تیتر غرب
25.2K subscribers
26.2K photos
6.46K videos
148 files
7.49K links
"تیتر غرب" یک رسانە‌ی مستقل و پروفشنال است.

لطفا مطالب خود را به آیدی زیر ارسال نمایید

👇👇👇👇👇



@Mehabad_Roj

تبلیغات= @Mehabad_Roj
Download Telegram
#داستان_شب 🌙

دختری که پدر پیر خود را در سرمای زمستان از خانه بیرون کرد

👈🏿   بر اساس اتفاقی که سال 1378 رخ داد

برادرم معمولا آخرین نفری بود که وارد خانه می شد ، معمول شبها به باشگاه هنرهای رزمی می رفت و دیر وقت به خانه می آمد یکی از شبهای سرد زمستان ، در حالی که باران نیز می بارید پیرمردی را می بیند که در گوشه ای به خود پیچیده است و آه و ناله می کند ، به سمتش می رود و به او می گوید که این وقت شب با این هوای سرد بارانی به تنهایی کنار خیابان چه می کند؟
پیرمرد آهی می کشد و می گوید که دخترش او را از خانه بیرون کرده است برای همین جایی برای زندگی ندارد.
برادرم به او می گوید برخیز تا به منزل ما برویم.

القصه ، برادرم احمد ، پیرمرد را به خانه می برد و شکر خدا با استقبال خانواده روبرو می شود که چه کار خوبی کرده ای و از این جور حرف ها ..

لباسش را عوض می کنند ، شام به او می دهند و دست آخر یکی از تشک های نو را برای خواب او مهیا می کنند .
همه چیز تا اینجا به خوبی و خوشی پیش می رود اما صبح روز بعد
برادرم احمد به نزد مادرم می رود و به او می گوید که پیرمرد مرده است.......

مادرم تصور می کند که احمد با او شوخی می کند از این رو باور نمی کند ولی وقتی با اصرار احمد روبرو می شود به سمت پیرمرد می رود و می بیند که واقعا پیرمرد مرده است .

با مراجعه به کلانتری و اطلاع به آنها ، سرو کله ی خانواده ی متوفی پیدا می شود، اما شکر خدا با توجه به عدم شکایت آنها و استشهاد محل مبنی بر اینکه ما خانواده ای بدون مشکل هستیم قضیه به خوبی وخوشی تمام می شود .



@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

تو زندگیم آدم عجیب و غریب کم ندیدم.از حسن شیره ای که به دست راست خودش فحش ناموس می داد که چرا تو خماری زدی تو گوش بچه م!تا زهره خانوم که زنبیل خریدش رو برمی داشت می رفت محله ی قدیمی، به همه می گفت دارم میرم جَوونی م رو بخرم!ولی هیچ وقت هیچی تو زنبیلش نبود! هیچ‌وقت جَوون نشد.حداقل تا وقتی که تو این دنیا بود! ولی عجیب تر از همه «علی تُرمز»بود.علی تُرمز با مادرش زندگی می کرد.صبح ها یه صندلی پلاستیکی سفید می ذاشت جلو در خونه و تا شب همون جا بود. اگه بچه ای تند می دویید دعواش می کرد و می گفت آروم، انقدر ندو. اگه موتوری، ماشینی با سرعت از کوچه رد می شد، دمپایی آبی ش رو در می آورد پرت می کرد طرفش... داد می زد تُرمز کن ، تُرمز کن ، تُرمز کن.

خودش انقدر آروم راه می رفت که اگه با یه لاک پشت مسابقه دو می ذاشت معلوم نبود کدومشون برنده میشن. درباره ی زندگی علی قصه های زیادی شنیده بودم. هر کسی یه چیزی می گفت ولی فقط یه قصه حقیقت داشت. «علی و زنش مریم تو راه برگشت از ماه عسل بودن که مریم میگه هوس آش کردم‌. آشکده می زنن کنار... علی رو می‌کنه به مریم و با شیطونی خاصی میگه نکنه ویار کردی؟ مریم می خنده و میگه چند شب پیش رو یادت بیاد... هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه. برای ویار زوده ولی به وقتش باید همش تو بازار دنبال ویارهای من بگردی. علی هم میگه من دور تو می گردم. مریم با خوردن حبوبات آش می ترسه دل درد بگیره و آش رو کامل نمی خوره. برای همین کاسه ی آش رو با خودش میاره تو ماشین و حرکت می کنن. چند دقیقه ی بعد مریم قاشق عشق رو پر از آش می کنه و به علی میگه بگو اااا...علی پشت فرمون میگه اااا و قاشق آش رو می کنه تو دهنش و به مریم نگاه می کنه. به مریم که رنگش مثل گچ شده. مریم سه بار داد می زنه علی تُرمز کن، علی تُرمز کن، علی تُرمز کن. آش و شیشه های ماشین با هم یکی میشن. علی سرش به فرمون می خوره و بیهوش میشه و مریم ... »

شب های جمعه علی تُرمز کت شلوار دامادیش رو می پوشه و میره جلوی آینه... نوک انگشتاش رو تف مالی می کنه و به موهای شلخته ش حالت میده. عطر می زنه و هر کسی رو که می بینه ازش می پرسه خوبم؟ خوش تیپم؟ وقتی خیالش راحت میشه با همون کت شلوار ، با همون عطر ، با همون حال خوب میره رو تختش می خوابه... علی تُرمز میگه شب های جمعه مریم میاد تو خوابم... باید مرتب باشم! امشب علی تُرمز رو دیدم. بهم گفت یکم پول داری؟ بهش پول دادم و گفتم علی تُرمز پول می خوای چیکار؟ پول رو گذاشت تو جیب کنار کُتش و گفت امشب مریم رو‌ می بینم. باید پول همراهم باشه ، شاید ویار داشت.


#حسین_حائریان

@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

#بهلول_و_دزد

🔺آورده اند که بُهلول در خرابه اي مسکن داشت و جنب آن خرابه کفش دوزي دکان داشت که پنجره اي از کفشدوزي به #خرابه بود. بهلول چند درهمی ذخیره نموده بود و آنها را در زیر خاك پنهان کرده و گه گاه پولها را بیرون آورده و به قدر احتیاج از آنها بر می داشت. از قضا روزي به پول احتیاج داشت؛ رفت و جاي پولها را زیر و رو نمود، اثري از پولها ندید. فهمید که پولها را همان کفش دوز که پنجره دکان او رو به خرابه است برده است. 👳

🔻بدون آنکه سر و صدایی کند نزد او رفت و کنار او نشست و بنا نمود از هر دري سخن گفتن و خوب که سر کفشدوز را گرم کرد آنگاه گفت: رفیق عزیز براي من حسابی بنما. کفش دوز گفت بگو تا حساب کنم. بهلول اسم چند خرابه و محل را برد و اسم هر محل را که می برد مبلغی هم ذکر می نمود تا آخر و آخرین مرتبه گفت: در این خرابه هم که من منزل دارم فلان مبلغ. بعد جمع حسابها را از کفشدوز پرسید که دو هزار دینار می شد . بهلول تاملی نمود و بعد گفت: رفیق عزیز الحال می خواهم یک مشورت هم از تو بنمایم. کفش دوز گفت: بکن. بهلول گفت: می خواهم این پولها را که در جاهاي دیگر پنهان نموده ام تمامی را در همین خرابه که منزل دارم پنهان نمایم آیا صلاح است یا خیر؟ کفش دوز گفت: بسیار فکر خوب و عالی است و تمام پولهایی را که در جاهاي دیگر داري در این منزل پنهان نما. 👳

🔺بهلول گفت: پس فرمایش تو را قبول می نمایم و می روم تا تمام پولها را بردارم و بیاورم و در همین خرابه پنهان نمایم و این را بگفت و فوراً از نزد کفش دوز دور شد. کفش دوز با خود گفت خوب است این مختصر پولی را که از زیر خاك بیرون آورده ام سرجاي خود بگذارم؛ بعد که بهلول تمامی پولها را آورد به یکباره محل آنها را پیدا نمایم و تمام پولهاي او را بردارم. با این فکر تمام پولهایی را که از بهلول ربوده بود سر جایش گذاشت.

🔻 پس از چند ساعتی که بهلول به آن خرابه آمد و محل پولها را نگاه کرد دید که کفش دوز پولها را باز آورده و سر جاي خود گذارده است. پولها را برداشت و شکر خداي را به جاي آورد و آن خرابه را ترك نمود و به محل دیگري رفت ولی کفش دوز هرچه انتظار بهلول را می کشید اثري از او نمی دید ..



@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

کشتن پسر سنباد زرتشتی به وسیله حاکم عرب!

معروف است پسر سنباد در بازی با پسر حاکم عرب سر او را شکست داد.پس از آن ناپدید شد شب به پدر پیغام دادند که پسر در خانه حاکم بوده و حاکم او را به مهمانی خویش فرا خوانده بریانز آوردند. چون سمباد از گوش بخورد،حاکم پرسید: که طعم بربانی چگونه بود؟ گفت: بسیار لذیذ. حاکم گفت:گوشت پسر خود را خوردی! سپس در محله بوی آباد نیشابور اطفال خردسال را کشتند تا دیگر هیچ کودک را زهره نباشد که با طفل عرب همبازی شود. فریدون گرایلی تاریخ‌نگاران نیشابور رویدادهای زندگی سنباد را پس از دیدار او با ابومسلم چنین نقل می کند:پس از این واقعه و دیدار سنباد در سسلک سر سپردگان ابومسلم خراسانی در آمد. ابومسلم دو هزار مرد در اختیاروی گذارد تا خانمان اعراب خراسان را بر اندازد و او نیز به قتل و غارت قبیله‌ های عربی پرداخت و سپس قسم خورد خلیفه را براندازد که ناکام ماند و سرانجام دستگیر و کشته شد.

📚 به نقل از روضه الصفا،تاریخ طبری، دو قرن سکوت

@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

سالها پیش پسربچه ی فقیری از جلوی یه مغازه ی میوه فروشی رد میشد که بطور اتفاقی چشمش به میوه های داخل مغازه افتاد، صاحب مغازه که پسرک را تو اون حال دید دلش سوخت و رفت یه سیب از روی میوه ها برداشت و داد به پسربچه.پسربچه با ولع زیاد سیب را به دهانش برد و خواست یه گاز محکم به سیب بزند که یه فکری به ذهنش خطور کرد، اون باخودش گفت بهتره این سیب را ببرم دم یه مغازه ی دیگه و با دوتا سیب کوچکتر عوض کنم و این کارا انجام داد و بعد یکی از سیبها را خورد و اون یکی را هم به یه نفر فروخت و با پولش دوباره دوتا سیب خرید و این کار را اینقدر انجام داد تا اینکه تونست یه مقدارپول جمع کنه و بعدش با این پول ها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمیرفت و مستقیمأ از جایی که میوه فروش میوه تهیه میکرد میوه میخرید.چندسال گذشت و حالا دیگه اون پسرک بزرگتر شده بود و با این کارش موفق شده بود مغازه ای دست و پا کنه و کم.کم با این مغازه اوضاع مالیش خوب شده بود. اون جوان دیگه به این پول ها راضی نمیشد و سعی کرد برای خودش یه کار دیگه ای دست و پا کنه و با همین هدف یه شرکت کوچیک تولید قطعات الکترونیک دست و پا کرد و چند نفر را هم سرکار گذاشت چندسالی گذشت و اون شرکتش را گسترش داد و بجای چند نفر، چندین هزار نفر رو استخدام کرد و بجای تولید قطعات شروع به ساخت موبایل و لب تاپ کرد و موفق به تولید بزرگترین و باکیفیت ترین موبایلهای دنیا شد، اون شخص کسی نبود بجز "استیوجابز" مالک معتبرترین برند موبایل و لب تاپ دنیا "اپل"
اون توی یه مصاحبه گفته علت اینکه شکل مارک جنسهای من عکسه سیبه، به این دلیله که یادم نره کی بودم و هرگاه خواستم مغرور بشم گذشته م رو بادیدن این سیب به یاد بیارم......



@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

تلافی

”زن مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز…

وای خدای من، خیلی درست کردی… حالا برش گردون… زود باش،
شعله رو کم کن، باید بیشتر کره بریزی… وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟
دارن می‌سوزن، مواظب باش، گفتم مواظب باش، هیچ وقت موقع غذا پختن به حرف‌های من گوش نمی‌کنی…
برشون گردون، زود باش، دیوونه شدی؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی! نمک بزن… شعله رو…

زن به او زل زد و بعد با صدای بلند گفت: ای بابا دیوونم کردی!
فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

مرد سر میز غذاخوری نشست، نفس عمیقی کشید، مکثی کرد و به آرامی گفت: فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه حالی دارم!“



@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

#استقبال_کعبه_از_یک_زن

گويند که ابراهيم ادهم چهارده سال تمام پياده سفر کرد تا به خانه کعبه رسيد. او در اين مدت، دو رکعت نماز می خواند و قدمی بر می داشت و می گفت: اگر اين راه را با قدم ميروند، من به ديده ميروم.

وقتی ابراهيم ادهم به مکه رسيد، خانۀ کعبه را نديد و با خود گفت: اين ديگر چه حادثه ای ست؟ شايد به چشم من آسيبی رسيده است.

در همين فکر بود که ندايی به گوش رسيد: چشم تو آسيبی نديده است. خانۀ کعبه به استقبال بانويی رفته است که به سوی مکه می آيد. ابراهيم گفت: اين کدام زن است که چنين مقامی دارد؟
ناگهان رابعه راديد که عصا زنان می آمد و همين که نزديک شد، خانۀ کعبه به جايگاه خود بازگشت.

ابراهيم فرياد زد ای رابعه! اين چه شوری است که در جهان انداختی؟

رابعه گفت: تو شور در جهان انداختی که چهارده سال رنج کشيدی تا به خانۀ خدا رسيدی.
ابراهيم گفت: آری، من چهارده سال در اين راه مشغول نماز بودم، اما در حيرتم که چرا مقام تو را نيافتم؟

👈رابعه گفت: زيرا تو در نماز بودی و من در نياز.

💎(برگرفته از تذکرة الأوليای عطار نيشابوری)



@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

⭕️ زال و رودابه (عشق سنتی ایرانی)

زال و رودابه، داستانی است که در شاهنامه فردوسی روایت شده است.
زال در سفری به کابل، از همراهانش شنید که 'مهراب شاه'، دختری زیبارو و با کمالات دارد. زال با شنیدن صفات رودابه (دختر مهراب) در اندیشه دیدار او برآمد. از سویی، مهراب نیز در دیدار با زال، تحت تاثیر رفتار و منش او قرار گرفت و از نیکویی های زال نزد زن و فرزندش (رودابه) سخن گفت. بدین ترتیب، رودابه نیز در جست و جوی فرصتی برای دیدن زال برآمد.
پرستاران رودابه که از اندیشه او آگاه بودند با وی به مخالفت برخواستند و او را پند دادند که صبر کند تا قیصر روم و فقفور چین و افرادی با چنین مرتبه ای به خواستگاری اش آیند. اما رودابه بر تصمیم خود ایستاد. دختر مهراب، خود را آراست و همراه با خدمتگزاران در مسیر گذر زال قرار گرفت. زال او را دید و دل بدو باخت و با وساطت نزدیکان رودابه، پیام عاشقی اش را به او رساند.



رودابه زال را به کاخ دعوت کرد و زال و رودابه، با یکدیگر رو در رو می شوند؛ در حالی که رودابه بر بام کاخ است و زال از پای دیوار، با نگاهی حسرت آلود به بالا نگاه می کند و از یار، چاره دیدار می جوید.
رودابه زلف چون کمند خود را به پایین انداخت و زال، زلف یار را در دست گرفت و از دیوار کاخ بالا رفت و به معشوق رسید.
زال و رودابه در کاخ پیمان بستند که با یکدیگر ازدواج کنند. پس زال نامه ای به پدر نوشت و از او رخصت ازدواج خواست. سام (پدر زال) با این ازدواج موافقت کرد و زال به شکرانه این ازدواج، خدای را بسیار ستود:

گرفت آفرین زال بر کردگار
برآن بخشش گردش روزگار
درم داد و دینار درویش را
نوازنده شد مردم خویش را

رودابه نیز پدر و مادر خویش را راضی به ازدواج کرد و زال و رودابه با حضور خانواده هایشان در کابل به عقد یکدیگر در آمدند. حاصل ازدواج زال و رودابه، فرزندی بود که به یکی از بزرگترین اسطوره های تاریخ ایران تبدیل شد: «رستم».
فردوسی با داستان زال و رودابه، نماد 'زلف' را به عنوان مهمترین نماد عشق در ادبیات ایران تثبیت کرد. نه تنها زال برای رسیدن از کف زمین به بام کاخ (نزد معشوق)، از زلف یار بالا می رود، بلکه از آغاز هم زلف یار پای بند او شده بود؛ هرچند از نگاه عاشق، هرچیز که به معشوق ارتباط داشته باشد، زیباترین ترین است و رودابه نیز چنین بود: دهان غنچه و زلف پایبند و چشمان خمار و صورت شاداب (پرآب) و عطر دل انگیز و ماه آسمان افروز.

دهانش به تنگی، دلِ مستمند
سرِ زلف، چون حلقه ی پایبند
دو جادوش پرخواب و پرآب روی
پر از لاله رخسار و پر مشک موی
نفس را مگر بر لبش راه نیست
چنو در جهان نیز یک ماه نیست



@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

🌸🍃 #خاطرات_یک_معلم

در سال‌های گذشته و
دور در روستایی معلم
بودم یک روز بازرسانی جهت سر
کشی به مدرسه آمدند و بعد از
سوال و جواب از دانش آموزان
آنهایی که خوب جواب دادند
جوایزی را به آنها هدیه کردند
که هر کدام دو عدد مداد سیاه
بود ساعت آخر آنهایی که جایزه
گرفته بودند با ذوق و خوشحالی
به خانه رفتند معمولا بچه هایی که جایزه می گرفتند با خوشحالی به خانواده هایشان نشان می دادند بعد از مدت کوتاهی یکی از همان دانش آموزان با گریه به مدرسه برگشت و مدادها را در دستش گرفته بود با هق هق گریه و ترسان و لرزان گفت :  آقا من قلمها را نمی خواهم آن زمان به مداد قلم هم می گفتند گفتم چرا ؟ گفت قلمها را با خوشحالی به خانه بردم پدرم ناراحت شد و دو سیلی پشت گردنم زد و گفت : این چه جایزه ای است فکر کردم دو تومانی جایزه گرفته ای تو رفتی "چوگاوَن " برایم آورده ا ی آن زمان دو تومانیها هم اسکناس کاغذی بودند لازم به ذکر است دو تومانی (نه دو هزار تومانی )در حالی که گریه دانش آموز و اشکهایش مرا متاثر کرده بود به این فکر کردم که در ذهن عوام پول با ارزش تر از قلم است۰  و شاید هم آن پدر درست فکر می کرد و شاید هم آن پدرها ارزش قلم را نمیدانستند۰ دلم برای بچه سوخت گفتم اشکالی ندارد به پدر سلام برسان‌ و بگو دو تومانی برایت جایزه می گیرم،  یک دفعه گریه بچه قطع شد و مدادها را به من داد و به طرف خانه دوید و رفت بعد از چند روز در کلاس از وی چند سئوال درسی پرسیدم
و به این بهانه یک اسکناس دو تومانی به عنوان جایزه به وی دادم و خوشحالی عجیبی در چهره اش دیدم و با خود گفتم
خدایا این بچه هم ارزش پول را
بیشتر از قلم می داند ۰ و بعدا آن
دانش آموز بزرگ شد و ادامه تحصیل داد وبه مسندی رسید ۰
و هیچوقت ان جریان را ندانست
که آن دو تومان را به خاطر خوشحالی اش معلم از جیب خود بخشیده است معلم چون شمع می سوزد و می سازد و بر کسی منت نمی گزارد وبعد از آن همه سال از خودم می پرسم آیا آن پدر درست می گفت :
آیاعلم بهتر است یا ثروت.....

(چوگاون:چوبیست به اندازه حدود یک وجب که بوسیله رسن  یا ریسمانی برای شخم زدن و... به گردن گاوها می بندند.)



@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

توی اتوبان خلیج فارس بودم حوالی ساعت ۲:۳۰ شب ، یک ماشین با راننده آقا و خانمی در ظاهر همسرش با بوق و چراغ فراوان گفتن شیشه رو بده پایین،تا دادم پایین گفت: چرخت وله! داره از جا در میاد! سریع بکش کنار! و مثل برق دور شد

اعتنا نکردم و یکم ترسیدم اما به مسیر خودم ادامه دادم یکم سرعتمو کم کردم تا ببینم ببینم متوجه چیز غیر عادی میشم یا نه! فرمونو ول کردم حتی ذره ای ماشین به سمت چپ یا راست منحرف نمیشد، تو کمتر از دو دقیقه ماشین بعدی اومد و همین روند تکرار شد!
دیگه واقعا شک کرده بودم و ترسیده بودم سرعتمو خیلی کم کردم و اومدم سمت گارد ریل تا اگه مشکلی پیش اومد ماشینو بگیرم به گارد ریل و متوقفش کنم و منتظر بودم اولین پارکینگ بکشم کنار برای چک کردن چرخ ها ، اما گافشون اینجا مشخص شد که هر دو ماشین از سمت راننده به من هشدار دادن
ماشین سوم به فاصله ۱ دقیقه از سمت شاگرد گفت چرخت کلا وله! و اونم با همون رفتار مشابه با سرعت برق دور شد! هم نگرانیم بیشتر شد،هم شک ام ؛ با دلایل منطقی این که چرخ مشکلی داشته باشه رو رد کردم و گفتم اگه وایسم قطعا ماشین چهارم خفتم میکنه!
اومدم تا اولین پمپ بنزین و از ماشین پیاده شدم؛ هیچ خبری از ایراد توی هیچ چرخی نبود. متصدی پمپ بنزین اومد جلو و ماجرا رو براش تعریف کردم،
گفت چند شب پیش یک راننده دیگه رو با همین ترفند لخت کردن! این متن نوشتم تا بگم اینقدر طبیعی رفتار کردن که به راحتی میشه فریبشون رو خورد و تو دامشون افتاد! مخصوصا اگر تنها باشید…



@TITR_GHARB