【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌چهل

هنوز حرف‌ام به اتمام نرسیده بود که حفصه‌ خودش را دوان، دوان در مقابل قرار داده همان‌گونه که نفس‌، نفس می‌زد بسویم نگاه کرده گفت:

_ثریا خانم برادر کار تان به اتمام رسید؟

سرم را به نشانه‌ای رضایت تکان داده گفتم:

_بلی تمام شد؛ کارِ داشتی حفصه؟!

با لب‌خندِ کوچکِ گفت:

_ما همه آماده هستیم این بقچه‌ای لباس خود را بردار و یک راست سوار اولین موتر شو...

خیره بسویش نگاه کرده گفتم:

_مگر تو نمی‌آیی با من؟

+ ثریا چقدر سوال می‌پرسی برو عجله کن من هم بعد از گرفتن لباس‌هایم می‌آیم.

فقط بسویش نگاه کرده، بی‌هیچ حرفِ از خانه خارج شده و یک راست راهِ اولین موتر را در پیش گرفتم.

در عقب را باز کرده همان‌گونه که بقچه‌ای لباس‌هایم را آن‌جا می‌گذاشتم.

صدایی شخصِ به گوش‌ام می‌رسید که می‌گفت:

_بیا و در کنارم بنشین!

با چشمان متحیر نگاه‌ام را به دولت‌خان دوخت‌ام، وای خودش بود.

همانِ که یک هفته‌ای کامل احوالِ از سویش نداشتم؛ ناخودآگاه اخمِ میانِ جبین‌ام قرار گرفت.

با همان بقچه‌ای لباس از موتر پیاده شدم و در را نیز محکم بسته دوباره راهِ خانه را در پیش گرفتم.

هم از دیدن‌اش خوشحال بود و هم‌ برای این غیابت یک هفته‌ای او دلخور و ناراحت بودم، آخر کجا بود این یک هفته؟

مگر ندانست چه سخت گذشت برایم.
گلویم دوباره بغض کرده بود، دست‌ام کشیده شد و به آغوش دولت‌خان پرت شدم.

قطره‌ اشکی از گوشه‌ای چشم‌ام چکیده خودم را کنار کشیدم از آغوش‌اش!

بسویم مغموم نگاه کرده گفت:
_سوار موتر شو...

در صدایش اوج التماس، ناراحتی و دلتنگی بود، سرم را تکان داده و پیشتر از او قدم گذاشتم.

به دستور او درست در کنارش نشستم، تا بدانم چیست خودرو با سرعت از جا کنده شده به راه افتاد.

همان‌گونه که رانندگی می‌کرد، آهسته گفت:
_دلتنگ‌ام نشده بودی بانو؟

بسویش نگاه کردم، چه می‌گفتم؟

می‌گذاشتم سخنان‌ام حال آشفته‌ای دلم را فاش سازد؛ یا آن که سعی در بی‌خیال بودن می‌کردم.

‌گفتم...
#ادامه_دارد


@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
💌 #عصیانگر #نویسنده_بانو_کهکشان #قسمت_صد‌و‌چهل هنوز حرف‌ام به اتمام نرسیده بود که حفصه‌ خودش را دوان، دوان در مقابل قرار داده همان‌گونه که نفس‌، نفس می‌زد بسویم نگاه کرده گفت: _ثریا خانم برادر کار تان به اتمام رسید؟ سرم را به نشانه‌ای رضایت تکان داده…
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌چهل‌ویکم

‌گفتم:
_نه!

خندیده گفت:
_این نه‌ای شما را بلی تعبیر می‌کنم.

گفتم:

_خیره به مقابل خود باش مجاهد!

+ چشم! هرچه بانوي من دستور بدهد.

چرا همانند قبل این خنده‌هایش عصبی‌ام نمی‌کرد، چرا با دیدن این لب‌خند او من هم خوشحال بودم؟

مگر این مرد همان کابوس سیاهِ من نبود؟!
نکند مهر این مرد بعد نکاح در دلم نشسته باشد و من او را روحاً و جسماً قبولانیده باشم، این که او شوهر من است.

اما حالا که شوهرم بود و احترام او واجب برایم.

دوباره نگاه‌اش به صورت‌ام بود که گفتم:
_مجاهد عصبی‌ام نکن!

خندید و پر آوا خندید بعد گفت:
_همین عصبانیت تو را هم خریدار هستم عصیانگر بانو!

با این حرف‌اش آهسته خندیده و دیگر حرفِ نگفتم.

زمان به سرعت می‌گذشت و با بلند شدن صدایی اذان شام ما به مقصد رسیدیم.

راهِ طولانی و پر خمو پیچی بود.

با آن حال وارد محله‌ای آن‌ها شدیم آن‌جا که بیشتر افراد پشتون نشین سکونت داشتند.

چون به خانه رسیدیم، در بزرگ باز شد و از آن‌جایی که دورادور آن بخاطر امنیت مان تحت محاصره‌ی افراد مجاهدین بود.

با وارد شدن مان به خانه فقط محو تماشایی آن‌جا بودم.

بیشتر شبیه یک باغ بزرگ بود تا یک خانه‌، آن‌‌جا که چهار اطراف آن با گل‌های زیبایی مزين شده بود.

چون از موتر پیاده شدم، قچِ را در زیر پاهایم ذبح نمودند.

من هم که از خود هیچ واکنشِ نشان ندارم؛ گویا در روستایی شان این چنین رسمِ بود که در مقابل تازه عروس گوسفندِ را ذبح نمایند.

همه‌ باهم یک‌جا وارد خانه‌ای بزرگ شدیم.

مرد نسبتاً جوانِ که دستور ذبح گوسفند را داده بود، همه را به داخل خانه دعوت نمود و منِ که احساس نا آشنایی می‌کردم حتیَ از کنار دولت‌خان تکان نخوردم.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌چهل‌ودوم

‌در کنارش بودم؛ اما با رعایت فاصله‌ای خیلی زیادِ و او هم خوشحال از شرایط پیش آمده حتیَ کوچک‌ترین حرفِ را نیز به زبان نمی‌آورد.

چون کنجکاو بودم آهسته دست مجاهد را فشار داده گفتم:

_هی مجاهد!

+ بگو!

بسوی همان مرد نسبتاً جوان نگاه کرده گفتم:

_این مرد کی است صورت‌اش هم چه شبیه تو است.

+ یعنی زیباتر از من است؟

صدایش عصبی به نظر می‌رسید.

سرم را به طرفین تکان داده گفتم:

_استغفرالله چه داری می‌گویی؛ مگر من هم‌چین حرفِ زدم‌؟!

بعد هم بیدون هیچ درنگِ گفتم:

_تازه وقتی آدم هم‌چنین شوهر داشته باشد؛ مگر ممکن‌ است نگاه‌اش را به نامحرم بدوزد.

یک لحظه زبان به دهن بگیر ثریا مگر همین‌حالا وقت‌اش بود، حالا او را شوهر نیز خطاب کردی.

لب‌خندِ گوشه‌ای لب‌اش به وضوح مشخص بود.

سعی نمودم بحث را عوض نمایم و گفتم:

_حالا نگفتی آن مرد چه کسی است، نزدیک است از دست همین کنجکاوی تلف شوم من!

زیر لب‌ آهسته گفت:
_شوهر، شوهر... نه از زبان او همه‌چی قشنگ است.

صدایش را شنیدم، این مجاهد مرد به مولا که دیوانه بود.

این بار به غیض گفتم:
_مجاهد!

که گفت:
_برادرم است.

ابروهایم گره هم خورده گفتم:
_حالا می‌میری بگوی برادرم است چقدر صحبت کردی وا!

بعد هم بی‌هیج درنگِ از مقابل چشمان‌اش رد شده یک راست وارد اتاق شدم.

حتیَ دیگر نیم نگاهِ هم بسوی او نه انداختم.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌چهل‌وسوم

‌آخر این روزها منِ سرکش خجالت می‌کشیدم از او و این اصلاً سابقه نداشت.

حال‌ هوایی دل‌ام به گونه‌ای دیگرِ بود، این روزها حس نا آشنایی به سراغ من آمده بود.

حسِ که می‌اندشیدم ممکن نیست؛ اما به سراغ من آمده بود.

همان حسِ که مرا به سکوت سرد وا می‌داشت.
یک هفته‌ای هم‌چون برق و باد گذشت، یک روزِ که همراه با حفصه از آن‌جا خارج شدیم به گشت و گذار محله پرداختیم آن‌جا با دیدن چند سرباز روس نفس در سینه‌ای مان حبس شده و یک راست راهِ خانه را در پیش گرفتیم.

چون به خانه رسیدیم، خاله‌ای بزرگ دولت‌خان آن‌جا بود و با نگاه‌های زیر چشمی‌اش گویا مرا می‌بلعید.

دختر جوانِ هم داشت که از شدت آن‌همه نگاه‌های او سعی نمودم خودم را از مقابل دیده‌گان او محو سازم.

حفصه که دانسته بود موضوع از چه قرار است آهسته برایم گفت تا نگران نباشم.

او گفت:
_قرار بود محجوبه همراه با دولت ازدواج‌ کند اما دولت خودش نمی‌خواست، بعد هم که با تو نکاح کرد و حالا او عصبی است؛ اما بی‌خیال باش و اصلاً برایش توجه نکن من که از او می‌ترسیدم و خیلی هم متنفر بودم از او!

با این سخنان حفصه فقط حیرت نمودم و اما خدا را شکر آن روز بخیر گذشت و ما هم که در حال آمادگی گرفتن برای محفل فردا بودیم.

روزهایی که می‌روند،
دیگر باز نمی‌گردند.

صبح از راه رسید و همه‌گان در حال آماده‌گی گرفتن برای محفل بودند.

قرار بود عروسی پسر خاله‌ای دولت‌خان برگذار شود.

عجیب بود ‌که این روزها اصلاً نبود و حتیَ سرِ به من نمی‌زد.

در دل نگران بودم؛ اما سعی بر این داشتم تا این نگرانی را بروز ندهم.

نمی‌خواستم هیچ‌کسِ این حال آشفته‌ای مرا بداند، راست‌اش این دل‌نگرانی‌های من اصلاً سابقه نداشت‌.

شاید هراس از این داشتم که او هم روزِ مرا ترک کند و من تنهایی تنها بمانم‌.

حالا تنها خانواده‌ای من او بود و این یک حقیقت محض بود!
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌چهل‌وچهارم

خورشید طلوع نموده و روشنی روز در همه‌جا حاکم شده بود.

همراه با حفصه در اتاقِ که برای من و دولت‌خان درست نموده بودند نشسته بودیم و حفصه سعی در این داشت تا موهایم را ببافد.

همان‌گونه که باهم در حال صحبت کردن بودیم حفصه گفت:

_ماشاءالله ثریا نگاه کن موهایت چه زیبا و پر حجم است تازه این‌که بلندتر از قبل هم که شده، رشد موهایت چه خوب است نه!

به تائيد حرف او سرم را تکان داده و حرفِ نگفتم.

حفصه کارش تمام شد و از جا برخاسته برایم گفت:

_ ثریا آن سرمه‌ای سنگی را که مادرم برایت فرستاده حتماً در چشمان‌ات بزن تا زیباتر به نظر برسی هرچند که زیبا هستی و نیازی نیست اما مادرم گفته!

سرم را تکان داده هیچ نگفتم، حفضه با همان حال که از اتاق خارج می‌شد صدايي در بلند شد.

حفصه گفت:
_گمان کنم مادرم است!

سرم را تکان داده و از جا برخاستم تا لباس‌ام را به تن کرده و از اتاق خارج شوم.

چون نگاه‌ام به عقب بود متوجه‌ای حضور شخص نشده بودم‌.

نخست چشم‌ام به سرمه‌ افتاد آن را با لب‌خند برداشته و به چشمان خود کشیدم‌.

کارم به اتمام رسیده بود و فقط پوشیدن لباس‌ام باقي مانده بود.

دستان خود را به هم کوبیده و چرخِ از خوشحالی زدم.

چون نگاه‌ام به عقب افتاد، در جا ایستاده و قدمِ بسوئ عقب گذاشتم.

فقط یک جمله آن زمان در ذهن‌ام خطور می‌کرد.
_ وای! آبرویم رفت.

مگر این همه روز کجا بود که حالا هم‌جون مجسمه‌‌ی در مقابل‌ام هویدا شد.

صورت و چشمان‌اش این را مشخص می‌نمود که بیش از حد خسته‌ است و کسالت دارد.

چادرم را بر سر کرده، در مقابل‌اش ایستاده برایش گفتم:

_سلام علیکم و رحمةالله و برکاتهُ، خوش آمديد دولت‌خان!

از حرف من تعجب کرد، گویا انتظار هم‌چنین کارِ را از من نداشت.

او را بسوئ دوشکِ دعوت نموده، خودم هم به مقصد آوردن گیلاس آب و یا هم میوه‌ای اتاق را ترک نمودم.

هنوز از اتاق خارج نشده بودم که آهسته اسم‌ام را صدا زده گفت:

_ثریا!
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌چهل‌وپنجم

بسویش نگاه کرده گفتم:
_امر بفرمائید خان!

لب‌خند کوچکِ در لبان خسته‌ای او جان گرفته گفت:

_حالا برو بعداً صحبت خواهیم نمود.

سرم را تکان داده و از اتاق خارج شدم، وهمِ در دلم جا گرفت.

نکند اتاقِ برایش افتاده چرا آن‌گونه بی‌حال بود و دست‌اش را بالای بازوی خود گذاشته بود؟!

چون وارد مطبخ شدم، ظرف میوه‌ای را گرفته و یک راست راهِ اتاق را در پیش گرفتم‌.

سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمان خودش را بسته بود.

با آوای نگران پرسیدم:

_دولت‌خان؟!

با چشمان بسته گفت:
_بگو عصیانگر بانو!

حس می‌کردم گونه‌هایم رنگ گرفته؛ چون نگاه‌ام به دست‌اش خورد نفس‌ام حبس شد.

عرق سرد از صورت‌ام سُر خورده نگران گفتم:
_خدایا خواب باشم!

همان‌گونه که مقابل‌ دیده‌گان من با اشک یکی شده بود، با آوای بغض آلود گفتم:

_دولت‌خان تیر خوردی، چه کسی این کار را انجام‌ داده؟

آهسته چشمان خود را باز نموده و خیره شد به چشمان من، با آن یکی دست‌اش صورت اشکی مرا به نوازش گرفته گفت:

_نگران نباش یک زخم سطحی است بزودی خوب می‌شوم.

دست‌اش را کنار زده گفتم:

_چگونه خوب می‌شوی نگاه این حالا خود را...

از‌جا برخاسته و با دستان لرزان بسوئ ظرف میوه قدم گذاشته، آن را برداشته و درست در کنار او گذاشتم.

گریه داشتم برای او و این گریه‌ها سابقه نداشت، یعنی آن‌قدر دل نازک شده بودم که می‌گریستم برای همان مجاهدِ که روزِ کابوس تاریکِ زندگی من بود.

گریه کردم برای او و این قلب در حال کنده شدن از جا بود.

حس می‌کردم بند، بند وجودم درد می‌‌کند و می‌توانستم آن درد را احساس نمایم.
#ادامه_دارد

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
💌 #عصیانگر #نویسنده_بانو_کهکشان #قسمت_صد‌و‌چهل‌وپنجم بسویش نگاه کرده گفتم: _امر بفرمائید خان! لب‌خند کوچکِ در لبان خسته‌ای او جان گرفته گفت: _حالا برو بعداً صحبت خواهیم نمود. سرم را تکان داده و از اتاق خارج شدم، وهمِ در دلم جا گرفت. نکند اتاقِ…
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌چهل‌وششم

بستره‌ای خواب را آماده ساخته و برای او گفتم تا دراز بکشد‌.

نه!
این دل‌ام آرام نمی‌گرفت، میوه‌ها را یکی پس از دیگرِ پوست کرده و برای و در دهان‌اش می‌گذاشتم.

او با همان لب‌خند نظارگر حال من بود.

خودش همه را نمی‌خورد که اگر یک لقمه‌‌ای را او برداشته بود، لقمه‌‌ای دیگر را در دهان من می‌گذاشت.

با گفتن این‌که دیگر نمی‌خورم ظرف میوه را کنار گذاشتم.

در گوشه‌ای نشسته و فقط نظاره‌گر حال او بودم.

چشمان‌اش بسته بود؛ اما خواب نه!
چندِ گذشت و گریه‌ای من بند آمده بود.
او دوباره گفت:

_ثریا!

از جا برخاسته گفتم:
_امر بفرمائید دولت‌خان!

صدایش عصبی شده بود با همان‌حال که سعی داشت آوازش بلند نشود گفت:

_مگر تو کنیز من هستی که این‌چنین سخن می‌گویی؟!

آن‌جا برای نخستين بار سکوت کردم و حرفّ برایش نگفتم.

دولت‌خان!
بسویش عمیق نگاه کردم، حق او تحمل این همه رنج نبود؛ اما حضور صدیق‌خان برایش دردسر ساز بود.

این‌که بعد از ازدواج چه کارهای انجام‌ داده می‌توانست هیچ‌کسِ نمی‌دانست.

آن روز را به خاطر دارم که پدر دخترک مرا به خانه‌ای خویش دعوت نمود و موضوعِ ازدواج دختر خود را در میان گذاشت.

او از این آگاه بود که صدیق‌خان شخصِ درستِ نیست و فقط یک شورشی است.

اگر برایش نه بگوید، کارِ انجام می‌دهد که دخترک مرگ را به زنده بودن خویش ترجیح دهد.

من حتیَ این دختر عصیانگر را درست نمی‌شناختم، فقط آن چشمان سرکش او حال‌ام را از خود بی‌خود می‌نمود.

در مقابل او حتیَ جسارت سخن گفتن را نیز نمی‌کردم، فقط برای پدرش این وعده را دادم که تا جان دارم از دختر سرکش او محافظت خواهم نمود‌.

هرچند این زخم سطحی بود؛ اما این دل‌نگرانی دخترک برایم سابقه نداشت.

همانند همیشه خوشحال نبود، گویا این‌ قلب کوچک‌اش برای من جا باز کرده بود.

نگاه‌هایش فرق داشت و دیگر در آن چشمان حس نفرت موج نمی‌زد.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌چهل‌وهفتم

از آینده‌ای نامعلوم خویش خوف داشتم و این‌که چه اتفاقِ در انتظارم بود را نیز نمی‌دانستم.

تحدید‌های سياسي و داخلی کشور و همان اوضاع نابسامان مسبب می‌شد تا از دخترک فاصله بگیرم‌.

راضی بودم از این نفرت او و اما این روزها حال او فرق داشت.

این‌که با یک زخم سطحی من این چنین اشک می‌ریزد، اگر روزِ نباشم چه خواهد نمود.

من همه‌کس او بودم و او برای من هم‌چنین بود.
دیگر توان این گریه‌هایش را نداشتم، آهسته اسم‌اش ره صدا زدم:

_ثریا!
هم‌چون کودکِ اشک‌هایش را با عقب دست‌اش پاک نموده بسویم گام برداشته گفت:

_بگوید!

با دست‌ام بسوئ کنارم اشاره نموده گفتم:
_بیا و این‌جا در کنارم بنشین!

زیر چشمی نگاه‌ام را بسویش دوختم، آهسته و با رعایت فاصله در کنارم نشست‌.

گفتم:
_از من متنفر هستی؟

با آوای دو رگه و ترديد گفت:
_نه!

لب‌خند در لبان‌ام جا گرفت، دوباره گفتم:
_اگر روزِ بمیرم خوشحال خواهی شد؟

دوباره گفت:
_نه!

دوباره گفتم:
_از این‌که پدرم مجبورت کرد با من ازدواج نمایی ناراحت هستی؟

+ نه!
خندیدم، چرا در مقابل این دختر نمی‌توانستم جدی برخورد نمایم؟!

گفتم:
_بیا و درست در مقابل‌ام بنشین!

امروز هم‌چون کودکِ شده بود هرچه می‌گفتم انجام می‌داد.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌چهل‌وهشتم

برایش گفتم تا بسویم نگاه کند، دست‌ام را بالای صورت‌اش گذاشته و اشک‌هایش را پاک کردم‌.

گفتم:
_دیگر نبینم‌ات برای کسی اشک ریخته باشی، حتیَ برایم من نگاه کن با اين چشمان خود چه کار کردی...

+ چشمان خودم است هر کار کنم به هیچ‌کسیِ ربطِ ندارد.

_ اما دیگر این چشمان فقط مطلق برای من است، دیگر حق نداری گریه کنی، اشکِ را در چشمانت نبینم. حالا هم برو آماده شو تا سر و صدایی مادر بلند نشده...

در جا نشسته و لجوجانه گفت:

_نه من از این‌جا نمی‌روم و در کنار تو می‌باشم نگاه تیر خوردی...

دست‌اش را نوازش وار بالای بازویم گذاشته به چشمانم نگاه کرده گفت:

_درد دارد؟

خندیدم و بسویش نگاه کرده گفتم:

_آه ثریا آه! دختر گستاخ برو و لباس‌هایت را عوض کن برای من هم یک لباس تمیز بی‌آور تا آماده شوم.

+ نمی‌شود همین‌جا باشیم؟

بسویش نگاه کردم دستان خودش را به بازی گرفته بود، نه این دختر واقعا رام شده بود و دیگر از آن دخترک عصیانگر خبرِ نبود.

_نه! رفتن من و تو در آن‌جا لازمی است.

از جا برخاسته و عصبی گفت:

_باشد هرچه خان آقا دستور بدهد.

نه از آن ثریایی چند لحظه قبل و نه از حالا دوباره خودش شده بود.

خندیده گفتم:
_عصبی شو بانو که این عصبانيت تو هم خریدار دارد.

او ظرف‌ها را گرفته و از اتاق خارج شد، من هم چشمان خود را بسته و برای لحظه‌ای فارغ از هر حال به عالم خواب پناه آوردم.

پدر بزرگ همیشه می‌گفت:

زن ها موجوداتی بی‌نظیر هستند.
آن‌ها قادر هستند در مقابل هر مصیبتِ تاب بی‌آورند، زیرا آن‌قدر عاقل هستند که بدانند تنها کارِ که باید در قبال اندوه و دشواری‌های زندگی انجام داد این‌ است که دل به دریا بزنی و از میانهٔ‌ای آن بگذری، سپس از آن طرف سر به سلامت بیرون ببری...

ثریا نیز هم‌چنین زنِ بود او شکست را هرگز قبول نمی‌کرد.

آن روز به آن محفل عروسی رفتیم و ثریا زیباتر از همیشه هم‌چون ماه می‌درخشید.

آن محفل عروسی مسبب یک زندگی جدید برای من و ثریا شد.

من رفتن به آن روستا را همیشه خوب تعبیر می‌نمودم.

هرچند که ثریا همان دختر عصیانگر بود؛ اما او همسر و هم‌سفر واقعی من شده بود و دیگر سعی نمودیم تا با این زندگی و اتفاقات آن کنار بی‌آیم.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌چهل‌ونهم

ثریا!
گمان کنم از این‌جا این حکایت را خلاصه‌تر بیان کنم، برای این حکایت ممکن است دفترچه‌ای پی‌هم نوشته شود.

اما هر داستانِ یک پایانِ دارد، یک پایان تلخ غم‌انگیز و یا هم یک پایان شاد!

سه ماهِ می‌گذشت که از روستا برگشته بودیم.
زندگی به هر حالت‌اش در حال نوسان بود، من هم این زندگی جدید را در کنار دولت‌خان برای خویش قبولانیده بودم.

زندگی سرشار از آرامش و خوشبختی؛ اما این‌که چه در انتظارم بود نمی‌دانستم.

کشور در اوضاعِ مناسب به سر نمی‌برد و به احتمال زیاد پایان دوره‌ای مجاهدین رسیده بود.

صبح هنگام بود که همه در خانه نشسته بودیم و در حال میل نمودن صبحانه بودیم.

صدایی در خانه بلند شد، مجاهد از جا برخاسته و رفتن تا بیبینید چه کسِ این وقت صبح به خانه‌ای مان سر زده است.

من آن روز سرگیجه‌ای شدیدِ داشتم، اصلاً حال‌ام خوب نبود.

خاله شریفه که متوجه این حالت‌ام شده بود، برایم گفت تا رفته و قدرِ در اتاق استراحت نمایم.

حفصه که خود دانسته بود حال‌ام خوب نیست از جا برخاسته و سپس از دست‌ام گرفته مرا یک‌جا با خودش بلند نمود.

از اتاق خارج شده بودیم ‌که صدایی سردارخان پدر شوهرم بلند شد، او می‌گفت:

_خیر باشد زن عروس را چی شده، نکند بیمار باشد؟

خاله شریفه آهسته خندیده گفت:
_من که این حالت عروس را نیک تعبیر می‌کنم، حالا بگذار تا مشخص شود.

کنجکاو بسوئ حفصه نگاه می‌کردم، او هم با لب‌خند به‌صورت من نگاه می‌کرد.
مگر چه اتفاقِ افتاده بود که خود از آن بی‌خبر بودم؟!

از این رفتار حفصه عصبی شده گفتم:
_چرا این‌گونه نگاه داری، مگر چه کار کردیم که می‌خندی؟

آهسته خندید که صدایی خنده‌های او با صدایی شلیک اسلحه یکی شد؛ فقط گفتم:
_یا الله خیر!

چندِ گذشت و دولت‌خان همراه با اسلحه‌ی که در دست داشت وارد خانه شده گفت:
_مادر عجله کنید باید از این‌جا برویم، باید هرچه زودتر افغانستان را ترک کنیم.

ندانستیم چگونه؛ همه یک دست لباسِ برداشته و از خانه خارج شدیم.
همه نگران و ناراحت بودند، حفصه دخترک بیچاره گلویش بغض کرده بود.

در مقابل خانه‌ای مان جسمِ بی‌جانِ مردِ که غرق در خون بود افتاده بود.
صورت‌اش پوشانیده شده بود و مرد دیگرِ آن‌جا حضور داشت.

او که دولت‌خان را سخت به آغوش گرفته و گفت:
_در پاکستان همه وسایل و یک خانه‌ای آماده است‌، ما آن شورشی را حتماً پیدا می‌‌کنیم تو اصلاً نگران این موضوع نباش!

سوار موتر شده و با سرعت که اصلاً سابقه نداشت، مجاهد موتر را می‌راند.