سرمست•
2.07K subscribers
234 photos
36 videos
44 links
•پلاک۱۹!
•در این چنل غَین می‌نویسد.
•کپی فقط با #غزل_حمیدی
•ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد.
Download Telegram
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
بگذار بگویند تاثیرگذار و زیبا و خواندنی و قوی‌ام،
هر چه باشد خودم که می‌دانم چقدر تکیده‌ام.
سرمست•
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
تکه‌ای از وجودم را کسی نمی‌بیند.
او همیشه خواهانِ آرامش است، از جنگ فراری‌ست و برای کره زمین صلح می‌خواهد.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
«آه عزیزمن!
تو انگشت اشاره را رو به من گرفتی و بلند گفتی افسرده‌ام.
درست است، بله.
اما همین من، همین منِ افسرده تنِ نیمه جانم را سال‌ها به دوش کشیدم و با خودم به جلو بردم تا سیانوری نبلعم، تیغی به رگ نکشم، از پُل هوایی پرت نشوم، قرصی نخورم و خود را زیر ریل قطار نیندازم.
تو از این منِ فِسرده چه می‌دانی؟»
برویم آسمان.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
«که ما هر شب تکه تکه می‌شویم،
تکه‌های مغمومِ تخریبی.»
که سرانجامِ تو و او چه شَود من دانم،
به تماشای وصال تو رَوَد اقبالم...
غم و من هر دو به هم وصل و پُر از درد ولی
در سر کویِ تو تا دهر و ابد می‌مانم!
ماریُ پوست می‌‌اندازی و من بی پروا
چونِ پروانه به دور سرِ تو چرخانم
خسته‌ام از همه‌ی مُهرهِ و خالِ لبِ تو
به امید بوسه‌ای از لب تو حیرانم
عشق مرگی‌ست بدون اسلحه در شب تار
درد داند که در این بادیه سرگردانم
در کرانه‌یِ تو بودن به همه می‌ارزد
سالهایی‌ست که در وادی تو ویرانم
سِیر و مَسلوکِ تو چون در سر من جان دارد
تا به یغما بروم مدام و مست خندانم
دلِ تو با دگری چَشم تو اندر لَب او
تا نَفَس امان دهد برای تو می‌خوانم
رسم عاشق همه این‌ست که سودا بِکِشَد
که من از بند تو آزاد شوم گریانم...

-غزل‌حمیدی
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
عه:> یک و چهارصد شدیم.
سرمست•
دختر عزیزمن سلام، حالا که این نامه را می‌خوانی من پشت اتاق در بسته تو با یک بشقاب انارِ دانه دانه شده نشسته‌ام تا در را باز کنی و به آغوشت بگیرم، تو انار بخوری و من برایت بمیرم! باید بدانی که غم هست، مرگ هست، سیاهی هست، بیماری هست... و آز آن سو شادی هست، زندگی…
امروز خانوادگی به سمت مراتع تالش رفتیم،
ماهور و آبان فرزندان عزیزمن باز به آغوش طبیعت باز گشتند.
چند روز پیش ماهور می‌گفت مامان میشه بریم و برای همیشه تو خونه فندقی (اسم کلبه‌مان در مرتع) زندگی کنیم؟ و من گفتم فعلا نمی‌شه مادرجان، اونجا مدرسه نیست، گفت خب مدرسه می‌سازیم! گفتم عزیزمن اونجا بکرِ، اگر ما مدرسه هم بسازیم معلمی پا به اونجا نمی‌ذاره، گفت تو که خوب درس‌هامون رو بلدی چرا معلم نمی‌شی؟
و من از ته دل از خود پرسیدم چرا معلم نشدم؟
نمی‌دانم شاید روزی شدم.
به مرتع که رسیدیم مثل همیشه آبان و ماهور پر از شوق زندگی و کودکی دویدند و خندیدند، ما هم لوازم را از ماشین برداشتیم، خانه را با بخاری گرم کردیم و مشغول غذا درست کردن شدیم.
وقت نهار بچه‌ها را صدا زدم تا بیایند، پس از چند دقیقه معطلی آمدند دور میز و با تذکرهای من دستشان را خوب شستند.
در جیب آبان چندین قارچ دیدم، پرسیدم از کجا آوردی آبان؟ گفت پیدا کردم، از کنار درختا چیدم، امشب شام برای پیتزا اینارو خورد کنیم بریزیم توش. گفتم نمی‌شه مامان جان ممکنه این قارچ‌ها سمی باشه، ما نمی‌دونیم و توانایی اینکه متوجه شیم این قارچ خوراکی یا سمی هست رو نداریم.
در کمال ناباوری قارچ را از جیبش درآورد رو به من گرفت گفت خب تو و بابا بخورید اگر چیزی‌تون نشد من و ماهورم می‌خوریم!
با هزار ترفند از دستش قارچ‌ها را گرفتم و مطمئن شدم که دیگر قارچی ندارد و قرار نیست یواشکی به خورد کسی یا حیوانی بدهد.
دنیای کودکی جالب و عجیب است و البته خطرناک!
آخر دخترکم مگر من موش آزمایشگاهی‌ام؟!


پ.ن: خاطراتی که ندارم، برای خانواده‌ای که ندارم.
۲تیر۱۴۰۳•
حقیقت این است نه دچار اندوه تابستانی‌ام،
نه دچار اندوهِ زندگی.
من دچار رنجی درونی هستم که ارتباطم با دیگران را مختل می‌کند.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
با تمام وجود درگیر زندگی هستم.
از این مهلکه سالم به در آمدم خبرتان می‌کنم.
سرمست•
• «اعلام وضعیت» سوالات تو ذهنم باز زیاد شده، برام عجیبه که کجام، چی‌ام، باید چیکار کنم، دستاوردم چی بود و همه چیز. سوالات زیاد شده و جای فرار کردن ساکن موندم تا کمی دقت کنم به دور اطرافم، به جزئیات، به خودم و جواب‌ها رو پیدا کنم. نمی‌دونم در آخر جواب‌ها رو…

«اعلام وضعیت»
ساختمونِ لُختِ کوچه بغلی داره سقف می‌سازه و قرارِ دیدم نسبت به ابرا کم‌تر شه.
دوست ندارم بمیرم و دلم می‌خواد زودتر این چند وقت بگذره.
دلم می‌خواد تا فیها خالدون کتاب بخونم.
دلم ‌می‌خواد کلبه چوبی خودمو داشته باشم.
دلم می‌خواد مزرعه خودم رو داشته باشم توش توت فرنگی، گوجه گیلاسی، خیار، فلفل خوراکی، سیب زمینی و پیاز بکارم.
دلم می‌خواد تو حیاط کلبه‌م درخت بید مجنون و درخت پرتقال خونی بکارم.
دلم می‌خواد خونه خودمو داشته باشم و اون شکلی که می‌خوام بچینمش.
دلم می‌خواد هر روز صبح زود بیدار شم و طلوع آفتاب رو ببینم.
دلم می‌خواد هر روز صبح که بیدار می‌شم برم تو طویله به گاو سفید و سیاهم، به اسب سیاهم و خر طوسیم غذا بدم.
دلم می‌خواد صبح که بیدار می‌شم برم به اردک‌هام نونی که از دیشب تو آب بوده رو بدم و حوض کهنه رو پُر از آب کنم تا توش شنا کنن.
دلم‌ می‌خواد وقتی بیدار می‌شم صدای قناری و بلبلِ تو طبیعت رو بشنوم.
به گل‌هام آب بدم.
قورمه سبزی درست کنم و با سیر تازه بخورم.
رو صندلی مامانبزرگی بشینم و کتاب بخونم و صدامو ضبط کنم.
بشینم رو ایوونُ بنویسم.
دلم می‌خواد خیاطی بلد باشم.
دلم می‌خواد قالی بافی بلد باشم.
دلم می‌خواد نجاری بلد باشم.
دلم می‌خواد یک عالم بوم نقاشی داشته باشم که نقاشی کنم.
دلم می‌خواد یه عالم رنگ روغن و اکلریک داشته باشم.
دلم می‌خواد چند تا ساز داشته باشم و کم کم یادشون بگیرم.
دلم می‌خواد تا آخر عمر بنویسم و جوهر خودکار تموم نشه و دستم درد نگیره.
من لایق چنین زندگی شهریِ خاکستری نیستم.
من رنگ می‌خوام، من زندگی می‌خوام، من طبیعت می‌خوام.
من نمی‌خوام به این زودیا بمیرم، من می‌خوام نامیرا باشم.
اونقدر زنده بمونم که تمام کتاب‌های کهکشان رو بخونم، تمام موسیقی‌های جهان رو گوش بدم و روی متر به متر این کره خاکی قدم بزنم.
کاش نامیرا بودم،
کاش جاودانه بودم،
کاش فنا ناپذیر بودم.
لیک یک انسانِ فناپذیرِ، میرایِ معدوم هستم که نمی‌دونم چند وقت دیگه زنده‌ام و چقدر دیگه می‌تونم نفس بکشم.
کاش نامیرا بودم.
کاش نامیرا بودم.
۴تیر۱۴۰۳•
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM