روشنفکران
69.7K subscribers
49.4K photos
41.3K videos
2.39K files
6.78K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
📬 یکی از دوستام بخاطر داشتن #لهجه و نوع صحبت کردنش توسط استاد در کلاس درس دانشگاه مورد #تمسخر قرار گرفت.

می‌خواست ارائه بده...
بعد از تموم شدن صحبت هاش استاد بهش گفت لهجه ات شبیه هندی هاست و باعث شد تا کل کلاس بهش بخندن و کم‌ کم بچه های کلاس هم به این موضوع دامن زدن تا این بنده خدا از درس زده شد و چند وقت بعد، از رشته‌ای که با علاقه در اون تحصیل می‌کرد، انصراف داد.

من به اون استاد گفتم که ایشون به خاطر اون حرف شما می‌خواد انصراف بده و استاد در عین بی خیالی گفت مهم نیست.‌‌..
جالب اینجاست که این اتفاق بین یک دانشجوی تحصیلات تکمیلی و یک استاد تمام افتاد!

دیگه دارم یقین می‌کنم که تحصیلات و #مدرک_تحصیلی هیچ ربطی به #شعور ندارد.

#بیشعوری
@Roshanfkrane
#حکایت
#لهجه_مشهدی

او قِدیما تابستون که مِرَفت اگه تجدیدی نداشتُم زود یک کاسبی رامِنداختُم....! یا با کاغذ رنگی و لوخ و سوزن میخی فِرفِرَک درست مِکردُم تو خیابون به بچه ها مُورفوختُم یا یک جعبه مِذاشتُم جلوم گندم شادانه؛ ارد نخودچیُ ازی آت و اشغالا مورفوختم ....! یا سینی مِسی گرد رِه ورمِداشتُم مرفتُم چارراه عامِل فالی پزی دوسه تا فال مِخریدُم رامیفتادُم تو کوچه ها داد مِزدُم فالی دَهشی ..کوتی دَهشی … همش دوزارو دَهشی....!

یکبارَم رفتُم طرقبه کارخانه الو پوست کُنی کار کِردُم...! الوهاره مِرِختَن تو بشکه اب نِمَک تا پوستِشا راحت کِنده بره....! اب نِمَکا پدر دست ادم ره در میاوُرد...! الوهاره پوست مِکَندُم میچیندُم تو طبقای چوبی مذاشتَن تو افتاب خشک بره! هر چی الو کُخی هم بود که کِرم داشت لواشک درست مِکِردَن....! ای زنای شهری تیشان فیشانی که هفت قِلَم ارایش کِرده بودَن وقتی طرقبه میامَدّن همچی ای لواشکای کرمی ره با اشتها لیس مِزَدَن لب و دهَنشاره به هم میکیشیدن که دَهن ادم اب میُفتاد...! ولی تا به کِرماش فِک مِکردُم حالُم به هم مُخورد! یکبار یک خانمی ازم پُرسید پسرُم اینا بهداشتیه....؟ گفتم نِه خانم … پُره کرمه! فک کرد مسخره مُکنم....! گفتم بُخدا پُره کرمه حاج خانم....! نَخِرن از اینا … زَنه گفت: ممنون که گفتی...! اما دایی جانُم دوتا زد پشت کِله ام گفت خَره تو کی مِخی کاسب بری...!

یک وَختاییَم مِرفتُم تو کوچه سیاوُون شانسی مِخریدُم رامیوفتادُم تو کوچه پس کوچه ها شانسی مِفروختُم! شیربلال فروشی هم سود خوبی داشت! صبح زود مِرَفتُم میدون بار یک کیسه شیربلال مِخریدُم منقل خانه ره ورمداشتُم سر میلان بساط بلال فروشی رامِنداختُم....! ای کاکلای بلال ره توی اتیش منقل مِنداختُم دود کُنه داد مِزَدم: بدو بابا … شیره بلالِه شوره بلال شیرای قوچونه بلال … شیر بلالِه …. شیربلال!

اخر شب که مِشُد خسته و کوفته با دست و بالی سوخته و سیاه میامدُم خانه! پولاره که مِشمُردُم سودش ره حساب مِکِردُم خستگیم درمِرَفت! اخ که چی احساس خوبی داشت! احساس مرد شدن و پول دراوُردَن! هیچوقت دستم ره جلوی بابام دراز نِکردُم بُگم پول بده....!

از کانال #مسعود_مشهدی

@Roshanfkrane