صاحبدلان
12.4K subscribers
33K photos
3.01K videos
56 files
2.4K links
Download Telegram
.

مادر جان یک تکیه کلام بهشتی قشنگی دارند وقتی یکی را وصف می‌کنند میگن: فلانی
«گل بی آزار»یه!  بی آزار را فکر کرده‌ام بهش واقعا مهمه. اینروزها بی‌آزار بودن مزیت بزرگیه. هر روز توسط سوالها، افکار، نگاه‌ها، قضاوت‌های زیادی در معرض آزار همیم چه برسد به اعمال و رفتارها؛ باورش سخت است اما همین سوالها: «آخرش ما نفهمیدیم شغل شون چیه؟»، «کنکور چه خبر؟»، «...»، «خونه خریدین عاقبت؟» و مثل اینها همه آزار ند یک جاها و وقتهایی؛

بی‌آزار باشید الهی.
#محبوبه_احمدی
ما آسیب می‌بینیم. مستاجری امروز وقتی حکم تخلیه را می‌گیرد به خودش شلیک می‌کند. آن آقای میانسال که دنبال بساط دستفروشی‌اش که احتمالا همه دارایی‌اش بوده، از مأموران التماس می‌کند و تضرع و زمین نشینی‌اش را می‌بینیم، ما از تماشا و شنفتن این دردهای همنوع، آسیب می‌بینیم. آنها در همین خاکی که ایران نام دارد اینهمه رنج می‌کشند؟ سر سفره یادمان می‌آید. وقت خواب یادمان می‌آید. صبح‌ها که صفحات دنیای مجازی را ورق می‌زنیم دلهره داریم باز چه اتفاقی برای همنوعم، هم‌وطنم افتاده باشد.
آقای مسئول؛ شما که مسئولیت به گردن گرفته ای. کاری بکن. اینهمه آسیب از ما آدمهای بهتری نمی‌سازد.

#محبوبه_احمدی
#همدلی
هر صبح، در من هزاران زن بیدار می شود. یکی کتری را می گذارد تا چای درست کند. یکی جلو آینه می ایستد ،  چروک تازه ی زیر چشمش را نوازش می کند،به تار موی سفید میان خرمن مویش سلام می کند ، آن یکی  نان را می گذارد تا یخش باز شود ،  لقمه‌ی کیف مدرسه بچه‌ها را درست می کند ،  برنج خیس می کند و لوبیای قرمه سبزی را می‌گذارد توی آب ...
یکی  آب و دون مرغها را می‌دهد،  اسب مردش را زین می کند ، یقه ی پیراهن چهارخانه ای را اتو می کشد ...
صدها زن در من بیدارند. یکی با زنگ ساعت بیدار شده ، کش مویش را بسته ، کیفش را برداشته تا به سرویس اول صبح برساند خودش را ، یکی در آغوش مردی که دوستش دارد خواب مانده ...
یکی دلتنگ، یکی چشم انتظار ، یکی آرام ، یکی رقصان ؛

من ، با هر هزار زن وجودم ،  زندگی را بغل می کنم و نبض زمین بهتروبهتر می زند...
من با هزار زن وجودم ، دوستت دارم!

#محبوبه_احمدی

@Ssahebdeelan
بیچاره شهریور ؛
آنقدر گرم آمدن پاییز بودیم ، یادمان رفت یواشکی از کوچه پس کوچه های ترش و ملس تابستان مان، گذشت .
شهریور را برای فصل تجدیدی ، انتخاب کرده بودند. خوب انتخابی بود. تمام سال در شهریور ، تجدید قوا می کند . شهریور عاشقها را به رسیدن شان ، می رساند . انارها و نارنگی و پرتقال و گردو را و ...  ترشیها را به «جا افتادن» ، بیچاره شهریور ؛
نفهمیدیم کی آمد و کی دارد می رود. فقط بوی رب گوجه فرنگی ، کوچه را برداشته ...

#محبوبه_احمدی
🌱کدوم کلاس، کدام درس دستم رو می‌رسونه به تو ؟


برای منی که سال‌ها اول پاییز "مدرسه" رفته باشم، سالها آن‌سوی میز و روی نیمکت های چوبی ، که بعدها فلز شدند و سرد...و سالها اینسو، روبروی چشمانی که روی نیمکت به من زل می زدند...

برای من ، اول پاییز را دلبری نکردن ، سخت، سخت است! ...حالا خوب میدانم نوبر تمام آن پاییزها ، آن ذوقهای بی مثال ، آن کشمش گردوهای جیبهای روپوشم، آن آبنبات قیسی های کاغذپیچ شده، آن کشکها و قرقروتهای زنگهای مدرسه...
تهِ ته ذوقشان به یک "تو" ختم می شدند که در  پاییزهای باقیمانده مزمزه کنم ذوق داشتنت را ؛آنوقتهایی که تمام پاییز و زمستان و بهار را مشق می نوشتم ، مدادگلی ام زینت خط های سیاه نوشته کج و معوجم بود. ..حالا تو نازل شده ای گل گلی کنی مشقهای نانوشته پاییزی ام...

عطر گچ و تخته می آید. خودم پای تخته سیاه ایستاده ام. درس می خوانم. "خودم" را مشق میکنم. بخش به بخش! صداهای دلم را می کِشم آوا به آوا... جایزه ام تو باشی شاگرد اول میشوم. امسال ، کتابها عوض شده اند. کتابها از من نوشته اند ....از تو ...از ما ...راستی؛ کدام کلاس را قبول شوم میرسم به دستانت؟

#محبوبه_احمدی
هر صبح، در من هزاران زن بیدار می شود. یکی کتری را می گذارد تا چای درست کند. یکی جلو آینه می ایستد ،  چروک تازه ی زیر چشمش را نوازش می کند،به تار موی سفید میان خرمن مویش سلام می کند ، آن یکی  نان را می گذارد تا یخش باز شود ،  لقمه‌ی کیف مدرسه بچه‌ها را درست می کند ،  برنج خیس می کند و لوبیای قرمه سبزی را می‌گذارد توی آب ...
یکی  آب و دون مرغها را می‌دهد،  اسب مردش را زین می کند ، یقه ی پیراهن چهارخانه ای را اتو می کشد ...
صدها زن در من بیدارند. یکی با زنگ ساعت بیدار شده ، کش مویش را بسته ، کیفش را برداشته تا به سرویس اول صبح برساند خودش را ، یکی در آغوش مردی که دوستش دارد خواب مانده ...
یکی دلتنگ، یکی چشم انتظار ، یکی آرام ، یکی رقصان ؛
من ، با هر هزار زن وجودم ،  زندگی را بغل می کنم و نبض زمین بهتروبهتر می زند...
من با هزار زن وجودم ، دوستت دارم!

#محبوبه_احمدی

@Ssahebdeelan
بیاید روزهای خوب مان...
صبح‌های پر از نور کوچه،
خروس‌خوان‌های بی دغدغه،
مدرسه رفتن های بی ترس و لرز،
بیاید روزهای امن و بی دغدغه،
بامدادهای بی تابلو قیمت و تعدیل بازار،
شب های بی ترس قسط های عقب مانده،
سال‌های بی واهمه ازدیاد انفجاری اجاره،
بیاید روزهای خوش زندگی،
نفس کشیدن از سر شوق نه از ترس نمردن،
بیاید
بیاید سفرهای شمال،
پیکنیک های خانوادگی همین حوالی،
باز هم تنورها گرم عطر نان شوند،
سقف ها امن،
آدمها حقیقی،
دوستت دارم‌ها واقعی،
بیاید دلار گران نشدن،
خوشبختی، حسرت نشدن،
بوق بوق ماشین عروس...
بیاید ، ایران ایران بشود.
کشور پنج فصل شادمانی...
بیاید ...

#محبوبه_احمدی
صدایم بزن ...
پاییز در کوچه پیچیده !
برای روز اول ، دفتر نقاشی برداشته ام ، یک دفتر شصت برگ و یکی چهل برگ ؛
زنگ آخر ورزش داشته باشیم، خوب است!
صدایم بزن ؛
مدرسه دیر می شود . کتابهایم را جلد کرده ام. از دفترهایم ، ده صفحه را خط کشی کرده ام، بالای صفحه ها نوشته ام : بنام خدا !
مدرسه ام دیر می شود ...
من تمام زنگهای تفریح را ، تمام مشق های از هر کلمه ده خط را ، تمام مساله های حساب و هندسه را ، از بر شده ام !
صدایم بزن ! بپرس : آهای فلانی ! می آیی به مدرسه ؟! 
بیایم . برویم ! رفیق ؛توی راه «شیرینی قلم» بخریم . تو نارنگی آورده باشی برای زنگ تفریح، من انار ...
مدرسه‌مان دیر می شود !
بیا دم دالان خانه‌مان صدایم بزن.
صدای تو را من دوست دارم ...

#محبوبه_احمدی
در چوبی خانه ی مادربزرگ ، کمی بلندتر از قد آن روزهای مان بود ! ولی با تذکر مادرجان مثل خودش سرمان را خم میکردیم و وارد می شدیم !
وارد دالان خنک اما تاریک ؛ و از دالان که پا به حیاط می گذاشتیم نور بود که به سر و روی مان می پاشید !
همیشه به فلسفه ی همه ی اینها فکر کرده ام . اما راستش چیزی جز حسی خوشایندتر از قبل ، دستگیرم نشده !
جایی شنیدم که اینکه درگاه خانه ها را کوتاه می ساخته اند تا قد ادم خم شود برای ورود ، یعنی که آن حال فروتنی و رها کردن من ها ، پشت در ! یعنی که برای ورود به "درون" باید من ها را بگذاری و سر به زیر وارد بشوی !
آن دالان خنک و بی نور هم حتما فلسفه ای دارد و من از فلسفه گریزانم !
ترجیح میدهم فکر کنم که چقدر برای نزدیک شدن به نور درون ، لازم است از تنگنای ندانستن ها ، بگذری ...
صدای کودکانه مان در دالان مادربزرگ می پیچد : "سِلام نانَه"
و از بهشت جواب میدهد :
"علیک سلام گول گلاویم .جُنِ نانه" .

#محبوبه‌_احمدی
صدایم بزن ...
پاییز در کوچه پیچیده !
برای روز اول ، دفتر نقاشی برداشته ام ، یک دفتر شصت برگ و یکی چهل برگ ؛
زنگ آخر ورزش داشته باشیم، خوب است!
صدایم بزن ؛
مدرسه دیر می شود . کتابهایم را جلد کرده ام. از دفترهایم ، ده صفحه را خط کشی کرده ام، بالای صفحه ها نوشته ام : بنام خدا !
مدرسه ام دیر می شود ...
من تمام زنگهای تفریح را ، تمام مشق های از هر کلمه ده خط را ، تمام مساله های حساب و هندسه را ، از بر شده ام !
صدایم بزن ! بپرس : آهای فلانی ! می آیی به مدرسه ؟! 
بیایم . برویم ! رفیق ؛توی راه «شیرینی قلم» بخریم . تو نارنگی آورده باشی برای زنگ تفریح، من انار ...
مدرسه‌مان دیر می شود !
بیا دم دالان خانه‌مان صدایم بزن.
صدای تو را من دوست دارم ...

#محبوبه_احمدی