آرزو داشتم برقصیم. اما ما، یعنی من و مادرم هیچوقت نمیرقصیدیم.
من وقت تماشای رقصیدن آدمها، نوعی رهایی آمیخته با لذت میدیدم که حسرتش را میخوردم و خودم از تجربه اش محروم بودم.
اعتماد به نفسش را نداشتم و دلیل اصلیاش برمیگشت به مادرم که زنی ساده بود از یک خانوادهی ساده که شادی را نیاموخته بود و حتی در خانوادهی پدری هم که به عیاشی و رقاصی شهرت داشتند، اجازه شادی نداشت.
بعدها شادی در ذهن من همانی تعریف شد که از چهرهی رقصندهها دیده بودم.
نوعی رهایی همزمان ذهن و جسم که این چیزی نبود جز رقصیدن.
رقصیدن را نه در کنار دیگران و به شیوهی مرسوم بلکه در خفا آموختم.
روبروی آینه، توی آشپزخانه، زیر دوش آب گرم و هرجایی که کسی نباشد و بشود دستهایم را تا آنجا که میشد کش بدهم و روی پنجهی پاهایم بچرخم.
این چرخش شگفتانگیز، این درآمیختگی روح و جسم، این مستی کوتاه و شنیدن نفسهای آرامم و ماندن رد رطوبت روی پیشانی، همان چیزی بود که لابلای روزمرگیها از زندگی میخواستم.
من در خفا، ناشیانه و مکرر میرقصیدم و از این تکرار پر طراوت خسته نمیشدم که جان میگرفتم.
مادرم اما نمیرقصید. نمیتوانست که برقصد. تا آن روز که بیهوا و بیخواهش و تمنا، مقابل دهان باز و چشمان خندان من رقصید.
آن روز وقتی لابلای کوهها و روبروی آتش نشسته بودیم، همراه با موسیقی محلی که از تلفن همراهم پخش میشد، چهرهی دردمندش به آرامی خندید و بعد انگشتهای بلندش در هوا چرخید و انگار این چرخش انگشتان بلندش در هوا، خستگی سالیان دراز را از جان من و خودش میتکاند.
دلم میخواست ساکن تنش شوم. ساکن رگهای کبود شده از سِرُمها که حالا همان لکههای سیاه روی دستش در پسزمینهی کوههای به هم پیوسته، زیباترین تصویر جهان را میساخت.
او روبروی من میرقصید و زبانش از ذکرهایی که همیشه به تکرار میگفت، باز نمیایستاد.
برایم مهم نبود کسی که یک عمر نرقصیده، چطور میرقصد، از اینکه چند جرعه شراب در لیوانش ریخته بودم، هیچ احساس پشیمانی نمیکردم.
کسی چه میدانست، شاید آن روز من پیرمغان مادرم بودم، که رفته بودم سجادهاش را با می رنگین کنم.*
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید/ که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
#رقص_رنجهایش
#اندیشه
@Roshanfkrane
من وقت تماشای رقصیدن آدمها، نوعی رهایی آمیخته با لذت میدیدم که حسرتش را میخوردم و خودم از تجربه اش محروم بودم.
اعتماد به نفسش را نداشتم و دلیل اصلیاش برمیگشت به مادرم که زنی ساده بود از یک خانوادهی ساده که شادی را نیاموخته بود و حتی در خانوادهی پدری هم که به عیاشی و رقاصی شهرت داشتند، اجازه شادی نداشت.
بعدها شادی در ذهن من همانی تعریف شد که از چهرهی رقصندهها دیده بودم.
نوعی رهایی همزمان ذهن و جسم که این چیزی نبود جز رقصیدن.
رقصیدن را نه در کنار دیگران و به شیوهی مرسوم بلکه در خفا آموختم.
روبروی آینه، توی آشپزخانه، زیر دوش آب گرم و هرجایی که کسی نباشد و بشود دستهایم را تا آنجا که میشد کش بدهم و روی پنجهی پاهایم بچرخم.
این چرخش شگفتانگیز، این درآمیختگی روح و جسم، این مستی کوتاه و شنیدن نفسهای آرامم و ماندن رد رطوبت روی پیشانی، همان چیزی بود که لابلای روزمرگیها از زندگی میخواستم.
من در خفا، ناشیانه و مکرر میرقصیدم و از این تکرار پر طراوت خسته نمیشدم که جان میگرفتم.
مادرم اما نمیرقصید. نمیتوانست که برقصد. تا آن روز که بیهوا و بیخواهش و تمنا، مقابل دهان باز و چشمان خندان من رقصید.
آن روز وقتی لابلای کوهها و روبروی آتش نشسته بودیم، همراه با موسیقی محلی که از تلفن همراهم پخش میشد، چهرهی دردمندش به آرامی خندید و بعد انگشتهای بلندش در هوا چرخید و انگار این چرخش انگشتان بلندش در هوا، خستگی سالیان دراز را از جان من و خودش میتکاند.
دلم میخواست ساکن تنش شوم. ساکن رگهای کبود شده از سِرُمها که حالا همان لکههای سیاه روی دستش در پسزمینهی کوههای به هم پیوسته، زیباترین تصویر جهان را میساخت.
او روبروی من میرقصید و زبانش از ذکرهایی که همیشه به تکرار میگفت، باز نمیایستاد.
برایم مهم نبود کسی که یک عمر نرقصیده، چطور میرقصد، از اینکه چند جرعه شراب در لیوانش ریخته بودم، هیچ احساس پشیمانی نمیکردم.
کسی چه میدانست، شاید آن روز من پیرمغان مادرم بودم، که رفته بودم سجادهاش را با می رنگین کنم.*
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید/ که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
#رقص_رنجهایش
#اندیشه
@Roshanfkrane