Forwarded from 𓆩 𝗦𝗲𝗿𝗲𝗻𝗱𝗶𝗽𝗶𝘁𝘆 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𓆪
— Movin, Comin, Lovin
༨ #Yoonmin
༨ Smut, Omegaverse
༨ Written By minie13_93
༨ Translated By Sadixen
༨ Full
آلفا یونگی و امگا جیمین از صبح آرومشون، آهسته لذت میبرن که در اون فقط با هم توی تخت دراز کشیدن و بدن همدیگه رو نوازش میکنن...
༨ Chapter 1 • Chapter 2
༨ #Novelette • #MCL • #Full
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤2
Forwarded from 𓆩 𝗦𝗲𝗿𝗲𝗻𝗱𝗶𝗽𝗶𝘁𝘆 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𓆪
༨ #Noveltte • #Hopemin
ترس از سایهی خودت
هوسوک، جوونیه که به عنوان شکارچی هیولاها توی پاریس کار میکنه و جیمین، پسر محله فقیرنشینیه که هوسوک عاشقش شده اما سایههایی که همیشه دنبالش هستن ممکنه پسر رو بترسونه و همین دلیلیه که هیچوقت جرأت نزدیک شدن بهش رو نداشته باشه تا اینکه یک روز وقتی صدای دوربین عکاسی رو میشنوه به سمت صدا برمیگرده و اولین چیزی که چشمهاش رو کور میکنه لبخند درخشان جیمینه.
- ببخشید که اول اجازه نگرفتم. ولی اینجا رو ببین... خیلی فوقالعاده افتادی!
عکس رو نشونش میده و هوسوک چیزی رو میبینه که جیمین قادر به دیدنش نیست؛ هیولایی که پشت سرش دندونهاش رو نشون داده و آمادهی نفرین کردن پسر عکاسه.
- میبینی... تو خیلی زیبایی. باید از این به بعد سوژهی عکسام بشی.
༨ By Sadixen
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from 𓆩 𝗦𝗲𝗿𝗲𝗻𝗱𝗶𝗽𝗶𝘁𝘆 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𓆪
🎃 🎃 🎃 🎃
😈 😈 😈
༨ #ComicArt • #Yoonmin
کدوم خوناشامی با خوردن شکلات و شیرینی اوردز میکنه؟
معلومه که بیبی کوو!
حالا این بهترین فرصته برای اینکه پدرهاش بعد از ماهها -یا شایدم سالها- دوتایی باهم یکم خوش بگذرونن تا بچهومپایرشون بیدار نشده!
༨ Cr. Dear_911
༨ By Sadixen
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
༨ #ComicArt • #Yoonmin
کدوم خوناشامی با خوردن شکلات و شیرینی اوردز میکنه؟
معلومه که بیبی کوو!
حالا این بهترین فرصته برای اینکه پدرهاش بعد از ماهها -یا شایدم سالها- دوتایی باهم یکم خوش بگذرونن تا بچهومپایرشون بیدار نشده!
༨ Cr. Dear_911
༨ By Sadixen
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤1
Forwarded from 𓆩 𝗦𝗲𝗿𝗲𝗻𝗱𝗶𝗽𝗶𝘁𝘆 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𓆪
༨ #Fantasize • #Vkook
برای پروژهی جدید، دانشجوها باید گروههای دوتایی تشکیل بدن، مطالعه کنن و درنهایت کنفرانس خوبی ارائه بدن.
اما وقتی نوبت تهیونگ و جونگوک میرسه میفهمن تمام مدت مشغول مطالعهی بدن همدیگه بودن...
༨ By Sadixen
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
برای پروژهی جدید، دانشجوها باید گروههای دوتایی تشکیل بدن، مطالعه کنن و درنهایت کنفرانس خوبی ارائه بدن.
اما وقتی نوبت تهیونگ و جونگوک میرسه میفهمن تمام مدت مشغول مطالعهی بدن همدیگه بودن...
༨ By Sadixen
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
Forwarded from 𓆩 𝗦𝗲𝗿𝗲𝗻𝗱𝗶𝗽𝗶𝘁𝘆 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𓆪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
༨ #Fantasize • #Vkook
— نمیشنوم چی میگی!
— تو به خواستههای من توجه نمیکنی! بهت گفتم صورتتو شیو کن. عکس نودتو نذار جایی... هر دفعه داریم بحث میکنیم اینقدر منو بوس نکن!
لبش رو یه بار دیگه بوسید و گفت: "باشه عزیزم، حالا یکم بیا جلوتر بشنوم چی میگی."
༨ By Sadixen
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
— نمیشنوم چی میگی!
— تو به خواستههای من توجه نمیکنی! بهت گفتم صورتتو شیو کن. عکس نودتو نذار جایی... هر دفعه داریم بحث میکنیم اینقدر منو بوس نکن!
لبش رو یه بار دیگه بوسید و گفت: "باشه عزیزم، حالا یکم بیا جلوتر بشنوم چی میگی."
༨ By Sadixen
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
Forwarded from 𓆩 𝗦𝗲𝗿𝗲𝗻𝗱𝗶𝗽𝗶𝘁𝘆 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𓆪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
༨ #Fantasize • #Yoonmin
— خوشت میاد ازش؟
— از چی؟ خریدام؟
— از رگ دستم که باهاش بازی میکنی!
— اوه... خب... آره. بخاطر سنگینی خریدای من اینجوری شد. ببخـ-
— اگه اینقدر خوشت میاد میتونیم بیشتر خرید کنیم، ملکه.
༨ By Sadixen
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
— خوشت میاد ازش؟
— از چی؟ خریدام؟
— از رگ دستم که باهاش بازی میکنی!
— اوه... خب... آره. بخاطر سنگینی خریدای من اینجوری شد. ببخـ-
— اگه اینقدر خوشت میاد میتونیم بیشتر خرید کنیم، ملکه.
༨ By Sadixen
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
❤2
Forwarded from 𓆩 𝗦𝗲𝗿𝗲𝗻𝗱𝗶𝗽𝗶𝘁𝘆 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𓆪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
༨ #Fantasize • #Vkook
— سرآشپز جئون، برای شام چی درست کردی؟
— یعنی میگی چیزی بجز منو میخوای بخوری؟
༨ By Sadixen
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
— سرآشپز جئون، برای شام چی درست کردی؟
— یعنی میگی چیزی بجز منو میخوای بخوری؟
༨ By Sadixen
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
Forwarded from 𓆩 𝗦𝗲𝗿𝗲𝗻𝗱𝗶𝗽𝗶𝘁𝘆 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𓆪
༨ #Fantasize • #Yoonmin
نامجون و جین سه ماه پیش، یونگی، یه گربه هیبرید ولگرد رو به فرزندی قبول کردن. حالا فصل کریسمسه و جیمین، گربه هیبرید دیگه اونا، مشتاقه تا عشق و علاقهاش به کریسمس رو با یونگی تقسیم کنه. کی میدونه، شاید این جشنهای کریسمس یه جو مناسب رو برای این دو تا گربه هیبرید فراهم کنه تا بالاخره احساساتشون رو نسبت به همدیگه بروز بدن...
༨ By Sadixen
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
نامجون و جین سه ماه پیش، یونگی، یه گربه هیبرید ولگرد رو به فرزندی قبول کردن. حالا فصل کریسمسه و جیمین، گربه هیبرید دیگه اونا، مشتاقه تا عشق و علاقهاش به کریسمس رو با یونگی تقسیم کنه. کی میدونه، شاید این جشنهای کریسمس یه جو مناسب رو برای این دو تا گربه هیبرید فراهم کنه تا بالاخره احساساتشون رو نسبت به همدیگه بروز بدن...
༨ By Sadixen
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
❤1
Forwarded from 𓆩 𝗦𝗲𝗿𝗲𝗻𝗱𝗶𝗽𝗶𝘁𝘆 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𓆪
❤🔥1
Forwarded from 𓆩 𝗦𝗲𝗿𝗲𝗻𝗱𝗶𝗽𝗶𝘁𝘆 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𓆪
༨ #Erotica • #MinV
اون سایرن زیبا از روزی که شکار شد، توی یه محیط عجیب و غریب بود؛ هنوز هم میترسید؛ اونجا هوای گرفتهای داشت. با اینکه دریاچهی خیلی خیلی کوچولویی کنارش بود که میتونست گاهی بره داخلش، اما کفاف دم بلندش رو نمیداد.
شکارچیاش مرد ترسناکی بود؛ صورتش رو میپوشوند و میومد داخل اون فضای چرک و بهش غذا میداد و دوباره میرفت.
اصلاً میدونست که الان فصل جفتگیریه و اون باید توی آبهای آزاد باشه؟
یک شب وقتی داشت با کلافگی به پولکهای ریخته شدهاش نگاه میکرد، آواز محزونی هم میخوند؛ حال خوبی نداشت و حس کرد ممکنه همین روزها بمیره... اما با باز شدن در، برخلاف ساعتهای همیشگی، چشمهاش گرد شد و سعی کرد پشت دریاچهی سنگی مخفی بشه. لیز خورد و رفت پشتش. صدای برخورد دم بلندش به زمین میومد...
انگار یکی صداش میزد؛ زبون آدمها رو درست نمیفهمید؛ خیلی بینشون حضور نداشت که بدونه...
نگاهش رو آروم بالا آورد؛ یه آدم جدید میدید، جثهاش کوچکتر بود و صورتش رو پنهان نکرده بود. رنگ موهاش شبیه خودش بود و انگار بهش لبخند میزد...
با دست بهش اشاره کرد آروم باشه ولی میترسید بهش اعتماد کنه.
- داشتی آواز میخوندی؟
از اون جمله فقط "آواز" رو میفهمید که باعث شد سرش رو تند تند تکون بده.
- اوه... تو خیلی خوشگلی. حیفه اینجا باشی. دیدم پدرم شکارت کرده و همش منتظر بودم بیام ببینم. هی... میخوای برگردی دریا؟
دوباره کلمات نامفهوم...
اما "دریا" آشنا بود. هر چیز مربوط به دریا رو قبول میکرد پس باز هم سر تکون داد.
- من کمکت میکنم. هیچکس اینجا نیست. فقط چون خیلی خوشگلی، باشه؟
صداش اونقدر لطیف بود که تهیونگ رو مسخ کرده بود؛ اگه دو تا پاهاش رو نمیدید فکر میکرد توسط یه سایرن دیگه داره سحر میشه.
اون موجود بهش نزیکتر میشد؛ اما همچنان احتیاط میکرد تا سایرن رو نترسونه. وقتی بهش رسید، خودش رو به دیوار پشت وان چسبونده بود اما جیمین کنارش آروم نشست و انگشت کوچیکهاش رو بهش نشون داد: «قول میدم بهت آسیب نرسونم.»
سایرن با حیرت به انگشتش نگاه کرد؛ باید چی کار میکرد؟ میخوردش؟
این یه درخواست بود؟ آدمها بنظرش خیلی عجیب بود.
جیمین خندید چون فهمید نمیدونه باید چیکار کنه؛ دستش رو گرفت و انگشت کوچکش رو باز کرد؛ پوستش با پولک هم لطیف بود هم درخشنده. انگشتهاشون رو بهم گره زد تا به خیال خودش قولشون حفظ بشه اما تهیونگ فکرهای دیگهای میکرد؛ اون آدمیزاد عطر عجیبی داشت، صدای لطیفش باعث میشد به هیچی فکر نکنه و مغزش از کار بیافته. اون فقط نیاز به یه جفت داشت که انگار با دیدن اون پسر فهمید پیداش کرده.
- اسم من جیمینه.
کمی از ایما و اشاره هم استفاده کرد تا منظورش رو بفهمه.
به سختی تکرارش کرد: «جِمِن»
جیمین خندید و خواست بغلش کنه که صدای آوازش دوباره پیچید؛ این بار زیر گوشش... سرش گیج میرفت و کم کم داشت از دنیای خودش جدا میشد. هیچ کنترلی روی خودش نداشت و ذهنش فقط به یک چیز فکر میکرد که هیچ وقت به سرش نزده بود...!
سایرن وقتی فهمید داره موفق میشه و رایحهی شهوت رو ازش حس کرد، کمی به سمت پایین لیز خورد و با دستهاش به شونههای پسر چنگ زد تا اون رو روی خودش بکشه. حفرهاش رو باز و بسته میکرد و به آوازش ادامه داد تا اینکه پسر بالاخره دست به کار شد تا سایرن رو به خواستهاش برسونه...
༨ Tap To See The Uncensored Version
༨ By Sadixen
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from 𓆩 𝗦𝗲𝗿𝗲𝗻𝗱𝗶𝗽𝗶𝘁𝘆 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𓆪
༨ #Novelette • #Yoonmin
زمانیکه مهمونی به آخراش نزدیک میشد، جیمین با مستی به یه جای خلوتتر رفت. تمام شب چشمش میچرخید تا پیداش کنه و وقتی هیچجا ندیدش کاملاً ناامید شده بود.
اونجایی که بود فقط با نور یه چراغ کمی روشن شده بود، هر پلکی که میزد اطراف رو تارتر میدید اما یه سایه روبروش بود.
حتی مطمئن نبود خودشه، فقط میخواست خیال کنه به قولش عمل کرده و اومده تا توی مهمونی کنارش باشه.
— خیلی دیر کردی. همه چیز تموم شد.
" بیا اینجا." با ضربه به پاش اشاره کرد اما قبل از اینکه جیمین قدم بعدی رو برداره، فقط با شنیدن صدای یونگی دستش به سمت لباسش رفت تا از شرشون خلاص شه.
وقتی روی پاش نشست، زبونش رو روی لبهاش کشید و قبل از اینکه اونها رو روی پوست عسلی پسرش بذاره و ببوستش، گفت: "اگه ندیده بودم دستش بهت خورده، از جونش میگذشتم و زودتر میومدم."
جیمین قهقههی مستی زد و وقتی لبهای پسر رو روی شکمش حس کرد، زمزمهی بیجونی کرد: "هوممم... دست قطع شدهشو برام میآوردی..."
༨ By Sadixen
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
زمانیکه مهمونی به آخراش نزدیک میشد، جیمین با مستی به یه جای خلوتتر رفت. تمام شب چشمش میچرخید تا پیداش کنه و وقتی هیچجا ندیدش کاملاً ناامید شده بود.
اونجایی که بود فقط با نور یه چراغ کمی روشن شده بود، هر پلکی که میزد اطراف رو تارتر میدید اما یه سایه روبروش بود.
حتی مطمئن نبود خودشه، فقط میخواست خیال کنه به قولش عمل کرده و اومده تا توی مهمونی کنارش باشه.
— خیلی دیر کردی. همه چیز تموم شد.
" بیا اینجا." با ضربه به پاش اشاره کرد اما قبل از اینکه جیمین قدم بعدی رو برداره، فقط با شنیدن صدای یونگی دستش به سمت لباسش رفت تا از شرشون خلاص شه.
وقتی روی پاش نشست، زبونش رو روی لبهاش کشید و قبل از اینکه اونها رو روی پوست عسلی پسرش بذاره و ببوستش، گفت: "اگه ندیده بودم دستش بهت خورده، از جونش میگذشتم و زودتر میومدم."
جیمین قهقههی مستی زد و وقتی لبهای پسر رو روی شکمش حس کرد، زمزمهی بیجونی کرد: "هوممم... دست قطع شدهشو برام میآوردی..."
༨ By Sadixen
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
❤1
Forwarded from 𓆩 𝗦𝗲𝗿𝗲𝗻𝗱𝗶𝗽𝗶𝘁𝘆 𝗙𝗶𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𓆪
— Ellara 💎
༨ #Yoonmin
༨ Romance, Fantasy, Fluff
༨ Written By Sadixen
༨ 50 Pages
یه جشنوارهی جادویی، یه شب پر از بازیهای عجیب، و دو آدمی که همیشه احساساتشون رو پنهون کردن؛ یونگی، شیشهگر مرموز، و جیمین، نویسندهای که پشت کلماتش قایم میشه.
همهچی عادی به نظر میاد، تا وقتی که به دیوار شیشهای میرسن؛ جایی که هیچ رازی مخفی نمیمونه. انعکاسهاشون حقیقتی رو نشون میده که شاید حتی خودشون هم ازش فرار میکردن.
حالا یه انتخاب دارن: یا با احساس واقعیشون روبهرو بشن… یا پشت دیوارهای شیشهای گیر بیفتن...
༨ DownloadLink
〰️🤩 𝑯𝑨𝑷𝑷𝒀 𝑽𝑨𝑳𝑬𝑵𝑻𝑰𝑵𝑬 🤩 𝜗 ๋
༨ #OneShot • #Ellara
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
༨ #Yoonmin
༨ Romance, Fantasy, Fluff
༨ Written By Sadixen
༨ 50 Pages
یه جشنوارهی جادویی، یه شب پر از بازیهای عجیب، و دو آدمی که همیشه احساساتشون رو پنهون کردن؛ یونگی، شیشهگر مرموز، و جیمین، نویسندهای که پشت کلماتش قایم میشه.
همهچی عادی به نظر میاد، تا وقتی که به دیوار شیشهای میرسن؛ جایی که هیچ رازی مخفی نمیمونه. انعکاسهاشون حقیقتی رو نشون میده که شاید حتی خودشون هم ازش فرار میکردن.
حالا یه انتخاب دارن: یا با احساس واقعیشون روبهرو بشن… یا پشت دیوارهای شیشهای گیر بیفتن...
༨ DownloadLink
〰️
༨ #OneShot • #Ellara
—᎙ @SerendipityFiction ༴༢࿔᭢
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤1