【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌چهل‌وپنجم

بسویش نگاه کرده گفتم:
_امر بفرمائید خان!

لب‌خند کوچکِ در لبان خسته‌ای او جان گرفته گفت:

_حالا برو بعداً صحبت خواهیم نمود.

سرم را تکان داده و از اتاق خارج شدم، وهمِ در دلم جا گرفت.

نکند اتاقِ برایش افتاده چرا آن‌گونه بی‌حال بود و دست‌اش را بالای بازوی خود گذاشته بود؟!

چون وارد مطبخ شدم، ظرف میوه‌ای را گرفته و یک راست راهِ اتاق را در پیش گرفتم‌.

سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمان خودش را بسته بود.

با آوای نگران پرسیدم:

_دولت‌خان؟!

با چشمان بسته گفت:
_بگو عصیانگر بانو!

حس می‌کردم گونه‌هایم رنگ گرفته؛ چون نگاه‌ام به دست‌اش خورد نفس‌ام حبس شد.

عرق سرد از صورت‌ام سُر خورده نگران گفتم:
_خدایا خواب باشم!

همان‌گونه که مقابل‌ دیده‌گان من با اشک یکی شده بود، با آوای بغض آلود گفتم:

_دولت‌خان تیر خوردی، چه کسی این کار را انجام‌ داده؟

آهسته چشمان خود را باز نموده و خیره شد به چشمان من، با آن یکی دست‌اش صورت اشکی مرا به نوازش گرفته گفت:

_نگران نباش یک زخم سطحی است بزودی خوب می‌شوم.

دست‌اش را کنار زده گفتم:

_چگونه خوب می‌شوی نگاه این حالا خود را...

از‌جا برخاسته و با دستان لرزان بسوئ ظرف میوه قدم گذاشته، آن را برداشته و درست در کنار او گذاشتم.

گریه داشتم برای او و این گریه‌ها سابقه نداشت، یعنی آن‌قدر دل نازک شده بودم که می‌گریستم برای همان مجاهدِ که روزِ کابوس تاریکِ زندگی من بود.

گریه کردم برای او و این قلب در حال کنده شدن از جا بود.

حس می‌کردم بند، بند وجودم درد می‌‌کند و می‌توانستم آن درد را احساس نمایم.
#ادامه_دارد

@RomanVaBio