آرامش و لذت بردن است.
پذیرش آنچه بودیم،
پذیرش آنچه هستیم،
وَ پذیرش آنچه خواهیم شد!
ما نمیتوانیم آدمها را تغییر دهیم و باید بدانیم که بر اثر گذشت زمان شاید آدمیزاد تغییر کند.
آن زمان که کاستی خود و دیگران، احساسات خوب و بد خود و دیگران و فانی بودن موجودات را بپذیریم با خود به صلح میرسیم و خود را خواهیم پذیرفت.
که پذیرش راه رسیدن به آرامش و لذت بردن است.
پذیرش آنچه بودیم،
پذیرش آنچه هستیم،
وَ پذیرش آنچه خواهیم شد!
حقیقت این است، «قرار است روزی از راه برسد که از هر چیزی تنها خاطرهای باقی بماند.»
سرمست•
• «اعلام وضعیت» ساختمونِ لُختِ کوچه بغلی داره سقف میسازه و قرارِ دیدم نسبت به ابرا کمتر شه. دوست ندارم بمیرم و دلم میخواد زودتر این چند وقت بگذره. دلم میخواد تا فیها خالدون کتاب بخونم. دلم میخواد کلبه چوبی خودمو داشته باشم. دلم میخواد مزرعه خودم رو…
•
«اعلام وضعیت»
۱۶ تیرِ و ساعت پنج صبحِ که دارم این کلمات رو کنار هم میچینم.
تقریباً دوساعت پیش داشتم کتاب ابله رو میبستم برم بخوابم که یه کتاب صد صفحهای بهم چشمک زد و من وسوسه شدم.
گفتم چند صفحه اول رو شروع میکنم و مابقی برای بعداً، اما مثل اینکه کتاب نظر دیگهای داشت و تا الان بیدارم نگه داشت تا به پایان برسونمش.
وَ همچنان باور دارم کتابها به موقعش تو رو صدا میزنن که بخونیشون.
حالا آسمون صورتی و قرمز شده و من با سری که درد میکنه و روحی که با کارکتر غمانگیز داستان احساس همدردی و همزادپنداری داره، دارم مینویسم.
من یک آسیا بودم،
همون اندازه دیوانه و کودک و جوان.
که دیگران از فهم رفتار و عملکردش در تعجب بودن.
حالا حالم خوبه و خوشحالم که تنها نیستم و آسیایی گرچه در یک داستان کوتاه یک نویسنده روسی به هر حال وجود داره.
راستی، هنوز آسمون خیلی قشنگه و من رو به وجد میاره، کاش کسی بود تا الان با هم به شهرداری میرفتیم و قدم میزدیم، اما نیست، چه تلخ و حزین!
به هر حال زندگی همینه و بله.
کتابها، کتابها، کتابها...
کتابها رو میستایم و بهشون عشق میورزم،
کتابها همیشه چیزی برای گفتن به من دارن!
طلوع رو تنهایی نگاه میکنم و از صدای گنجشک و پرستوها لذت میبرم.
چرا هر طلوع گنجشک و پرستوها این طور تو آسمون میرقصن؟
این موضوع هم همون موضوع رباعیِ ابوسعید ابوالخیرِ که میفرماید:
«هنگام سپیدهدم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحهگری؟
یعنی که نمودند در آیینهٔ صبح...
کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری!»
نمیدونم.
به هر حال هنوز طلوع و رنگین کمون رنگها هنگام طلوع من رو به وجد میاره و نمیذاره کسلیِ بزرگسالی تو وجودم رخنه کنه.
عاح بسه دیگه.
کولر روشنه و دست و توکه دماغم یخِ.
میرم زیر پتو و یکمی میخوابم.
۱۶تیر۱۴۰۳•
«اعلام وضعیت»
۱۶ تیرِ و ساعت پنج صبحِ که دارم این کلمات رو کنار هم میچینم.
تقریباً دوساعت پیش داشتم کتاب ابله رو میبستم برم بخوابم که یه کتاب صد صفحهای بهم چشمک زد و من وسوسه شدم.
گفتم چند صفحه اول رو شروع میکنم و مابقی برای بعداً، اما مثل اینکه کتاب نظر دیگهای داشت و تا الان بیدارم نگه داشت تا به پایان برسونمش.
وَ همچنان باور دارم کتابها به موقعش تو رو صدا میزنن که بخونیشون.
حالا آسمون صورتی و قرمز شده و من با سری که درد میکنه و روحی که با کارکتر غمانگیز داستان احساس همدردی و همزادپنداری داره، دارم مینویسم.
من یک آسیا بودم،
همون اندازه دیوانه و کودک و جوان.
که دیگران از فهم رفتار و عملکردش در تعجب بودن.
حالا حالم خوبه و خوشحالم که تنها نیستم و آسیایی گرچه در یک داستان کوتاه یک نویسنده روسی به هر حال وجود داره.
راستی، هنوز آسمون خیلی قشنگه و من رو به وجد میاره، کاش کسی بود تا الان با هم به شهرداری میرفتیم و قدم میزدیم، اما نیست، چه تلخ و حزین!
به هر حال زندگی همینه و بله.
کتابها، کتابها، کتابها...
کتابها رو میستایم و بهشون عشق میورزم،
کتابها همیشه چیزی برای گفتن به من دارن!
طلوع رو تنهایی نگاه میکنم و از صدای گنجشک و پرستوها لذت میبرم.
چرا هر طلوع گنجشک و پرستوها این طور تو آسمون میرقصن؟
این موضوع هم همون موضوع رباعیِ ابوسعید ابوالخیرِ که میفرماید:
«هنگام سپیدهدم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحهگری؟
یعنی که نمودند در آیینهٔ صبح...
کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری!»
نمیدونم.
به هر حال هنوز طلوع و رنگین کمون رنگها هنگام طلوع من رو به وجد میاره و نمیذاره کسلیِ بزرگسالی تو وجودم رخنه کنه.
عاح بسه دیگه.
کولر روشنه و دست و توکه دماغم یخِ.
میرم زیر پتو و یکمی میخوابم.
۱۶تیر۱۴۰۳•