من مطمئنم تو فاصلهی زمانی که چندتا عکس میگیرم و میگم چه خوب شد تا وقتی که میرم تو گالریم نگاشون کنم یکی میره میرینه رو عکسام
میگه همش دارم فکر میکنم وقتی برگشت چه حرفایی بهش بزنم میگم مگه قراره برگرده؟ میگه برنمیگرده که ولی من میتونم فکر کنم؟
یکی بهم گفت سعی کن با یه نفر حرف بزنی ، سعی کن بریزی بیرون هرچی هست
میدونم ، حرفش درسته ولی من چی بگم ؟ چجوری توضیح بدم حسمو ؟ اصلا مگه میشه دلیلت واسه تنفر یا عشق به چیزی رو توضیح بدی ؟ اصلا از کجا شروع کنم به تعریف ؟ از اونجا که حس کردم دیگه عقلم قد نمیده ؟ اونجا که باید یکی میبود و میگفت نکن ، اونجا که باید یکی میگفت جلوت وایسام من ، عیب نداره گریه کن کسی نمیبینه ؟ اونجا که میدونستم تصمیمم درسته ولی هیشکی نبود تاییدش کنه ؟ یا اونجا که بد بودنشو به جون خریدم تا بد نباشم ؟
حالا به فرض مثال من میخوام با تو حرف بزنم ، قول میدی وسطش نگی اینکه چیزی نیست ، من خودم ...
قول میدی تموم که شد یجوری نگام نکنی ؟
قول میدی هی بعدا تیکه نندازی و فک کنی بامزه ای ؟
قول میدی راه حل داشته باشی ؟
قول میدی راه حلی نداشتی هم بگی عیب نداره با هم درستش میکنیم و واقعا وایسی درست شه ؟
قول میدی ؟
قول میدی قد حرفای گنده ای که میزنی رفیقم باشی ؟
همه بلدن حرف خوشگل بزنن ، قول میدی خوشگل رفتار کنی ؟
میدونم ، حرفش درسته ولی من چی بگم ؟ چجوری توضیح بدم حسمو ؟ اصلا مگه میشه دلیلت واسه تنفر یا عشق به چیزی رو توضیح بدی ؟ اصلا از کجا شروع کنم به تعریف ؟ از اونجا که حس کردم دیگه عقلم قد نمیده ؟ اونجا که باید یکی میبود و میگفت نکن ، اونجا که باید یکی میگفت جلوت وایسام من ، عیب نداره گریه کن کسی نمیبینه ؟ اونجا که میدونستم تصمیمم درسته ولی هیشکی نبود تاییدش کنه ؟ یا اونجا که بد بودنشو به جون خریدم تا بد نباشم ؟
حالا به فرض مثال من میخوام با تو حرف بزنم ، قول میدی وسطش نگی اینکه چیزی نیست ، من خودم ...
قول میدی تموم که شد یجوری نگام نکنی ؟
قول میدی هی بعدا تیکه نندازی و فک کنی بامزه ای ؟
قول میدی راه حل داشته باشی ؟
قول میدی راه حلی نداشتی هم بگی عیب نداره با هم درستش میکنیم و واقعا وایسی درست شه ؟
قول میدی ؟
قول میدی قد حرفای گنده ای که میزنی رفیقم باشی ؟
همه بلدن حرف خوشگل بزنن ، قول میدی خوشگل رفتار کنی ؟
اینکه به آدمها فرصت دوباره بدی تا گندهایی که زدن رو جبران کنن، شاید معرفتت رو برسونه. اما فراموش کردن اون گندها یا کوچیک شمردن و نادیده گرفتنشون قطعا کسخل بودنت رو میرسونه. منظورم اونهایی ن که دهنشونم بگایی، تهش با یه شاخه گل خر میشن و یادشون میره چه بلایی سرشون آوردی. اون شاخه گل میتونه بلایی باشه که سر طرف میاد. اون شاخه گل میتونه ابراز ندامت و پشیمونی طرف باشه. اون شاخه گل میتونه مرگ باشه اصلا. شما به همچین آدمی چی میگید؟ دلرحم؟ بزرگوار؟ شریف؟ دل گنده؟ از دید من که احمقه. احمقی که هر چقدم دهنش گاییده شه و سرش بیاد حقشه.
Forwarded from ashkn'v
انقده همتون هی بازی کردین بام از گوگل پلی میتونید دانلودم کنید
بارها پس از دیدن کار دیگری که از نظر شخصی و اطرافیانم ناپسند یا نادرست بوده، به فکر فرو رفتهام که نکند کاری که او میکند درست است و این منم که اشتباه میکنم. راستش را بخواهم بگوییم، همیشه از این میترسم که قضاوتم فقط پوششی برای ترسها یا ضعفهایم باشد؛ اینکه نکند پشت مخالفتهایم، جرئت نداشتن برای شبیه او شدن پنهان شده باشد. گاهی با خودم صادق نیستم و این را میدانم؛ نمیدانم واقعاً به چیزی ایمان دارم یا فقط عادت کردهام طور خاصی فکر کنم.
اما وقتی دقیقتر نگاه میکنم، مصداقها جلوی چشمم رژه میروند؛ استوری گذاشتن از راندن ماشین دیگری، پوشیدن لباسهایی که بیشتر از آنکه شبیه خودشان باشد شبیه نقاب است، نوع حرف زدن و رفتاری که انگار از جایی وام گرفته شده تا فقط متفاوت به نظر برسد. شوآف کردن چیزهایی که در واقعیت جزئی از زندگیشان نیست و فقط برای جلب توجه عدهای خاص ساخته و پرداخته میشود. آنوقت است که میفهمم مسئله صرفاً تفاوت سلیقه نیست، مسئله فاصلهایست که میان آنچه هستیم و آنچه وانمود میکنیم هستیم ایجاد میشود.
و من اینجا گیر میکنم؛ چون در من اینطور نیست. نمیتوانم چیزی را که نیستم به دیگران تحمیل کنم، نمیتوانم نقش بازی کنم یا نسخهای اغراقشده از خودم بسازم تا دیده شوم. نمیتوانم خودم را داناترین در هر زمینه بدانم و بیوقفه نظر کارشناسی بدهم، فقط برای اینکه ساکت نمانده باشم. ترجیح میدهم ندانم و بپذیرم که نمیدانم، تا اینکه چیزی بگویم که به آن باور ندارم. شاید همین است که گاهی حس میکنم عقب ماندهام یا کمتر دیده میشوم، اما در عوض حداقل وقتی با خودم تنها میمانم، مجبور نیستم از کسی که تظاهر کردهام باشم دفاع کنم.
اما همچنان در ذهن من جمله “نکند کار او درست است و من اشتباه میکنم که فلان کار را مانند او انجام نمیدم؟” بدون پاسخ میماند و یا شاید واقعا مرغ همسایه غاز است.
اما وقتی دقیقتر نگاه میکنم، مصداقها جلوی چشمم رژه میروند؛ استوری گذاشتن از راندن ماشین دیگری، پوشیدن لباسهایی که بیشتر از آنکه شبیه خودشان باشد شبیه نقاب است، نوع حرف زدن و رفتاری که انگار از جایی وام گرفته شده تا فقط متفاوت به نظر برسد. شوآف کردن چیزهایی که در واقعیت جزئی از زندگیشان نیست و فقط برای جلب توجه عدهای خاص ساخته و پرداخته میشود. آنوقت است که میفهمم مسئله صرفاً تفاوت سلیقه نیست، مسئله فاصلهایست که میان آنچه هستیم و آنچه وانمود میکنیم هستیم ایجاد میشود.
و من اینجا گیر میکنم؛ چون در من اینطور نیست. نمیتوانم چیزی را که نیستم به دیگران تحمیل کنم، نمیتوانم نقش بازی کنم یا نسخهای اغراقشده از خودم بسازم تا دیده شوم. نمیتوانم خودم را داناترین در هر زمینه بدانم و بیوقفه نظر کارشناسی بدهم، فقط برای اینکه ساکت نمانده باشم. ترجیح میدهم ندانم و بپذیرم که نمیدانم، تا اینکه چیزی بگویم که به آن باور ندارم. شاید همین است که گاهی حس میکنم عقب ماندهام یا کمتر دیده میشوم، اما در عوض حداقل وقتی با خودم تنها میمانم، مجبور نیستم از کسی که تظاهر کردهام باشم دفاع کنم.
اما همچنان در ذهن من جمله “نکند کار او درست است و من اشتباه میکنم که فلان کار را مانند او انجام نمیدم؟” بدون پاسخ میماند و یا شاید واقعا مرغ همسایه غاز است.