دارالعلوم اسلامی ریزه
797 subscribers
606 photos
625 videos
19 files
2.46K links
کانال رسمی حوزه علمیه دارالعلوم اسلامی ریزه
Download Telegram
دارالعلوم اسلامی ریزه
#۳۶۵_روز_با_پیامبر روز ۲۶۰ - جوشیدن آب از چاهِ خشك حدیبیه جای بی‌آب و علفی بود. در اطراف، حتی قطره آبی پیدا نمی‌شد. پیامبر عزیزمان ﷺ می‌خواست وضو بگیرد. اصحاب در پی یافتن آب به هر سو روان بودند و پریشان. پیامبرمان ﷺ با مشاهده حال و وضع ایشان پرسید: "چه…
#۳۶۵_روز_با_پیامبر

روز ۲۶۱ - تعجب نماینده مشركان

پیامبر عزیزمان ﷺ و یارانش در حدیبیه برای ورود به مکه منتظر فرمان الهی بودند. مشرکان هم طبعاً به شدت مانع ورود ایشان می‌شدند. ملاقات‌هایی انجام می‌شد و فرستاده‌هایی می‌آمدند و می‌رفتند.
عروه ثقفی یکی از فرستادگانِ مشرکان بود. برای قانع کردن مسلمانان به بازگشت می‌آمد. او خیلی به خودش اطمینان داشت. وقتی به اردوی مسلمانان رسید، با پیامبرِ گُل‌روی روبرو شد. کنارش نشست و گفت و گو را آغاز کردند. رفتارش نزد پیامبرمان ﷺ زشت و ناپسند بود. کمی زمان گذشت و متوجه شد که باید رفتارش را اصلاح کند؛ زیرا رفتار صحابه در مقابل پیامبرمان ﷺ او را تحت تأثیر قرار داده بود. ایشان به پیامبر خدا ﷺ بسیار احترام می‌گذاشتند. وقتی او صحبت می‌کرد. ایشان آرام و ساکت گوش می‌دادند. سخنان ایشان را با گوشِ جان می‌شنیدند. هیچ قول و فعلِ او نبود که از دیدِ اصحاب پوشیده بماند و همه را با دقت و اهمیت دنبال می‌کردند. عروه به دوستان مکی‌اش قول داده بود، هرچه در اردوگاه محمد ﷺ و یارانش ببیند برای آنها بازگو کند. برای همین، همۀ دیده‌ها و شنیده‌ها را با دقت به خاطر می‌سپرد. در برگشت به مکیان گفت:
"ای مردم! خوب به من گوش بدهید. من پیش از این به عنوان فرستاده، نزد حاکمان و شاهان رفته‌ام‌. من علاقه و احترامی را که یاران محمد به او نشان می‌دهند، هیچ جا ندیده ام."
رهبر مشرکان گفت:
"چه دیده‌ای؟ برایمان تعریف کن."
عروه گفت:
"کدام را بگویم؟ نه از روی ترس، بلکه به خاطر عشق عمیقشان به او احترام می‌گذارند. هر چه را که می‌گوید، فوراً اطاعت می‌کنند و انجام می‌دهند.
اگر بخواهد وضو بگیرد، یارانش برای آوردنِ آب رقابت می‌کنند. او که حرف می‌زند، همه ساکت می‌شوند. لبریز از احترام به او هستند. او پیشنهادی برای شما دارد. به نظرم پیشنهادش را بپذیرید."
مشرکان حرفش را گوش نکردند. عناد ورزیده و تقاضای پیامبرمان ﷺ مبنی بر زیارت کعبه را رد کردند؛ اما هیچ وقت آن سخنان عروه را از یاد نبردند.

#ویژه_کودکان_و_نوجوانان


💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞

https://t.me/Seminary32
🔥2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔹دل، عقلِ برتر
🔹پادشاه اعضای بدن انسان دل است


🎙مولوی عبدالعظیم عزیزی
2
🔷 پیام تسلیت مدیریت و مدرسین حوزه علمیه دارالعلوم اسلامی ریزه در پی درگذشت (پدر بزرگوار جناب مولوی عبدالعظیم عزیزی)

«إنّا لله و إنّا إلَیه رَاجِعُون»

مشیت الهی بـر ایـن تعلق گرفـته کـه بهار فرحناک زندگی را خـزانـی ماتمزده بـه انتظار بنشیند و این، بارزترین تفسیر فلسفـه آفـرینش درفـراخـنای بـی کران هـستی و یـگانه راز جـاودانگی اوسـت.
همکار محترم جناب مولوی عبدالعظیم عزیزی درگذشت پدر بزرگوارتان را خدمت شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض نموده و برای ایشان از درگاه خداوند متعال آمرزش و مغفرت وبرای شما و سایر بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل خواهانیم.

اللهم اغفره وارحمه وعاف عنه وأكرم نزله و وسع مدخله واغسله بالماء والثلج والبرد ، ونقه من الذنوب والخطايا كما ينقى الثوب الأبيض من الدنس يا رب العالمين ، أللهم ابدله دارا خيرا من داره ، وأهلا خيرا من أهله، وادخلها الجنة وقه فتنة القبر وعذاب النار بغير حساب يا أرحم الراحمين.

(مولوی) حامد شیخ جامی و اساتید دارالعلوم اسلامی ریزه


https://t.me/Seminary32
1
دارالعلوم اسلامی ریزه
#۳۶۵_روز_با_پیامبر روز ۲۶۱ - تعجب نماینده مشركان پیامبر عزیزمان ﷺ و یارانش در حدیبیه برای ورود به مکه منتظر فرمان الهی بودند. مشرکان هم طبعاً به شدت مانع ورود ایشان می‌شدند. ملاقات‌هایی انجام می‌شد و فرستاده‌هایی می‌آمدند و می‌رفتند. عروه ثقفی یکی از فرستادگانِ…
#۳۶۵_روز_با_پیامبر

روز ۲۶۲ - سوگندی زیر درخت

انتظار در حدیبیه همچنان ادامه داشت. پیامبر عزیزمان ﷺ دنبال راهی بود که بدون درگیری و نا آرامی وارد مکه شوند. به همین منظور، حضرت عثمان (رض) را که بسیار دوست داشت به عنوان سفیر نزد مشرکان فرستاد.
حضرت عثمان (رض)، شخصیتی مورد احترام برای مشرکان بود. او به مشرکان مکه گفت که هدف مسلمانان از ورود به مکه نه جنگ، بلکه صلح است؛ اما مشرکان دست از عناد برنداشتند و گفتند:
"برو و به محمّد بگو هیچ‌وقت کعبه را نخواهد دید."
آن‌ها حضرت عثمان (رض) را سه روز در مکه زندانی کردند. اصحاب در حدیبیه منتظر بازگشت عثمان بودند، و با نیامدنش نگرانِ سلامتی او شدند. اصلاً اخبار خوبی از مکه نمی‌رسید. می گفتند مشرکان، حضرت عثمان (رض) را کشته اند. مسلمانان خیلی غمگین بودند. پیامبر عزیزمان ﷺ نگران بود اگر مشرکان حضرت عثمان (رض) را کشته باشند، برای مسلمانان چاره‌ای جز جنگ باقی نخواهد ماند.
در یکی از آغازین روزهای فصل بهار، که درختان تازه جوانه زده بودند؛ پیامبر عزیزمان ﷺ یارانش را زیر درختی جمع کرد. می‌خواست از ایشان سوگندِ وفاداری بگیرد. خواسته‌اش را به ایشان گفت: "اصحاب سوگند خوردند که همواره یاد خدا و رسولش بوده، دستورات ایشان را اجرا کرده، از جنگ با مشرکان نگریخته و همه چیز را با جان و دل خواهند پذیرفت."
این سوگندِ زیبا را «بیعتِ رضوان» نامیدند.
مشرکان وقتی شنیدند صحابه سوگند یاد کرده‌اند که در هر شرایطی کنار پیامبرمان ﷺ باشند، دچار ترس و پریشانی شدند. پیامبر ﷺ و یارانش با این اتحاد و یکپارچگی قادر به انجام هر کاری بودند. مشرکان، سرانجام حضرت عثمان (رض) را آزاد کردند. عثمان به سرعت خود را به پیامبر عزیزمان ﷺ رساند. همه از سلامتیِ او خوشحال شدند، و با هیجان و شادی او را در آغوش گرفتند.
سپس، پرسیدند که کعبه را زیارت کرده است یا خیر؟ حضرت عثمان (رض) پاسخ داد:
"سوگند به خدا! اگر یک سال هم آنجا می‌ماندم، چنین کاری را نمی کردم. در حالی که پیامبرم ﷺ اینجا و با حسرتِ زیارتِ کعبه، انتظار می‌کشد؛ من چگونه می‌توانستم به تنهایی کعبه را زیارت کنم؟!"

#ویژه_کودکان_و_نوجوانان



💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞

https://t.me/Seminary32
3🔥1
دارالعلوم اسلامی ریزه
#۳۶۵_روز_با_پیامبر روز ۲۶۲ - سوگندی زیر درخت انتظار در حدیبیه همچنان ادامه داشت. پیامبر عزیزمان ﷺ دنبال راهی بود که بدون درگیری و نا آرامی وارد مکه شوند. به همین منظور، حضرت عثمان (رض) را که بسیار دوست داشت به عنوان سفیر نزد مشرکان فرستاد. حضرت عثمان (رض)،…
#۳۶۵_روز_با_پیامبر

روز ۲۶۳ - پیمان صلح

مکیان نگران بودند، و پیامبرمان ﷺ و یارانش همچنان در حدیبیه، چشم انتظارِ ورود به مکه. مشرکان از قدرت او ترسیده بودند. چاره‌ای جز پاسخِ «آری» به دعوتِ صلح نداشتند. پایان روز بیستم، شخصی را نزد پیامبر ﷺ فرستادند. اسم آن فرد سُهیل بود. سُهیل مؤدبانه کنار پیامبر ﷺ نشست و مفاد صلح نامه را تقدیم کرد. سپس، اولین شرط آن را خواند: "میان مسلمانان و مشرکان تا ده سال هیچ جنگی نخواهد بود."
این پیشنهاد پیشرفت خوبی بود؛ زیرا همیشه مشرکان آغازگر جنگ بودند، و پیامبر عزیزمان ﷺ همواره طرف‌دار آشتی و برادری.
سُهیل دومین بند از تفاهم نامه را هم خواند:
"امسال حقِ آمدن به مکه را ندارید؛ اما سال بعد بدون اسلحه می‌توانید به مکه بیایید و کعبه را زیارت کنید و اجازه بیش از سه روز ماندن در مکه را ندارید."
با شنیدن این بند، اصحاب به هم نگاه کردند. حال که تا اینجا آمده بودند، کسی نمی‌خواست بدون زیارت کعبه بازگردد؛ اما پیامبر عزیزمان ﷺ شروط پیشنهادیِ مشرکان را پذیرفت.
زیرا حتی یک ذره نزدیک شدنِ آن‌ها به صلح هم مهم بود. دو طرف، تفاهم نامه را امضا کردند. سپس مسلمانان تدارکِ بازگشت به مدینه را دیدند.
مسلمانان با آتشِ حسرتِ زیارت کعبه در دل به مدینه باز می‌گشتند. اصحاب ناراحت و غمگین بودند. تنها چیزی که ایشان را آرام می‌کرد این بود که پیامبرمان ﷺ به این پیمان راضی بودند. حتماً او به امور داناتر است.
در راه برگشت، مژده‌ای به پیامبر عزیزمان ﷺ رسید. جبرئیل این مژده را آورد؛ الله می‌فرمود:
إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحًا مُّبِينًا ۝١ (الفتح_۱)
"ما راه یک پیروزیِ آشکار را بر تو گشودیم.
این مژده، نشانه آن بود که در مدتی کوتاه موانع پیروزی برداشته شده و همه درها باز خواهد شد. یعنی در آینده ای نزدیک رؤیای پیامبران به واقعیت پیوسته و مسلمانان، مکه را فتح خواهند کرد.
پیمان حدیبیه گرچه در برگیرندۀ شرط‌های سختی هم بود؛ اما دروازه‌ای بود برای صلح و آغازی دوباره، کسانی که اجازه ورود پیامبرمان ﷺ را به مکه نداده و خواهان کشتن او بودند، حالا، گرچه یک سال بعد، اما به آمدنش به مکه رضایت داده بودند. در افق آینده، آشتی، برادری و مژده‌های تازه‌ای بود، و پیامبر عزیزمان ﷺ، خوشحال و امیدوار به روزهای زیبای آینده می‌اندیشید.

#ویژه_کودکان_و_نوجوانان


💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞

https://t.me/Seminary32
1
دارالعلوم اسلامی ریزه
#۳۶۵_روز_با_پیامبر روز ۲۶۳ - پیمان صلح مکیان نگران بودند، و پیامبرمان ﷺ و یارانش همچنان در حدیبیه، چشم انتظارِ ورود به مکه. مشرکان از قدرت او ترسیده بودند. چاره‌ای جز پاسخِ «آری» به دعوتِ صلح نداشتند. پایان روز بیستم، شخصی را نزد پیامبر ﷺ فرستادند. اسم…
#۳۶۵_روز_با_پیامبر

روز ٢٦٤ - خوشحالیِ پادشاهِ حبشه

او پیامبری مبعوث شده برای همۀ جهانیان بود، دینِ او، دینی جهان شمول بود. زبان، رنگ و نژاد، در این دعوت مبارک جایی نداشت. پیامبر ﷺ همه را دوست داشت، و آغوشِ پر‌مهر او به روی همه گشوده بود.
پس از امضای تفاهم‌نامه با مکیان، اوضاع آرام شده بود. حتی اگر برای دوره‌ای گذرا و مقطعی هم باشد، پیشرفت خوبی حاصل شده بود. پیامبرمان ﷺ می‌خواست از فضای صلح و آشتیِ به وجود آمده، به خوبی بهره ببرد. به همین سبب، یارانش را گرد آورد و چنین گفت:
"خداوند مرا به عنوان پیامبر برای همه بشریت فرستاده است. آیا برای انتشار اسلام به همه دنیا مرا یاری خواهید کرد؟"
گفتند:
"حتماً ای پیامبر خدا! همیشه کنارت خواهیم بود، و هر چه بخواهی، انجام خواهیم داد."
پیامبر عزیزمان ﷺ نامه‌هایی به حاکمان دنیا نوشت. در آن نامه‌ها اسلام را تبیین کرده و خص حاکم را به دین اسلام دعوت می‌کرد. افرادی برای رساندن این نامه‌ها تعیین شدند. آنان با زبان مردم آن سرزمین‌ها آشنا بودند. نخستین نامه را که قرار بود به پادشاه حبشه برسد، به صحابی عمرو داد.
عمرو نامه را گرفت و به سرعت به راه افتاد. به دربار پادشاه رفت. نجاشی بر تختی آراسته با جواهرات زیبا نشسته بود. خدمتکاران بسیاری در اطرافش بودند. عمرو نامه را به نجاشی تقدیم کرد. پادشاه نامه را از دستش گرفت. نامه، بوی مُشک می‌داد. آن را بویید. سپس، بوسید و بر سر نهاد و باز کرد و خواند. اشک از چشماش روان بود.
خواندن نامه که تمام شد، از تخت شاهی اش پایین آمد. به ادب نشست و کلمه شهادتین را ادا کرد. حالا دیگر، پادشاه حبشه، نجاشی، مسلمان شده بود.
از زبانش این سخنان شنیده می‌شد:
"خیلی دوست داشتم اکنون کنار او بودم. کاش! به جای این پادشاهی، خادمِ او بودم. خادمِ او بودن بسیار بهتر و بالاتر از این پادشاهی است."
نامه را در جعبه‌ای قیمتی گذاشت. آن را در بهترین جا نگه می‌داشت. نجاشی انسانی خوش قلب بود. پیامبر عزیزمان ﷺ با علم به این موضوع، سال‌ها پیش یارانش را به حبشه فرستاد. نجاشی هم ایشان را با محبت پذیرفت. حالا صاحب این قلبِ زیبا، مسلمان شده بود. عمرو و دیگر مسلمانانِ ساکن حبشه خیلی خوشحال شدند.

#ویژه_کودکان_و_نوجوانان



💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞

https://t.me/Seminary32
4
دارالعلوم اسلامی ریزه
#۳۶۵_روز_با_پیامبر روز ٢٦٤ - خوشحالیِ پادشاهِ حبشه او پیامبری مبعوث شده برای همۀ جهانیان بود، دینِ او، دینی جهان شمول بود. زبان، رنگ و نژاد، در این دعوت مبارک جایی نداشت. پیامبر ﷺ همه را دوست داشت، و آغوشِ پر‌مهر او به روی همه گشوده بود. پس از امضای تفاهم‌نامه…
#۳۶۵_روز_با_پیامبر

روز ٢٦٥ - تولدی دوباره برای دختر فرمانده دشمن

اُم‌حبيبه دختر فرمانده دشمن، ابوسفیان، بود. او بسیار باهوش و زیرک بود. برخلاف پدرش، پیامبرمان ﷺ را بسیار دوست می‌داشت. ویژگی‌های فوق‌العاده اسلام را دیده و مسلمان شده بود.
پدرش و دیگر مشرکان او را بسیار آزار می‌دادند و برای برگشتنش از دین اسلام، هر کاری می‌کردند؛ اما او خود را آماده سختی‌ها کرده و از دینش بر نمی‌گشت. سرانجام، با دیگر خواهر و برادران دینی‌اش به حبشه هجرت کرد. سال‌ها با حسرتِ دیدنِ دوبارهٔ وطن، اقوام و از همه مهم‌تر پیامبر عزیزشان ﷺ آنجا زندگی می‌کرد.
با مرگِ شوهرش، تک و تنها مانده بود. به کسی نیاز داشت که پرو بالش باشد. در این اواخر، همیشه رویایی می‌دید. در رؤیایش پیوسته به او می‌گفتند:
"مادر مؤمنان اُم‌حبيبه! مادر مؤمنان اُم‌حبيبه!"
معنای این رؤیا برایش روشن نبود. اُم‌حبیبه به آینده چشم داشت. به شهر و دیارش، روزگارِ کودکی‌اش و پیامبر ﷺ زیبایش فکر می‌کرد. این حسرت و دوری درونش را آتش می‌زد.
آیا ممکن است الله بنده‌ای را که در راه دینش سختی می‌کشد، تک و تنها رها کند؟! خداوند به پیامبر عزیزش ﷺ خبر فرستاد. با اُم‌حبیبه ازدواج کند. پیامبرمان ﷺ این خبر را توسط شخصی به اُم‌حبیبه رساند.
اُم‌حبيبه، خبر را باور نمی‌کرد. از دور دست‌ها، از مدینه، پیشنهاد ازدواج دریافت کرده بود. به علاوه، این پیشنهاد، به فرمانِ خدا به پیامبرمان ﷺ ابلاغ شده بود. غرقِ خشنودی، هيجان و شگفتی بود.
اُم حبیبه، دخترِ فرمانده دشمن بود. پدرش، ابوسفیان، سبب مرگِ صدها مسلمان شده بود و برای کُشتن پیامبر عزیزمان ﷺ از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کرد!
اما پیامبر عزیزمان ﷺ کینه کسی را به دل نمی‌گرفت، و گناه کسی را بارِ دیگری نمی‌کرد. پیامبر رحمت و محبت ﷺ مرد خیلی عادلی بود. همیشه آغوشش برای مؤمنان باز بود. اُم‌حبیبه حالا یک بار دیگر به بزرگیِ او ایمان می‌آورد.
پیامبر عزیزمان ﷺ از نجاشی، پادشاه حبشه، خواست تا او و دیگر مسلمانان را به مدینه باز فرستد.
پادشاه، مقدمات را فراهم کرد. او هم از صمیم قلب می‌خواست اُم‌حبیبه و دیگر مسلمانان هرچه زودتر نزد پیامبر عزیزشان ﷺ بروند. ایشان را سوارِ کشتی کرد و به مدینه فرستاد.
قلب اُم‌حبیبه از هیجان تند تند می‌زد. دوباره نزد پیامبر ﷺ و یارانش بر می‌گشت. حالا دیگر معنای رؤیایش را دریافته بود. همسران پیامبرمان ﷺ، مادران مؤمنان به حساب می‌آمدند. اُم‌حبیبه هم یکی از مادران مسلمانان بود. این مژده برای اُم‌حبیبه، گویی تولدی دوباره بود...


#ویژه_کودکان_و_نوجوانان



💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞

https://t.me/Seminary32
دارالعلوم اسلامی ریزه
#۳۶۵_روز_با_پیامبر روز ٢٦٥ - تولدی دوباره برای دختر فرمانده دشمن اُم‌حبيبه دختر فرمانده دشمن، ابوسفیان، بود. او بسیار باهوش و زیرک بود. برخلاف پدرش، پیامبرمان ﷺ را بسیار دوست می‌داشت. ویژگی‌های فوق‌العاده اسلام را دیده و مسلمان شده بود. پدرش و دیگر مشرکان…
#۳۶۵_روز_با_پیامبر

روز ٢٦٦ - سخنان پادشاه هراکلیوس

باید اسلام، این دین تازه، به همه جای دنیا می‌رسید، و باید بی‌عدالتی‌ها و ناخوشی‌ها پایان می‌یافت. به همین منظور، پیامبر عزیزمان ﷺ نامه‌هایی را که آماده کرده بود، تک‌تک به حاکمان دنیا می‌فرستاد. نامه‌ای را که قرار بود به دست پادشاه روم، هراکلیوس، برسد به دحیه داد.
دحیه به سرعتِ برق بر اسبش سوار شد و تاخت. کوه‌ها و بیابان‌ها را پشت سر گذاشت و نامه پیامبر ﷺ را به پادشاه روم رساند.
هراکلیوس نامه را باز کرد و خواند. سپس، بی‌درنگ شروع به تحقیق درباره پیامبرمان ﷺ کرد. می‌خواست مطمئن شود که محمد ﷺ واقعاً پیامبر خداست. همان روزها، ابوسفیان برای تجارت به آنجا رفته بود. هراکلیوس او را به کاخ دعوت کرد و از او پرسید:
"آن طور که شنیده‌ام شخصی در مملکت تو اعلام پیامبری کرده است. سؤالاتی درباره او دارم. راستش را به من بگو. اگر دروغ بگویی، بالاخره حقیقت را می‌فهمم و نابودت می‌کنم."
ابوسفیان نمی‌دانست در قبال این تهدید چه بکند. برخلاف میلش، مجبور بود هر چه درباره پیامبرمان ﷺ می‌داند، به او بگوید. هراکلیوس پرسید:
"به من می‌گویی که اصل و نسب محمد چیست؟"
ابوسفیان با اکراه پاسخ داد:
"او انسانی پاک و اصیل است، حتی او اصیل ترین فرد میان ماست."
"دروغ هم می‌گوید؟"
"خیر؛ هرگز دروغ نمی‌گوید. من نشنیده‌ام که حتی یک بار دروغ گفته باشد."
"بسیار خوب، او را بیشتر تهیدستان دوست دارند یا ثروتمندان؟"
"بیشتر مورد احترام و علاقه بینوایان و تهیدستان است؛ زیرا او مستمندان را یاری می‌دهد، به فقرا می‌رسد و پر و بال تهیدستان می‌شود."
"بسیار خوب، بر طرفداران او افزوده می‌شود یا شمار آن‌ها رو به کاهش است؟"
"هر روز بیشتر می‌شوند، آن هم با سرعتی زیاد."
"آیا او از قولی که داده، بر‌می‌گردد؟"
"خیر، او هرگز از قولش بر نمی‌گردد."
کسی که این حقایق را می‌گفت؛ ابوسفیان بود، بزرگترین دشمن پیامبرمان ﷺ. او می‌ترسید اگر دروغ بگوید و هراکلیوس بفهمد بر او خشم خواهد گرفت، برای همین، ناگزیر حقایق را می‌گفت.
هراکلیوس از او پرسید:
"او به شما چه می‌گوید؟"
ابوسفیان پاسخ داد:
"می‌گوید خداوندِ یگانه را پرستش کنیم. از ما می‌خواهد نماز بخوانیم، راست‌گو و درست‌کار و یار و یاور فقرا باشیم."
هراکلیوس پس از شنیدن حرف‌های ابوسفیان مدتی تأمل کرد و سپس گفت:
"همه این ویژگی‌ها، نشان می‌دهد که او یک پیامبر است. کاش! نزد او بودم، و به او خدمت می‌کردم. سوگند می‌خورم که دین او تا اینجا آمده و فراگیر خواهد شد."
با شنیدن سخنان هراکلیوس، ابوسفیان دچار ترس عجیبی شده بود. هنگام بیرون رفتن به دوستش گفت:
"رفته رفته کار محمّد بالا می‌گیرد، حتی پادشاهان هم او را قبول دارند!"
حالا، اسلام در دنیا گسترش می‌یافت. مشرکان هم با عصبانیت و ناتوانی از ایجاد مانع، این پیشرفت را به تماشا نشسته بودند.

#ویژه_کودکان_و_نوجوانان



💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞

https://t.me/Seminary32
2👍1
عن أبي سَعيدٍ الخُدريِّ عنِ النبيِّ صلَّى اللهُ عليه وسلَّم أنَّه قال: (( مَن قَرَأَ سورةَ الكَهفِ يومَ الجُمُعةِ أضاءَ له من النورِ ما بَينَ الجُمُعتينِ )) .

اللهم صل على محمد وعلى آل محمد

https://t.me/Seminary32
3
دارالعلوم اسلامی ریزه
#۳۶۵_روز_با_پیامبر روز ٢٦٦ - سخنان پادشاه هراکلیوس باید اسلام، این دین تازه، به همه جای دنیا می‌رسید، و باید بی‌عدالتی‌ها و ناخوشی‌ها پایان می‌یافت. به همین منظور، پیامبر عزیزمان ﷺ نامه‌هایی را که آماده کرده بود، تک‌تک به حاکمان دنیا می‌فرستاد. نامه‌ای…
#۳۶۵_روز_با_پیامبر

روز ٢٦٧ - هراکلیوس و داگاتر

هراکلیوس از نامه حضرت محمد بسیار خشنود شد، و به رسالت او ایمان آورد. افرادش را جمع کرد و درباره دعوت پیامبر ﷺ با آن‌ها سخن گفت. سپس، نظر خود را چنین بیان کرد:
"بیایید دعوت حضرت محمد ﷺ را بپذیریم، تا در دنیا و آخرت رستگار شویم. من ایمان دارم که او آخرین فرستاده خداست."
افرادش به شدت با او مخالفت کردند. سر و صدا و داد و بی‌داد بلند شد. دعوا رفته‌رفته بزرگ‌تر می‌شد. هراکلیوس، در مقابلِ این رفتارِ خشونت آمیزِ آن‌ها ترسید که پادشاهی را از دست بدهد. برای همین، تصمیم گرفت که دیگر درباره این موضوع سخنی نگوید. نامه دریافتی از پیامبر عزیزمان ﷺ را در پارچه‌ای ابریشمی پیچید، در جعبه‌ای طلایی گذاشت و آن را پنهان کرد. او عقیده داشت که این نامه برایش خوش یُمن خواهد بود. سپس، نامه‌‌ای به پیامبرمان ﷺ نوشت:
"از طرف پادشاهِ روم به پیامبری که عیسی آمدنش را مژده داده است!
من قلباً ایمان آوردم که تو پیامبر خدا هستی. نام تو را در کتاب مقدس انجیل دیده بودم.
عیسی فرزند مریم آمدنت را مژده داده بود. رومیان را به دینِ تو دعوت کردم، اما آن را نپذیرفتند. خیلی خوب می‌شد اگر به حرفم گوش می‌دادند.
چقدر مشتاقِ کنار تو بودن و خدمت به تو هستم!..."
هراکلیوس برای پیامبر عزیزمان ﷺ هدایای ارزشمندی آماده کرد. نامه و هدایا را به فرستاده ایشان، دحیه داد و او را نزد داگاتر، یکی از علمایان دینیِ مسیحی فرستاد. پیامبر عزیزمان ﷺ نامه‌ای را هم برای داگاتر نوشته بود.
دحیه به نزد داگاتر رفت و نامه را به او داد.
او پس از خواندنِ نامه چنین گفت:
"سوگند به خدا که او آخرین پیامبر است. کتابِ مقدس، مژدۀ آمدنش را به ما داده بود."
داگاتر پس از گفتن این سخنان جبّه سیاهش را از تن بیرون آورد، لباس سفید به تن کرد و بی‌درنگ نزد مردمی رفت که در کلیسا جمع شده بودند. بی هیچ هراسی به آن‌ها گفت:
"مردمِ محترمِ روم! نامه‌ای از سوی محمدِ پیامبر برای ما آمده است. ایشان ما را به اسلام دعوت می‌کنند. من به یگانگیِ خدا و رسالت محمد ایمان آورده و مسلمان شده ام..."
حاضران خیلی تعجب کردند و عصبانی شدند؛ اما داگاتر، آرام و خونسرد، و خوشحال و شادمان از نامه پیامبرمان ﷺ بود. آری همچنان که عده‌ای همواره به مخالفت با حق می‌پردازند؛ گروهی دیگر از آن پیروی می‌کنند.
داگاتر حالا آماده استقبال از هر بلایی بود؛ زیرا او به آخرین پیامبر خدا، حضرت محمد مصطفی ﷺ ایمان آورده و آماده جانفشانی در مسیر بندگی خداوند یکتا بود.

* جبه - یک نوع لباس شبيه خرقه یا رداء


#ویژه_کودکان_و_نوجوانان



💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞

https://t.me/Seminary32
3
دارالعلوم اسلامی ریزه
#۳۶۵_روز_با_پیامبر روز ٢٦٧ - هراکلیوس و داگاتر هراکلیوس از نامه حضرت محمد بسیار خشنود شد، و به رسالت او ایمان آورد. افرادش را جمع کرد و درباره دعوت پیامبر ﷺ با آن‌ها سخن گفت. سپس، نظر خود را چنین بیان کرد: "بیایید دعوت حضرت محمد ﷺ را بپذیریم، تا در دنیا…
#۳۶۵_روز_با_پیامبر

روز ۲۶۸ - مقوقس، پادشاه مصر

پیامبر عزیزمان ﷺ ارسال نامه به رهبران دنیا را ادامه می‌داد. مقوقس، پادشاه مصر هم یکی از آن‌ها بود. پیامبرمان ﷺ صحابه‌ای به نام حاطب را نزد او فرستاد. مقوقس نامه دریافتی را برای افرادش خواند. سپس به حاطب گفت:
"مبارک باشد! ما منتظر آمدنِ او بودیم. فقط اینکه او از سرزمین شام مبعوث نشده است، و از مکه آمده است توجه من را، به خود جلب کرده."
مقوقس نامه پیامبرمان ﷺ را در جعبه‌ای از عاجِ فیل نگه داشت، و برای پیامبرمان ﷺ مقدار زیادی طلا، نقره، لباس، کریستال و عسل تدارک دید.
حاطب پنج روز آنجا ماند. در این مدت به خوبی از او پذیرایی شد. سپس، راه برگشت را در پیش گرفت. وقتی به مدینه رسید؛ همه چیز را برای پیامبرمان ﷺ تعریف کرد. مقوقس، نامه‌ای هم به حاطب داده بود. او در نامه نوشته بود که پیامبرمان ﷺ را باور دارد؛ اما از ترسِ از دست دادنِ پادشاهی ایمان نخواهد آورد.
از نظر پیامبر عزیزمان ﷺ نه هدایای مقوقس ارزشی داشت، و نه ثروت و سامانش. مقوقس با ارزش‌ترین و گران‌بهاترین ثروت، یعنی ایمان را از دست داده بود. پیامبرمان ﷺ از این رفتار بزدلانه پادشاه خیلی اندوهگین شد، و فرمود:
"حیف شد! مقوقس ترس از دست دادن پادشاهی‌اش را دارد. آن تختِ لرزان پادشاهی برایش باقی نخواهد ماند!..."
پیامبر عزیزمان ﷺ بعدتر به پادشاه ایران و والیِ یمن هم نامه‌هایی برای دعوت به اسلام فرستاد. به این ترتیب، دستورات دین زیبای اسلام را به چهار گوشه دنیا رساند. پیروی از او از همه مقامات دنیوی بالاتر بود. آن‌ها که متوجه اهمیت این دعوت شدند؛ از همه چیزشان دست کشیده و مسلمان شدند. آن‌ها هم که نفهمیدند؛ پنبه در گوش کردند و سخنان زیبای زیبایان را نشنیدند.
حالا هر روز بر شمار مسلمانان افزوده می‌شد و نام پیامبرمان ﷺ به چهار گوشه دنیا رسیده بود.
دنیای پیر، پیامبر تازه‌اش را آهسته آهسته می‌شناخت.

ادامه دارد، إِن‌شَاءَ‌اللَّهُ

#ویژه_کودکان_و_نوجوانان


💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞

https://t.me/Seminary32
1
دارالعلوم اسلامی ریزه
#۳۶۵_روز_با_پیامبر روز ۲۶۸ - مقوقس، پادشاه مصر پیامبر عزیزمان ﷺ ارسال نامه به رهبران دنیا را ادامه می‌داد. مقوقس، پادشاه مصر هم یکی از آن‌ها بود. پیامبرمان ﷺ صحابه‌ای به نام حاطب را نزد او فرستاد. مقوقس نامه دریافتی را برای افرادش خواند. سپس به حاطب گفت:…
#۳۶۵_روز_با_پیامبر

روز ۲۶۹ - شيرِ راهنما

پیامبر عزیزمان ﷺ یکی از اصحابش، به نام سفینه را به یمن فرستاده بود. سفینه پیامبر ﷺ را بسیار دوست داشت. به محض دریافت فرمان به راه افتاد. راه، طولانی و پرخطر بود. سفینه تپه‌های شنی را پشت سر گذاشته و پیش می‌رفت. در‌حالی‌که تک و تنها در بیابان پیش می‌رفت، ناگهان شیری سر راهش قرار گرفت. سفینه خیلی ترسیده بود و شیر هم حسابی بزرگ و گرسنه بود. با اشتها به سفینه نگاه می‌کرد. می‌توانست او را در چشم بر هم زدنی، یک لقمه کند‌.
سفینه نه راه فرار داشت و نه توان ایستادن. همان دم به پیامبر عزیزمان ﷺ فکر کرد؛ اگر شکارِ این حیوان وحشی شود، نخواهد توانست امر پیامبرمان ﷺ را به انجام برساند. به چشم‌های شیر زُل زد و گفت:
"من از طرف حضرت محمد رسول‌الله ﷺ مأمور به انجام کار مهمی هستم. لطفاً به من آسیبی مرسان!"
شیر غرش کنان به او نگاه می‌کرد. انگار حرف‌هایش را فهمیده بود. راهش را کشید و رفت. سفینه نفسِ عمیقی کشید، و به سرعت به راهش ادامه داد. سرانجام، به یَمَن رسید. مأموریتش را به درستی انجام داده و راه بازگشت را پیش گرفت؛ اما در بیابان راهش را گم کرد. تنها و خسته در بیابانی گرم و سوزان گمشده بود. نمی‌دانست کدام سو برود. راه مدینه را پیدا نمی‌کرد. پریشان و درمانده بود. همان لحظه دوباره شیری پیدا شد. شیر به حضرت سفینه خیره شد. بعد، جلو افتاد، انگار می‌خواست راه را به او نشان دهد.
شیر جلو بود و سفینه پشت سرش مسیری طولانی را رفتند. مدتی بعد، سفینه راه مدینه را پیدا کرد. خیلی خوشحال شد. او به سمت مدینه حرکت کرد و شیر هم سویی دیگر رفت. شاید این همان شیری بود که هنگام رفتن به یمن با سفینه روبرو شده بود‌. آن شیر هم مثل دیگر مخلوقات پیامبر عزیزمان ﷺ را شناخته و به حرمت او سفینه را کمک کرده بود.

#ویژه_کودکان_و_نوجوانان


💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞

https://t.me/Seminary32
دارالعلوم اسلامی ریزه
#۳۶۵_روز_با_پیامبر روز ۲۶۹ - شيرِ راهنما پیامبر عزیزمان ﷺ یکی از اصحابش، به نام سفینه را به یمن فرستاده بود. سفینه پیامبر ﷺ را بسیار دوست داشت. به محض دریافت فرمان به راه افتاد. راه، طولانی و پرخطر بود. سفینه تپه‌های شنی را پشت سر گذاشته و پیش می‌رفت. در‌حالی‌که…
#۳۶۵_روز_با_پیامبر

روز ۲۷۰ - اشیای غیر قابل تقسیم پیامبرمان ﷺ

کودکان برای به دست آوردن هدیه‌ای از وسایل پیامبرمان ﷺ با هم رقابت می‌کردند، ایشان با علم به این موضوع، به هر کدام هدیه‌ای می‌داد. مثلاً لیوان آب خوری‌اش را به اَنس داد. مقوقس، پادشاه مصر، این لیوان را به پیامبرمان ﷺ هدیه داده بود. اَنس مثل چشمش از آن
مراقبت می‌کرد.
روزی پیامبر عزیزمان ﷺ جایی می‌رفت، در راه پسر بچه‌ای دوان دوان پیش او آمد. با دستان کوچکش سعی داشت لباس پیامبرمان ﷺ را بگیرد. پیامبرمان ﷺ برگشت و از او پرسید:
"ببینم تو کیستی؟"
گفت: "من پسر اُم‌حَكَم هستم."
"لباسم را چرا کشیدی؟"
"مادرم از من خواست که لباس شما را بگیرم و آن را برایش ببرم."
جان جانان، پیامبر مهربانمان ﷺ لبخند زد. پیراهنش را از تن کَند و آن را به کودک داد و فرمود:
"بگیر، ببرش برای مادرت، و به او بگو که آن را از وسط نصف کند. نصفش را به خواهرش بدهد و نصف دیگر برای خودش."
کودک، پیراهن پیامبر ﷺ را گرفته و با خوشحالی از آنجا رفت. پیامبر عزیزمان ﷺ هم بر زبانش دعا بود و رفتن او را تماشا می‌کرد.

#ویژه_کودکان_و_نوجوانان



💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞

https://t.me/Seminary32
دارالعلوم اسلامی ریزه
#۳۶۵_روز_با_پیامبر روز ۲۷۰ - اشیای غیر قابل تقسیم پیامبرمان ﷺ کودکان برای به دست آوردن هدیه‌ای از وسایل پیامبرمان ﷺ با هم رقابت می‌کردند، ایشان با علم به این موضوع، به هر کدام هدیه‌ای می‌داد. مثلاً لیوان آب خوری‌اش را به اَنس داد. مقوقس، پادشاه مصر، این…
#۳۶۵_روز_با_پیامبر

روز ۲۷۱ - انگشتری که چشم‌ها را خیره می‌کرد

امامه، نوه‌دختریِ پیامبر عزیزمان ﷺ بود. پیامبرمان ﷺ او را بسیار دوست داشت. دختر‌کوچولو وقتی پیامبرمان ﷺ نماز می‌خواند، می‌رفت و در آغوشش می‌نشست. هنگامِ سجده، سوار پشتش می‌شد. پیامبر عزیزمان ﷺ اصلاً او را دعوا نمی‌کرد و به نمازش ادامه می‌داد.
همیشه به پدرانی که به دخترانشان بهایی نمی‌دادند، چنین می‌فرمود:
"دخترانتان را حقیر نبینید. بی‌تردید ایشان عزیز و ارزشمند هستند."
امامه دیگر بزرگ شده بود. او حالا ده سال داشت؛ اما پیامبرمان ﷺ همچنان با او رفتاری پر مهر داشت و برای خشنودی‌اش هر کاری می‌کرد.
از نجاشی، پادشاه حبشه، هدیه ارزشمندی به پیامبر عزیزمان ﷺ رسیده بود. یک انگشتری با سنگ‌های قیمتی. امامه از این انگشتر خیلی خوشش آمده بود. چشم از آن بر‌نمی‌داشت. درخشش انگشتر گویی او را به جهانهای دیگری می‌برد.
پیامبر عزیزمان ﷺ که متوجه علاقه امامه به انگشتر شده بود، امامه را صدا کرد و انگشتر زیبا و قیمتی را به او هدیه داد. دخترک با خوشحالی انگشتر را از پیامبرمان ﷺ گرفت.
پیامبر عزیزمان ﷺ همه بچه‌ها را مثل بچه خودش دوست داشت. فرزند خودش یا هر کودکی در هر گوشه دنیا برای او فرقی نداشت. با همه به مهربانی رفتار کرده و همه را به یک اندازه دوست داشت.
پیامبرمان ﷺ به امامه لبخند زد و دخترک خوشحال و خندان، بارها از او تشکر کرد و رفت. امامه، یک بارِ دیگر فهمیده بود که پدربزرگش چقدر جوانمرد، مهربان و فداکار است. همه عمرش این هدیه قیمتی را حفظ کرد.

#ویژه_کودکان_و_نوجوانان



💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞

https://t.me/Seminary32
❤️سیدالاستغفار

"♡اَللّهُمَّ أَنْتَ رَبِّي لاَاِلهَ إلّاَ أَنْتْ خَلَْقْتَنِي وَأَنَا عَبدُكَ وَأَنَا عَلَی عَهْدِكَ وَ وَعْدِكَ مَااسْتَطَعْت أَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّ مَا صَنَعْت أَبُوءُ لَکَ بِنِعْمَتِكَ عَلَيَّ وَ أَبُوءُ بِذَنْبِی فَاغْفِرْ لِي فَإِنَّهُ لَا يَغْفِرُ الذُّنوبَ إِلاَّ أَنْتْ♡"




💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞

https://t.me/Seminary32
دارالعلوم اسلامی ریزه
#۳۶۵_روز_با_پیامبر روز ۲۷۱ - انگشتری که چشم‌ها را خیره می‌کرد امامه، نوه‌دختریِ پیامبر عزیزمان ﷺ بود. پیامبرمان ﷺ او را بسیار دوست داشت. دختر‌کوچولو وقتی پیامبرمان ﷺ نماز می‌خواند، می‌رفت و در آغوشش می‌نشست. هنگامِ سجده، سوار پشتش می‌شد. پیامبر عزیزمان…
#۳۶۵_روز_با_پیامبر

روز ۲۷۲ - زيباترينِ هديه

اصحاب بدون هیچ‌گونه شکایتی از سختی‌ها در کنار پیامبرمان ﷺ ماندند. راه‌های سخت و طولانی را با او می‌پیمودند و با تماشا و لذت بردن از اخلاق و رفتار زیبایش و شنیدن سخنان شیرینش، حتی نمی‌دانستند چگونه به مقصد رسیدند.
آن روز هم یکی از همین روزها بود. پیامبر عزیزمان ﷺ دوباره با یارانش راهی جایی بودند. کاروانِ شتران به سختی و سنگینی در بیابان پیش می‌رفت؛ اما یکی از شتران در کاروان، آهنگِ حرکتِ سنگینِ کاروان را بر هم می‌زد. این شتر، که جوانی پرشور سوارش بود، پیشاپیشِ همه شتران حرکت می‌کرد.
دیگر کاروانیان پیوسته به جوان هشدار می‌دادند:
"شترت را سریع مران، از پیامبرمان ﷺ سبقت نگیر."
جوان هر چه می‌کوشید، شتر گوشش بدهکار نبود. مدام از شترِ پیامبرمان ﷺ پیشی می‌گرفت و جوان از این امر معذب بود.
پیامبر ﷺ، متوجه ناراحتی جوان شده بود. موقع استراحت از صاحب شتر پرسید:
"این شتر چابک مالِ شماست؟"
جوان گفت:
"آری، یا رسول الله!"
پیامبر ﷺ فرمود:
"آن را به من می‌فروشید؟"
جوان گفت:
"حتماً"
و شتر را به پیامبرمان ﷺ فروخت.
پس از خریدن شتر، پیامبرمان ﷺ رو کرد به جوان و گفت:
"این شتر را به تو هدیه می‌دهم. مالِ توست. هر طور دلت خواست آن را بران." جوان از خوشحالی نمی‌دانست چه کند. با تعجب و شگفتی به پیامبرمان ﷺ نگاه می‌کرد، که او را از اذیت و آزار صاحب شتر نجات داده بود. این شتر، زیباترین و بهترین هدیه‌ای بود که آن جوان در زندگی‌اش گرفته بود.

#ویژه_کودکان_و_نوجوانان



💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞

https://t.me/Seminary32
دارالعلوم اسلامی ریزه
#۳۶۵_روز_با_پیامبر روز ۲۷۲ - زيباترينِ هديه اصحاب بدون هیچ‌گونه شکایتی از سختی‌ها در کنار پیامبرمان ﷺ ماندند. راه‌های سخت و طولانی را با او می‌پیمودند و با تماشا و لذت بردن از اخلاق و رفتار زیبایش و شنیدن سخنان شیرینش، حتی نمی‌دانستند چگونه به مقصد رسیدند.…
#۳۶۵_روز_با_پیامبر

روز ۲۷۳ - با حیوانات به ملایمت رفتار کنید

پیامبر عزیزمان ﷺ با جاندار و بی‌جان و همه مخلوقات با مهربانی رفتار می‌کرد. دوست داشت همه مردم هم مثل خودش باشند. او نسبت به درختان، سنگ‌ها، حیوانات، انسان‌ها و همه چیز پر از مهر و عطوفت بود. هرگز حیوانِ سواری‌اش را اذیت نمی‌کرد. در راه، اگر علفزاری می‌دید، متوقف می‌شد تا سواری‌اش در آن بچرد. روزی شتری دید که از گرسنگی پوست و استخوان شده بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و چنین فرمود:
"این شتر دهان دارد؛ اما زبان ندارد، پس در رعایتِ حقوقِ حیوانات از خدا بترسید." روزی دیگر که عایشه (رض) برای کنترلِ شترِ خشمگینش با آن به تندی رفتار کرده بود، پیامبر ﷺ این رفتار را نپسندید و فرمود:
"عایشه! با حیوان به ملایمت رفتار کن. زیرا هر جا نرمی و ملایمت باشد؛ آنجا زیبا و نیکو خواهد شد. هر رفتاری که در آن نرمی نباشد، زشت و ناپسند است."
عایشه (رض) پس از سخنان پیامبرمان ﷺ با شترش به نرمی رفتار کرد و شتر هم آرام شد. روزی اصحاب که از شفقت پیامبرمان ﷺ به حیوانات مطلع بودند، نزد او آمدند و گفتند:
"ای پیامبر خدا! آیا در خوش رفتاری با حیوانات، ثواب و پاداش هم هست؟"
پیامبرمان ﷺ فرمود:
"در هر رفتار نیکتان با موجودات زنده برای شما ثوابی هست." سپس داستانی را برایشان تعریف کرد:
"روزگاری، شخص گناهکاری مدتی طولانی در راه بود. خیلی تشنه شده بود. چاه آبی را پیدا کرد؛ اما برای آب کشیدن از چاه نه طنابی داشت و نه دلویی. خم شد و داخل چاه را نگاه کرد. چاه خیلی عمیق نبود و آبش زلال و شفاف بود؛ از تشنگی لب‌هایش ترک برداشته بود. داخل چاه رفت و از آن نوشید تا سیراب شد. از چاه که بیرون آمد، سگی را دید که مثل خودش تشنه بود. سگِ بیچاره از فرط تشنگی زبان بر خاکِ نمناک می‌مالید. دلش برایش سوخت. برای اینکه به او هم آب بدهد، دوباره واردِ چاه شد؛ اما نمی‌دانست آب را چگونه به سگ برساند. با خودش فکر کرد و سرانجام کفشش را بیرون آورد و آن را پر از آب کرد. کفش را با دهانش گرفته از دیواره چاه بالا آمد. آب داخل کفش را به سگ داد. الله از رفتارِ این شخص خشنود شد و همه گناهانش را عفو فرمود."
این داستان، یاران پیامبر عزیزمان ﷺ را بسیار متأثر کرد. یعنی پروردگار هیچ نیکی‌ای را بی پاسخ نمی‌گذارد. به سبب رفتار مهربانانه با یک حیوان انسانی گناهکار را عفو می‌کند.
پیامبرمان ﷺ همیشه در خصوص حیوانات توصیه‌هایی می‌فرمود:
"با شفقت و مهربانی با حیوانات رفتار کنید. الله کسانی را دوست دارد که به نرمی با فرزند، درخت و مخلوقات رفتار می‌کنند، و به ایشان مژده بهشت می‌دهد."
هر که این سخنان پیامبرمان ﷺ را شنید؛ از آن پس کوشید که با دقتِ بیشتری با حیوانات رفتار کند و هرگز حیوانات را آزار نمی‌دادند.

#ویژه_کودکان_و_نوجوانان



💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞

https://t.me/Seminary32
1
دارالعلوم اسلامی ریزه
#۳۶۵_روز_با_پیامبر روز ۲۷۳ - با حیوانات به ملایمت رفتار کنید پیامبر عزیزمان ﷺ با جاندار و بی‌جان و همه مخلوقات با مهربانی رفتار می‌کرد. دوست داشت همه مردم هم مثل خودش باشند. او نسبت به درختان، سنگ‌ها، حیوانات، انسان‌ها و همه چیز پر از مهر و عطوفت بود. هرگز…
#۳۶۵_روز_با_پیامبر

روز ٢٧٤ - خیبر شهری با قلعه‌های هفت‌گانه

خیبر، شهری زیبا در شمال مدینه با قلعه‌های مرتفع هفت‌گانه بود. یهودیان بنی‌قریضه که در جنگ خندق، تفاهم نامه را زیر پا گذاشته و مشرکان را یاری داده، در این شهر مستقر بودند. آن‌ها همچنان برای نابودی مسلمانان نقشه‌های شوم می‌کشیدند.
پیامبرمان ﷺ که از فکر و خیانت‌پیشگیِ یهودیان بنی قریضه آگاه بود؛ به دنبال شناسایی و دفع تهدیدات آن‌ها بود. برای همین، اصحابش را دعوت کرد. مدتی طولانی مذاکره و گفت و گو کردند. سرانجام، تصمیمی گرفتند. باید به سرعت به سمتِ خیبر حرکت کنند. مسلمانان فوراً حاضر شدند و به راه افتادند.
در طول راه دعاهای زیبا بر زبان پیامبر عزیزمان ﷺ جاری بود:
"پروردگارا! از ترسِ آینده و حسرت گذشته به تو پناه می‌برم. از ناتوانی، سستی و تنبلی، بخل، ترس، بدهکاری و ستم ستمکاران به تو پناه می‌برم."
اصحاب با "آمین آمین" گفتن به دعای پیامبرمان ﷺ پاسخ می‌دادند. آنان با شجاعت و شهامت پیش می‌رفتند و در نیمه‌های شب، مقابل خیبر اردو زدند.
پیامبر عزیزمان ﷺ باز دست به آسمان برداشت و به درگاه پروردگار دعا کرد:
"ای پروردگار صاحب زمین و آسمان‌ها! ای پروردگار حرکت دهنده بادها! ما از تو خیر و خوشیِ این شهر را می‌خواهیم، خیر و خوشی ساکنان این شهر را می‌خواهیم. برای همه چیزِ این شهر، خیر و خوشی‌ می‌خواهیم. از بدی‌های این شهر هم به تو پناه می‌بریم."
چه خوش قلب و نیک‌اندیش بود پیامبر عزیزمان ﷺ! حتی برای آن‌ها که علیه او همه بدی‌ها را می‌خواستند آرزوی خیر و نیکی داشت.
یهودیان خیبر، صبح که بیدار شدند خود را در محاصره مسلمانان دیدند. برای همین، از ترس، در قلعه هایشان پناه گرفتند، و شروع به تیراندازی به پیامبر ﷺ و یارانش کردند. لحظات سختی بود. شهرِ هفت قلعه زیبا، به خاطر رفتار ناپسند آدم‌ها زشت شده بود. پیامبر زیبایمان ﷺ و یارانش به درگاه خدا دعا کرده و طلب کمک می‌کردند.

#ویژه_کودکان_و_نوجوانان



💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞

https://t.me/Seminary32