صاحبدلان
12.5K subscribers
32.2K photos
2.83K videos
56 files
2.38K links
Download Telegram
زنها، همه عاشق بدنیا می‌آیند!
شعرهایشان را بر گیسوهای‌شان می‌بافند.
در دولمه برگ مو می‌پیچند.
بیتی را صورتی لاک ناخن شان می‌سرایند
غزلی را رج به رج بر تن سرمای زمستان
می‌پوشانند.
زنها، دیوانه‌وار عاشق‌اند
وقتی دکمه پیراهنی می‌دوزند
چهاربیتی گفته‌اند
در چین دامن‌شان غزل کاشته‌اند.
دلشان ردیف باشد
قافیه زندگی را می‌چینند
اگر شعر بلد باشی
زن را خواهی خواند


#محبوبه احمدی
وسط این روزمرگی های قاراشمیش ،
اگر کمی جیک جیک گنجشک ،
رقص برگ ،
عطر خیال تو ،
دوست داشتنت ،
دوست داشتنت
اگر نبود ،
 به چند می ارزید این چند نفس زندگی ؟...

#محبوبه_احمدی
گاهی فکر می‌کنم چقدر خوب بود زندگی کمی آسان‌تر بود! ان‌قدر که فرصت می‌کردیم باز شدن گل گلدان پشت پنجره را ببینیم. نه اینکه از کنارش رد بشویم و فرصتی برای تماشا نباشد.
گاهی فکر می‌کنم کاش زندگی با شتاب کمتری می‌گذشت. با دنده سنگین! مثلا در جاده زندگی مان، هر چند کیلومتر یک بار نوشته بود: آهسته برانید!
یا مثلا بعضی وقتها یادمان می انداختند که کمی زندگی کنید! گلدان پشت پنجره به گل نشسته، جشن بگیرید...

#محبوبه_احمدی

🌱🌷
دنبال فروشگاهی می‌گردم که در آن کمی «خاطرجمعی» بفروشند. همان که شما به آن می‌گویید: خیال راحت! دو مثقال خیال راحت می‌‌خواهم.  حتی اگر از زعفران و طلا هم گرانتر باشد، می‌ارزد! می‌ارزد که صبح با خیال راحت بیدار شوم. وقتی سر کارم، یا وقتی قرمه‌سبزی درست می‌کنم، خیالم راحت باشد. شبها، با خیال راحت چشمهایم را ببندم و بخوابم.
می‌دانید؟
آدمها دوست دارند خاطرشان جمع باشد !
زن و مردش فرقی نمی کند !

آدم دلش می‌خواهد از دوستش، کارش ، یارش
خاطرش جمع باشد ، آدم دلش به این خاطرجمعی ها ، گرم است دیگر .
زندگی با دوستت دارم های خاطرجمع ،
بهتر از گلوی آدم پایین می رود.

#محبوبه_احمدی
دنبال فروشگاهی می‌گردم که در آن کمی «خاطرجمعی» بفروشند. همان که شما به آن می‌گویید: خیال راحت! دو مثقال خیال راحت می‌‌خواهم.  حتی اگر از زعفران و طلا هم گرانتر باشد، می‌ارزد! می‌ارزد که صبح با خیال راحت بیدار شوم. وقتی سر کارم، یا وقتی قرمه‌سبزی درست می‌کنم، خیالم راحت باشد. شبها، با خیال راحت چشمهایم را ببندم و بخوابم.
می‌دانید؟
آدمها دوست دارند خاطرشان جمع باشد !
زن و مردش فرقی نمی کند !

آدم دلش می‌خواهد از دوستش، کارش ، یارش
خاطرش جمع باشد ، آدم دلش به این خاطرجمعی ها ، گرم است دیگر .
زندگی با دوستت دارم های خاطرجمع ،
بهتر از گلوی آدم پایین می رود.

#محبوبه_احمدی
در چوبی خانه ی مادربزرگ ، کمی بلندتر از قد آن روزهای مان بود ! ولی با تذکر مادرجان مثل خودش سرمان را خم میکردیم و وارد می شدیم !
وارد دالان خنک اما تاریک ؛ و از دالان که پا به حیاط می گذاشتیم نور بود که به سر و روی مان می پاشید !
همیشه به فلسفه ی همه ی اینها فکر کرده ام . اما راستش چیزی جز حسی خوشایندتر از قبل ، دستگیرم نشده !
جایی شنیدم که اینکه درگاه خانه ها را کوتاه می ساخته اند تا قد ادم خم شود برای ورود ، یعنی که آن حال فروتنی و رها کردن من ها ، پشت در ! یعنی که برای ورود به "درون" باید من ها را بگذاری و سر به زیر وارد بشوی !
آن دالان خنک و بی نور هم حتما فلسفه ای دارد و من از فلسفه گریزانم !
ترجیح میدهم فکر کنم که چقدر برای نزدیک شدن به نور درون ، لازم است از تنگنای ندانستن ها ، بگذری ...
صدای کودکانه مان در دالان مادربزرگ می پیچد : "سِلام نانَه"
و از بهشت جواب میدهد :
"علیک سلام گول گلاویم .جُنِ نانه" .

#محبوبه‌_احمدی
گاهی هم برای زنانگی هایت دلتنگ می‌شوی.
همین گل سر صورتی، گردنبند مروارید، همین پیاز داغ و شربت آلبالو، گاهی دلت چقدر گردگیری می‌خواهد و ترانه زیر لب خواندن!
گاهی چقدر دلت برای خودت تنگ می‌شود.
برای لاک‌های خشک شده‌ات، برای سایه دوازده رنگی که در کشو دراور مانده؛
گاهی دلت چقدر می‌ خواهد کمی زن باشی.
مادرم چقدر زن بود وقتی نان می‌پخت، وقتی از باغچه وسط حیاط، ریحان می‌چید. وقتی موی سر و ناخن دست و پایش را حنا می‌گذاشت.

#محبوبه_احمدی
🌱🌷
@Ssahebdeelan
یه گلدون برگ قاشقی از خونه مادرجان آورده م خونه مون ! برادرم میگه : چرا حال این قاشقی ها توی خانه شما سرحال تره؟ سبزیش سبزتره ! من بهش کود میدم ، میرسم بهش، شما نه !!!

میگم : چون من گذاشتمش آشپزخونه. کنار نفس هام ! تو گذاشتیش بالای دکور ! خیلی دور از نفس !
ما مگه جز به نفس های هم زنده ایم ؟

#محبوبه احمدی
بیاید روزهای خوب مان...
صبح‌های پر از نور کوچه،
خروس‌خوان‌های بی دغدغه،
مدرسه رفتن های بی ترس و لرز،
بیاید روزهای امن و بی دغدغه،
بامدادهای بی تابلو قیمت و تعدیل بازار،
شب های بی ترس قسط های عقب مانده،
سال‌های بی واهمه ازدیاد انفجاری اجاره،
بیاید روزهای خوش زندگی،
نفس کشیدن از سر شوق نه از ترس نمردن،
بیاید
بیاید سفرهای شمال،
پیکنیک های خانوادگی همین حوالی،
باز هم تنورها گرم عطر نان شوند،
سقف ها امن،
آدمها حقیقی،
دوستت دارم‌ها واقعی،
بیاید دلار گران نشدن،
خوشبختی، حسرت نشدن بوق بوق ماشین عروس...
بیاید ، ایران ایران بشود.
کشور پنج فصل شادمانی...
بیاید ...

#محبوبه_احمدی
@Ssahebdeelan
از آن صبح هایی بیاید که
بابا رفته باشد سر زمین و خبر آورده باشد که گوجه ها قرمز شده اند...
پالیز به هزار ناز ، میان بوته های خیار و هندوانه و کدو ، نشسته باشد ...
از آن صبحها که کرکره های سلمانی ها و پارچه فروشی‌ها ، یا رزاق گویان بالا می روند و تندتند طاقه های حریر و گیپور متر می شوند و آدمها لباس عافیت به مبارکی بر تن می پوشند ...
از آن صبحها که باز جارو کرده ایم
آب پاشیده ایم
اسپند دود کرده ایم
شیر مای می زنیم تا ماست بشود
مادر مرا فرستاده با یک استکان شیر تا همسایه آن استکان را کمی ماست بکند ...
نان تازه نداریم ! دیروز همسایه خبر داده که "خمیر دارد" یعنی که دارد نان می پزد . خبر هم نمی داد از بوی خوش تنورش تا هفت آسمان غش کرده بود البته . ولی خبر داده بود به همه ی همسایه ها تا نانهایش تازه اند کسی نان نپزد...
از آن صبحها که بروم در خانه شان و دو تا نان به قرض بگیرم ...
از آن صبحها که تاریک روشن صبح باشد
صدای رقصیدن کلید بپیچد توی دالان ، صدای سلام کردنش قبل از صدای پایش بیاید،
مادر علی آمده باشد برای خمیر
و عطر گندم با عطر آفتاب بریزد توی کاهگلی حیاط مان...
یا کریم‌ها روی گنبدی‌های پشت بام «کوکو کوکوکو؟» کنان دنبال همدم اند
و تو ، چقدر آمده ای !

#محبوبه_احمدی