【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌وپنجم

ناراحت گفت:
_اما خودت برایم گفتی هرموقع نوشته‌های این دفترچه تمام شد هرچه بخواهی انجام می‌دهم.

قطره اشکِ از گوشه‌ای چشم‌ام چکیده گفتم:
_اما این عادلانه نیست...
+ این که قلب مرا این چنین به بازی گرفتی و اصلاً توجه‌ای هم نداری، این هم نا عادلانه نیست؟

به صورت‌ام نگاه کرده گفت:
_ازدواج با من را قبول کن تا تو‌را نزد ثریا ببرم.
گفتم:

_نمی‌توانی در حق‌ام این چنین کارِ را انجام دهی، مگر عاشق آن نیست که خواسته‌های معشوق‌اش مهم‌تر همه باشد؟

+ آه ماه‌نور خاتون دیگر صبرِ برایم نگذاشتی صبرم تمام شد.
_ این یعنی تو عاشق واقعی نیستی، شرمنده‌ام عزیزخان عشق را با هوس اشتباه گرفتی!

ناراحت بسویم نگاه کرده گفت:
_رب‌ام مشهود است که این هوس نیست، عشق تو مرا به مرز جنون کشانیده و من دیگر تحمل‌اش را ندارم. عشق تو حال‌ام را این چنین کرده چقدر سرکش هستی ماه‌نور خاتون، تو همان دختر عصیانگر هستی و فقط‌ همین!

می‌گویند:
إنّ الله إذا أراد أن يجمع بين قلبين سيجمع بينهما ولو كان بينهما مداد السماوات والأرض.
『 اگر خدا بخواهد، دو قلب را نصیب هم‌دیگر می‌کند؛ حتی اگر مسافت زمین تا آسمان بین آنها فاصله باشد.

من دیگر سرنوشت خویش را به رب‌ام واگذار نمودم، چون نگاه‌ام به عزیز افتاد قلب‌ام به شدت می‌تپید.

این‌جا چه اتفاقِ در حال وقوع بود خود نیز نمی‌دانستم.
بسویش نگاه کرده و این‌بار با همان نگاهِ ملتمس گفتم:

_باشد قبول است هرچه تو بگویی فقط مرا نزد ثریا ببر!
ناگهاني نگاه‌اش رنگ عوض کرده گفت:
_من تو را مجبور به ازدواج با خودم نمی‌کنم‌.

این‌بار گیچ بسویش نگاه ‌کردم، این بشر اصلاً تعادل نداشت.
سخنان چند قبل‌اش را نگاه و حالا این یکی گفته‌اش، به صورت‌اش نگاه کردم و تا خواستم حرفِ به زبان بی‌آورم میان حرف‌ام پریده گفت:
_حالا هرچه بیا تا تو را نزد ثریا خانم ببرم.

خوشحال از حرف‌اش دستان‌ان را به هم‌کوبیده گفتم:
_زنده باد بلاخره این همه انتظار تمام شد.
با لب‌خند بسویم نگاه کرده و با دست بسویم اشاره نموده گفت:

_خانم‌ها پیش قدم‌تر هستند عجله کنید ماه‌نور خاتون!
حرفِ نگفته و قدمِ بسوئ مقابل گذاشتم و او هم همراه با من یک‌جا هم‌قدم شد.

هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم به هیجان من بیشتر می‌افزود.
چون در مقابل خانه‌ای آن‌ها قرار گرفتیم.
کنجکاو به صورت عزیز نگاه کردم که گفت...
#ادامه_دارد

@RomanVaBio