لیلی!
کلید صبح در پلکهای توست
دست مرا بگیر
از چهارراه خواب گذر کن
بگذار بگذریم زین خیل خفتگان
دست مرا بگیر تا بسرایم...
در دستهای من،
بال کبوتریست...
#نصرت_رحمانی
کلید صبح در پلکهای توست
دست مرا بگیر
از چهارراه خواب گذر کن
بگذار بگذریم زین خیل خفتگان
دست مرا بگیر تا بسرایم...
در دستهای من،
بال کبوتریست...
#نصرت_رحمانی
صبح در راه است، باور داشتم اين را
صبح بر اسب سپيدش تند میتازد
وين شبِ شب، رنگ میبازد
صبح میآيد و من،
در آينه موی سپيدم را
شانه خواهم کرد ..
قصهی بيداد شب را با سپيد صبحدم
افسانه خواهم کرد...
#نصرت_رحمانی
شبتون بخير
🍃
@Ssahebdeelan
صبح بر اسب سپيدش تند میتازد
وين شبِ شب، رنگ میبازد
صبح میآيد و من،
در آينه موی سپيدم را
شانه خواهم کرد ..
قصهی بيداد شب را با سپيد صبحدم
افسانه خواهم کرد...
#نصرت_رحمانی
شبتون بخير
🍃
@Ssahebdeelan
گرچه میگفتند و میگفتم
شب بلند و
زندگی در واپسينِ عمر کوتاه است!
اما در ضميرِ من ، يقين فرياد میزد:
همتی کُن در صبوری،
صبح در راه است..
صبح در راه است، باور داشتم اين را
صبح بر اسب سپيدش تند میتازد
وين شبِ شب، رنگ میبازد..
صبح میآيد و من،
در آينه موی سپيدم را
شانه خواهم کرد..
قصهی بيدادِ شب را با سپيدِ صبحدم
افسانه خواهم کرد...
#نصرت رحمانی
شب خوش
🍂👌
@Ssahebdeelan
شب بلند و
زندگی در واپسينِ عمر کوتاه است!
اما در ضميرِ من ، يقين فرياد میزد:
همتی کُن در صبوری،
صبح در راه است..
صبح در راه است، باور داشتم اين را
صبح بر اسب سپيدش تند میتازد
وين شبِ شب، رنگ میبازد..
صبح میآيد و من،
در آينه موی سپيدم را
شانه خواهم کرد..
قصهی بيدادِ شب را با سپيدِ صبحدم
افسانه خواهم کرد...
#نصرت رحمانی
شب خوش
🍂👌
@Ssahebdeelan
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است
بر زیر لب هِره کشیدند خدایان
یک سایه باریک
هشتی شده تاریک
رنگ از رخ مهتاب پریده
بر گونه ی ماه ابر اگر پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده
آرام دَوَد باد درون رگ نودان
با شور زند نی لبک آرام
تا سرو دلارام برقصد
پر شور
پر ناز بخواند
شبگیرِ سرِدار
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا
روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است
تا باز کند ناز و دَوَد گوشه دنجی
پاییز چه زیباست
پاییز دو چشم تو چه زیباست
سرمست لب پنجره خاموش نشستم
هرچند تو در خانه من نیستی امشب
من دیده به چشمان تو بستم
هر عکس تو از یک طرفی خیره برویم
ای کاش
آن عکس تو از قاب درآید
همچون صدف از آب برآید
آنگاه بپاییز
هر برگ که از شاخه ی جانم به کف باد روان است
هر سال که از عمر من آید به سر انجام
ببینم که به پاییز دو چشم تو هر آن برگ
هر درد
هر شور
هر شعر
از قلب من خسته جدا شد
باد هوس ات برد
آتش زد و خاکستر آن را به هوا ریخت
من ، هیچ نگفتم
جز آنکه
سرودم
پاییز دو چشم تو چه زیباست
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده زرد است
آن دختر همسایه لب نرده ایوان
می خواند با ناله ی جانسوز
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
🌷🍃🌸
#نصرت_رحمانی
@Ssahebdeelan
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است
بر زیر لب هِره کشیدند خدایان
یک سایه باریک
هشتی شده تاریک
رنگ از رخ مهتاب پریده
بر گونه ی ماه ابر اگر پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده
آرام دَوَد باد درون رگ نودان
با شور زند نی لبک آرام
تا سرو دلارام برقصد
پر شور
پر ناز بخواند
شبگیرِ سرِدار
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا
روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است
تا باز کند ناز و دَوَد گوشه دنجی
پاییز چه زیباست
پاییز دو چشم تو چه زیباست
سرمست لب پنجره خاموش نشستم
هرچند تو در خانه من نیستی امشب
من دیده به چشمان تو بستم
هر عکس تو از یک طرفی خیره برویم
ای کاش
آن عکس تو از قاب درآید
همچون صدف از آب برآید
آنگاه بپاییز
هر برگ که از شاخه ی جانم به کف باد روان است
هر سال که از عمر من آید به سر انجام
ببینم که به پاییز دو چشم تو هر آن برگ
هر درد
هر شور
هر شعر
از قلب من خسته جدا شد
باد هوس ات برد
آتش زد و خاکستر آن را به هوا ریخت
من ، هیچ نگفتم
جز آنکه
سرودم
پاییز دو چشم تو چه زیباست
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده زرد است
آن دختر همسایه لب نرده ایوان
می خواند با ناله ی جانسوز
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
🌷🍃🌸
#نصرت_رحمانی
@Ssahebdeelan
گرچه میگفتند و میگفتم
شب بلند و زندگی در واپسینِ عمر کوتاه است
اما در ضمیرِ من یقین فریاد میزد
همتی کُن در صبوری، صبح در راه است
صبح در راه است، باور داشتم این را
صبح بر اسب سپیدش تند میتازد
وین شبِ شب، رنگ میبازد
صبح میآید و من در آینه موی سپیدم را
شانه خواهم کرد
قصّهی بیداد شب را با سپید صبحدم
افسانه خواهم کرد
شکوه خواهم کرد
کاین چه آئین است
باشکوه و بخت خواهم مُرد و خواهم گفت
زندگی این است.
#نصرت_رحمانی
@Ssahebdeelan
شب بلند و زندگی در واپسینِ عمر کوتاه است
اما در ضمیرِ من یقین فریاد میزد
همتی کُن در صبوری، صبح در راه است
صبح در راه است، باور داشتم این را
صبح بر اسب سپیدش تند میتازد
وین شبِ شب، رنگ میبازد
صبح میآید و من در آینه موی سپیدم را
شانه خواهم کرد
قصّهی بیداد شب را با سپید صبحدم
افسانه خواهم کرد
شکوه خواهم کرد
کاین چه آئین است
باشکوه و بخت خواهم مُرد و خواهم گفت
زندگی این است.
#نصرت_رحمانی
@Ssahebdeelan
وقتی اسباب بازیهایمان را از ما گرفتند
ناگهان گریه کردیم
داریم بزرگ میشویم
و بهانه هایمان برای گریه کردن
دارد تمام میشود
اما قدری که زمان گذشت
زندگی باورمان داد
که ماهیها
به اندازهی منقار مرغ ماهیخوار
بزرگ میشوند
حالا بیا
آسمان آنقدر پیر است
که تا آخر دنیا
گریه کنیم...
#نصرت_رحمانی
از دفترِ بیوه سیاه
🌷🍃🌸
ناگهان گریه کردیم
داریم بزرگ میشویم
و بهانه هایمان برای گریه کردن
دارد تمام میشود
اما قدری که زمان گذشت
زندگی باورمان داد
که ماهیها
به اندازهی منقار مرغ ماهیخوار
بزرگ میشوند
حالا بیا
آسمان آنقدر پیر است
که تا آخر دنیا
گریه کنیم...
#نصرت_رحمانی
از دفترِ بیوه سیاه
🌷🍃🌸
ﮔﻔﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﺳﭙﯿﺪه ﺩﻡ ﺁﻣﺪ
ﺭﻧﮕﯿﻦﮐﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻟﻢ ﺭﻗﺺ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺁﺭﯼ، ﺳﭙﯿﺪهﺩﻡ ﺁﻣﺪ
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﯽ ﻧﺒﻮﺩ!
ﺩﺭ ﮐﺎﺭﮔﺎهِ ﺩﯾﺪه ﮐﺸﯿﺪﻡ
ﻧﻘﺶ ﭘﺮ ﺧﺮﻭﺱ ﺳﺤﺮ ﺭﺍ
ﺍﻣﯿﺪ ﻋﺒﺜﯽ ﺑﻮﺩ
ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺳﺘﺮﺳﯽ
ﺑﺎﺩﺍﻡ ﺗﻠﺦ ﻣﻦ!
ﺁﯾﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭه پنجره ی ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ؟
ﻭ عقاب ﻓﺮﺗﻮﺕ
ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟
ﻭ ﻗﻔﻞ ﻫﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﮑﺴﺖ؟
ﮔﯿﺴﻮ ﺍﮔﺮ ﺑﯿﻔﺸﺎﻧﻢ
ﺷﺐ ﺭﺍ ﺳﺤﺮ ﮐﻨﻢ
ﺑﺮ ﮐﻤﺮ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ
ﺷﺐ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﮐﻨﻢ
ﺍﺯ ﺷﯿﺐ ﺗﺎ ﻧﺸﯿﺐ
یک سر ﮔﺬﺭ ﮐﻨﻢ
ﺗﺎ ﺳﻨﮕﻔﺮﺵ ﮐﻮچه یﻣﯿﻌﺎﺩ
ﺍﻣﺎ ﭼﺮﺍﻍ، ﭘﺎیه ی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ
#نصرت_رحمانی
ﺭﻧﮕﯿﻦﮐﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻟﻢ ﺭﻗﺺ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺁﺭﯼ، ﺳﭙﯿﺪهﺩﻡ ﺁﻣﺪ
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﯽ ﻧﺒﻮﺩ!
ﺩﺭ ﮐﺎﺭﮔﺎهِ ﺩﯾﺪه ﮐﺸﯿﺪﻡ
ﻧﻘﺶ ﭘﺮ ﺧﺮﻭﺱ ﺳﺤﺮ ﺭﺍ
ﺍﻣﯿﺪ ﻋﺒﺜﯽ ﺑﻮﺩ
ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺳﺘﺮﺳﯽ
ﺑﺎﺩﺍﻡ ﺗﻠﺦ ﻣﻦ!
ﺁﯾﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭه پنجره ی ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ؟
ﻭ عقاب ﻓﺮﺗﻮﺕ
ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟
ﻭ ﻗﻔﻞ ﻫﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﮑﺴﺖ؟
ﮔﯿﺴﻮ ﺍﮔﺮ ﺑﯿﻔﺸﺎﻧﻢ
ﺷﺐ ﺭﺍ ﺳﺤﺮ ﮐﻨﻢ
ﺑﺮ ﮐﻤﺮ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ
ﺷﺐ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﮐﻨﻢ
ﺍﺯ ﺷﯿﺐ ﺗﺎ ﻧﺸﯿﺐ
یک سر ﮔﺬﺭ ﮐﻨﻢ
ﺗﺎ ﺳﻨﮕﻔﺮﺵ ﮐﻮچه یﻣﯿﻌﺎﺩ
ﺍﻣﺎ ﭼﺮﺍﻍ، ﭘﺎیه ی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ
#نصرت_رحمانی
.
ای نازنین
اندوه اگر که پنجه به قلبت زد
تاری ز موی سپیدم
در عود سوز بیفکن
تا عشق را بر آستانه درگاه بنگری
#نصرت_رحمانی
ای نازنین
اندوه اگر که پنجه به قلبت زد
تاری ز موی سپیدم
در عود سوز بیفکن
تا عشق را بر آستانه درگاه بنگری
#نصرت_رحمانی
صبـح میآيد و من
در آينه موی خود را
شانه خواهم کرد
قصهی بيدادِ شب را
با سپيدِ صبـحدم
افسانه خواهم کرد.
#نصرت_رحمانی
در آينه موی خود را
شانه خواهم کرد
قصهی بيدادِ شب را
با سپيدِ صبـحدم
افسانه خواهم کرد.
#نصرت_رحمانی
.
کولیِ من
ای بهارِ گم شدهی من
گوشهی هر جوی رسته بتهی نعنا
پیچک لب میکشد به کاشیِ درگاه
کولی من
ای بهارِ گم شده
بازآ..
#نصرت_رحمانی
🌷🌱
کولیِ من
ای بهارِ گم شدهی من
گوشهی هر جوی رسته بتهی نعنا
پیچک لب میکشد به کاشیِ درگاه
کولی من
ای بهارِ گم شده
بازآ..
#نصرت_رحمانی
🌷🌱
صبـح میآيد و من
در آينه موی خود را
شانه خواهم کرد
قصهی بيدادِ شب را
با سپيدِ صبـحدم
افسانه خواهم کرد.
#نصرت_رحمانی
در آينه موی خود را
شانه خواهم کرد
قصهی بيدادِ شب را
با سپيدِ صبـحدم
افسانه خواهم کرد.
#نصرت_رحمانی