خاطره ای از سوئیت:
برام دعا کن داداش!
من هم اجرایی هستم!
لیوان نایلونی _ یک بار مصرف چای را از دریچه ی روی درب سلول به دستم داد و این جملات را گفت؛ وقتی گفت من هم اجرایی هستم، لیوان چای در دستم ترکید و چای داغ دستم و جملاتش قلبم را سوزاند.
از تعجب، خشم و اندوه ، خشکم زد،
خواستم بپرسم، اجرایی هستم یعنی چه، که پاسداربند( زندانبان) سرش فریاد کشید :
مگه نگفتم با این امنیتیه حرف نزن!
این ( من) جرمش سیاسیه ، برامون دردسر میشه ...
داشت می رفت باز زیر لب گفت:
فقط برام دعا کن...
دنیا داشت دور سرم می چرخید، صداش توی گوشم می پیچید:
من هم اجرایی هستم !
چشمم به نوشته های روی دیوارهای سلول افتاد:
بدرود زندگی ، چهارشنبه اجراست...
آخرین روزهای حبس، فردا میرم بالا چوبه و بعدش کلا آزادم، از زندگی از زجرهای بی پایان، لعنت به پایین شهر، لعنت به دعوا...
از زندان تهران بزرگ تا اینجا با چشم بند آوردنم، تازه چند دقیقه پیش از روی نوشته روی لباس سرباز فهمیدم اینجا زندان رجایی شهر( گوهردشت) است،
موقعی داشتن می انداختنم توی ماشین، دستم را از پشت خیلی پیچاند و صدای شکستنش را شنیدم، تا صبح از درد خوابم نبرد، از صدای ناله ها و شیونهای زندانی ها فهمیدم که اینجا بندی است که اجرایی ها را در آن محبوس می کنند، نزدیکای اذان صبح بود که دیدم چند نفر را با غل و زنجیر می کشند، آنها را برای اجرای حکم اعدام می بردند،
در شیفت جدید، یکی از مراقب ها آشنا بود،وقتی در زندان تهران بزرگ بودم او در آنجا افسر نگهبان بود ، از او پرسیدم، مگر قانون اسلام این نیست که در محرم و صفر نباید کسی اعدام شود ؟؟
لبخند تلخی زد و گفت: توی این مملکت قانون فقط یه شوخیه! خود من را از تهران بزرگ به دلیل مبارزه با باندهای مواد مخدر به اینجا تبعید کردند، مثل خودت، تو با یک شیوه جنگیدی و من با شیوه دیگر، ولی هر دو به یک جا تبعید شدیم، تهران بزرگ شکنجه گاه بود، اینجا کشتار گاه...
فردای آن روز ، دوباره مرد مهربان آمد و همان جملات را تکرار کرد:
برام دعا کن ، من هم اجرایی هستم...
بهش گفتم آخه چرا؟ تو اصلا به قاتلا شبیه نیستی!
گفت نود درصد قاتل ها ناخواسته قاتل میشن!
من دست فروش بودم، در دوران کرونا کاسبی داغونتر شد،
صاحب خانه چند بار اومد برای کرایه، هی گفتم هفته بعد ...
یک بار خیلی عصبانی شد و شروع کرد داد زدن،
هی بهش گفتم آبرو دارم صبر کن،
هی داد زد...
اومدم جلوی دهنشو بگیرم
ترسید
عقب عقب رفت
از پله ها افتاد
ضربه مغزی شد...
■
داشتم بهش می گفتم خب وکیل بگیر ، بگو عمدی نبوده ،اصلا شماره شاکیتو بده ، من از اینجا در بیام بتونم تلفن بزنم ، میگم چند نفر برن ازش رضایت بگیرن، دیه رو قسطی کنیم...
که زندان بان داد زد سرش
با این حرف نزن!!!!
رفت.
رفت و دیگه نیامد،
از فرداش یک خدماتی دیگه جاش اومد.
بعد از اون نگهبانی که از تهران بزرگ می شناختمش پرسیدم اون خدماتی قبلی چی شد؟
گفت حکمش اجرا شد بنده خدا....
#سهیل_عربی
#دریچه
@shbazneshasteganir
برام دعا کن داداش!
من هم اجرایی هستم!
لیوان نایلونی _ یک بار مصرف چای را از دریچه ی روی درب سلول به دستم داد و این جملات را گفت؛ وقتی گفت من هم اجرایی هستم، لیوان چای در دستم ترکید و چای داغ دستم و جملاتش قلبم را سوزاند.
از تعجب، خشم و اندوه ، خشکم زد،
خواستم بپرسم، اجرایی هستم یعنی چه، که پاسداربند( زندانبان) سرش فریاد کشید :
مگه نگفتم با این امنیتیه حرف نزن!
این ( من) جرمش سیاسیه ، برامون دردسر میشه ...
داشت می رفت باز زیر لب گفت:
فقط برام دعا کن...
دنیا داشت دور سرم می چرخید، صداش توی گوشم می پیچید:
من هم اجرایی هستم !
چشمم به نوشته های روی دیوارهای سلول افتاد:
بدرود زندگی ، چهارشنبه اجراست...
آخرین روزهای حبس، فردا میرم بالا چوبه و بعدش کلا آزادم، از زندگی از زجرهای بی پایان، لعنت به پایین شهر، لعنت به دعوا...
از زندان تهران بزرگ تا اینجا با چشم بند آوردنم، تازه چند دقیقه پیش از روی نوشته روی لباس سرباز فهمیدم اینجا زندان رجایی شهر( گوهردشت) است،
موقعی داشتن می انداختنم توی ماشین، دستم را از پشت خیلی پیچاند و صدای شکستنش را شنیدم، تا صبح از درد خوابم نبرد، از صدای ناله ها و شیونهای زندانی ها فهمیدم که اینجا بندی است که اجرایی ها را در آن محبوس می کنند، نزدیکای اذان صبح بود که دیدم چند نفر را با غل و زنجیر می کشند، آنها را برای اجرای حکم اعدام می بردند،
در شیفت جدید، یکی از مراقب ها آشنا بود،وقتی در زندان تهران بزرگ بودم او در آنجا افسر نگهبان بود ، از او پرسیدم، مگر قانون اسلام این نیست که در محرم و صفر نباید کسی اعدام شود ؟؟
لبخند تلخی زد و گفت: توی این مملکت قانون فقط یه شوخیه! خود من را از تهران بزرگ به دلیل مبارزه با باندهای مواد مخدر به اینجا تبعید کردند، مثل خودت، تو با یک شیوه جنگیدی و من با شیوه دیگر، ولی هر دو به یک جا تبعید شدیم، تهران بزرگ شکنجه گاه بود، اینجا کشتار گاه...
فردای آن روز ، دوباره مرد مهربان آمد و همان جملات را تکرار کرد:
برام دعا کن ، من هم اجرایی هستم...
بهش گفتم آخه چرا؟ تو اصلا به قاتلا شبیه نیستی!
گفت نود درصد قاتل ها ناخواسته قاتل میشن!
من دست فروش بودم، در دوران کرونا کاسبی داغونتر شد،
صاحب خانه چند بار اومد برای کرایه، هی گفتم هفته بعد ...
یک بار خیلی عصبانی شد و شروع کرد داد زدن،
هی بهش گفتم آبرو دارم صبر کن،
هی داد زد...
اومدم جلوی دهنشو بگیرم
ترسید
عقب عقب رفت
از پله ها افتاد
ضربه مغزی شد...
■
داشتم بهش می گفتم خب وکیل بگیر ، بگو عمدی نبوده ،اصلا شماره شاکیتو بده ، من از اینجا در بیام بتونم تلفن بزنم ، میگم چند نفر برن ازش رضایت بگیرن، دیه رو قسطی کنیم...
که زندان بان داد زد سرش
با این حرف نزن!!!!
رفت.
رفت و دیگه نیامد،
از فرداش یک خدماتی دیگه جاش اومد.
بعد از اون نگهبانی که از تهران بزرگ می شناختمش پرسیدم اون خدماتی قبلی چی شد؟
گفت حکمش اجرا شد بنده خدا....
#سهیل_عربی
#دریچه
@shbazneshasteganir
از زندان تهران بزرگ تا اینجا با چشم بند آوردنم، تازه چند دقیقه پیش از روی نوشته روی لباس سرباز فهمیدم اینجا زندان رجایی شهر( گوهردشت) است،
موقعی داشتن می انداختنم توی ماشین، دستم را از پشت خیلی پیچاند و صدای شکستنش را شنیدم، تا صبح از درد خوابم نبرد، از صدای ناله ها و شیونهای زندانی ها فهمیدم که اینجا بندی است که اجرایی ها را در آن محبوس می کنند، نزدیکای اذان صبح بود که دیدم چند نفر را با غل و زنجیر می کشند، آنها را برای اجرای حکم اعدام می بردند،
در شیفت جدید، یکی از مراقب ها آشنا بود،وقتی در زندان تهران بزرگ بودم او در آنجا افسر نگهبان بود ، از او پرسیدم، مگر قانون اسلام این نیست که در محرم و صفر نباید کسی اعدام شود ؟؟
لبخند تلخی زد و گفت: توی این مملکت قانون فقط یه شوخیه! خود من را از تهران بزرگ به دلیل مبارزه با باندهای مواد مخدر به اینجا تبعید کردند، مثل خودت، تو با یک شیوه جنگیدی و من با شیوه دیگر، ولی هر دو به یک جا تبعید شدیم، تهران بزرگ شکنجه گاه بود، اینجا کشتار گاه...
فردای آن روز ، دوباره مرد مهربان آمد و همان جملات را تکرار کرد:
برام دعا کن ، من هم اجرایی هستم...
بهش گفتم آخه چرا؟ تو اصلا به قاتلا شبیه نیستی!
گفت نود درصد قاتل ها ناخواسته قاتل میشن!
من دست فروش بودم، در دوران کرونا کاسبی داغونتر شد،
صاحب خانه چند بار اومد برای کرایه، هی گفتم هفته بعد ...
یک بار خیلی عصبانی شد و شروع کرد داد زدن،
هی بهش گفتم آبرو دارم صبر کن،
هی داد زد...
اومدم جلوی دهنشو بگیرم
ترسید
عقب عقب رفت
از پله ها افتاد
ضربه مغزی شد...
داشتم بهش می گفتم خب وکیل بگیر ، بگو عمدی نبوده ،اصلا شماره شاکیتو بده ، من از اینجا در بیام بتونم تلفن بزنم ، میگم چند نفر برن ازش رضایت بگیرن، دیه رو قسطی کنیم...
که زندان بان داد زد سرش
با این حرف نزن!!!!
رفت.
رفت و دیگه نیامد،
از فرداش یک خدماتی دیگه جاش اومد.
بعد از اون نگهبانی که از تهران بزرگ می شناختمش پرسیدم اون خدماتی قبلی چی شد؟
گفت حکمش اجرا شد بنده خدا....
#سهیل_عربی
#دریچه
@Shbazneshasteganir
موقعی داشتن می انداختنم توی ماشین، دستم را از پشت خیلی پیچاند و صدای شکستنش را شنیدم، تا صبح از درد خوابم نبرد، از صدای ناله ها و شیونهای زندانی ها فهمیدم که اینجا بندی است که اجرایی ها را در آن محبوس می کنند، نزدیکای اذان صبح بود که دیدم چند نفر را با غل و زنجیر می کشند، آنها را برای اجرای حکم اعدام می بردند،
در شیفت جدید، یکی از مراقب ها آشنا بود،وقتی در زندان تهران بزرگ بودم او در آنجا افسر نگهبان بود ، از او پرسیدم، مگر قانون اسلام این نیست که در محرم و صفر نباید کسی اعدام شود ؟؟
لبخند تلخی زد و گفت: توی این مملکت قانون فقط یه شوخیه! خود من را از تهران بزرگ به دلیل مبارزه با باندهای مواد مخدر به اینجا تبعید کردند، مثل خودت، تو با یک شیوه جنگیدی و من با شیوه دیگر، ولی هر دو به یک جا تبعید شدیم، تهران بزرگ شکنجه گاه بود، اینجا کشتار گاه...
فردای آن روز ، دوباره مرد مهربان آمد و همان جملات را تکرار کرد:
برام دعا کن ، من هم اجرایی هستم...
بهش گفتم آخه چرا؟ تو اصلا به قاتلا شبیه نیستی!
گفت نود درصد قاتل ها ناخواسته قاتل میشن!
من دست فروش بودم، در دوران کرونا کاسبی داغونتر شد،
صاحب خانه چند بار اومد برای کرایه، هی گفتم هفته بعد ...
یک بار خیلی عصبانی شد و شروع کرد داد زدن،
هی بهش گفتم آبرو دارم صبر کن،
هی داد زد...
اومدم جلوی دهنشو بگیرم
ترسید
عقب عقب رفت
از پله ها افتاد
ضربه مغزی شد...
داشتم بهش می گفتم خب وکیل بگیر ، بگو عمدی نبوده ،اصلا شماره شاکیتو بده ، من از اینجا در بیام بتونم تلفن بزنم ، میگم چند نفر برن ازش رضایت بگیرن، دیه رو قسطی کنیم...
که زندان بان داد زد سرش
با این حرف نزن!!!!
رفت.
رفت و دیگه نیامد،
از فرداش یک خدماتی دیگه جاش اومد.
بعد از اون نگهبانی که از تهران بزرگ می شناختمش پرسیدم اون خدماتی قبلی چی شد؟
گفت حکمش اجرا شد بنده خدا....
#سهیل_عربی
#دریچه
@Shbazneshasteganir