This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی موسی با بنیاسرائیل در صحرای سینا بود، در جایی به خدا گفت: میخواهم ببینمت و خدا گفت نمیتوانی!
اَرَنی: خودت را نشان بده
لَنتَرانی: هرگز مرا نخواهی دید
سعدی گفته:
چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب «لن ترانی»
#شعر
#ادبیات #فرهنگ #داستان
@Roshanfkrane
اَرَنی: خودت را نشان بده
لَنتَرانی: هرگز مرا نخواهی دید
سعدی گفته:
چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب «لن ترانی»
#شعر
#ادبیات #فرهنگ #داستان
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کانال روشنفکران
#حکایت شنیدنی از زبان بزرگ مهربان دکتر #فیروز_نادری عزیز که با اشک خود شما را در هیجان #داستان شریک میکند....👍👏❤️🙏🌺
دکتر نادری مدیریت پروژه #مریخ #ناسا را برعهده دارند...
#جالب #مهربانی #انگیزشی #اجتماعی
@Roshanfkrane
#حکایت شنیدنی از زبان بزرگ مهربان دکتر #فیروز_نادری عزیز که با اشک خود شما را در هیجان #داستان شریک میکند....👍👏❤️🙏🌺
دکتر نادری مدیریت پروژه #مریخ #ناسا را برعهده دارند...
#جالب #مهربانی #انگیزشی #اجتماعی
@Roshanfkrane
کانال روشنفکران
#حکایت
گویند که وقتی عقاب چند سالی از تولدش میگذرد
چنگال هایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد
نوک تیزش کند و بلند و خمیده می شود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه می چسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است..
آنگاه عقاب است و دوراهی :
بمیرد یا دوباره متولد شود ولی چگونه ؟
عقاب به قله ای بلند می رود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شود و منتظر می ماند تا نوکی جدید بروید . با نوک جدید تک تک چنگال هایش را از جای میکَند تا چنگال نو درآید
و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه میکند . این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد می شود که میتواند یک دوره دیگر زندگی کند.
برای درست زیستن و زندگی کردن باید تغییر را پذیرفت....
اما زنده ماندن #داستان دیگری دارد
#انگیزشی #دانستنی #حیوانات
@Roshanfkrane
#حکایت
گویند که وقتی عقاب چند سالی از تولدش میگذرد
چنگال هایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد
نوک تیزش کند و بلند و خمیده می شود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه می چسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است..
آنگاه عقاب است و دوراهی :
بمیرد یا دوباره متولد شود ولی چگونه ؟
عقاب به قله ای بلند می رود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شود و منتظر می ماند تا نوکی جدید بروید . با نوک جدید تک تک چنگال هایش را از جای میکَند تا چنگال نو درآید
و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه میکند . این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد می شود که میتواند یک دوره دیگر زندگی کند.
برای درست زیستن و زندگی کردن باید تغییر را پذیرفت....
اما زنده ماندن #داستان دیگری دارد
#انگیزشی #دانستنی #حیوانات
@Roshanfkrane
کانال روشنفکران
بخش دوازدهم شاهنامه / کیومرث 1
سخن گوی دهقان چه گوید نخست
که نامی بزرگی به گیتی که جست
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر
بگوید ترا یک به یک در به در
که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود از آن برتران پایه بیش
پژوهندهٔ نامهٔ باستان
که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کآیین تخت و کلاه
کیومرث آورد و او بود شاه
چو آمد به برج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آیین و آب
بتابید ازآن سان ز برج بره
که گیتی جوان گشت ازآن یکسره
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای
سر بخت و تختش برآمد به کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه
ازو اندر آمد همی پرورش
که پوشیدنی نو بد و نو خورش
به گیتی درون سال سی شاه بود
به خوبی چو خورشید بر گاه بود
همی تافت زو فر شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید
دوتا میشدندی بر تخت او
از آن بر شده فره و بخت او
به رسم نماز آمدندیش پیش
وزو برگرفتند آیین خویش
پسر بد مراورا یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی
سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود
به جانش بر از مهر گریان بدی
ز بیم جداییش بریان بدی
برآمد برین کار یک روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
به گیتی نبودش کسی دشمنا
مگر بدکنش ریمن آهرمنا
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا ببالید بال
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلاور شده با سپاه بزرگ
جهان شد برآن دیوبچه سیاه
ز بخت سیامک وزآن پایگاه
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست
همی گفت با هر کسی رای خویش
جهان کرد یکسر پرآوای خویش
کیومرث زین خودکی آگاه بود
که تخت مهی را جز او شاه بود
یکایک بیامد خجسته سروش
بسان پری پلنگینه پوش
بگفتش ورا زین سخن دربهدر
که دشمن چه سازد همی با پدر
سخن چون به گوش سیامک رسید
ز کردار بدخواه دیو پلید
دل شاه بچه برآمد به جوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را به چرم پلنگ
که جوشن نبود و نه آیین جنگ
پذیره شدش دیو را جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد به روی
سیامک بیامد برهنه تنا
برآویخت با پور آهرمنا
بزد چنگ وارونه دیو سیاه
دوتا اندر آورد بالای شاه
فکند آن تن شاهزاده به خاک
به چنگال کردش کمرگاه چاک
سیامک به دست خروزان دیو
تبه گشت و ماند انجمن بیخدیو
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه
ز تیمار گیتی برو شد سیاه
فرود آمد از تخت ویله کنان
زنان بر سر و موی و رخ را کنان
دو رخساره پر خون و دل سوگوار
دو دیده پر از نم چو ابر بهار
خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشیدند صف بر در شهریار
همه جامهها کرده پیروزه رنگ
دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ
دد و مرغ و نخچیر گشته گروه
برفتند ویله کنان سوی کوه
برفتند با سوگواری و درد
ز درگاه کی شاه برخاست گرد
نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار
درود آوریدش خجسته سروش
کزین بیش مخروش و بازآر هوش
سپه ساز و برکش به فرمان من
برآور یکی گرد از آن انجمن
از آن بد کنش دیو روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین
کی نامور سر سوی آسمان
برآورد و بدخواست بر بدگمان
بر آن برترین نام یزدانش را
بخواند و بپالود مژگانش را
وزان پس به کین سیامک شتافت
شب و روز آرام و خفتن نیافت
با لمس هشتگ #ابوالقاسم_فردوسی در کانال روشنفکران به همه ی بخش های این اثر زیبا دسترسی داشته باشید.
#فرهنگ #داستان #پارسی
@Roshanfkrane
بخش دوازدهم شاهنامه / کیومرث 1
سخن گوی دهقان چه گوید نخست
که نامی بزرگی به گیتی که جست
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر
بگوید ترا یک به یک در به در
که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود از آن برتران پایه بیش
پژوهندهٔ نامهٔ باستان
که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کآیین تخت و کلاه
کیومرث آورد و او بود شاه
چو آمد به برج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آیین و آب
بتابید ازآن سان ز برج بره
که گیتی جوان گشت ازآن یکسره
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای
سر بخت و تختش برآمد به کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه
ازو اندر آمد همی پرورش
که پوشیدنی نو بد و نو خورش
به گیتی درون سال سی شاه بود
به خوبی چو خورشید بر گاه بود
همی تافت زو فر شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید
دوتا میشدندی بر تخت او
از آن بر شده فره و بخت او
به رسم نماز آمدندیش پیش
وزو برگرفتند آیین خویش
پسر بد مراورا یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی
سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود
به جانش بر از مهر گریان بدی
ز بیم جداییش بریان بدی
برآمد برین کار یک روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
به گیتی نبودش کسی دشمنا
مگر بدکنش ریمن آهرمنا
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا ببالید بال
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلاور شده با سپاه بزرگ
جهان شد برآن دیوبچه سیاه
ز بخت سیامک وزآن پایگاه
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست
همی گفت با هر کسی رای خویش
جهان کرد یکسر پرآوای خویش
کیومرث زین خودکی آگاه بود
که تخت مهی را جز او شاه بود
یکایک بیامد خجسته سروش
بسان پری پلنگینه پوش
بگفتش ورا زین سخن دربهدر
که دشمن چه سازد همی با پدر
سخن چون به گوش سیامک رسید
ز کردار بدخواه دیو پلید
دل شاه بچه برآمد به جوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را به چرم پلنگ
که جوشن نبود و نه آیین جنگ
پذیره شدش دیو را جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد به روی
سیامک بیامد برهنه تنا
برآویخت با پور آهرمنا
بزد چنگ وارونه دیو سیاه
دوتا اندر آورد بالای شاه
فکند آن تن شاهزاده به خاک
به چنگال کردش کمرگاه چاک
سیامک به دست خروزان دیو
تبه گشت و ماند انجمن بیخدیو
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه
ز تیمار گیتی برو شد سیاه
فرود آمد از تخت ویله کنان
زنان بر سر و موی و رخ را کنان
دو رخساره پر خون و دل سوگوار
دو دیده پر از نم چو ابر بهار
خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشیدند صف بر در شهریار
همه جامهها کرده پیروزه رنگ
دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ
دد و مرغ و نخچیر گشته گروه
برفتند ویله کنان سوی کوه
برفتند با سوگواری و درد
ز درگاه کی شاه برخاست گرد
نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار
درود آوریدش خجسته سروش
کزین بیش مخروش و بازآر هوش
سپه ساز و برکش به فرمان من
برآور یکی گرد از آن انجمن
از آن بد کنش دیو روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین
کی نامور سر سوی آسمان
برآورد و بدخواست بر بدگمان
بر آن برترین نام یزدانش را
بخواند و بپالود مژگانش را
وزان پس به کین سیامک شتافت
شب و روز آرام و خفتن نیافت
با لمس هشتگ #ابوالقاسم_فردوسی در کانال روشنفکران به همه ی بخش های این اثر زیبا دسترسی داشته باشید.
#فرهنگ #داستان #پارسی
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
💥💥داستانک : احیا
✍ لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...
نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود....
انقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن...
صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود...
اومدم برم تو مسجد
دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته ،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه....
یه چند دقیقه ای وایسادم و نگاهش کردم
هیچکی ازش حتی یه فالم نمیخرید ...
بی اعتنا و با عجله از کنارش رد می شدند...
رفتم جلو
گفتم : خوبی ؟
گفت : ممنونم... عمو یه آدامس ازم میخری؟؟؟
دست کردم تو جیبم
فهمیدم کیف پولم رو تو خونه جا گذاشتم...
گفتم : صبرکن ، میرم خونه کیفم رو میارم و ازت میخرم...
گفت : عمو تو میدونی الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب یعنی چی؟؟؟
آخه امشب همه همین رو میگن...
گفتم : یعنی خدایا پناهم باش و من رو از آتیش جهنم دور کن...
گفت : یعنی جهنم گرمه؟؟؟
گفتم : آره خیلی...
گفت : یعنی از تو چادر ما هم گرم تره؟؟؟
گفتم : چادر؟؟؟
گفت : آره ، من و مادرم و خواهرم تو چادر زندگی می کنیم،ظهرا که آفتاب میزنه می سوزیم ، خیلی گرم میشه ،خیلی ....
مادرم قلبش درد میکنه،گرمش که میشه بیشتر قلبش دردش میگیره ...
سرم رو انداختم پایین ، هنوز سوال داشت ، اشک تو چشمام غلطید...
گفت : عمو یعنی من الان بگم خلصنا من النار !
خدا فقط من رو از آتیش جهنم دور میکنه؟؟
از گرمای تو چادر دور نمی کنه؟؟؟
آخه می دونی من مامانمو خیلی دوست دارم
چیزیش بشه ، منم میمیرم...
میخواستم داد بزنم : آهای ملت بی معرفت
این بچه اینجا نشسته شما یه بسته آدامس ازش بخرید تا از گرمای تو چادر خلاص بشه ..
خلصنا من النار اینجاست، نگاه کنید الهی العفو اینجا نشسته...
نگام کردو یه بسته آدامس بهم داد گفت : بیا عمو این آدامس رو من مجانی بهت میدم چون باهام حرف زدی ...
اشک هام ریخت ، رفتم خونه و کیف پولم رو برداشتم و فوری برگشتم
اما هر چی گشتم دختر بچه نبود ...
به آسمون نگاه کردم
چشام پر اشک شد...
آدامس رو باز کردم و گذاشتم دهنم...
مزه درد می داد....
مزه بغض می داد....
مزه اشک می داد...😔
#اندیشه #داستان #اجتماعی
@Roshanfkrane
✍ لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...
نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود....
انقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن...
صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود...
اومدم برم تو مسجد
دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته ،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه....
یه چند دقیقه ای وایسادم و نگاهش کردم
هیچکی ازش حتی یه فالم نمیخرید ...
بی اعتنا و با عجله از کنارش رد می شدند...
رفتم جلو
گفتم : خوبی ؟
گفت : ممنونم... عمو یه آدامس ازم میخری؟؟؟
دست کردم تو جیبم
فهمیدم کیف پولم رو تو خونه جا گذاشتم...
گفتم : صبرکن ، میرم خونه کیفم رو میارم و ازت میخرم...
گفت : عمو تو میدونی الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب یعنی چی؟؟؟
آخه امشب همه همین رو میگن...
گفتم : یعنی خدایا پناهم باش و من رو از آتیش جهنم دور کن...
گفت : یعنی جهنم گرمه؟؟؟
گفتم : آره خیلی...
گفت : یعنی از تو چادر ما هم گرم تره؟؟؟
گفتم : چادر؟؟؟
گفت : آره ، من و مادرم و خواهرم تو چادر زندگی می کنیم،ظهرا که آفتاب میزنه می سوزیم ، خیلی گرم میشه ،خیلی ....
مادرم قلبش درد میکنه،گرمش که میشه بیشتر قلبش دردش میگیره ...
سرم رو انداختم پایین ، هنوز سوال داشت ، اشک تو چشمام غلطید...
گفت : عمو یعنی من الان بگم خلصنا من النار !
خدا فقط من رو از آتیش جهنم دور میکنه؟؟
از گرمای تو چادر دور نمی کنه؟؟؟
آخه می دونی من مامانمو خیلی دوست دارم
چیزیش بشه ، منم میمیرم...
میخواستم داد بزنم : آهای ملت بی معرفت
این بچه اینجا نشسته شما یه بسته آدامس ازش بخرید تا از گرمای تو چادر خلاص بشه ..
خلصنا من النار اینجاست، نگاه کنید الهی العفو اینجا نشسته...
نگام کردو یه بسته آدامس بهم داد گفت : بیا عمو این آدامس رو من مجانی بهت میدم چون باهام حرف زدی ...
اشک هام ریخت ، رفتم خونه و کیف پولم رو برداشتم و فوری برگشتم
اما هر چی گشتم دختر بچه نبود ...
به آسمون نگاه کردم
چشام پر اشک شد...
آدامس رو باز کردم و گذاشتم دهنم...
مزه درد می داد....
مزه بغض می داد....
مزه اشک می داد...😔
#اندیشه #داستان #اجتماعی
@Roshanfkrane
💥💥چه کسی نان سنگک و شکل تنور آن را ابداع کرد؟
✍ در کتاب سالنمای صنف نانوایان تهران ( 19 اردیبهشت سال 1326 شمسی) درباره تاریخچه پیدایش تنور سنگکی و نان سنگک این گونه آمده است:
شاه عباس برای رفاه حال لشگریان که غالباً در سفر احتیاج به نان داشتندو لازم بود به هر شهری میرسند نانواهایی باشند که بتوانند به قدر مصرف سربازان نان تهیه نمایند و غذایی باشد که قاتق نان قرار دهند.
ولی مشکل این بود که آرد از شهرهای مختلف تهیه شده وبا هم مخلوط شده و تهیه نانی که باصطلاح در تنور وا نرود و نریزد و به خوبی پخته شود حتی توسط نانوایان چیره دست به سختی صورت می گرفت.
شاه عباس حل این مشکل را از "شیخ بهایی" که از دانشمندان زمانه بود خواست.
پس شیخ بهایی نیز تنور سنگکی را ابداع نمود. دستور داد بجای ساخت تنور بصورت عمودی، تنور سنگکی را به شکل افقی و مسطح بسازند و کف آن را سنگ ریزه ریخته و خمیر نان را با پارو روی سنگهای داغ قرار بدهند تا باصطلاح نان بدون اینکه وا برود و بریزد به بهترین وجه پخته شود.
این ابداع به قدری با دقت طراحی و عملی شد که پس از گذشت چند صد سال هنوز نان سنگک به همان شکل اولیه پخته می شود .
خورش سربازان نیز معمولا کشک پر چرب بود که در آن سبزیجات معطر و مغز گردو می ریختند و آن را به شکل توپهای کوچک گرد گرد درست کرده در گوشه ای خشک می کردند.
هر سرباز تعدادی از این گلوله های کوچک کشک را در خورجینش داشت و زمانی که برای صرف غذا توقف می کردند آتشی روشن کرده و در ظرفی مسی آب ریخته چون جوش میآمد یک عدد از گلوله کشکها را در آن ظرف انداخته و بعد از حل شدن و جا افتادن در آن نان ریخته و می خوردند که به علت داشتن گردو از کالری لازم نیز برخوردار بود وآن ها را سیر و قوی می کرد.
در خاتمه به نقل از کتاب تهران در قرن سیزدهم باید اضافه کنم که هرگاه شاطرها از صاحب دکان نانوائی دلخور شده و می خواستند طاقچه بالا گذاشته و قهر کنند، هنگام پخت آخر ...پاروی خود را سر ته می گذاشتند و می رفتند.
این یعنی اینکه صاحب دکان نانوائی برای فردا باید شاطر دیگری بیاورد و صاحبکار برای استخدام به پاتوق آنها در قهوه خانه مراجعه کرده و کارگر مورد لزوم را پیدا می کرد.
#داستان #مناسبت #تاریخ #دانستنی
@Roshanfkrane
✍ در کتاب سالنمای صنف نانوایان تهران ( 19 اردیبهشت سال 1326 شمسی) درباره تاریخچه پیدایش تنور سنگکی و نان سنگک این گونه آمده است:
شاه عباس برای رفاه حال لشگریان که غالباً در سفر احتیاج به نان داشتندو لازم بود به هر شهری میرسند نانواهایی باشند که بتوانند به قدر مصرف سربازان نان تهیه نمایند و غذایی باشد که قاتق نان قرار دهند.
ولی مشکل این بود که آرد از شهرهای مختلف تهیه شده وبا هم مخلوط شده و تهیه نانی که باصطلاح در تنور وا نرود و نریزد و به خوبی پخته شود حتی توسط نانوایان چیره دست به سختی صورت می گرفت.
شاه عباس حل این مشکل را از "شیخ بهایی" که از دانشمندان زمانه بود خواست.
پس شیخ بهایی نیز تنور سنگکی را ابداع نمود. دستور داد بجای ساخت تنور بصورت عمودی، تنور سنگکی را به شکل افقی و مسطح بسازند و کف آن را سنگ ریزه ریخته و خمیر نان را با پارو روی سنگهای داغ قرار بدهند تا باصطلاح نان بدون اینکه وا برود و بریزد به بهترین وجه پخته شود.
این ابداع به قدری با دقت طراحی و عملی شد که پس از گذشت چند صد سال هنوز نان سنگک به همان شکل اولیه پخته می شود .
خورش سربازان نیز معمولا کشک پر چرب بود که در آن سبزیجات معطر و مغز گردو می ریختند و آن را به شکل توپهای کوچک گرد گرد درست کرده در گوشه ای خشک می کردند.
هر سرباز تعدادی از این گلوله های کوچک کشک را در خورجینش داشت و زمانی که برای صرف غذا توقف می کردند آتشی روشن کرده و در ظرفی مسی آب ریخته چون جوش میآمد یک عدد از گلوله کشکها را در آن ظرف انداخته و بعد از حل شدن و جا افتادن در آن نان ریخته و می خوردند که به علت داشتن گردو از کالری لازم نیز برخوردار بود وآن ها را سیر و قوی می کرد.
در خاتمه به نقل از کتاب تهران در قرن سیزدهم باید اضافه کنم که هرگاه شاطرها از صاحب دکان نانوائی دلخور شده و می خواستند طاقچه بالا گذاشته و قهر کنند، هنگام پخت آخر ...پاروی خود را سر ته می گذاشتند و می رفتند.
این یعنی اینکه صاحب دکان نانوائی برای فردا باید شاطر دیگری بیاورد و صاحبکار برای استخدام به پاتوق آنها در قهوه خانه مراجعه کرده و کارگر مورد لزوم را پیدا می کرد.
#داستان #مناسبت #تاریخ #دانستنی
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
کنیز ملکه مصر 1
#کنیز_ملکه_مصر بخش 1
نویسنده: #میکل_پیرامو
کانال روشنفکران
#داستان کتاب کنیز ملکه مصر، ظاهرا واقعی است و میکل پیرامو آن را از زبان یونانی باستان به زبان امروزی ترجمه کرده است. نویسنده واقعی آن گرچه مصری بود، اما نمی توانست به خط مصری بنویسد ولی زبان یونانی را خوب آموخته بود. این کتاب یک رمان تاریخی در مورد کلئوپاترای هفتم، ملکه مصر است که از زبان زنی به نام “شرمیون” روایت شده است. شرمیون یک کنیز مصری و در خدمت کلئوپاترا بود که خاتون خود را عمیقاً دوست میداشت و وفاداری او بی چون و چرا بود. این کتاب از دو جهت حائز اهمیت است:
نخست آنکه ضمن معرفی #مصر و #اسکندریة آن زمان، از شگفتیهای آن سرزمین، آداب ورسوم #مصریان و عادات درباریان سخن میگوید و دوم اینکه منبع بسیار خوبی برای شناختن ملکة مصر باستان یعنی کلئوپاترا است
در این کتاب با #تاریخ و #فرهنگ و #فناوری پیشرفته مصر و #روم در زندگی آن زمان آشنا میشوید که اطلاعات شگفت انگیزی از آن دوران از ساخت کشتی و چراغ دریایی گرفته تا فنون جنگی و دفاعی و #معماری و ساخت #اهرام_مصر و سودجویی ادیان و #مذهبی ها و ...
به ما میدهد
#کتاب #کتاب_صوتی
@Roshanfkrane
نویسنده: #میکل_پیرامو
کانال روشنفکران
#داستان کتاب کنیز ملکه مصر، ظاهرا واقعی است و میکل پیرامو آن را از زبان یونانی باستان به زبان امروزی ترجمه کرده است. نویسنده واقعی آن گرچه مصری بود، اما نمی توانست به خط مصری بنویسد ولی زبان یونانی را خوب آموخته بود. این کتاب یک رمان تاریخی در مورد کلئوپاترای هفتم، ملکه مصر است که از زبان زنی به نام “شرمیون” روایت شده است. شرمیون یک کنیز مصری و در خدمت کلئوپاترا بود که خاتون خود را عمیقاً دوست میداشت و وفاداری او بی چون و چرا بود. این کتاب از دو جهت حائز اهمیت است:
نخست آنکه ضمن معرفی #مصر و #اسکندریة آن زمان، از شگفتیهای آن سرزمین، آداب ورسوم #مصریان و عادات درباریان سخن میگوید و دوم اینکه منبع بسیار خوبی برای شناختن ملکة مصر باستان یعنی کلئوپاترا است
در این کتاب با #تاریخ و #فرهنگ و #فناوری پیشرفته مصر و #روم در زندگی آن زمان آشنا میشوید که اطلاعات شگفت انگیزی از آن دوران از ساخت کشتی و چراغ دریایی گرفته تا فنون جنگی و دفاعی و #معماری و ساخت #اهرام_مصر و سودجویی ادیان و #مذهبی ها و ...
به ما میدهد
#کتاب #کتاب_صوتی
@Roshanfkrane
#حکایت
کانال روشنفکران
#رابعه_بنت_کعب، دختر زیبای کعب قُزداری بود. کعب یکی از سرداران سامانی و حاکم بلخ و سیستان بود. گفته شده کعب علاقه بسیاری به دخترش رابعه داشت و او را زین العرب «زینت قوم عرب» نامیده بود و با توجه به ثروت زیادی که داشت، چندین معلم خصوصی برای رابعه استخدام کرده بود تا علاوه بر خواندن و نوشتن، انواع هنرها را نیز به دخترش بیاموزند.
در اندک زمانی رابعه تبدیل به شاعری برجسته، نقاشی زبردست، شمشیرزنی ماهر، سوارکاری خبره و سیاستمداری زیرک شد بنحوی که عوفی درباره او مینویسد:
«رابعه دختر کعب القزداری، اگرچه زن بود، اما به فضل بر تمام مردان جهان بخندیدی! فارِس هر دو میدان و والی هر دو بیان، بر نظم تازی قادر و در شعر پارسی به غایت ماهر»
در دهه سوم عمر رابعه، پدرش کعب از دنیا میرود و برادر رابعه با نام حارث بر جای پدر مینشیند. رابعه دلباخته کلیددار خزانه برادرش که جوانی زیبارو با نام «بکتاش» بود میشود.
رابعه از دایهاش میخواهد تا بکتاش را از عشق او آگاه کند و پس از آن نامهها و اشعار عاشقانه یکی پس از دیگری بین رابعه و بکتاش رد و بدل میشود.
عطار نیشابوری مینویسد: روزی دشمن به بلخ هجوم آورد. حارث با سپاهی به نبرد با دشمن میرود و بکتاش را نیز با خود میبرد. رابعه از ترس اینکه مبادا اتفاقی برای بکتاش بیافتد، لباس مبدل میپوشد و خود را بصورت سربازی درآورده و در سپاه برادرش جا میگیرد تا از بکتاش مراقبت کند.
در حین نبرد، بکتاش بشدت زخمی میشود و رابعه شمشیر کشیده و به میدان میرود و پس از کشتن عده زیادی از دشمنان، پیکر نیمهجان بکتاش را از مهلکه نجات میدهد.
عشق رابعه و بکتاش پنهان میماند تا اینکه روزی رودکی شاعر معروف که عازم بخارا بود، به درخواست رابعه به ملاقات او میرود و در این دیدار رابعه از عشق سوزان خود سخنها میگوید و اشعاری را نیز برای رودکی میخواند.
زمان میگذرد و مدتی بعد در بزمی که امیر سامانی ترتیب داده بود و همه سرداران ولایات از جمله حارث برادر رابعه نیز حضور داشتند، رودکی نیز دعوت میشود.
امیر سامانی از رودکی میپرسد عجیبترین چیزی که در طول سفرهایت دیدهای چه بوده!؟ رودکی که حارث را نمیشناسد میگوید در بلخ دختری دیدم رابعه نام که در عشق جوانی با نام بکتاش سالها بود که میسوخت. رودکی اشعار #رابعه را که در وصف عشق خود سروده بود، در آن مجلس میخواند.
حارث خشمگین شده و مجلس بزم را ترک کرده و به بلخ بازمیگردد و مستقیم به اتاق بکتاش میرود و پس از اندکی جستجو صندوقچه حاوی اشعار و نامههای رابعه را مییابد.
حارث فرمان میدهد بکتاش را به زندان افکنده و خود شخصاً رابعه را به گرمابه برده و رگِ دستان خواهر را میگشاید و بیرون میآید و فرمان میدهد درب گرمابه را با سنگ و گچ مسدود سازند.
اطرافیان رابعه دو روز نزد حارث التماس میکنند تا او اجازه دهد، پیکر رابعه را از گرمابه خارج سازند و در جایی بخاک بسپارند.
سرانجام اجازه داده میشود و پس از دو روز درب گرمابه را میگشایند و پیکر بیجان رابعه را مشاهده میکنند که با خون خود اشعاری را خطاب به بکتاش با انگشت بر دیواره گرمابه نگاشته است:
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش ازانم
که گه خون ریزم و گه اشک رانم
به آتش خواستم جانم که سوزد
چو جای توست نتوانم که سوزد
به اشکم پای جانان میبشویم
به خونم دست از جان میبشویم
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان «جیفه» بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی
پس از چند روز بکتاش با کمک زندانبان از زندان میگریزد و شبانه بر تختگاه حارث حاضر شده و سر از تن حارث جدا میکند. سپس بر مزار رابعه در مزارشریف رفته و جان خویش را میگیرد. او را در قبر رابعه دفن میکنند.
نکته آخر اینکه از رابعه تنها هفت غزل و قطعه بجا مانده. چرا که تمام اشعار او را برادرش حارث به آتش کشید و از بین برد.
منابع
مجمع الفصحاء جلد دوم ص 654، رضا قلیخان هدایت.
لباب الالباب جلد دوم ص 16، محمد عوفی. چاپ لیدن 1939.
نفحات الانس ص 629، عبدالرحمن جامی. به کوشش توحیدی. انتشارات کتاب فروشی محمودی.
#داستان #عاشقانه #جالب
@Roshanfkrane
پروکسی پرسرعت | پروکسی پرسرعت
پروکسی پرسرعت | پروکسی پرسرعت
عکس آرامگاه رابعه در #افغانستان 👇
@Roshanfkrane
کانال روشنفکران
#رابعه_بنت_کعب، دختر زیبای کعب قُزداری بود. کعب یکی از سرداران سامانی و حاکم بلخ و سیستان بود. گفته شده کعب علاقه بسیاری به دخترش رابعه داشت و او را زین العرب «زینت قوم عرب» نامیده بود و با توجه به ثروت زیادی که داشت، چندین معلم خصوصی برای رابعه استخدام کرده بود تا علاوه بر خواندن و نوشتن، انواع هنرها را نیز به دخترش بیاموزند.
در اندک زمانی رابعه تبدیل به شاعری برجسته، نقاشی زبردست، شمشیرزنی ماهر، سوارکاری خبره و سیاستمداری زیرک شد بنحوی که عوفی درباره او مینویسد:
«رابعه دختر کعب القزداری، اگرچه زن بود، اما به فضل بر تمام مردان جهان بخندیدی! فارِس هر دو میدان و والی هر دو بیان، بر نظم تازی قادر و در شعر پارسی به غایت ماهر»
در دهه سوم عمر رابعه، پدرش کعب از دنیا میرود و برادر رابعه با نام حارث بر جای پدر مینشیند. رابعه دلباخته کلیددار خزانه برادرش که جوانی زیبارو با نام «بکتاش» بود میشود.
رابعه از دایهاش میخواهد تا بکتاش را از عشق او آگاه کند و پس از آن نامهها و اشعار عاشقانه یکی پس از دیگری بین رابعه و بکتاش رد و بدل میشود.
عطار نیشابوری مینویسد: روزی دشمن به بلخ هجوم آورد. حارث با سپاهی به نبرد با دشمن میرود و بکتاش را نیز با خود میبرد. رابعه از ترس اینکه مبادا اتفاقی برای بکتاش بیافتد، لباس مبدل میپوشد و خود را بصورت سربازی درآورده و در سپاه برادرش جا میگیرد تا از بکتاش مراقبت کند.
در حین نبرد، بکتاش بشدت زخمی میشود و رابعه شمشیر کشیده و به میدان میرود و پس از کشتن عده زیادی از دشمنان، پیکر نیمهجان بکتاش را از مهلکه نجات میدهد.
عشق رابعه و بکتاش پنهان میماند تا اینکه روزی رودکی شاعر معروف که عازم بخارا بود، به درخواست رابعه به ملاقات او میرود و در این دیدار رابعه از عشق سوزان خود سخنها میگوید و اشعاری را نیز برای رودکی میخواند.
زمان میگذرد و مدتی بعد در بزمی که امیر سامانی ترتیب داده بود و همه سرداران ولایات از جمله حارث برادر رابعه نیز حضور داشتند، رودکی نیز دعوت میشود.
امیر سامانی از رودکی میپرسد عجیبترین چیزی که در طول سفرهایت دیدهای چه بوده!؟ رودکی که حارث را نمیشناسد میگوید در بلخ دختری دیدم رابعه نام که در عشق جوانی با نام بکتاش سالها بود که میسوخت. رودکی اشعار #رابعه را که در وصف عشق خود سروده بود، در آن مجلس میخواند.
حارث خشمگین شده و مجلس بزم را ترک کرده و به بلخ بازمیگردد و مستقیم به اتاق بکتاش میرود و پس از اندکی جستجو صندوقچه حاوی اشعار و نامههای رابعه را مییابد.
حارث فرمان میدهد بکتاش را به زندان افکنده و خود شخصاً رابعه را به گرمابه برده و رگِ دستان خواهر را میگشاید و بیرون میآید و فرمان میدهد درب گرمابه را با سنگ و گچ مسدود سازند.
اطرافیان رابعه دو روز نزد حارث التماس میکنند تا او اجازه دهد، پیکر رابعه را از گرمابه خارج سازند و در جایی بخاک بسپارند.
سرانجام اجازه داده میشود و پس از دو روز درب گرمابه را میگشایند و پیکر بیجان رابعه را مشاهده میکنند که با خون خود اشعاری را خطاب به بکتاش با انگشت بر دیواره گرمابه نگاشته است:
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش ازانم
که گه خون ریزم و گه اشک رانم
به آتش خواستم جانم که سوزد
چو جای توست نتوانم که سوزد
به اشکم پای جانان میبشویم
به خونم دست از جان میبشویم
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان «جیفه» بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی
پس از چند روز بکتاش با کمک زندانبان از زندان میگریزد و شبانه بر تختگاه حارث حاضر شده و سر از تن حارث جدا میکند. سپس بر مزار رابعه در مزارشریف رفته و جان خویش را میگیرد. او را در قبر رابعه دفن میکنند.
نکته آخر اینکه از رابعه تنها هفت غزل و قطعه بجا مانده. چرا که تمام اشعار او را برادرش حارث به آتش کشید و از بین برد.
منابع
مجمع الفصحاء جلد دوم ص 654، رضا قلیخان هدایت.
لباب الالباب جلد دوم ص 16، محمد عوفی. چاپ لیدن 1939.
نفحات الانس ص 629، عبدالرحمن جامی. به کوشش توحیدی. انتشارات کتاب فروشی محمودی.
#داستان #عاشقانه #جالب
@Roshanfkrane
پروکسی پرسرعت | پروکسی پرسرعت
پروکسی پرسرعت | پروکسی پرسرعت
عکس آرامگاه رابعه در #افغانستان 👇
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
روشنفکران
معین صبحت بخیر – @Roshanfkrane
💥💥داستانک : صبحت بخیر عزیزم
ﻣﻌﯿﻦ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ؛ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ یڪ جوﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻮﺩ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ:
16 ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺪﻡ، ﭼﻨﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻋﺎﺷﻖ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻦ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻭﯾﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻨﺎﯼ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ، ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
ﭘﺲ ﺍﺯ آﻥ ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺑﻌﺪ آﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻢ.
ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ و ﺩﻭﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﻌﺪ از ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ و ﺭﻓﺘﻦ ﻭ آﻣﺪﻥ ﻫﺎﯾﻢ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺟﺪﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺎﯾﻢ...
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺎے دلش ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺭﺩ ﻣﯿﮑﺮد.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻫﺎ ﻭ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺷﺪﻥ ﻫﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ 32 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ، ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ آﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﺸﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ.
ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ مے بینم ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ.
ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ، ﮐﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﻔﺲ ﻧﻤﯿﮑﺸﺪ...
ﺳﺮﯾﻌﺎ ﭘﺰﺷﮑﯽ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺣﻤﻠﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ آﻭﺭﺩﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ...
ﻭ ﺑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺝ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩﻡ :
ﺻﺒﺤﺖ ﺑﺨﯿﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺎ ﺁنڪہ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭ
ﺑﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺳﺮﺩﺕ ﺍﺯ ﻗﻠﺐ ﺧﺴﺘﻪٔ ﺗﻮ؛ ﮔﻮﯾﺪ ﺣﺪﯾﺚ بسیار
ﺻﺒﺤﺖ بخیر ﻋﺰﯾﺰﻡ
ﺑﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ...😔
#معین #عاشقانه #داستان
@Roshanfkrane
ﻣﻌﯿﻦ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ؛ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ یڪ جوﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻮﺩ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ:
16 ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺪﻡ، ﭼﻨﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻋﺎﺷﻖ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻦ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻭﯾﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻨﺎﯼ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ، ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
ﭘﺲ ﺍﺯ آﻥ ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺑﻌﺪ آﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻢ.
ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ و ﺩﻭﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﻌﺪ از ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ و ﺭﻓﺘﻦ ﻭ آﻣﺪﻥ ﻫﺎﯾﻢ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺟﺪﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺎﯾﻢ...
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺎے دلش ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺭﺩ ﻣﯿﮑﺮد.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻫﺎ ﻭ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺷﺪﻥ ﻫﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ 32 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ، ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ آﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﺸﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ.
ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ مے بینم ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ.
ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ، ﮐﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﻔﺲ ﻧﻤﯿﮑﺸﺪ...
ﺳﺮﯾﻌﺎ ﭘﺰﺷﮑﯽ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺣﻤﻠﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ آﻭﺭﺩﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ...
ﻭ ﺑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺝ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩﻡ :
ﺻﺒﺤﺖ ﺑﺨﯿﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺎ ﺁنڪہ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭ
ﺑﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺳﺮﺩﺕ ﺍﺯ ﻗﻠﺐ ﺧﺴﺘﻪٔ ﺗﻮ؛ ﮔﻮﯾﺪ ﺣﺪﯾﺚ بسیار
ﺻﺒﺤﺖ بخیر ﻋﺰﯾﺰﻡ
ﺑﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ...😔
#معین #عاشقانه #داستان
@Roshanfkrane
همه منتظرند منتظر یک پیش قدم
روشنفکران
✍ #شهابالدین_حائری شیرازی
وضعیت سیاست در مملکت ما به نهایت افول و احمقانه بودن خودش رسیده، همه ناراضیاند که چرا این مملکت بایست منابع و منافعش اینگونه هزینه شود، چرا مابایست تاوان سیاستهای غلط و ستیزهگرانه حکام را بدهیم.
در این میان هرکس منتظر دیگری است که شاید او کاری بکند.
این اجماع بر ضرورت تغییر یا به تغییر نرم و بدون خونریزی میانجامد که این بهترین حالت است یا تغییر مدیریت نشده و حاصل انفجار رخ خواهد داد اگر گزینه دوم فعال شود بیگمان کسانی که امروز منفعتطلبانه از سیاستهای غلط پشتیبانی میکنند قربانی خواهند شد.
شمایی که با حرف مفت برای حفظ پست وجایگاهت از سیاستهای نابودکننده و فقر گستر امت گرایی یا غرب ستیزی حمایت میکنی برای حفظ خودت هم شده به جای تعریف و تمجیدهای خنک، حرف حساب بزن از ضرورت تغییر سیاستهای احمقانه غرب ستیز.
انقلاب یا هر اتفاقی که در اثر استمرار این سیاستها بیافتد شما را نابود خواهد کرد.
https://t.me/virayeshe_zehn
#انتقادات #اجتماعی #سیاسی
@Roshanfkrane
روشنفکران
✍ #شهابالدین_حائری شیرازی
وضعیت سیاست در مملکت ما به نهایت افول و احمقانه بودن خودش رسیده، همه ناراضیاند که چرا این مملکت بایست منابع و منافعش اینگونه هزینه شود، چرا مابایست تاوان سیاستهای غلط و ستیزهگرانه حکام را بدهیم.
در این میان هرکس منتظر دیگری است که شاید او کاری بکند.
این اجماع بر ضرورت تغییر یا به تغییر نرم و بدون خونریزی میانجامد که این بهترین حالت است یا تغییر مدیریت نشده و حاصل انفجار رخ خواهد داد اگر گزینه دوم فعال شود بیگمان کسانی که امروز منفعتطلبانه از سیاستهای غلط پشتیبانی میکنند قربانی خواهند شد.
شمایی که با حرف مفت برای حفظ پست وجایگاهت از سیاستهای نابودکننده و فقر گستر امت گرایی یا غرب ستیزی حمایت میکنی برای حفظ خودت هم شده به جای تعریف و تمجیدهای خنک، حرف حساب بزن از ضرورت تغییر سیاستهای احمقانه غرب ستیز.
انقلاب یا هر اتفاقی که در اثر استمرار این سیاستها بیافتد شما را نابود خواهد کرد.
https://t.me/virayeshe_zehn
#انتقادات #اجتماعی #سیاسی
@Roshanfkrane
Telegram
ویرایش ذهن | شهابالدین حائری شیرازی
نگاه محمدحسن(شهاب الدین)حائری شیرازی به مسائل روز
#داستان_زندگی
ارتباط با نویسنده:
@mhhaeri
حمایت از کانال
شماره کارت
۵۰۲۲۲۹۱۰۸۲۳۹۰۷۸۰
شبا
700120020000005285065052
به نام محمدحسن حائری
لینک کانال
https://t.me/virayeshe_zehn
لینگ گروه تدریس
https://t.me
#داستان_زندگی
ارتباط با نویسنده:
@mhhaeri
حمایت از کانال
شماره کارت
۵۰۲۲۲۹۱۰۸۲۳۹۰۷۸۰
شبا
700120020000005285065052
به نام محمدحسن حائری
لینک کانال
https://t.me/virayeshe_zehn
لینگ گروه تدریس
https://t.me