تو خیلی وقته که تو زندگی من نیستی
خیلی وقته دیگه وقتی گردن کج میکنم نمیبینمت
خیلی وقته که هیچ صدایی از سمت تو نمیاد
ولی
ولی تو فکرام هستی
تو خوابم هستی
تو لبخند رو لبام هستی
تو بغض چشمام هستی
یاد تو رو درو دیوار اتاقمه.
و من؟
من بلد نیستم بهت فکر نکنم
بلد نیستم به یاد نداشته باشمت
بلد نیستم خوابتو نبینم
بلد نیستم باهات تو افکارم زندگی نکنم
من زندگی بدون تو رو بلد نیستم.
خیلی وقته دیگه وقتی گردن کج میکنم نمیبینمت
خیلی وقته که هیچ صدایی از سمت تو نمیاد
ولی
ولی تو فکرام هستی
تو خوابم هستی
تو لبخند رو لبام هستی
تو بغض چشمام هستی
یاد تو رو درو دیوار اتاقمه.
و من؟
من بلد نیستم بهت فکر نکنم
بلد نیستم به یاد نداشته باشمت
بلد نیستم خوابتو نبینم
بلد نیستم باهات تو افکارم زندگی نکنم
من زندگی بدون تو رو بلد نیستم.
آیدا را میجویم تا مرا به دیوانگی بکشاند؛
که من در اوجِ دیوانگی ،
بتوانم به قدرتهای ارادهی خود واقف شوم
که من در اوجِ غرایزِ برانگیختهی خود،
بتوانم شکوهِ انسانیت را بازیابم و به محک زنم،
که من بتوانم آگاه شوم.
آیدا...
این که مرا به سویِ تو میکشد عشق نیست ،
شکوهِ توست!
و آنچه مرا به انتخابِ تو برمیانگیزد نیازِ تنِ من نیست،
یگانگیِ ارواح و اندیشههایِ ماست!
-احمد شاملو
که من در اوجِ دیوانگی ،
بتوانم به قدرتهای ارادهی خود واقف شوم
که من در اوجِ غرایزِ برانگیختهی خود،
بتوانم شکوهِ انسانیت را بازیابم و به محک زنم،
که من بتوانم آگاه شوم.
آیدا...
این که مرا به سویِ تو میکشد عشق نیست ،
شکوهِ توست!
و آنچه مرا به انتخابِ تو برمیانگیزد نیازِ تنِ من نیست،
یگانگیِ ارواح و اندیشههایِ ماست!
-احمد شاملو
آدما واقعا حقیرن
باور کنید که حقیرن،هیچوقت از مغزی که دارن
استفاده نمیکنن و جایی که نباید حرفی که نبایدو میزنن
همیشهی خدا سرشون رو تنشون سنگینی میکنه و
فرو میکننش تو زندگیت
با یه حرکت میتونن خودشونو از چشمت بندازن،
و کاری کنن احترام و ارزشی که براشون قائل بودی
تبدیل بشه به نفرت و حس بد
ادعای همه چیز دانی میکنن و تو موضوعی که حتی
اندازه سر سوزن در موردش چیزی نمیدونن و
چیزی بارشون نیست نظر میدن و عین دارکوب
مغزتو سوراخ میکنن.
آدما حقیرن.خیلی حقیرن.
باور کنید که حقیرن،هیچوقت از مغزی که دارن
استفاده نمیکنن و جایی که نباید حرفی که نبایدو میزنن
همیشهی خدا سرشون رو تنشون سنگینی میکنه و
فرو میکننش تو زندگیت
با یه حرکت میتونن خودشونو از چشمت بندازن،
و کاری کنن احترام و ارزشی که براشون قائل بودی
تبدیل بشه به نفرت و حس بد
ادعای همه چیز دانی میکنن و تو موضوعی که حتی
اندازه سر سوزن در موردش چیزی نمیدونن و
چیزی بارشون نیست نظر میدن و عین دارکوب
مغزتو سوراخ میکنن.
آدما حقیرن.خیلی حقیرن.
آی زندگی؛
اینها نفس کشیدن نیست!
نفس کشیدن نیست،
نفس کشیدن نیست،
ما از مرگ خالی و پر میشویم.
-گروس عبدالملکیان
اینها نفس کشیدن نیست!
نفس کشیدن نیست،
نفس کشیدن نیست،
ما از مرگ خالی و پر میشویم.
-گروس عبدالملکیان
نه بخشیدنِ تو و نه نبخشیدنِ تو،
هیچکدوم اعتمادِ از دست رفتهی من نسبت به آدما
و عمری که از من بردی رو بهم برنمیگردونن
ولی خب من نمیتونم ببخشمت.
تو بخش بزرگی از زندگی من بودی،
من واقعا برات ارزش و احترام قائل بودم،
ولی تو خرابش کردی و من هیچوقت نمیتونم
فراموش کنم تو چجوری منو زیر پاهات له کردی.
هیچکدوم اعتمادِ از دست رفتهی من نسبت به آدما
و عمری که از من بردی رو بهم برنمیگردونن
ولی خب من نمیتونم ببخشمت.
تو بخش بزرگی از زندگی من بودی،
من واقعا برات ارزش و احترام قائل بودم،
ولی تو خرابش کردی و من هیچوقت نمیتونم
فراموش کنم تو چجوری منو زیر پاهات له کردی.
Gozashtan o Raftane Peyvaste
Bomrani
تو خیلی دوری:))...
@ShiyareMaqzam
@ShiyareMaqzam
من از نهایتِ شب حرف میزنم،
من از نهایتِ تاریکی،
و از نهایت شبِ حرف میزنم!
اگر به خانهی من آمدی
برایِ من ای مهربان،
چراغ بیاور.
و یک دریچه که از آن
به ازدحامِ کوچهی خوشبخت بنگرم...
-فروغ فرخزاد
من از نهایتِ تاریکی،
و از نهایت شبِ حرف میزنم!
اگر به خانهی من آمدی
برایِ من ای مهربان،
چراغ بیاور.
و یک دریچه که از آن
به ازدحامِ کوچهی خوشبخت بنگرم...
-فروغ فرخزاد
سلام
حالت خوبه؟
امروز اومده بودم ببینمت ولی تو نیومدی
خیلی منتظرت موندما،خیلی...
چشمم به در خشک شد،جونم به لب رسید،
ولی تو نیومدی.
نمیدونم چندین بار با صدای پاهای یکی
دلم ریخت که شاید تو باشی،
نمیدونم چندصد بار ساعتو نگاه کردم،
اینم نمیدونم که این چندمین بار بود تو این
چند ماه که به هر دری زدم واسه دیدنت،
انگار همهی درا قفله،
مغزمم قفل کرده ولی حقیقتا خسته نشدم،
هنوز میتونم کوچه هارو گز کنم واسه دیدنت،
هنوز میتونم برای چند دقیقه دیدنت خیابونای
این شهرو بالا پایین کنم.
از دور میبوسمت غریبِ آشنایِ من...
حالت خوبه؟
امروز اومده بودم ببینمت ولی تو نیومدی
خیلی منتظرت موندما،خیلی...
چشمم به در خشک شد،جونم به لب رسید،
ولی تو نیومدی.
نمیدونم چندین بار با صدای پاهای یکی
دلم ریخت که شاید تو باشی،
نمیدونم چندصد بار ساعتو نگاه کردم،
اینم نمیدونم که این چندمین بار بود تو این
چند ماه که به هر دری زدم واسه دیدنت،
انگار همهی درا قفله،
مغزمم قفل کرده ولی حقیقتا خسته نشدم،
هنوز میتونم کوچه هارو گز کنم واسه دیدنت،
هنوز میتونم برای چند دقیقه دیدنت خیابونای
این شهرو بالا پایین کنم.
از دور میبوسمت غریبِ آشنایِ من...
و اما چیزی که اذیتم میکرد بی خبری از دلیلِ
غمگین بودنت نبود
این بود که من به عنوان هیچ کسی،
جایی تو زندگیت نداشتم که بخوام باهات صحبت کنم
و تلاش کنم برایِ بهتر شدنِ احوالت!
میدونی چی میگم؟
میدونی چقدر این اذیتم میکنه که وقتی غمگینی
نمیتونم اونی باشم که باهات حرف میزنه و حالتو
خوب میکنه؟
غمگین بودنت نبود
این بود که من به عنوان هیچ کسی،
جایی تو زندگیت نداشتم که بخوام باهات صحبت کنم
و تلاش کنم برایِ بهتر شدنِ احوالت!
میدونی چی میگم؟
میدونی چقدر این اذیتم میکنه که وقتی غمگینی
نمیتونم اونی باشم که باهات حرف میزنه و حالتو
خوب میکنه؟