روشنفکران
کانال روشنفکران بخش دوم شاهنامه ستایش خرد کنون ای خردمند وصف خرد بدین جایگه گفتن اندرخورد کنون تا چه داری بیار از خرد که گوش نیوشنده زو برخورد خرد بهتر از هر چه ایزد بداد ستایش خرد را به از راه داد خرد رهنمای و خرد دلگشای خرد دست گیرد به هر…
👆
معنی کلمه سپاس در #شاهنامه #فردوسی
کانال روشنفکران
نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جانست و آن سه پاس
سه پاس تو چشم است وگوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بیگمان
#سپاس و #سپاسگزارم یعنی اینکه
این سه پاس داشت خودم را
( سه نگهدار ، سه محافظ خودم را)
پیش بزرگواری و مهر شما بر زمین میگذارم
هرآنچه شما میفرماید درست است و مورد اعتماد من هستید ...
پندار نیک گفتار نیک کردار نیک
به معنی سپاسگزاری نیست!
✍ #کامران_مهربان
@Kamranmehrban
#دانستنی #فرهنگ #پارسی
@Roshanfkrane
معنی کلمه سپاس در #شاهنامه #فردوسی
کانال روشنفکران
نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جانست و آن سه پاس
سه پاس تو چشم است وگوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بیگمان
#سپاس و #سپاسگزارم یعنی اینکه
این سه پاس داشت خودم را
( سه نگهدار ، سه محافظ خودم را)
پیش بزرگواری و مهر شما بر زمین میگذارم
هرآنچه شما میفرماید درست است و مورد اعتماد من هستید ...
پندار نیک گفتار نیک کردار نیک
به معنی سپاسگزاری نیست!
✍ #کامران_مهربان
@Kamranmehrban
#دانستنی #فرهنگ #پارسی
@Roshanfkrane
روشنفکران
شاهنامه فردوسی، با صدای روان شاد محجوب 👇👇👇👇 هم اکنون در کانال #شاهنامه #فردوسی #شاهنامه_فردوسی @Roshanfkrane
.
👆
شاهنامه فردوسی، با صدای روان شاد محجوب
در کانال روشنفکران 👆
#شاهنامه #فردوسی #شاهنامه_فردوسی
@Roshanfkrane
👆
شاهنامه فردوسی، با صدای روان شاد محجوب
در کانال روشنفکران 👆
#شاهنامه #فردوسی #شاهنامه_فردوسی
@Roshanfkrane
به مناسبت #جشن_مهرگان داستان ضحاک رو باهم مرور کنیم
به روایت #فردوسی،
۱۶ مهر روز کشته شدن ضحاک است
کانال روشنفکران
ضحاک عرب است ولی بر ایران زمین سلطهدارد ، چه رویای عجیبی است این کابوس فردوسی .
شیطان در هیأت یک آشپز به استخدام دربار درمیآید و برای نخستینبار به ضحاک گوشت میخوراند .
طعم پرندگان بریان به مذاق ضحاک خوش میآید و تصمیم به تشویق آشپز جدید میگیرد .
ضحاک ، آشپز را بهحضور میطلبد و از او تمجید میکند و بهاو میگوید چه دستمزدی برای این غذای لذیذ طلبمیکند ، آشپز که همان شیطان است میگوید بوسه بر شانههای شاه بهترین پاداش برای من است .
شاه از این تملق خوشش میآید و اجازه بوسه میدهد !
روز بعد شانههای شاه زخم میشود و پس از مدتی زخمها باز میشوند و دو مار سیاه از زخمها بیرونمیآیند ، مارها تمایلدارند از گوشهای ضحاک بهداخل روند و مغز سر او را بخورند !
شیطان اینبار به هیأت حکیم ظاهر میشود و میگوید تنها راه بقای شاه این است که هر روز دو جوان را قربانیکند و مغز سر آنان را به مارها بدهد تا سیر شوند و اشتهایی برای خوردن مغز شاه نداشتهباشند !
هر روز دو پسر جوان ایرانی به قید قرعه دستگیر میشوند و به آشپزخانه دربار آورده میشوند ، ظاهرا عدالت برقرار است و بهکسی ظلمنمیشود .
ولی روزانه مغز سر دو جوان ، غذای مارها می شود ، باشد که مغز شاه سالم بماند .
قیمت مغز شاه سالانه بیش از هفتصد مغز جوان است!
هیچکس جرأت مقاومت ندارد و ایرانیان کماکان دچار این گفتمان هستند که :
بگذار همسایه فریاد بزند ، چرا من ؟؟
و خشنودی هر خانواده ایرانی ایناست که امروز نوبت جوان آنها نشدهاست
به اصطلاح از ستون به ستون فرج است!
«ارمایل» و «گرمایل» که ادارهکننده آشپزخانه دربار هستند تصمیم به اقدام میگیرند ،
البته نه اقدامی رادیکال بلکه اقدامی میاندارانه
آنها فکر میکنند که اگر هر روز یک جوان را قربانیکنند و مغز سر آن جوان را با مغز سر یک گوسفند مخلوط کنند ، مارها تغییر طعم مغز را متوجه نمیشوند و با اینحساب آنها میتوانند در طول یک سال ، سیصد و شصت و پنج جوان را نجاتدهند!
نکته #جالب #حکایت اینجاست که مارها «مغز» میخواهند ، مغز !
نه قلب ، نه جگر ، نه ران ، نه دست ، فقط مغز!
هرکس که مغز ندارد خوشبگذراند ، مارها فقط مغز طلبمیکنند .
اقدام میان دارانه دو آشپز جواب میدهد ! مارها طعم مغز مخلوط را تشخیص نمیدهند و هر روز از دو جوان که به آشپزخانه سلطنتی سپرده میشوند یکی آزاد میشود !
ارمایل و گرمایل خشنودند که درسال ۳۶۵ نفر را نجات دادهاند ،
در این کارشان نیمه پر لیوان را میبینند
ارمایل و گرمایل هر روز یک جوان را آزاد میکنند و بهاو میگویند سر به بیابان بگذارد و در شهرها آفتابی نشود که اگر معلوم شود او از آشپزخانه حکومتی گریخته ، هم او خوراک مارها میشود و هم سر ارمایل و گرمایل...
« #کاوه_آهنگر » آهنگر بود
و سه جوانش خوراک مارهای حکومتی شدهبودند ،
کاوه رادیکال بود ، اگر ارمایل و گرمایل هم سهجوان داده بودند شاید رادیکال شده بودند .
#ضحاک_ماردوش تصمیم میگیرد
از رعایا نامهای بگیرد مبنی بر اینکه سلطانی دادگر است !!!
رعایا اطاعت میکنند و به صف میایستند تا طوماری را امضاکنند بهنفع دادگری #ضحاک !!!
در صف میایستند و امضاء میکنند ، در صف میایستند و ....
تا نوبت به کاوه میرسد ،
او امضا نمیکند،
طومار را پارهمیکند ،
و فریاد میزند که تو دادگری ؟؟؟!!!
تو بیدادگری...
کاوه نمیترسد!
فریاد کاوه ، ضحاک و درباریان را وحشتزده میکند
و این فریاد دلیرانه شمارش معکوس سقوط ضحاک است.
کاوه آهنگر پیشبند چرمی که هنگام کار بر تن میپوشید را بر سر نیزه میکند
و این پرچم نماد قیامش میشود،
#درفش_کاویانی.
با پیوستن جوانان آزاد شده از مسلخ ضحاک به کاوه آهنگر ،
قیام علیه ضحاک آغاز میشود...
و سرانجام ضحاک بدست #فریدون اسیر میشود
در شاهنامه آمده است که هنگامی که فریدون می خواهد ضحاک را بکشد،
سروش(پیک آسمانی) پدیدار می شود
و با گفتن رازی در گوش فریدون،
از او می خواست که دست از کشتن ضحاک بکشد:
«همان گه بیامد خجسته سروش به چربی یکی راز گفتش به گوش؛
که این بسته را تا دماوند کوه، ببر همچنین تازیان بی گروه
مبر جز کسی را که نگزیردت. به هنگام سختی به بر گیردت.
بیاورد ضحاک را چون نوند. به کوه دماوند کردش ببند.»
سروش می گوید که زمان کشته شدن ضحاک فرار نرسیده است و سرنوشت او در این زمان نیست.
فریدون نیز ضحاک را به کوه دماوند می برد و در آنجا به بند می کشد.
تا وقتی که زمان آن فرار رسد و به دست گرشاسب کشته شود
#داستان #شاهنامه #اندیشه
#جشن #مهرگان خجسته باد
@Roshanfkrane
به روایت #فردوسی،
۱۶ مهر روز کشته شدن ضحاک است
کانال روشنفکران
ضحاک عرب است ولی بر ایران زمین سلطهدارد ، چه رویای عجیبی است این کابوس فردوسی .
شیطان در هیأت یک آشپز به استخدام دربار درمیآید و برای نخستینبار به ضحاک گوشت میخوراند .
طعم پرندگان بریان به مذاق ضحاک خوش میآید و تصمیم به تشویق آشپز جدید میگیرد .
ضحاک ، آشپز را بهحضور میطلبد و از او تمجید میکند و بهاو میگوید چه دستمزدی برای این غذای لذیذ طلبمیکند ، آشپز که همان شیطان است میگوید بوسه بر شانههای شاه بهترین پاداش برای من است .
شاه از این تملق خوشش میآید و اجازه بوسه میدهد !
روز بعد شانههای شاه زخم میشود و پس از مدتی زخمها باز میشوند و دو مار سیاه از زخمها بیرونمیآیند ، مارها تمایلدارند از گوشهای ضحاک بهداخل روند و مغز سر او را بخورند !
شیطان اینبار به هیأت حکیم ظاهر میشود و میگوید تنها راه بقای شاه این است که هر روز دو جوان را قربانیکند و مغز سر آنان را به مارها بدهد تا سیر شوند و اشتهایی برای خوردن مغز شاه نداشتهباشند !
هر روز دو پسر جوان ایرانی به قید قرعه دستگیر میشوند و به آشپزخانه دربار آورده میشوند ، ظاهرا عدالت برقرار است و بهکسی ظلمنمیشود .
ولی روزانه مغز سر دو جوان ، غذای مارها می شود ، باشد که مغز شاه سالم بماند .
قیمت مغز شاه سالانه بیش از هفتصد مغز جوان است!
هیچکس جرأت مقاومت ندارد و ایرانیان کماکان دچار این گفتمان هستند که :
بگذار همسایه فریاد بزند ، چرا من ؟؟
و خشنودی هر خانواده ایرانی ایناست که امروز نوبت جوان آنها نشدهاست
به اصطلاح از ستون به ستون فرج است!
«ارمایل» و «گرمایل» که ادارهکننده آشپزخانه دربار هستند تصمیم به اقدام میگیرند ،
البته نه اقدامی رادیکال بلکه اقدامی میاندارانه
آنها فکر میکنند که اگر هر روز یک جوان را قربانیکنند و مغز سر آن جوان را با مغز سر یک گوسفند مخلوط کنند ، مارها تغییر طعم مغز را متوجه نمیشوند و با اینحساب آنها میتوانند در طول یک سال ، سیصد و شصت و پنج جوان را نجاتدهند!
نکته #جالب #حکایت اینجاست که مارها «مغز» میخواهند ، مغز !
نه قلب ، نه جگر ، نه ران ، نه دست ، فقط مغز!
هرکس که مغز ندارد خوشبگذراند ، مارها فقط مغز طلبمیکنند .
اقدام میان دارانه دو آشپز جواب میدهد ! مارها طعم مغز مخلوط را تشخیص نمیدهند و هر روز از دو جوان که به آشپزخانه سلطنتی سپرده میشوند یکی آزاد میشود !
ارمایل و گرمایل خشنودند که درسال ۳۶۵ نفر را نجات دادهاند ،
در این کارشان نیمه پر لیوان را میبینند
ارمایل و گرمایل هر روز یک جوان را آزاد میکنند و بهاو میگویند سر به بیابان بگذارد و در شهرها آفتابی نشود که اگر معلوم شود او از آشپزخانه حکومتی گریخته ، هم او خوراک مارها میشود و هم سر ارمایل و گرمایل...
« #کاوه_آهنگر » آهنگر بود
و سه جوانش خوراک مارهای حکومتی شدهبودند ،
کاوه رادیکال بود ، اگر ارمایل و گرمایل هم سهجوان داده بودند شاید رادیکال شده بودند .
#ضحاک_ماردوش تصمیم میگیرد
از رعایا نامهای بگیرد مبنی بر اینکه سلطانی دادگر است !!!
رعایا اطاعت میکنند و به صف میایستند تا طوماری را امضاکنند بهنفع دادگری #ضحاک !!!
در صف میایستند و امضاء میکنند ، در صف میایستند و ....
تا نوبت به کاوه میرسد ،
او امضا نمیکند،
طومار را پارهمیکند ،
و فریاد میزند که تو دادگری ؟؟؟!!!
تو بیدادگری...
کاوه نمیترسد!
فریاد کاوه ، ضحاک و درباریان را وحشتزده میکند
و این فریاد دلیرانه شمارش معکوس سقوط ضحاک است.
کاوه آهنگر پیشبند چرمی که هنگام کار بر تن میپوشید را بر سر نیزه میکند
و این پرچم نماد قیامش میشود،
#درفش_کاویانی.
با پیوستن جوانان آزاد شده از مسلخ ضحاک به کاوه آهنگر ،
قیام علیه ضحاک آغاز میشود...
و سرانجام ضحاک بدست #فریدون اسیر میشود
در شاهنامه آمده است که هنگامی که فریدون می خواهد ضحاک را بکشد،
سروش(پیک آسمانی) پدیدار می شود
و با گفتن رازی در گوش فریدون،
از او می خواست که دست از کشتن ضحاک بکشد:
«همان گه بیامد خجسته سروش به چربی یکی راز گفتش به گوش؛
که این بسته را تا دماوند کوه، ببر همچنین تازیان بی گروه
مبر جز کسی را که نگزیردت. به هنگام سختی به بر گیردت.
بیاورد ضحاک را چون نوند. به کوه دماوند کردش ببند.»
سروش می گوید که زمان کشته شدن ضحاک فرار نرسیده است و سرنوشت او در این زمان نیست.
فریدون نیز ضحاک را به کوه دماوند می برد و در آنجا به بند می کشد.
تا وقتی که زمان آن فرار رسد و به دست گرشاسب کشته شود
#داستان #شاهنامه #اندیشه
#جشن #مهرگان خجسته باد
@Roshanfkrane
درود به همه خوبان
شعری که جناب #داریوش_اقبالی عزیز در این فایل که زیر همین پست پیوست کرده ام دکلمه کرده بخش های مختلفی از شاهنامه فردوسی بزرگوار است
که در این پست توضیح میدهم که از کدام بخش های شاهنامه است و به ترتیب اشعار را کامل تر درج میکنم
بخش نخست و بیشتر شعر این دکلمه
از نامه
#یزدگرد_سوم ( پدر #بی_بی_شهربانو همسر امام حسین که برخی تاریخ دانان کلا وجود بی بی شهربانو را افسانه میدانند ) آخرین پادشاه ساسانی
به
#ماهوی_سوری
مرزبان ( مرو )خراسان امروز است
که شرایط ان روز را برای او توضیح میدهد
و از او میخواهد که سپاه را به تیسفون برساند...
ماهوی خود را به تیسفون و #رستم_فرخزاد میرساند
رستم فرخزاد یا #رستم_فرخ_هرمز
که نام مادر او فرخ هرمز بوده است
( در طبرستان #مازندران امروزی هنوز هم در روستا ها فرزندان را با نام مادر پس وند یا پیش وند میکنند )
نام پدرش فرخ هرمزد
از خاندان اسپهبدان (سرداران سپاهان)
که در دوره اشکانیان و ساسانیان مورد احترام بسیار بوده اند است
او از نژاد پارت یا پهلو بود که در طبرستان و شمال ایران زندگی میکردند
و گسترش سرزمین شان از شرق بخشی از خراسان و تا غرب آذربایجان میرسیده
رستم فرخهرمز شخصیت برجسته و معتبری در تاریخ ایران عصر ساسانی بود و با وجود آنکه در نبرد قادسیه شکست خورد؛ اما از او بهعنوان مردی صاحب نیروی فوقالعاده و مدیری باتدبیر و سرداری دلیر یاد کردهاند. بنا به روایت #کریستن_سن خصوصیات و ویژگیهای ذاتی وی موجب شد تا فردوسی از او قهرمانی بینظیر بسازد.
برخی نویسندگان نیز رستم فرخ را
متولد آذربادگان ( آذربایجان) شهر ایرانشهر دانسته اند و گفته اند در زمان تولد خانواده اش در این شهر مسولیت داشته و خدمت میکرده اند
در شاهنامه (پادشاهی یزدگرد) نیز آمده که او از شاه ایران یزدگرد سوم خواسته است
تا به آمل و ساری از شهرهای مازندران برود تا در آنجا در امان باشد تا سپاه ایران حمله اعراب را سرکوب کند و بعد از آن شاه به پایتخت برگردد ...
اما شاه نمی پذیرد و فرار را دور از مرام پادشاهی ایران می داند
منطق رستم فرخ در این پیشنهاد این بود که شاه نوجوان است
(سن یزدگرد سوم را در زمان حمله اعراب برخی منابع ۱۰ سال برخی ۱۷ سال دانسته اند)
«شاهنامه پادشاهی یزدگرد بخش ۶ گنجور :
فرخ زاد گوید که با انجمن
گذر کن سوی بیشهٔ نارون
به #آمل پرستندگان تواند
به #ساری همه بندگان تواند
چولشکر فراوان شود بازگرد
به مردم توان ساخت ننگ و نبرد
شما را پسند آید این گفت و گوی
به آواز گفتند کاین نیست روی
شهنشاه گفت این سخن درخورست
مرا در دل اندیشهٔ دیگرست
بزرگان ایران و چندین سپاه
بر و بوم آباد و تخت و کلاه
سر خویش گیرم بمانم بجای
بزرگی نباشد نه مردی ورای
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد برین بر پلنگ
که خیره به بدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگاری درشت
چنان هم که کهتر به فرمان شاه
بد و نیک باید که دارد نگاه
جهاندار باید که او را به رنج
نماند بجای وشود سوی گنج »
🔴عرض کنم خدمت ایران دوستان عزیز که
ماهوی سوری خودشو به رستم فرخ میرسونه اما خیانت میکنه!
«پادشاهی یزدگرد بخش ۹ :
وزان جایگه برکشیدند کوس
ز بست و نشاپور شد تا به طوس
خبر یافت ماهوی سوری ز شاه
که تا مرز طوس اندر آمد سپاه
پذیره شدش با سپاه گران
همه نیزه داران جوشن وران
چو پیداشد آن فر و اورند شاه
درفش بزرگی و چندان سپاه
پیاده شد از باره ماهوی زود
بران کهتری بندگیها فزود
همیرفت نرم از بر خاک گرم
دو دیده پر از آب کرده ز شرم
زمین را ببوسید و بردش نماز
همیبود پیشش زمانی دراز
فرخ زاد چون روی ماهوی دید
سپاهی بران سان رده برکشید
ز ماهوی سوری دلش گشت شاد
برو بر بسی پندها کرد یاد
که این شاه را از نژادکیان
سپردم تو را تا ببندی میان
نباید که بادی برو بر جهد
وگر خود سپاسی برو برنهد
مرا رفت باید همی سوی ری
ندانم که کی بینم این تاج کی
که چون من فراوان به آوردگاه
شد از جنگ آن نیزهداران تباه
چو رستم سواری به گیتی نبود
نه گوش خردمند هرگز شنود
بدست یکی زاغ سرکشته شد
به من بر چنین روز برگشته شد
که یزدان ورا جای نیکان دهاد
سیه زاغ را درد پیکان دهاد
بدو گفت ماهوی کای پهلوان
مرا شاه چشمست و روشن روان
پذیرفتم این زینهار تو را
سپهر تو را شهریار تو را
فرخ زاد هرمزد زان جایگاه
سوی ری بیامد به فرمان شاه
برین نیز بگذشت چندی سپهر
جداشد ز مغز بد اندیش مهر
شبان را همی تخت کرد آرزوی
دگرگونهتر شد به آیین و خوی
تن خویش یک چند بیمار کرد
پرستیدن شاه دشوار کرد »
✍ #کامران_مهربان
ادامه مطلب در کانال روشنفکران درج خواهد شد با لمس هشتگ #شاهنامه بخش های بعدی در دسترس خواهد بود
#تاریخ
@Roshanfkrane
شعری که جناب #داریوش_اقبالی عزیز در این فایل که زیر همین پست پیوست کرده ام دکلمه کرده بخش های مختلفی از شاهنامه فردوسی بزرگوار است
که در این پست توضیح میدهم که از کدام بخش های شاهنامه است و به ترتیب اشعار را کامل تر درج میکنم
بخش نخست و بیشتر شعر این دکلمه
از نامه
#یزدگرد_سوم ( پدر #بی_بی_شهربانو همسر امام حسین که برخی تاریخ دانان کلا وجود بی بی شهربانو را افسانه میدانند ) آخرین پادشاه ساسانی
به
#ماهوی_سوری
مرزبان ( مرو )خراسان امروز است
که شرایط ان روز را برای او توضیح میدهد
و از او میخواهد که سپاه را به تیسفون برساند...
ماهوی خود را به تیسفون و #رستم_فرخزاد میرساند
رستم فرخزاد یا #رستم_فرخ_هرمز
که نام مادر او فرخ هرمز بوده است
( در طبرستان #مازندران امروزی هنوز هم در روستا ها فرزندان را با نام مادر پس وند یا پیش وند میکنند )
نام پدرش فرخ هرمزد
از خاندان اسپهبدان (سرداران سپاهان)
که در دوره اشکانیان و ساسانیان مورد احترام بسیار بوده اند است
او از نژاد پارت یا پهلو بود که در طبرستان و شمال ایران زندگی میکردند
و گسترش سرزمین شان از شرق بخشی از خراسان و تا غرب آذربایجان میرسیده
رستم فرخهرمز شخصیت برجسته و معتبری در تاریخ ایران عصر ساسانی بود و با وجود آنکه در نبرد قادسیه شکست خورد؛ اما از او بهعنوان مردی صاحب نیروی فوقالعاده و مدیری باتدبیر و سرداری دلیر یاد کردهاند. بنا به روایت #کریستن_سن خصوصیات و ویژگیهای ذاتی وی موجب شد تا فردوسی از او قهرمانی بینظیر بسازد.
برخی نویسندگان نیز رستم فرخ را
متولد آذربادگان ( آذربایجان) شهر ایرانشهر دانسته اند و گفته اند در زمان تولد خانواده اش در این شهر مسولیت داشته و خدمت میکرده اند
در شاهنامه (پادشاهی یزدگرد) نیز آمده که او از شاه ایران یزدگرد سوم خواسته است
تا به آمل و ساری از شهرهای مازندران برود تا در آنجا در امان باشد تا سپاه ایران حمله اعراب را سرکوب کند و بعد از آن شاه به پایتخت برگردد ...
اما شاه نمی پذیرد و فرار را دور از مرام پادشاهی ایران می داند
منطق رستم فرخ در این پیشنهاد این بود که شاه نوجوان است
(سن یزدگرد سوم را در زمان حمله اعراب برخی منابع ۱۰ سال برخی ۱۷ سال دانسته اند)
«شاهنامه پادشاهی یزدگرد بخش ۶ گنجور :
فرخ زاد گوید که با انجمن
گذر کن سوی بیشهٔ نارون
به #آمل پرستندگان تواند
به #ساری همه بندگان تواند
چولشکر فراوان شود بازگرد
به مردم توان ساخت ننگ و نبرد
شما را پسند آید این گفت و گوی
به آواز گفتند کاین نیست روی
شهنشاه گفت این سخن درخورست
مرا در دل اندیشهٔ دیگرست
بزرگان ایران و چندین سپاه
بر و بوم آباد و تخت و کلاه
سر خویش گیرم بمانم بجای
بزرگی نباشد نه مردی ورای
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد برین بر پلنگ
که خیره به بدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگاری درشت
چنان هم که کهتر به فرمان شاه
بد و نیک باید که دارد نگاه
جهاندار باید که او را به رنج
نماند بجای وشود سوی گنج »
🔴عرض کنم خدمت ایران دوستان عزیز که
ماهوی سوری خودشو به رستم فرخ میرسونه اما خیانت میکنه!
«پادشاهی یزدگرد بخش ۹ :
وزان جایگه برکشیدند کوس
ز بست و نشاپور شد تا به طوس
خبر یافت ماهوی سوری ز شاه
که تا مرز طوس اندر آمد سپاه
پذیره شدش با سپاه گران
همه نیزه داران جوشن وران
چو پیداشد آن فر و اورند شاه
درفش بزرگی و چندان سپاه
پیاده شد از باره ماهوی زود
بران کهتری بندگیها فزود
همیرفت نرم از بر خاک گرم
دو دیده پر از آب کرده ز شرم
زمین را ببوسید و بردش نماز
همیبود پیشش زمانی دراز
فرخ زاد چون روی ماهوی دید
سپاهی بران سان رده برکشید
ز ماهوی سوری دلش گشت شاد
برو بر بسی پندها کرد یاد
که این شاه را از نژادکیان
سپردم تو را تا ببندی میان
نباید که بادی برو بر جهد
وگر خود سپاسی برو برنهد
مرا رفت باید همی سوی ری
ندانم که کی بینم این تاج کی
که چون من فراوان به آوردگاه
شد از جنگ آن نیزهداران تباه
چو رستم سواری به گیتی نبود
نه گوش خردمند هرگز شنود
بدست یکی زاغ سرکشته شد
به من بر چنین روز برگشته شد
که یزدان ورا جای نیکان دهاد
سیه زاغ را درد پیکان دهاد
بدو گفت ماهوی کای پهلوان
مرا شاه چشمست و روشن روان
پذیرفتم این زینهار تو را
سپهر تو را شهریار تو را
فرخ زاد هرمزد زان جایگاه
سوی ری بیامد به فرمان شاه
برین نیز بگذشت چندی سپهر
جداشد ز مغز بد اندیش مهر
شبان را همی تخت کرد آرزوی
دگرگونهتر شد به آیین و خوی
تن خویش یک چند بیمار کرد
پرستیدن شاه دشوار کرد »
✍ #کامران_مهربان
ادامه مطلب در کانال روشنفکران درج خواهد شد با لمس هشتگ #شاهنامه بخش های بعدی در دسترس خواهد بود
#تاریخ
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
روشنفکران
درود به همه خوبان شعری که جناب #داریوش_اقبالی عزیز در این فایل که زیر همین پست پیوست کرده ام دکلمه کرده بخش های مختلفی از شاهنامه فردوسی بزرگوار است که در این پست توضیح میدهم که از کدام بخش های شاهنامه است و به ترتیب اشعار را کامل تر درج میکنم بخش نخست…
.
👆
روز بر تخت نشستن فریدون
21 مهر ماه روز #جشن #رام_روزی و پیروزی کاوه و #فریدون_اژدهاکش در تقویم زرتشتیان ایران نام گذاری شده است
در اینجا خلاصه ای از #شاهنامه فردوسی بزرگوار را در بخش های
پادشاهی ضحاک
پادشاهی فریدون
قیام کاوه آهنگر
را تقدیم حضور ایران دوستان عزیز
و مخاطبان اندیشمند کانال روشنفکران میکنم
جا دارد یادآوری کنم که
لقب #فریدون اژدهاکُش می باشد
او در اوستا قهرمانی است که شخصیتی نیمه خدایی دارد
فریدون پسر آبتین (اثفیان) است، دومین کسی که هوم ( گیاهی سفید رنگ و مقدس و دارویی که در کف دریا میروید)را مطابق آیین می فشارد و این موهبت بدو می رسد
که پسری چون فریدون در شاهنامه داشته است،
فریدون از نژاد جمشید و از پادشاهان پیشدادی و اساطیری شاهنامه است
و پدرش یکی از قربانیان ضحاک.
مادرش #فرانک او را به دور از چشم ضحاک به یاری گاو ناموری به نام «بَرمایه» یا «پُرمایه» در بیشه ای پرورش می دهد
تا زمانی که کاوه با مردمان به نزد فریدون می روند و وی را به رزم با ضحاک می کشانند
#داستان پیروزی فریدون :
ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند
همهٔ بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند.
در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد می کرد...
ضحاک فرمان داد تا کسی را که فریاد می کند به نزدش ببرند...
او کسی نبود جز کاوهٔ آهنگر.
کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم اکنون آخرین فرزندم را نیز می خواهند بکشند
ضحاک فرمان می دهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه می خواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند.
کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا می اندازد و بیرون می رود.
سران از این کار کاوه به خشم می آیند و از ضحاک می پرسند چرا کاوه را زینهار دادی؟!
او پاسخ می دهد که نمی دانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه...
زمانی که کاوه از بارگاه ضحاک بیرون می آید چرم آهنگریش را بر سر نیزه ای می زند و مردم را گرد خود جمع می کند و به سوی فریدون می روند
تا وی را به رزم با ضحاک دعوت کنند...
فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد
او،
کاوه و آن پرچم را بسیار ارج نهاده و پاسداشت
او چرم پارهٔ کاوه را با پرنیان و زر و گوهرو بیاراست
و نامش را #درفش_کاویانی نهاد
و به کین خواهی جوانان و ستمدیدگان بر می خیزد
فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر می رود و رخصت می گیرد تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک برای او نیایش می کند و آرزوی کامیابی.
برادران فریدون به فرمان او پیشه وران را وا می دارند که گرزی برای او تهیه کنند که بالای سر آن گاوی باشد. چون گرز گاوسرحاضر می شود
آن گرز را گرز گاو سر می نامند.
فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز می گفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت. به نزدیکی اروند رود که تازیان آن را دجله می خوانند می رسد.
فریدون از نگهبان رود خواست تا همهٔ سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند؛ ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد.
فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش ( #گلرنگ) نشست و بی باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.
فریدون از دور دژ #ضحاک را میبیند.
دژ ضحاک چنان سربه آسمان می کشید که گویی می خواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی درنگ به یارانش می گوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانهٔ آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت.
فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پروردگار بود،
به زیرکشید. با گرز گران، سردمدارانِ ضحاک را نابود کرد
فریدون به سوی کاخ ضحاک می رود. فرستادهٔ ایزدی راز گشودن طلسم های ضحاک را به فریدون می اموزد.
در نهایت فریدون به کاخ وارد می شود و از شبستان ضحاک که خوبرویان در آنجا گرفتار هستند
شهرنواز و آرنواز، دختران جمشید را نجات می دهد
در آخر وقتی با ضحاک روبرو می شود
گرز گاوسر را بر سر او می کوبد
و قصد کشتن ضحاک را میکند
در این حال پیک ایزدی او را از کشتن ضحاک باز می دارد،
او با بندی که از چرم شیر فراهم کرده بود
دست و پای ضحاک را می بندد و او را به اسارت گرفته و در غاری در دماوند زندانی می کند.
سپس فریدون بر تخت می نشیند و حکومت می کند...
برخی جشن مهرگان را یادبودی از به تخت نشستن فریدون می دانند
#فردوسی :
فریدون فرخ فرشته نبود ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
بداد و دهش یافت آن نیکوئی تو داد و دهش کن فریدون توئ
✍ #کامران_مهربان
@Roshanfkrane
👆
روز بر تخت نشستن فریدون
21 مهر ماه روز #جشن #رام_روزی و پیروزی کاوه و #فریدون_اژدهاکش در تقویم زرتشتیان ایران نام گذاری شده است
در اینجا خلاصه ای از #شاهنامه فردوسی بزرگوار را در بخش های
پادشاهی ضحاک
پادشاهی فریدون
قیام کاوه آهنگر
را تقدیم حضور ایران دوستان عزیز
و مخاطبان اندیشمند کانال روشنفکران میکنم
جا دارد یادآوری کنم که
لقب #فریدون اژدهاکُش می باشد
او در اوستا قهرمانی است که شخصیتی نیمه خدایی دارد
فریدون پسر آبتین (اثفیان) است، دومین کسی که هوم ( گیاهی سفید رنگ و مقدس و دارویی که در کف دریا میروید)را مطابق آیین می فشارد و این موهبت بدو می رسد
که پسری چون فریدون در شاهنامه داشته است،
فریدون از نژاد جمشید و از پادشاهان پیشدادی و اساطیری شاهنامه است
و پدرش یکی از قربانیان ضحاک.
مادرش #فرانک او را به دور از چشم ضحاک به یاری گاو ناموری به نام «بَرمایه» یا «پُرمایه» در بیشه ای پرورش می دهد
تا زمانی که کاوه با مردمان به نزد فریدون می روند و وی را به رزم با ضحاک می کشانند
#داستان پیروزی فریدون :
ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند
همهٔ بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند.
در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد می کرد...
ضحاک فرمان داد تا کسی را که فریاد می کند به نزدش ببرند...
او کسی نبود جز کاوهٔ آهنگر.
کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم اکنون آخرین فرزندم را نیز می خواهند بکشند
ضحاک فرمان می دهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه می خواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند.
کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا می اندازد و بیرون می رود.
سران از این کار کاوه به خشم می آیند و از ضحاک می پرسند چرا کاوه را زینهار دادی؟!
او پاسخ می دهد که نمی دانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه...
زمانی که کاوه از بارگاه ضحاک بیرون می آید چرم آهنگریش را بر سر نیزه ای می زند و مردم را گرد خود جمع می کند و به سوی فریدون می روند
تا وی را به رزم با ضحاک دعوت کنند...
فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد
او،
کاوه و آن پرچم را بسیار ارج نهاده و پاسداشت
او چرم پارهٔ کاوه را با پرنیان و زر و گوهرو بیاراست
و نامش را #درفش_کاویانی نهاد
و به کین خواهی جوانان و ستمدیدگان بر می خیزد
فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر می رود و رخصت می گیرد تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک برای او نیایش می کند و آرزوی کامیابی.
برادران فریدون به فرمان او پیشه وران را وا می دارند که گرزی برای او تهیه کنند که بالای سر آن گاوی باشد. چون گرز گاوسرحاضر می شود
آن گرز را گرز گاو سر می نامند.
فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز می گفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت. به نزدیکی اروند رود که تازیان آن را دجله می خوانند می رسد.
فریدون از نگهبان رود خواست تا همهٔ سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند؛ ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد.
فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش ( #گلرنگ) نشست و بی باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.
فریدون از دور دژ #ضحاک را میبیند.
دژ ضحاک چنان سربه آسمان می کشید که گویی می خواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی درنگ به یارانش می گوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانهٔ آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت.
فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پروردگار بود،
به زیرکشید. با گرز گران، سردمدارانِ ضحاک را نابود کرد
فریدون به سوی کاخ ضحاک می رود. فرستادهٔ ایزدی راز گشودن طلسم های ضحاک را به فریدون می اموزد.
در نهایت فریدون به کاخ وارد می شود و از شبستان ضحاک که خوبرویان در آنجا گرفتار هستند
شهرنواز و آرنواز، دختران جمشید را نجات می دهد
در آخر وقتی با ضحاک روبرو می شود
گرز گاوسر را بر سر او می کوبد
و قصد کشتن ضحاک را میکند
در این حال پیک ایزدی او را از کشتن ضحاک باز می دارد،
او با بندی که از چرم شیر فراهم کرده بود
دست و پای ضحاک را می بندد و او را به اسارت گرفته و در غاری در دماوند زندانی می کند.
سپس فریدون بر تخت می نشیند و حکومت می کند...
برخی جشن مهرگان را یادبودی از به تخت نشستن فریدون می دانند
#فردوسی :
فریدون فرخ فرشته نبود ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
بداد و دهش یافت آن نیکوئی تو داد و دهش کن فریدون توئ
✍ #کامران_مهربان
@Roshanfkrane
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
کفتر آزادیام آسمانم #پارسی ست
روشنفکران
شعر خوانی دلنشین این مهربانوی #تاجیکستان
روح من #شاهنامه است و جسم و جانم پارسی ت
#فرهنگ #جالب
@Roshanfkrane
روشنفکران
شعر خوانی دلنشین این مهربانوی #تاجیکستان
روح من #شاهنامه است و جسم و جانم پارسی ت
#فرهنگ #جالب
@Roshanfkrane
💢 #سردارسلامی: ایران شکستناپذیر، مقتدر و در حال پیشرفت است. تا فروپاشی #اسرائیل چیزی نمانده است.
❗️در پاسخ فقط باید گفت: درود سردار، حالتان چطور است؟ لطفا چیزی نمانده را هم بفرمایید که چند هفته، ماه یا سال است؟
❗️گفتید #ایران، راستی #شاهنامه را خریدید؟ امیدوارم حقوقتان عددی باشد که جزء اکثریت #فقیر نباشید!
#امیدفراغت روزنامهنگار
@Roshanfkrane
❗️در پاسخ فقط باید گفت: درود سردار، حالتان چطور است؟ لطفا چیزی نمانده را هم بفرمایید که چند هفته، ماه یا سال است؟
❗️گفتید #ایران، راستی #شاهنامه را خریدید؟ امیدوارم حقوقتان عددی باشد که جزء اکثریت #فقیر نباشید!
#امیدفراغت روزنامهنگار
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
بی نام
« این پژوهش به دستور دوست شاهنامه پژوه برجسته ام سرور دکتر #محمدرسولی انجام پذیرفت»💐💐
واژه شناسی ،
« اومانیسم » چیست!؟
او + مان+ ایسم
« او » : دگرشده ی واژه ی « هو » ایرانی است که « هو» به مانیکِ( معنی) نیکو ، پسندیده ، زیبا ، رخشنده ، دانش ،پرتو و فروزه های نیک می باشد.
« مان » : مان یا «من» یا «مین» واژه ای ایرانی و به چَم/ مانیک « خَرَد، مَنِش ، ذات ، گوهر ، نهاد ، خِیم ، خوی ،وژدان و برآیند درونی جانداران می باشد. مانند واژه « مانیک که شد مانی و سپس در اربی شد « معنی »!!!
«ایسم» : واژه ی ایسم واژه ی اروپایی پیوستگی است که گروهی گمان دارند از « است و هست » ایرانی است.!!!!
اروپاییان « اومانیسم » را با نگاهی خوشنودانه «انسان گرایی و درونگرایی و نیکویی » دانستند بدون آنکه کوچکترین اشاره ای به ریشه ی ایرانی آن و هاتا پیامبری بنام
« مانی » که اندیشه اش اروپا را درنوردید بنمایند.
[[ گر به کف آری غلم رنگ را
مات کنی « مانی » و ارژنگ را]]
{ شاید گسترش آیین مانی در اروپا شوند ( دلیل) نام « هو/ اومانیسم » باشد.}
«ما روشنای زیبای سپیده دَمِ تاریخیم»
#آرتاباز
#شاهنامه #ارسالی #دانستنی
@Roshanfkrane
واژه شناسی ،
« اومانیسم » چیست!؟
او + مان+ ایسم
« او » : دگرشده ی واژه ی « هو » ایرانی است که « هو» به مانیکِ( معنی) نیکو ، پسندیده ، زیبا ، رخشنده ، دانش ،پرتو و فروزه های نیک می باشد.
« مان » : مان یا «من» یا «مین» واژه ای ایرانی و به چَم/ مانیک « خَرَد، مَنِش ، ذات ، گوهر ، نهاد ، خِیم ، خوی ،وژدان و برآیند درونی جانداران می باشد. مانند واژه « مانیک که شد مانی و سپس در اربی شد « معنی »!!!
«ایسم» : واژه ی ایسم واژه ی اروپایی پیوستگی است که گروهی گمان دارند از « است و هست » ایرانی است.!!!!
اروپاییان « اومانیسم » را با نگاهی خوشنودانه «انسان گرایی و درونگرایی و نیکویی » دانستند بدون آنکه کوچکترین اشاره ای به ریشه ی ایرانی آن و هاتا پیامبری بنام
« مانی » که اندیشه اش اروپا را درنوردید بنمایند.
[[ گر به کف آری غلم رنگ را
مات کنی « مانی » و ارژنگ را]]
{ شاید گسترش آیین مانی در اروپا شوند ( دلیل) نام « هو/ اومانیسم » باشد.}
«ما روشنای زیبای سپیده دَمِ تاریخیم»
#آرتاباز
#شاهنامه #ارسالی #دانستنی
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
"زیستجهانِ" فرهنگ که زیستگاه آدمی است
✍ #علی_صاحبالحواشی
در عملیات آزادسازی مهران پیرمردی روستایی از توابع خمین داوطلب آمده بود که یحتمل سواد خواندن و نوشتن نداشت. ایشان بقدری از شاهنامه را از بَر داشت تا نمیگفتی "بس است" دست از خواندن نمیکشید! حیرتانگیز بود.
راست میگوید "شهنامهسرا" که شاهنامه در ژرفای جان اهالی ایرانزمین نهادینه شده است، طوری که از این مردعشایری لُر تا آن روستایی خمین به رغم بیسوادی یا کمسوادی، با شاهنامه الفت دارند.در مرتبهای نازلتر، "حافظ" هم چنین است،اما مثلا سعدی و مولانا چنین نیست.
اینکه اردوغان اخیرا درباره یک مسئله انتخاباتی در پاسخِ خبرنگار، تلمیحی از شاهنامه بهکار بست و گفت: "نشستند و گفتند و برخاستند"، دلالتها دارد از ژرفای نفوذ شاهنامه در آناتولی. اردوغان فارسی بلد نیست، او این تمثل را از محیط خانوادگیش گرفته، شاید پدرش مختصری فارسی بفهمد، پدربزرگش احتمالا فارسی میفهمید؛ زیرا زبان فارسی در عصر عثمانیان رایج بود و در آن هنگام فارسی دانستن "منزلت" داشت، در شبهقاره هندوستان هم چنین بود
#فرهنگ #جالب #شاهنامه
@Roshanfkrane
✍ #علی_صاحبالحواشی
در عملیات آزادسازی مهران پیرمردی روستایی از توابع خمین داوطلب آمده بود که یحتمل سواد خواندن و نوشتن نداشت. ایشان بقدری از شاهنامه را از بَر داشت تا نمیگفتی "بس است" دست از خواندن نمیکشید! حیرتانگیز بود.
راست میگوید "شهنامهسرا" که شاهنامه در ژرفای جان اهالی ایرانزمین نهادینه شده است، طوری که از این مردعشایری لُر تا آن روستایی خمین به رغم بیسوادی یا کمسوادی، با شاهنامه الفت دارند.در مرتبهای نازلتر، "حافظ" هم چنین است،اما مثلا سعدی و مولانا چنین نیست.
اینکه اردوغان اخیرا درباره یک مسئله انتخاباتی در پاسخِ خبرنگار، تلمیحی از شاهنامه بهکار بست و گفت: "نشستند و گفتند و برخاستند"، دلالتها دارد از ژرفای نفوذ شاهنامه در آناتولی. اردوغان فارسی بلد نیست، او این تمثل را از محیط خانوادگیش گرفته، شاید پدرش مختصری فارسی بفهمد، پدربزرگش احتمالا فارسی میفهمید؛ زیرا زبان فارسی در عصر عثمانیان رایج بود و در آن هنگام فارسی دانستن "منزلت" داشت، در شبهقاره هندوستان هم چنین بود
#فرهنگ #جالب #شاهنامه
@Roshanfkrane
💢شب خاطره ها
🖌 #تورج_عاطف
شبی شهریوری بود شبی خاص برای من زیرا شب تولد پدرم بود تولدی که بی بودن او ده گانه شد. ده سال بی پدر گذشت و من همچنان در ناباوری هستم. در چنین شبی بود که قصه پدر و پسری مرا میزبانی کرد . نمایشنامه رستم و سهراب
سالها پیش یکی از استادانم می گفت اگر از تو بپرسند شاهنامه چه کتابی است؟ ممکن است پاسخ ها متفاوتی داشته باشی
هویت ملی
افتخار ملی
اصالت ملی
و..
اما در یک تعریف ساده شاهنامه کتاب« پدران و پسران» است قصه های پدرانی چون فریدون در کنار ایرج و تور و سلم و سام و زال و زال و رستم و.ستم و سهراب و کیکاووس و سیاوش و گشتاسب و اسپندیار و اسپندیار و بهمن و...
و من در میان قصه های پیر طوس که از بچگی درگیر آن بودم و بعدها در نوجوانی و جوانی و میانسالی همچنان عاشق آنها هستم و از آنها در کتابهایم خصوصا دو کتاب سهراب نکشی و دختر سمنگان گفتم و هنوزدر شگفتی هستم که این چه داستانهایی است که یکنواخت و تکراری نمیشوند و در طی سالها بدیهی نمی شوند چرا من سالها به حال پسران مشهور شاهنامه اشک ریختم و امشب هم در میانه تئاتر رستم و سهراب باز دل به فغان آمد آنگاه که رستم گفت
من اول خود را کشتم و بعد سهراب را
رخت عزای تهمینه که می گفت من سیاه پوش بودم یا به عزای شوی یا پور
و سرانجام رستم می گوید من نام خودرا نگفتم چون برای بقای ایران زمین دگر نام من چه جای گفتن است؟
رستم ناله و شیون می کند و فریاد می زند
پور در میان لشگر دشمن چه می کردی؟
و درد تاریخی اینجا است که در نگاهی وسیع تر توران و ایران دشمن نبودند یکی بودند اما گویی نفرین ضحاک و ضحاکیان ادامه دارد ضحاک در کوه دماوند اسیر است اما مغزها همچنان خورده میشوند مغز خورده میشوند تا خون پسر به دست پدر ریخته تا سیاه پوش شود تهمینه ها یا به عزای شوی یا به غم پور
رستم نشان نخواهد نشان بر بازو چه کند وقتی رخ و دل بیگانه است
حرف زیاد است و نمایش تمام شد و با نجوای زندوکیل وطن وطن گفتنش
دریغا که ایران ویران شود
دریغا
دریغا
می گریم به درد غربت وطن به رنج دوری پدر و به سوگ پدران وپسرانی که زنان این دیار را سیاه پوش کردند افسوس
امشب دوباره غرق شاهنامه و فردوسی و پدر بودم و شهریور شبی چه زیبا گذشت#فردوسی#شاهنامه #رستم و سهراب
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
شبی شهریوری بود شبی خاص برای من زیرا شب تولد پدرم بود تولدی که بی بودن او ده گانه شد. ده سال بی پدر گذشت و من همچنان در ناباوری هستم. در چنین شبی بود که قصه پدر و پسری مرا میزبانی کرد . نمایشنامه رستم و سهراب
سالها پیش یکی از استادانم می گفت اگر از تو بپرسند شاهنامه چه کتابی است؟ ممکن است پاسخ ها متفاوتی داشته باشی
هویت ملی
افتخار ملی
اصالت ملی
و..
اما در یک تعریف ساده شاهنامه کتاب« پدران و پسران» است قصه های پدرانی چون فریدون در کنار ایرج و تور و سلم و سام و زال و زال و رستم و.ستم و سهراب و کیکاووس و سیاوش و گشتاسب و اسپندیار و اسپندیار و بهمن و...
و من در میان قصه های پیر طوس که از بچگی درگیر آن بودم و بعدها در نوجوانی و جوانی و میانسالی همچنان عاشق آنها هستم و از آنها در کتابهایم خصوصا دو کتاب سهراب نکشی و دختر سمنگان گفتم و هنوزدر شگفتی هستم که این چه داستانهایی است که یکنواخت و تکراری نمیشوند و در طی سالها بدیهی نمی شوند چرا من سالها به حال پسران مشهور شاهنامه اشک ریختم و امشب هم در میانه تئاتر رستم و سهراب باز دل به فغان آمد آنگاه که رستم گفت
من اول خود را کشتم و بعد سهراب را
رخت عزای تهمینه که می گفت من سیاه پوش بودم یا به عزای شوی یا پور
و سرانجام رستم می گوید من نام خودرا نگفتم چون برای بقای ایران زمین دگر نام من چه جای گفتن است؟
رستم ناله و شیون می کند و فریاد می زند
پور در میان لشگر دشمن چه می کردی؟
و درد تاریخی اینجا است که در نگاهی وسیع تر توران و ایران دشمن نبودند یکی بودند اما گویی نفرین ضحاک و ضحاکیان ادامه دارد ضحاک در کوه دماوند اسیر است اما مغزها همچنان خورده میشوند مغز خورده میشوند تا خون پسر به دست پدر ریخته تا سیاه پوش شود تهمینه ها یا به عزای شوی یا به غم پور
رستم نشان نخواهد نشان بر بازو چه کند وقتی رخ و دل بیگانه است
حرف زیاد است و نمایش تمام شد و با نجوای زندوکیل وطن وطن گفتنش
دریغا که ایران ویران شود
دریغا
دریغا
می گریم به درد غربت وطن به رنج دوری پدر و به سوگ پدران وپسرانی که زنان این دیار را سیاه پوش کردند افسوس
امشب دوباره غرق شاهنامه و فردوسی و پدر بودم و شهریور شبی چه زیبا گذشت#فردوسی#شاهنامه #رستم و سهراب
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎