Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
مستند انسان شدن (۱ از ۳۳)
موضوع: "فرگشت انسان" با کیفیت عالی
#قسمت_سوم
کاملا علمی👌😍👏👍
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
مستند انسان شدن (۱ از ۳۳)
موضوع: "فرگشت انسان" با کیفیت عالی
#قسمت_سوم
کاملا علمی👌😍👏👍
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🌍مستند "آیا ما تنهاییم"
#قسمت_سوم
👽آیا ما تنهاییم؟ علم چه پاسخی برای این سوال دارند؟
اگر تنها نباشیم فلسفه ی انسان محوری دگرگون میشود
دوبله فارسی همراه با مورگان فریمن
فرازمینی
@Roshanfkrane
#قسمت_سوم
👽آیا ما تنهاییم؟ علم چه پاسخی برای این سوال دارند؟
اگر تنها نباشیم فلسفه ی انسان محوری دگرگون میشود
دوبله فارسی همراه با مورگان فریمن
فرازمینی
@Roshanfkrane
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥مستند کیهان ادیسه ای فضا زمان
« #قسمت_سوم »
🌿 چی هستیم❓
🎲 چرا هستیم❓
💫 کجا هستیم❓
🔭 هر آنچه که میبینیم علت علمی و منطقی خودش را دارد❗️
🌍 این قسمت:چگونگی تشکیل کهکشان و ستاره ها
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
« #قسمت_سوم »
🌿 چی هستیم❓
🎲 چرا هستیم❓
💫 کجا هستیم❓
🔭 هر آنچه که میبینیم علت علمی و منطقی خودش را دارد❗️
🌍 این قسمت:چگونگی تشکیل کهکشان و ستاره ها
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 مستند " #حیات "
#قسمت_سوم
🎭 دوبله ،هر روز ،همراه با #مورگان_فریمن
🎬 این قسمت : حیات از فضا
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
#قسمت_سوم
🎭 دوبله ،هر روز ،همراه با #مورگان_فریمن
🎬 این قسمت : حیات از فضا
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 مستند قبل از #بیگ_بنگ چه بود⁉️
« #قسمت_سوم »
💥 #بیگ_بنگ :
🌌 شروع #فضا و #زمان❓
🎲 #تورم_کیهانی❓
💫 #جهان_چرخه_ای❓
🎬 این قسمت : #جهان_چرخه_ای
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
« #قسمت_سوم »
💥 #بیگ_بنگ :
🌌 شروع #فضا و #زمان❓
🎲 #تورم_کیهانی❓
💫 #جهان_چرخه_ای❓
🎬 این قسمت : #جهان_چرخه_ای
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 مستند " #جاودانگی "
#قسمت_سوم
🌀 آیا زندگی نامحدود دست یافتنی است⁉️
👁 آیا روزی مرگ و پیر شدن افسانه خواهند شد⁉️
🎬 این قسمت : فریز کردن بدن
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
#قسمت_سوم
🌀 آیا زندگی نامحدود دست یافتنی است⁉️
👁 آیا روزی مرگ و پیر شدن افسانه خواهند شد⁉️
🎬 این قسمت : فریز کردن بدن
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 مستند #جهانهای_موازی
#قسمت_سوم
💫 در ورای دور ترین ستاره
🌑 در ته یک سیاهچاله
💢 پنهان در ابعاد بزرگتر
✨ آیا جهانهای موازی وجود دارند؟
💥 این قسمت: پدیده ای شوم به نام ضد ماده
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
#قسمت_سوم
💫 در ورای دور ترین ستاره
🌑 در ته یک سیاهچاله
💢 پنهان در ابعاد بزرگتر
✨ آیا جهانهای موازی وجود دارند؟
💥 این قسمت: پدیده ای شوم به نام ضد ماده
🆔👉 @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 مستند "آیا جهان بیشتر از 3 بعد دارد❓"
#قسمت_سوم
دوبله
#نظریه_ریسمان " 9بعد "
🚀 آیا سفر به درون ابعاد دیگر امکان پذیر است❓
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
#قسمت_سوم
دوبله
#نظریه_ریسمان " 9بعد "
🚀 آیا سفر به درون ابعاد دیگر امکان پذیر است❓
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#مستند_علمی
📽 تکامل چشم
🎬 تهیه کننده : فرهاد نامجو
🔴 مستند #قسمت_سوم
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
📽 تکامل چشم
🎬 تهیه کننده : فرهاد نامجو
🔴 مستند #قسمت_سوم
https://telegram.me/joinchat/CgoWu0BmtKOav-6iGgb65A
روشنفکران
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🐟 #مستند ماهی درون شما
مستند علمی
2⃣ #قسمت سوم (آخر) : میمون درون شما
🌱محتوا : #فرگشت و زیست شناسی
⚛ @Roshanfkrane ✍
#fish
مستند علمی
2⃣ #قسمت سوم (آخر) : میمون درون شما
🌱محتوا : #فرگشت و زیست شناسی
⚛ @Roshanfkrane ✍
#fish
رمان #حس_سیاه
#قسمت_سوم
نیم خیز شدم.
صدای استخوان هایم بلند شد و...
چرا همه اجزای اتاق می چرخید؟
با درماندگی به دیوارها زل زدم.
باران اسدی؟کجایی؟
برایت چه پیش آمده ؟
نمیدانستم!
هرچه به ذهن خالی ام فشار آوردم یادم نیامد امابه مشامم می رسید فاجعه ای وحشتناک روبرویم اتفاق افتاده بود!
اخم کردم وباخستگی چشم هایم رابستم.
بابستن چشم هایم،صدای جیغ ترسناکی توی گوشم پیچید که هماهنگ باصدای قوی رعد وناله ی پسری جوان شد!
چشم هایم سریع بازشدند و ازته دل،فریادی برآوردم!
یادم آمد...به خدایادم آمد!
برادرجوان وشوخ طبعم ، با آن زیبایی خیره کننده اش!
آن پسرک آقاومعصوم!
همان درسخوان دبیرستان!برادرنوزده ساله ام،بهنام!
جیغ،جیغ من بود اماناله، ناله ی او!
باصدای فریادم،دراتاق بازشد وسایه هایی باعجله واردشدند.
نمی توانستم ببینمشان!
آدم هایی نگران که هرکدامشان روی من خم شده بودند و مشغول انجام کاری بودند.شایدداشتند نبضم راچک می کردند!
شایدهم...
تنگی نفس وتیرکشیدن قلبم هم به دردهایم اضافه شد!
نفسم رفت ودست وپا زدم ...صدای جیغم درآن شب وحشتناک بارانی،باز در مغزم اکوشد!
بهنام! برادرم!
من پشت رل نشسته بودم!
سوزش لنزسبزچشمانم،باران شدید،موزیک دیوونه وار،عروسی مهسا،بهنام که داشت فریاد می زد تا نگهدارم و حداقل صدای سیستم راکم کنم!
فیلمی کوتاه اما وحشتناک توی مغزم پخش شد و همه را باچشم های کبودم دیدم!
برادرم کجابود؟مادرم؟پدرم؟چندروزگذشته بود؟میتوانستم بروم حداقل به بقیه ی عروسی برسم یا نه؟
نفس نفس زنان،توی ذهنم به سئوالاتم پاسخ می دادم.
باید بلند می شدم!
جزاین تنگی نفس لعنتی ودرد قلب بیمارم،
که همیشه بامن بود،خوب بودم!بایدبلندمی شدم!
بایدمی رفتم مهسا را در لباس عروسی ببینم!
بایدآرایشش،مدل موهای زیتونی اش،دلبری هاورقصهای آموزشی اش رامی دیدم!
بهنام؟
کجایی؟
بیاآن کت مشکی خوش دوختت رابپوش!
نمیایی برویم به ادامه عروسی خواهرم برسیم؟
بهنام من،برادرمن،جوان من!
نفسم...نفسم بالا نمی آمد چرا؟
نفسم رفت وتصمیم برگشتن نداشت...
قطره ای شفاف از گوشه چشمم سقوط کردروی بالشت...
نمی دانستم چگونه با آن حال خراب وموقع دیدن اجل،توانستم گریه کنم؟
شاید هم از فشارچشم های سوخته ودردناکم بود!
اسم خداتوی ذهنم درخشید...
نه نمی خواستم بمیرم!
چرابایدبمیرم؟
من که خوب بودم...تابوده همین بوده!
همین دردلعنتی قلب وتنگی نفس!
از نوجوانی تاکنون باید برایم عادی شده باشد!
چراباید دردساده ای که باچند زیر زبانی از بین می رفت به خاکم می سپرد؟
خدایا باید زنده می ماندم...خدایا...خدایا نمی خواستم بمیرم...خدایا زنده می ماندم...
بااحساس سوزش دستم چشمان خسته ام را باز کردم.
این بار واقعا مغزم تهی بود...گلویم می سوخت و سینه ام به خس خس افتاده بود.
آنقدربی رمق بودم که نمی توانستم یک کلمه بگویم: آب!
بافت های گلویم به هم تنیده شده بودند.
من چه کرده بودم؟
بی حال سر پر از صدایم را تکان دادم.
چشمانم سیاهی می رفتند!
صداها آنقدرها هم واضح نبودند اما وقتی انگشتانم را به زحمت حرکت دادم،صدای مادر و خاله ام بلند شد:
-وای...
صدای زن جوانی که نمی شناختمش با مهربانی توی مغز سرم پیچید:
-بفرمایید خانم اسدی!
اینم دخترتون صحیح وسالم!چشم هاش روباز کرد!
می بینید؟
لبهایم را به هم زدم.
ازبوی عرق تنم چندشم شد.
اخم کردم وسرم را جابجا کردم.
سینه ام هنوز درد داشت...
چشمان تارم،خوب نمی دیدند اما نه آنقدری که چهره خیس از اشک مادرم را در تاریکی تشخیص ندهند!
-باران مامان...به هوش اومدی دخترکم؟
من رومی شناسی گلم؟
پوزخند آرامی زدم.
مگرمی شد فرشته زندگیم را ازیاد برده باشم؟
-م...ما...م...
-هیچی نگو عزیز مامان...فقط نگاه کن توچشم هام دخترم...
توکشتی مارو که!
می دونی چقدر برات نذر و نیاز کردم بارانم؟
چشمانم را بستم.چقدر این پلک های متورمم دردمی کردند!
بابات بیرونه دخترم...خوبی؟جاییت درد نمیکنه؟ به چیزی احتیاج نداری؟
بگم پرستاربیاد؟
-نه...
ناگهان مادرم زد زیر گریه.
بانوک روسری مشکی ساده اش اشکهایش را از زیر پلک هایش پاک کرد و باغم گفت:
-می دونی چند ماهه اسیرتیم؟
اسیر دوا دکترتیم دخترکم؟میدونی لحظه ای که ضربانت رفت ودکترها ریختن تواتاقت چقدر سخت گذشت بهمون؟
کاش بودی و می دیدی تا چه حد داشتم جیغ وشیون می کردم مامانم!
حرفی نزدم.
چه حرفی داشتم بزنم؟
فقط می دانستم خیلی گذشته ازآن شب...آن شب؟!
مثل برق نیم خیز شدم.
ادامه_دارد...
هرشب ساعت23منتظر باشید
@Roshanfkrane
#قسمت_سوم
نیم خیز شدم.
صدای استخوان هایم بلند شد و...
چرا همه اجزای اتاق می چرخید؟
با درماندگی به دیوارها زل زدم.
باران اسدی؟کجایی؟
برایت چه پیش آمده ؟
نمیدانستم!
هرچه به ذهن خالی ام فشار آوردم یادم نیامد امابه مشامم می رسید فاجعه ای وحشتناک روبرویم اتفاق افتاده بود!
اخم کردم وباخستگی چشم هایم رابستم.
بابستن چشم هایم،صدای جیغ ترسناکی توی گوشم پیچید که هماهنگ باصدای قوی رعد وناله ی پسری جوان شد!
چشم هایم سریع بازشدند و ازته دل،فریادی برآوردم!
یادم آمد...به خدایادم آمد!
برادرجوان وشوخ طبعم ، با آن زیبایی خیره کننده اش!
آن پسرک آقاومعصوم!
همان درسخوان دبیرستان!برادرنوزده ساله ام،بهنام!
جیغ،جیغ من بود اماناله، ناله ی او!
باصدای فریادم،دراتاق بازشد وسایه هایی باعجله واردشدند.
نمی توانستم ببینمشان!
آدم هایی نگران که هرکدامشان روی من خم شده بودند و مشغول انجام کاری بودند.شایدداشتند نبضم راچک می کردند!
شایدهم...
تنگی نفس وتیرکشیدن قلبم هم به دردهایم اضافه شد!
نفسم رفت ودست وپا زدم ...صدای جیغم درآن شب وحشتناک بارانی،باز در مغزم اکوشد!
بهنام! برادرم!
من پشت رل نشسته بودم!
سوزش لنزسبزچشمانم،باران شدید،موزیک دیوونه وار،عروسی مهسا،بهنام که داشت فریاد می زد تا نگهدارم و حداقل صدای سیستم راکم کنم!
فیلمی کوتاه اما وحشتناک توی مغزم پخش شد و همه را باچشم های کبودم دیدم!
برادرم کجابود؟مادرم؟پدرم؟چندروزگذشته بود؟میتوانستم بروم حداقل به بقیه ی عروسی برسم یا نه؟
نفس نفس زنان،توی ذهنم به سئوالاتم پاسخ می دادم.
باید بلند می شدم!
جزاین تنگی نفس لعنتی ودرد قلب بیمارم،
که همیشه بامن بود،خوب بودم!بایدبلندمی شدم!
بایدمی رفتم مهسا را در لباس عروسی ببینم!
بایدآرایشش،مدل موهای زیتونی اش،دلبری هاورقصهای آموزشی اش رامی دیدم!
بهنام؟
کجایی؟
بیاآن کت مشکی خوش دوختت رابپوش!
نمیایی برویم به ادامه عروسی خواهرم برسیم؟
بهنام من،برادرمن،جوان من!
نفسم...نفسم بالا نمی آمد چرا؟
نفسم رفت وتصمیم برگشتن نداشت...
قطره ای شفاف از گوشه چشمم سقوط کردروی بالشت...
نمی دانستم چگونه با آن حال خراب وموقع دیدن اجل،توانستم گریه کنم؟
شاید هم از فشارچشم های سوخته ودردناکم بود!
اسم خداتوی ذهنم درخشید...
نه نمی خواستم بمیرم!
چرابایدبمیرم؟
من که خوب بودم...تابوده همین بوده!
همین دردلعنتی قلب وتنگی نفس!
از نوجوانی تاکنون باید برایم عادی شده باشد!
چراباید دردساده ای که باچند زیر زبانی از بین می رفت به خاکم می سپرد؟
خدایا باید زنده می ماندم...خدایا...خدایا نمی خواستم بمیرم...خدایا زنده می ماندم...
بااحساس سوزش دستم چشمان خسته ام را باز کردم.
این بار واقعا مغزم تهی بود...گلویم می سوخت و سینه ام به خس خس افتاده بود.
آنقدربی رمق بودم که نمی توانستم یک کلمه بگویم: آب!
بافت های گلویم به هم تنیده شده بودند.
من چه کرده بودم؟
بی حال سر پر از صدایم را تکان دادم.
چشمانم سیاهی می رفتند!
صداها آنقدرها هم واضح نبودند اما وقتی انگشتانم را به زحمت حرکت دادم،صدای مادر و خاله ام بلند شد:
-وای...
صدای زن جوانی که نمی شناختمش با مهربانی توی مغز سرم پیچید:
-بفرمایید خانم اسدی!
اینم دخترتون صحیح وسالم!چشم هاش روباز کرد!
می بینید؟
لبهایم را به هم زدم.
ازبوی عرق تنم چندشم شد.
اخم کردم وسرم را جابجا کردم.
سینه ام هنوز درد داشت...
چشمان تارم،خوب نمی دیدند اما نه آنقدری که چهره خیس از اشک مادرم را در تاریکی تشخیص ندهند!
-باران مامان...به هوش اومدی دخترکم؟
من رومی شناسی گلم؟
پوزخند آرامی زدم.
مگرمی شد فرشته زندگیم را ازیاد برده باشم؟
-م...ما...م...
-هیچی نگو عزیز مامان...فقط نگاه کن توچشم هام دخترم...
توکشتی مارو که!
می دونی چقدر برات نذر و نیاز کردم بارانم؟
چشمانم را بستم.چقدر این پلک های متورمم دردمی کردند!
بابات بیرونه دخترم...خوبی؟جاییت درد نمیکنه؟ به چیزی احتیاج نداری؟
بگم پرستاربیاد؟
-نه...
ناگهان مادرم زد زیر گریه.
بانوک روسری مشکی ساده اش اشکهایش را از زیر پلک هایش پاک کرد و باغم گفت:
-می دونی چند ماهه اسیرتیم؟
اسیر دوا دکترتیم دخترکم؟میدونی لحظه ای که ضربانت رفت ودکترها ریختن تواتاقت چقدر سخت گذشت بهمون؟
کاش بودی و می دیدی تا چه حد داشتم جیغ وشیون می کردم مامانم!
حرفی نزدم.
چه حرفی داشتم بزنم؟
فقط می دانستم خیلی گذشته ازآن شب...آن شب؟!
مثل برق نیم خیز شدم.
ادامه_دارد...
هرشب ساعت23منتظر باشید
@Roshanfkrane
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💥 #مستند جهان چگونه کار می کند؟
🌱همراه با استیون هاوکینگ ، میچیو کاکو و لاورنس کراوس
#فصل اول
#قسمت سوم : #کهکشان_بیگانه
مستند علمی
⚛ @Roshanfkrane ✍
🌱همراه با استیون هاوکینگ ، میچیو کاکو و لاورنس کراوس
#فصل اول
#قسمت سوم : #کهکشان_بیگانه
مستند علمی
⚛ @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💥 #مستند جهان چگونه کار می کند؟
🌱همراه با استیون هاوکینگ ، میچیو کاکو و لاورنس کراوس
#فصل دوم
#قسمت سوم : #سیارههایی_از_جهنم
مستند علمی
⚛ @Roshanfkrane ✍
🌱همراه با استیون هاوکینگ ، میچیو کاکو و لاورنس کراوس
#فصل دوم
#قسمت سوم : #سیارههایی_از_جهنم
مستند علمی
⚛ @Roshanfkrane ✍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سرنوشت جهان بعد از ما چه خواهد شد
#قسمت_سوم
#اسرار_جهان
ادامه دارد...
#جالب #علمی #نجوم #دانستنی
@Roshanfkrane
#قسمت_سوم
#اسرار_جهان
ادامه دارد...
#جالب #علمی #نجوم #دانستنی
@Roshanfkrane