Forwarded from سرمست• (غزلم)
یادی نمیکنی زِ منِ خسته، آشِنا؟
یک شب محضِ رضایِ خدا بیا
غم دارد این دل دمادم بی تو آنچنان
کَز دیدارِ تو نه غمگین شَوَم نه شاد
رسم این مگر نبود که شبها بخوانیام؟
شعری شَوَم بوسه زَنَم بر لبَت چو باد...
ساکن شده به جانِ من دردَت آنچنان
همبسترِ غمم، هم آغوشِ آسمان!
غم دارد این دل ُ موسبب تو بودهای
ای دلبرِ دلآشوبِ نابهکار
هر شب به یاد تو شَوَد اشکم چو رود روان
قلبی به بَطنِ چپ نداری تو، ای اَمان!
شبها به شوقِ رویِ تو، آری! سحر شَوَد
گَهگاهی حافظ خوانم ُ گَهگاهی ابتهاج
دستانِ سردِ مرا لحظهای بگیر
بی تو رسیده تنم تا به انجماد
یادم نمیرود آن زمستانِ آتشین
همراه تو بوسه زد به لبم بارها بهار...
این نغمههای مرا با چشمِ جان بخوان
کَز دل برآمده و خواهد نشست به جان
میبینی شعرهای مرا؟ بی تو ناقص است!
شاعرهی پارسی سروده را بُردی به ابتذال...
۲۸آبان.
-شنبه.
یک شب محضِ رضایِ خدا بیا
غم دارد این دل دمادم بی تو آنچنان
کَز دیدارِ تو نه غمگین شَوَم نه شاد
رسم این مگر نبود که شبها بخوانیام؟
شعری شَوَم بوسه زَنَم بر لبَت چو باد...
ساکن شده به جانِ من دردَت آنچنان
همبسترِ غمم، هم آغوشِ آسمان!
غم دارد این دل ُ موسبب تو بودهای
ای دلبرِ دلآشوبِ نابهکار
هر شب به یاد تو شَوَد اشکم چو رود روان
قلبی به بَطنِ چپ نداری تو، ای اَمان!
شبها به شوقِ رویِ تو، آری! سحر شَوَد
گَهگاهی حافظ خوانم ُ گَهگاهی ابتهاج
دستانِ سردِ مرا لحظهای بگیر
بی تو رسیده تنم تا به انجماد
یادم نمیرود آن زمستانِ آتشین
همراه تو بوسه زد به لبم بارها بهار...
این نغمههای مرا با چشمِ جان بخوان
کَز دل برآمده و خواهد نشست به جان
میبینی شعرهای مرا؟ بی تو ناقص است!
شاعرهی پارسی سروده را بُردی به ابتذال...
۲۸آبان.
-شنبه.
۱۴۰۱/۱/۱؟
۱۴۰۲/۲/۲؟
۱۴۰۳/۳/۳؟
مطمئنم زمانهای رند به هم نمیپیوندیم،
ما آنقدر دیوانه هستیم که در کج ترین زمان ممکن سراغ را هم را میگیریم.
چه میدانم مثلاً ۱۴۰۳/۶/۱۹!
۱۴۰۲/۲/۲؟
۱۴۰۳/۳/۳؟
مطمئنم زمانهای رند به هم نمیپیوندیم،
ما آنقدر دیوانه هستیم که در کج ترین زمان ممکن سراغ را هم را میگیریم.
چه میدانم مثلاً ۱۴۰۳/۶/۱۹!
ما تکهیِ گمشده پازل خوشبختیِ زندگیمان بودیم،
اما حیف عزیزمن، حیف...
زمان و مکان بدی به هم پیوستیم،
حالا از هم جدا شدیم،
جدا افتادگانی مغموم، مسکوت و مهدوم!
اما حیف عزیزمن، حیف...
زمان و مکان بدی به هم پیوستیم،
حالا از هم جدا شدیم،
جدا افتادگانی مغموم، مسکوت و مهدوم!
شده از درد بخندی که نَبارَد چَشمَت؟
شده تنها بشوی غم به جهانت برسد؟
شده تنها بروی گوشه تنهایی خویش
وَ به او فکر کنی غم به روانت برسد؟
شده عاشق بشوی اشک بریزی هر شب؟
شده تنها بِنِشینیُ فقط غرقِ نگاهش بشوی؟
شده عکس او همه دار و ندارت بشود؟
هِی نگاهَش بکنی حال دلت خوب شود؟
شده عاشق بشوی چاره نَیابی جز اشک؟
آری در مخمصه عشق گرفتارم من!
-غزلحمیدی
شده تنها بشوی غم به جهانت برسد؟
شده تنها بروی گوشه تنهایی خویش
وَ به او فکر کنی غم به روانت برسد؟
شده عاشق بشوی اشک بریزی هر شب؟
شده تنها بِنِشینیُ فقط غرقِ نگاهش بشوی؟
شده عکس او همه دار و ندارت بشود؟
هِی نگاهَش بکنی حال دلت خوب شود؟
شده عاشق بشوی چاره نَیابی جز اشک؟
آری در مخمصه عشق گرفتارم من!
-غزلحمیدی
Forwarded from •وهم سبز• (•Atousa•)
حالا من ماندهام و خبرِ فوت و دوری و بغضی که گلوگاهم را فشار میدهد.
آدمی چیست جز آه و دَم؟
حالا هست، ثانیهای دیگر نیست...
با تمام رنگ و نور و عشق به زندگی میمیرد، چَشم میبندد، لب میچیند، رخسار زرد میکند و دیگر نفس نمیکشد.
هر بار آشنایی میمیرد نجوایی در گوشم میپیچد که یحتمل بعدی منم.
نمیدانم شاید تنِ بعدی که دست فرشتهی مرگ را میفشارد من باشم...
با تمام آرزوهایم، با تمام هدفهایم، با تمام رنگها و شوقِ زندگیام.
شاید این بار من باشم که با کولهی از اهداف، هزاران کتاب و شعرِ نانوشته و یک تریلی شوقِ زیستن باید از این کُره بروم.
آدمی چیست؟
حالا هست،
ثانیهای دیگر نیست...
آدمی چیست جز آه و دَم؟
حالا هست، ثانیهای دیگر نیست...
با تمام رنگ و نور و عشق به زندگی میمیرد، چَشم میبندد، لب میچیند، رخسار زرد میکند و دیگر نفس نمیکشد.
هر بار آشنایی میمیرد نجوایی در گوشم میپیچد که یحتمل بعدی منم.
نمیدانم شاید تنِ بعدی که دست فرشتهی مرگ را میفشارد من باشم...
با تمام آرزوهایم، با تمام هدفهایم، با تمام رنگها و شوقِ زندگیام.
شاید این بار من باشم که با کولهی از اهداف، هزاران کتاب و شعرِ نانوشته و یک تریلی شوقِ زیستن باید از این کُره بروم.
آدمی چیست؟
حالا هست،
ثانیهای دیگر نیست...