صاحبدلان
12.2K subscribers
32.2K photos
2.84K videos
56 files
2.38K links
Download Telegram
دنبال فروشگاهی می‌گردم که در آن کمی «خاطرجمعی» بفروشند. همان که شما به آن می‌گویید: خیال راحت! دو مثقال خیال راحت می‌‌خواهم.  حتی اگر از زعفران و طلا هم گرانتر باشد، می‌ارزد! می‌ارزد که صبح با خیال راحت بیدار شوم. وقتی سر کارم، یا وقتی قرمه‌سبزی درست می‌کنم، خیالم راحت باشد. شبها، با خیال راحت چشمهایم را ببندم و بخوابم.
می‌دانید؟
آدمها دوست دارند خاطرشان جمع باشد !
زن و مردش فرقی نمی کند !

آدم دلش می‌خواهد از دوستش، کارش ، یارش
خاطرش جمع باشد ، آدم دلش به این خاطرجمعی ها ، گرم است دیگر .
زندگی با دوستت دارم های خاطرجمع ،
بهتر از گلوی آدم پایین می رود.

#محبوبه_احمدی
دنبال فروشگاهی می‌گردم که در آن کمی «خاطرجمعی» بفروشند. همان که شما به آن می‌گویید: خیال راحت! دو مثقال خیال راحت می‌‌خواهم.  حتی اگر از زعفران و طلا هم گرانتر باشد، می‌ارزد! می‌ارزد که صبح با خیال راحت بیدار شوم. وقتی سر کارم، یا وقتی قرمه‌سبزی درست می‌کنم، خیالم راحت باشد. شبها، با خیال راحت چشمهایم را ببندم و بخوابم.
می‌دانید؟
آدمها دوست دارند خاطرشان جمع باشد !
زن و مردش فرقی نمی کند !

آدم دلش می‌خواهد از دوستش، کارش ، یارش
خاطرش جمع باشد ، آدم دلش به این خاطرجمعی ها ، گرم است دیگر .
زندگی با دوستت دارم های خاطرجمع ،
بهتر از گلوی آدم پایین می رود.

#محبوبه_احمدی
در چوبی خانه ی مادربزرگ ، کمی بلندتر از قد آن روزهای مان بود ! ولی با تذکر مادرجان مثل خودش سرمان را خم میکردیم و وارد می شدیم !
وارد دالان خنک اما تاریک ؛ و از دالان که پا به حیاط می گذاشتیم نور بود که به سر و روی مان می پاشید !
همیشه به فلسفه ی همه ی اینها فکر کرده ام . اما راستش چیزی جز حسی خوشایندتر از قبل ، دستگیرم نشده !
جایی شنیدم که اینکه درگاه خانه ها را کوتاه می ساخته اند تا قد ادم خم شود برای ورود ، یعنی که آن حال فروتنی و رها کردن من ها ، پشت در ! یعنی که برای ورود به "درون" باید من ها را بگذاری و سر به زیر وارد بشوی !
آن دالان خنک و بی نور هم حتما فلسفه ای دارد و من از فلسفه گریزانم !
ترجیح میدهم فکر کنم که چقدر برای نزدیک شدن به نور درون ، لازم است از تنگنای ندانستن ها ، بگذری ...
صدای کودکانه مان در دالان مادربزرگ می پیچد : "سِلام نانَه"
و از بهشت جواب میدهد :
"علیک سلام گول گلاویم .جُنِ نانه" .

#محبوبه‌_احمدی
گاهی هم برای زنانگی هایت دلتنگ می‌شوی.
همین گل سر صورتی، گردنبند مروارید، همین پیاز داغ و شربت آلبالو، گاهی دلت چقدر گردگیری می‌خواهد و ترانه زیر لب خواندن!
گاهی چقدر دلت برای خودت تنگ می‌شود.
برای لاک‌های خشک شده‌ات، برای سایه دوازده رنگی که در کشو دراور مانده؛
گاهی دلت چقدر می‌ خواهد کمی زن باشی.
مادرم چقدر زن بود وقتی نان می‌پخت، وقتی از باغچه وسط حیاط، ریحان می‌چید. وقتی موی سر و ناخن دست و پایش را حنا می‌گذاشت.

#محبوبه_احمدی
🌱🌷
@Ssahebdeelan
یه گلدون برگ قاشقی از خونه مادرجان آورده م خونه مون ! برادرم میگه : چرا حال این قاشقی ها توی خانه شما سرحال تره؟ سبزیش سبزتره ! من بهش کود میدم ، میرسم بهش، شما نه !!!

میگم : چون من گذاشتمش آشپزخونه. کنار نفس هام ! تو گذاشتیش بالای دکور ! خیلی دور از نفس !
ما مگه جز به نفس های هم زنده ایم ؟

#محبوبه احمدی
بیاید روزهای خوب مان...
صبح‌های پر از نور کوچه،
خروس‌خوان‌های بی دغدغه،
مدرسه رفتن های بی ترس و لرز،
بیاید روزهای امن و بی دغدغه،
بامدادهای بی تابلو قیمت و تعدیل بازار،
شب های بی ترس قسط های عقب مانده،
سال‌های بی واهمه ازدیاد انفجاری اجاره،
بیاید روزهای خوش زندگی،
نفس کشیدن از سر شوق نه از ترس نمردن،
بیاید
بیاید سفرهای شمال،
پیکنیک های خانوادگی همین حوالی،
باز هم تنورها گرم عطر نان شوند،
سقف ها امن،
آدمها حقیقی،
دوستت دارم‌ها واقعی،
بیاید دلار گران نشدن،
خوشبختی، حسرت نشدن بوق بوق ماشین عروس...
بیاید ، ایران ایران بشود.
کشور پنج فصل شادمانی...
بیاید ...

#محبوبه_احمدی
@Ssahebdeelan
از آن صبح هایی بیاید که
بابا رفته باشد سر زمین و خبر آورده باشد که گوجه ها قرمز شده اند...
پالیز به هزار ناز ، میان بوته های خیار و هندوانه و کدو ، نشسته باشد ...
از آن صبحها که کرکره های سلمانی ها و پارچه فروشی‌ها ، یا رزاق گویان بالا می روند و تندتند طاقه های حریر و گیپور متر می شوند و آدمها لباس عافیت به مبارکی بر تن می پوشند ...
از آن صبحها که باز جارو کرده ایم
آب پاشیده ایم
اسپند دود کرده ایم
شیر مای می زنیم تا ماست بشود
مادر مرا فرستاده با یک استکان شیر تا همسایه آن استکان را کمی ماست بکند ...
نان تازه نداریم ! دیروز همسایه خبر داده که "خمیر دارد" یعنی که دارد نان می پزد . خبر هم نمی داد از بوی خوش تنورش تا هفت آسمان غش کرده بود البته . ولی خبر داده بود به همه ی همسایه ها تا نانهایش تازه اند کسی نان نپزد...
از آن صبحها که بروم در خانه شان و دو تا نان به قرض بگیرم ...
از آن صبحها که تاریک روشن صبح باشد
صدای رقصیدن کلید بپیچد توی دالان ، صدای سلام کردنش قبل از صدای پایش بیاید،
مادر علی آمده باشد برای خمیر
و عطر گندم با عطر آفتاب بریزد توی کاهگلی حیاط مان...
یا کریم‌ها روی گنبدی‌های پشت بام «کوکو کوکوکو؟» کنان دنبال همدم اند
و تو ، چقدر آمده ای !

#محبوبه_احمدی
بیاید روزهای خوب مان...
صبح‌های پر از نور کوچه،
خروس‌خوان‌های بی دغدغه،
مدرسه رفتن های بی ترس و لرز،
بیاید روزهای امن و بی دغدغه،
بامدادهای بی تابلو قیمت و تعدیل بازار،
شب های بی ترس قسط های عقب مانده،
سال‌های بی واهمه ازدیاد انفجاری اجاره،
بیاید روزهای خوش زندگی،
نفس کشیدن از سر شوق نه از ترس نمردن،
بیاید
بیاید سفرهای شمال،
پیکنیک های خانوادگی همین حوالی،
باز هم تنورها گرم عطر نان شوند،
سقف ها امن،
آدمها حقیقی،
دوستت دارم‌ها واقعی،
بیاید دلار گران نشدن،
خوشبختی، حسرت نشدن بوق بوق ماشین عروس...
بیاید ، ایران ایران بشود.
کشور پنج فصل شادمانی...
بیاید ...

#محبوبه_احمدی
🌷🌱
آنوقتها که جاروهای‌مان جارو ذرتی بود و هر روز خش خش مغازله‌ی گل‌های قالی و سیخ‌های جارو بلند می‌شد ، می گفتند روزهای عید قربان ، اگر جارو بزنید ، مورچه می افتد به خانه ی تان !
مادرجان روزهای عید قربان جارو نمی‌زد و نمی گذاشت جارو پارو کنیم !
هر وقت هم کسی خانه اش مورچه بود، کشف می‌کردیم که لابد عیدقربان ، جارو کشیده خانه اش را !
حالا که بزرگ شده ایم، هنوز هم نمی‌دانم فلفسه اش چیست اما ، حس می‌کنم یعنی اینکه دمدمای قربان و عرفه را بگذار برای تفکر و تامل ! که اگر درونت واگذار شود زودی ست که موریانه بیافتد به جانِ دلت ...

می‌دانید؟ ذهن ادم خیلی مورچه می اندازد. وقت‌هایی باید باشد تا برسی به دل و جانت. یا بهتر بگویم به جان ِ دلت !
عیدهای قربان را گذاشته اند برای بریدن از تعلقات ؛ رسیدن‌های بیشتر و عمیقتر ؛

همین.
فقط خواستم بگویم جارو را بگذارید کنار
وگرنه خانه ی تان را مورچه برمی‌دارد !
جاروی ذهنتان را بردارید.

#محبوبه_احمدی
🌷🌱
«همستر» با تمام حواشی و طنزها و بوق و کرنایش، برای من یک یادآور عجیب بود. آدمهایی را در مخاطبین گوشی ام داشتم که اصلا فکرش را نمی‌کردم!!!
از «مزاحم ساعت ۳ نصف شب» گرفته تا «کارگر مورد اعتماد همکارم» تا آدمهایی که متعلق به یک دوره زندگی ام بودند و دیگر نیستند!
«نیستند»! این عجیب است. زندگی هست ولی آنها دیگر نیستند. حداقل در قصه من دیگر نیستند. زنگ زد حرف نزد1 ،  2 ، همینطور تا شماره 9  ؛ بعدتر شماره هایی جوین د تلگرام شدند که مال قصه های جدیدترم بودند. آدمهای جدیدتر، همسفرها، لیدرها، اکانت های حذف شده، دوست سفر کرمان، هم کوپه قطار رشت، بومگردی ساوالان، قلعه رودخان، و ... و ...
این موش فسقلی، چه قصه ها را برایم زنده کرد.
فکر کردم که این چقدر خوب است که آدمیزاد قدرت فراموشی دارد! از داستانی به داستان دیگر پناه می برد و می تواند از خاطر ببرد روزهای تاریکی را که فلانه آدمها، به زندگی اش تاخته اند. آدمهایی که آدم او نبوده اند. آنهایی که حتی در حد مخاطب هم نباید نگه‌شان داشت.
و برعکس، همستر، اسمهایی را برایم زنده کرد که با دیدن شان لبخند مهمان قلبم شد. کاش اگر منهم روزی به یادت بیایم، همان لبخند باشم.

#محبوبه_احمدی