【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
حال بدت رو فورا خوب کن >>>>>

اضطراب : ده تا نفس عمیق بکش
بیش از حد فکر کردن : ژورنال نویسی کن
انرژی پایین : ورزش سبک انجام بده
استرس : تو طبیعت وقت بگذرون
عقب انداختن کارا : گوشی رو از خودت دور کن
بی حسی : برای یک هدف داوطلب شوید
دلتنگی : اهداف خودت رو بنویس
بی انگیزگی : چند برد کوچک به دست بیار
گناه : خودت رو ببخش
بی صبری : یه دقیقه مدیتیشن کن
نا امنی لیستی از بردهاتو بنویس
ناراضی : یک لیست سپاس گذاری بنویس

‌‌
@RomanVaBio
‏آرزو می‌کنم خدا نگاه کنه به دلت ..
تویی که خیلی صبوری 🌱

@RomanVaBio
#توئیت 🖇♥️

#واسیلی_گروسمان تو کتاب پیکار با سرنوشت حرف قشنگی زده:

«حافظه به چه کار آدم می‌آید؟
گاه آدم دوست دارد بمیرد و از شرّ این حافظه خلاص شود.»

و البته #امیرخسرو_دهلوی هم، چندین قرن پیش از او، گفته:

"من ناتوان ز یادِ کسی گشتم ای طبیب
آن دارویَم بده، که فراموشی آوَرَد..."

بنظرم مرور خاطرات باگ ادمیزاده:)

@RomanVaBio
📝

شوق اگر هست شکایت ز گرفتاری نیست
نشود دام و قفس مانع پرواز کسی

#ناظم‌_هروی

@RomanVaBio
یکی از قشنگ ترین دعاهایی که خوندم این بود :
«ولا‌ تجعل‌ فی‌ قلبی‌ انتظار الشیء‌لن‌ یأتی‌ یالله»
خدایا در قلبم انتظار چیزی که‌اتفاق نمی‌افتد را قرار نده 🌱

@RomanVaBio
جالبه بدونید که فحش دادن هنگام درد کشیدن، تحمل درد رو 33 درصد افزایش میده.

خلاصه از چیزی ناراحت بودید فقط بهش فحش بدید مهم نیست چی باشه و کی باشه 😂

@RomanVaBio
برای هدف،هر روز باید جنگید
حتی روزایی که حالت خوب نیست
حتی روزایی که هیچی سر جاش نیست🌱?


@RomanVaBio
گوش شنوا نبود ما مجبور شدیم سکوت کنیم...

@RomanVaBio
تو به خودت بدهکاری؛
به چشمات، برای دیدنِ لحظه‌ی موفقیتت!
به پاهات، برای قدم زدن تو محل کارِ رویایی‌ات!
به دستات، برای تلاشششون!
به قلبت، برای این همه صبوری و قشنگیش!

@RomanVaBio
.
ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻣُﺤَﻤﺪٍ ﻭَﻋَﻠَﻰﺁﻝِوَأصّحٰابِﻣُﺤَﻤَّد♥️

@RomanVaBio
دوستا بری نشر رمان جدید آماده هستین؟!
ببینم همی پست چنتا لایک میگیره🙂

@RomanVaBio
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رمان گربه سیاه ( black cat )
نویسنده : مرضیه باقری و ستایش قاسمی

خلاصه رمان ...

رمانی از جنس غم :(
روایت زندگی خانواده ایرانی و افغانستانی که با انجام یک قتل غیر عمدی به هم وصل میشود
شکست عشقی ، بوجود آمدن عشق جدید
و آشکار شدن راز های پنهانی که از شخصیت های رمان پنهان شده ....

.
نکته : داستان توسط نویسنده تعریف میشود .
شخصیت اول داستان یعنی نیلا و خانواده اش افغانستانی اند اگر ایرانی صحبت میکنند بخاطر اینه که در ایران زندگی میکنند...
لطفاً رمان را تا پایان بخوانید و از پارت های اول رمان قضاوت نکنید
ان‌شاءالله دوست داشته باشید.

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#مقدمه
هرشب و هرشب در تنهايی بی انتهای شبانهام،
به خاطر میآورم درد نبودنهايت را،
به ياد می آورم،
پلکهايی را که به رويم میبستی و باغ مژگانی که سد نگاهت میشد،
و چمنزار نگاهی که بارها از من دريغ شد.
به ياد می ِ آورم، زبانی که نچرخيد به گفتن ِ راز دل و آواز دوستت دارمها.
چه دردی دارد اين شب مرگیهای مکرر!
هم من میدانم و هم تو،
عشق يعنی گريه زير باران،
عشق يعنی درد آرزوی وصال و شکنجهی فراق جگرسوز،
عشق يعنی دل دل زدن برای داشت ِن يک نگاه از تو،
عشق يعنی در جمع خنديدن و زهر بر کام زدن.
عشق يعنی در ِ ياد من خاطری نيست جز خاطر تو،
ای عشق! ای که میسوزی و میسوزانيم،
دگر دلم صحن غرور نيست،
دگر جانم بازی نمیکند نمايشنامهی، نخواستنها را، ای قاصدک ِ خوش خبر من، ای فرزند مشترک ِ نهايت تابستان ِ های ِ داغ و آغاز پاييز
بارانی،
به او بگو:
ِ درد غرور جانکاه است و ثمری جز دست و پا زدن در مرداب افسوس ندارد.

به او بگو:
میخواهم در آغوشش برقصم و او به زيبايی بازيگردان تنم باشد.
به او بگو،
وصال لبهای تو و پيشانی من، آرزويی شده دست نيافتنی.

به او بگو:
ای کاش بازگردی که من يک دل نه هزاران دل، مجاب چشمهايت شدهام.
#گربه سیاه
#پارت 1
#نویسنده : مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
آن روز نيلا و حسام برای خريد نامزدی رفته بودند. دانه به دانه مغازهها را برای يک لباس مناسب میگشتند. نيلا میخواست که حتما يک لباس سفيد پيدا کند و حسام میگفت بهتر است نيلا برای عقد يک لباس رنگی بپوشد. رنگی مثل نباتی، شيری، گلبهی، شايد هم ياسی؛
اما نيلا دوست داشت حتماً يک لباس سفيد بخرد و بپوشد. اعتقاد داشت پوشيدن لباس سفيد پای سفره عقد سفيد بختش میکند. مغازه به مغازه گشتند و آن چيزی که نيلا میخواست را پيدا نکردند. کت شلوار و تونيکهای سفيد را ديد اما نخواست تن بزند. تا اينکه بعد از چهار پنج ساعت راه رفتن توی پاساژ، توانست لباس مورد نظرش را پشت يک ويترين پيدا کند.
نيلا ذوق زده دستهايش را به هم زد و گفت:
- وای خدای من! حسام اين رو ببين. اين همون لباسيه که من میخواستم.
حسام: پس بريم تو بپوش که پاهام بدجور ورم کردن. ديگه نمیتونم سر پا باشم.
نيلا داخل مغازه شد و سايزش را از فروشنده خواست. فروشنده لباس را در اختيار نيلا گذاشت و او داخل اتاق پرو رفت تا آن را تن بزند.
نيلا بعد از پوشيدن لباس، حسام را از لای در نيمه باز صدا زد.
نیلا: حسام، حسام جان.
ِ حسام به پای در اتاق پرو رفت و با ديدن نيلا گل از گلش شکفت و گفت:
حسام :ايشاالله لباس عروسيت رو بپوشی.
نیلا:خوبه؟
حسام: خوب نيست، عاليه.
لباس از جنس لمه بود و برق زيادی داشت. حسام يک ستاره را توی لباس ماه میديد. با رضايت سر تکان داد و گفت:
حسام :همين عاليه، ورش دار.
و بعد پای میز فروشنده رفت و قيمت را از فروشنده پرسيد. فروشنده يک قيمت نامعقول گفت اما حسام خوشحال از اينکه پياده روی هايش تمام شده و قرار نيست کل شهر را زير و رو کند کارت را کشيد که يک وقت نيلا از خريد لباس پشيمان نشود. اگر هم شد راهی برای تعويض و پس دادن نداشته باشد. چون روی در و ديوار مغازه کاغذ زده بودند
( توجه کنيد ما مسئول تغيير سليقه شما نيستيم)
لطفاً در خريد دقت کنید ...
خانم فروشنده خوشحال از فروش آخر وقتش لباس را از نيلا که حالا از اتاق پرو بيرون آمده بود گرفت و داخل کاور و بعد پاکت گذاشت و با لبخند گشادی که دندانهای سيميش را نمايان میکرد گفت:
- چيز ديگه نمیخوايين؟
حسام: نه ممنون.
هر دو از مغازه بيرون آمدند که نيلا گفت: - حسام ! کفش...
حسام سريع وسط حرف نيلا پريد و گفت:
حسام: کفش! کفش چی عزيزم؟ کفش رو بذار يک وقت ديگه. من واقعا نمیتونم راه برم.
نيلا سر حال خنديد و گفت:
نیلا :عزيزم خواستم بگم کفشهام خيلی به لباسم ميان. من خودم قبلا کفش و تاج خريدم که مطمئنم خيلی به اين لباس ميان.
حسام نفس راحتی کشيد و گفت:
حسام:الهی شکر. فکر کردم باز هم پياده روی ادامه داره.
گوشی حسام به صدا در آمد. حسام گوشی را از جيبش بيرون کشيد و با نگاه کردن به صفحه گفت:
- سيناس.
و بعد جواب داد:
حسام: جانم سينا
سینا: الو، کجايی؟
حسام :عليک سلام. پاساژ... هستيم.
سینا :هستين؟ با کی؟
حسام : با هم شيره جنابعالی.
سینا: يک کار واجب باهات دارم اگر کارتون تموم شده من بيام اونجا سراغت، نزديکتونم.
حسام: آره تموم شده بيا.
سینا: دارم ميام، فعلا
حسام ارتباط را قطع کرد و گفت:
- عزيزم! خان داداشت ميگه کار واجب داره و الان مياد دنبالم. تو هم بايد تنها تشريف ببری خونه.
نیلا: تنها؟ .... حسام : بله.
نيلا معترض گفت:
- حسام!
حسام: خودت سوار ماشين من ميشی ميری خونه، من هم با سينا ميرم و زود ميام.
نيلا پوفی کرد و گفت:
_ باشه، اون سوييچ رو بده.
حسام سوئيچ را به نيلا داد و گفت:
حسام: صبر کن عزيزم. تا کنار ماشين باهات ميام.
#گربه سیاه
#پارت2
#نویسنده : مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نیلا: باشه.
حسام نيلا را تا کنار ماشين همراهی کرد و بعد از اينکه نيلا سوار شد گفت:
حسام :نيلا! ..... نیلا :جانم.
حسام: ِ نه اونقدر آروم ميری ملت فوحش کشت کنن، نه اونقدر...
نیلا: با سرعت ميرم که کسی رو زير بگيرم! حواسم هم کاملا
حسام: آفرين دختر خوب، برو به سلامت.
نیلا: خداحافظ عشقم.
حسام: خدانگهدارت.
نيلا پدال گاز را فشرد و دستش را از پنجره بيرون آورد و تکان داد. حسام سر
تکان داد و زير لب گفت:
- گفتم آروم برو. روضه میخوندم!
و بعد به جلوی پاساژ برگشت و منتظر سينا شد.
نيلا به خانه رسيد و وقتی با پاکتهای خريد وارد خانه شد مادر خودش و مادر حسام با هلهله و اسپند به پيشوازش آمدند و پاکتهای خريد را از او گرفتند و صورتش را بوسيدند. نيلا تشکر کرد و در حال در آوردن مانتويش روی مبل راحتی نشست و
گفت: - بابا کجاس؟
- ديد جمع خانومانس، رفت بيرون يکی دو تا کتاب بخره.
آقای سرمد از وقتی بازنشست شده بود، بيشتر وقتش را با مطالعه، يا سفر میگذراند. او قبلا
ً يکی از مديران موفق يک شرکت بزرگ تجاری بود. ولی بعد از
شصت و دو سالگی ترجيح داده بود سهامش را بفروشد و مقداری از آن را در
جای امنی پسانداز کند، باقيش را هم برای خرج و مخارج زندگی روزمره و
سفرهايش به همراه همسرش کنار گذاشته بود. سينا فرزند ارشد خانواده سرمد
بود و به نوعی مغز آی تی. او دکترايش را از يکی از بهترين دانشگاههای انگليس
گرفته بود و حالا برای خودش يک شرکت بزرگ مهندسی نرم افزار و برنامه
نويسی داشت. با اينکه کمی سنش بالا رفته بود اما هنوز علاقهای به ازدواج نشان
نمیداد. برای همين خانم سرمد هميشه بالا رفتن سنش را به او يادآوری میکرد و
سينا میگفت : که با کارش ازدواج کرده است. خانم سرمد هم میگفت که به زودی
به خاطر سنش همهی دختران جوان تمايلشان را برای ازدواج با او از دست
میدهند.
حسام هم دوست و شريک سينا بود و تا وقتیکه سينا به انگليس رفت و برگشت
باهم در ارتباط بودند. همين دوستی و ارتباط چندين ساله داشت، بعد از شراکت در
کار، به ازدواج حسام و نيلا منجر میشد.
فقط دو روز
ديگر به عقد حسام و نيلا مانده بود و تقريباً همه از اين ازدواج راضی
بودند. نيلا هم سعی کرده بود از برادرش عقب نماند و پرستاری خوانده بود و او حالا به خاطر دقت و نظمش سوپروايزر بخش بيماران قلبی يکی از بيمارستانهای شهر بود.
خانم سرمد برای نيلا چای آورد و جلوی دستش گذاشت و به ظرف شيرينی اشاره
کرد و گفت:
- شيرينی هم بردار پدر حسام زحمت کشيده و آورده.
نيلا لبخند زد و گفت:
- پس اين شيرينی خوردن داره.
و بعد يک شيرينی از داخل ظرف برداشت و مشغول خوردن شد. هر دو مادر هم
مشغول تماشای خريدهای عروس و داماد شدند.
تا اينکه مادر حسام معترض با اشاره به سرويس طلای عروس گفت:
- نيلا جون اين چيه خريدی؟ يه چيز بهتر نبود بگيری؟
نیلا: مگه چشه مهرانه جون؟
مهرانه: اين که خيلی ظريفه. لااقل يه چيز بهتر بر میداشتی. فردا فک و فاميل نگن هيچی
واسه تنها عروسشون نخريدن.
نیلا: همين هم خوبه مهرانه جون.

مهرانه: اما من اصلاخوشم نیومد بايد يه چيز بهتر میخريدی. اين که ارزشی نداره.
و بعد سرويس را روی ميز گذاشت و گفت: - خودم فردا اول وقت ميرم از آقای عطايی يه سرويس خوب برات میخرم.
نمیخوام حرف و حديث مردم بشم. خواهرزاده هام رو که ديدی ، روز جشن اين
سرويس رو بهت آويزون ببينن میگن خدا رو شکر که زن حسام نشديم. خاله مون
خسيسه!
نيلا با شنيدن اين حرف شيرينی نيم خورده دستش را به داخل پيش دستی برگرداند.
نيلا میدانست مهرانه دلش میخواست يکی از خواهرزادههايش عروسش شود.
همانها که به گفته مهرانه شبيه مانکنهای ايتاليايی بودند. اما به گفته حسام آنها لاغری بيش از حد آنها را نمیپسنديد. نيلا آنها را ديده بود و به مهرانه خانم حق میداد دلش بخواهد يکی از آن دو عروسش شود. چون برخلاف لاغری و قد بلندسان چهرههای زيبايی داشتند.
خانم سرمد گفت:
انیس :مهرانه خانم، قرار نيست که اين دوتا برای مردم زندگی کنن. مگه دختر من
نديدهاس؟ بذار هر جور دوست دارن پيش برن.
مهرانه :نه انيس خانم جون، من آبرو دارم. يه چيز بهتر براش میگيرم، اين رو من جای کادو ميدم بهشون
نيلا به حرف آمد و گفت:
- شب عقد، من همين رو میپوشم چون به لباسم بيشتر مياد.
#گربه سیاه
#پارت3
#نویسنده : مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
و بعد از جايش بلند شد و وسايلش را برداشت و به اتاقش رفت. لباس را به چوب
رختی آويزان کرد و بعد چوب رختی را به دستگيره کمد اتاقش قفل کرد و با نگاه
کردنش لبخند زد و خودش را آرايش کرده و آماده در اين لباس زيبا تصور کرد
نیلا از زمانی که یادش است مادر حسام از همان اول هم با ازدواج حسام و نیلا کمی مخالف بود چون فرق های بین آنها بود و مهرانه خانوم این فرق ها را دوست نداشته و بعضی از همین دوست نداشتن هایش روی حسام هم تعصیر گذاشته مثل : اینکه خانواده نیلا افغانی اند و مهرانه خانوم دوست نداره هیچ کدوم از اقوامش با خبر شوند که عروس افغانی داره یا اینکه خانواده حسام دوست ندارن که خانواده نیلا بخصوص خود نیلا به زبان افغانی صبحت کنن ولی با این فرق ها کسی جلو دار این ازدواج و این عشق نشده
نيلا خريدهاش را در جای خودشان گذاشت و به حمام رفت و دوش گرفت. وقتی کارهايش تمام شد به سراغ مادرش رفت و کمک کرد تا شام را حاضر کند. مهرانه خانم هم کنارشان نشسته بود و از هر د‌ری حرف میزد. از رنگ سال و مدل کيف و کفش جديد گرفته تا جنس لباسهای مجلسی و جديدترين رنگ لاک بازيگران هاليوودی.
ميز شام حاضر بود و پدرها از بيرون برگشته بودند و داشتند صحبت میکردند.
نيلا اما منتظر برادر و همسر آيندهاش بود. دلش نمیخواست بعد از عروسيش ساعتها منتظر آمدن همسرش شود و داشت نقشه میکشيد که بعد از آمدن حسام چطور اين مورد را به او گوشزد کند.
گوشيش را برداشت و شماره حسام را گرفت. بوق میزد اما جواب نمیداد. پس شماره سينا را گرفت. سينا هم مثل حسام قصد جواب دادن نداشت. نيلا چندين بار تماس گرفت که پدر نیلا گفت:
_ چی شد بابا! جواب ندادن؟
نیلا: نه بابا! معلوم نيست سرشون به کجا گرمه.
آقای سرمد :خوب پس ما شام رو بدون اونا میخوريم.
نیلا :اما بابا...
آقی سرمد :اما و اگر نداريم. مگه نمیدونستن امشب بايد زودتر خونه باشن. حالا که نيومدن ما هم منتظر نمیمونيم. نیلا: باشه.
خانم سرمد و نيلا ميز را به بهترين شکل چيدند و از همه خواستند سر ميز بنشينند و بعد در کنار هم مشغول صرف شام شدند.
نيلا اما از اين نبود حسام ناراحت بود و ميلش به غذا نمیرفت. وقتی صرف شام تمام شد نيلا ناراحت از جايش بلند شد و مشغول جمع کردن ميز شد و انيس خانم هم، مشغول پذيرايی از مهمانهايش شد. نيلا بعد از جمع کردن ظرفها، پس مانده غذاها را توی سطل آشغال خالی کرد و ظرفها را توی ماشين ظرفشويی چيد و دستگاه را روشن کرد.
آن شب همه تا نيمه شب، منتظر برگشتن حسام و سينا بودند اما نيامدند.
هر چه هم زنگ میزدند جواب نمیدادند. کمکم نگرانی به دل همه افتاد و نمیدانستند بايد چکار کنند. اواخر شب گوشی حسام خاموش شد و سينا هم خيال جواب دادن نداشت تا اينکه ساعت يک بامداد شد.
انيس خانم دعا میکرد و از خدا سلامتی بچهها را میخواست. مهرانه خانم و نيلا يکی يکی تا دم در سالن که باز گذاشته بودند، میرفتند و بر میگشتند.
پدر حسام با موهايش بازی میکرد و چيزی به زبان نمیآورد تا اينکه در حياط باز شد و سينا با عجله به سمت ساختمان آمد. نيلا با صدای بلند گفت:
- سينا اومد.
سينا با گامهای بلند حياط را پشت سر گذاشت و به داخل سالن آمد و گفت: -سلام.
همه مضطرب جوابش را دادند و مهرانه خانم زودتر پرسيد:
- حسام کجاس؟
سينا نيمنگاهی سمت مهرانه خانم انداخت و گفت:
- براتون توضيح ميدم.
و بعد دست نيلا را گرفت و گفت:
- با من بيا کارت دارم.
هر دو به اتاق نيلا رفتند. سينا در را بست و نفسش را فوت کرد و گفت:
سینا: يک چيزی مایوم به تو بگم، اصلا وقت نداريم!
نيلا ترسيده گفت:
چیکار شده؟ حسام کجایه؟
سينا لبخند زد و گفت: حسام حالیو خوبه، نگران نباش فقط مایوم هر اتفاقی افتاد حتا اگر سنگ از آسمون به زمين آمد تو بايد خوده حسام ازدواج کنی، خوب؟ هر چی که شد .
نیلا : ما که پس فردا عقدمانه ولی چی پيش بيایه؟ چرا واضح گپ نمیزنی سينا؟ چی
شده؟
سينا، نيلا را بغل کرد و به خودش فشرد، طوری که نفس نيلا برای لحظهای بند
آمد. سينا، نيلا را رها کرد و با نگاه به لباسی که به در کمد ديواری آويزان بود
گفت:
- لباس خيلی مقبولی خريدی، تحت هر شرايطی پس فردا بايد بپوشيش.
نیلا: باشه ولی داری مه میترسونی.
سینا: چيزی نیه، نترس. تا مه هستم و نفس میکشم تو از هيچی نترس.
سينا از اتاق بيرون زد و رو به بزرگترها گفت:
- میخوام خبری رو بهتون بدم. نمیخوام الان هول کنين و يا به غش و ضعف بيفتين. فقط دنبال راه چاره باشين.
اَنيس خانم با نگرانی گفت:
#گربه سیاه
#پارت4
#نویسنده : مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
مامان :حرف بزن ببينم چه خاکی به سرمون شده.
مهرانه خانم هم با چانه لرزان گفت: اتفاقی برای حسام افتاده؟
سینا: نه مهرانه خانم حسام حالش خوبه. ما رفتيم شرکت کارامون رو انجام داديم و داشتيم بر میگشتيم، توی خيابون يه پسره با ماشينش هی اذيتمون میکرد. يا راه رو بند میآورد يا مینداخت بغل دستمون و مسخره بازی میکرد. ما سعی کرديم کاريش نداشته باشيم، تا اين که خيلی رفت جلوتر. فکر کرديم ديوونه بازياش تموم
شده و رفته پی کارش. کمی که جلوتر رفتيم ديديم دستيش رو کشيده و داره ماشينش رو جلوی راه ما میچرخونه. دود از لاستيکاش بلند شده بود ما هم منتظر شديم تا
اون بره اما انگار مسخره بازياش تمومی نداشت. وقتی حسابی چرخيد و راه رو
باز کرد ما از کنارش رد شديم. اما باز ماشينش رو انداخت بغل ماشين ما و مسخره
بازی در آورد تا اينکه پيچيدم تو يک خيابون خلوت. فکر کرديم ديگه نمياد اما باز
هم دنبالمون اومد.
حسام سر به زير گرفت و با خود گفت:
- مرتيکه روانی سيريش.
و بعد سر بلند کرد و ادامه داد.
حسام شيشه رو پايين کشيد و گفت: «چته عوضی؟ تنت میخاره؟»
انگار منتظر شنيدن همين بود. ماشينش رو کشيد جلوی ماشينمون و به شکل افقی
ايستاد. من هم نتونستم ماشين رو کنترل کنم و زدم تو ماشينش. چند دقيقه گيج
بوديم تا اينکه به خودمون اومديم. يارو مثل ديوونه ها از در بغل زد بيرون و ما هم پياده شديم.
باهاش درگير شديم. ما واقعاً نمیخواستيم بزنيمش اما اون مثل حيوون چک و لگد
میانداخت. خواست بزنه تو صورت حسام ولی قبل از اينکه دستش به حسام برسه
من به عقب هولش دادم.
پاش پيچيد يا به چيزی گير کرد که تعادلش رو از دست داد و سرش خورد به لبی جدول.
َانيس خانم گفت: حرف بزن جونم رو به لبم رسوندی.
سينا ساکت شد و سر به زير گرفت.
سينا سر بلند کرد و گفت:
- ما سريع رسونديمش بيمارستان اما رفت توی کما.
همه با ترس و ناراحتی به هم نگاه کردند.
َانيس خانم روی سرش زد و گفت: زنده میمونه؟
سینا:نمیدونم، من اومده بودم برم از تو ماشينش مدارکش رو پيدا کنم. پيدا کردم و الان هم بايد به خانوادش زنگ بزنم.
سينا به حياط رفت و صفحه گوشی پسر را روشن کرد. بعد هم آخرين تماسها را
چک کرد. چندين تماس بی پاسخ داشت. حاجی، حاج خانم، شيوا، شاهين.
سينا با خود فکر کرد حتما اينها خانوادهاش هستند که نگرانش شدهاند. تلفن در دستش زنگ خورد نام شاهين روی صفحه افتاد. سينا با اِسترس دستی روی ته ريشش کشيد و با خود فکر کرد چه بايد بگويد! کمی بعد جواب داد و گوشی را کنار گوشش گذاشت. صدای سنگين و خشداری در گوشش پيچيد.
شاهین: کجايی؟ چرا جواب نميدی؟ نميگی مامان بابا نگرانت ميشن؟
سینا: سلام.
شاهين ساکت شد و بعد از کمی گفت:
- سلام، شما؟
سینا:آقا من با برادرتون تصادف کردم. اگر می ِ شه بيايين بيمارستان ...
صدای شاهين کمی بالا رفت و گفت:
- الان چطوره؟
سینا:خوب نيست، رفته تو کما.
شاهین: الان ميام
سینا: باشه، منتظرم.
سينا از روی پله بلند شد و چرخيد. همه نگران نگاهش میکردند.
سينا از بين آنها رد شد و به اتاقش رفت. در اتاقش را قفل کرد که چند لحظه بعد
آقای سرمد به جلوی در رفت و چندين بار در زد و گفت: - سينا! بابا. داری چکار میکنی؟
سینا: هيچی بابا الان ميام.
بعد از چند دقيقه بيرون آمد و گفت:
سینا: من بايد برگردم بيمارستان. حسام هم اونجا تنهاست. آقای سرمد: ما هم مياييم.
سینا: باشه، من بايد زودتر برم.
سينا با عجله رفت و خانم و آقای سرمد هم سريع حاضر شدند و همه به بيمارستان
رفتند. در طول مسير انيس خانم گريه میکرد و به شانس بد دختر و پسرش لعنت
میفرستاد و مدام زير لب میگفت: چره بايد دو روز قبل از عقد نيلا اي اتفاق بيفته. اگه اتفاقی بره جوون مردم بيفته من چه خاکی به سرم کنم؟
آقای سرمد :نگران نباش خانم، به اميد خدا اتّفاقی نمیاُفته. انیس: اميدوارم.
نيلا از استرس ناخنهايش را میجويد و درست نمیدانست قرار است چه اتفاقی
بيفتد. حرفهای سينا او را ترسانده بود و دلش گواهی بد میداد.
وقتی وارد بيمارستان شدند سينا داخل محوطه داشت با پسری صحبت میکرد و چيزی را برايش توضيح میداد، پسر هم با دقّت به حرفهايش گوش میکرد و هرچند چيزی را برايش توضيح میداد. لحظه يک بار سر تکان میداد. حسام هم روی نيمکت نشسته بود و ساعدهايش را روی زانوهايش گذاشته بود.
#گربه سیاه
#پارت5
#نویسنده : مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
انگشتهايش به هم قفل بودند و سرش را پايين گرفته بود.
پسری که با سينا حرف میزد ، هر از گاهی حسام را نگاه میکرد. وقتی جلو رفتند و سلام کردند، پسر که همان شاهين برادر مضروب بود سری به نشان سلام تکان داد.
در همين حين پليس و همزمان با آنها چند نفر زن و مرد با جيغ و داد و فرياد وارد بيمارستان شدند.
با ديدن شاهين به آن سمت آمدند و با گريه و آه و ناله حال پسرشان را پرسيدند.
شاهين آرام و سرد جواب داد: - فعلا ً که تو کماس، معلوم نيست چی بشه.
َزنی که مشخص بود مادر شاهين است، پرسيد: شاهين! کی شاهرخ رو زده؟ کدوم بی همه چيز بی پدر مادر؟ تا با دستای خودم تيکه تيکه اش کنم؟
شاهين گفت:
- برين تو، شاهرخ رو عمل کردن، الان هم تو بخش مراقبتهای ويژهاس.
زنها روی سر زدند و گريان و نالان و بیقرار وارد ساختمان شدند. مهرانه خانم داشت با حسام صحبت میکرد و سينا به پدرش چيزهايی میگفت. پليس به سمت شاهين آمد و گفت:
شما برادر اون آقايی هستين که تو کماس؟
- بله.
پلیس: کی برادرت رو زده.
شاهین: اين دوتا آقا بودن.
مأمور پليس خطاب به سينا و حسام گفت:
- با من بيايين.
چند دقيقه بعد سينا و حسام را به کلانتری بردند و شيون و گريههای مهرانه و انيس خانم و نيلا به هوا رفت. آقای سرمد و آقای عظيمی به داخل ساختمان رفتند
تا از آخرين وضعي شاهرخ با خبر شوند.
شاهين اما آهسته رفت و زير درختی ايستاد و دست برد و پاکت سيگارش را در
آورد. با آن موهای بلند ژوليده و لباسهايی که معلوم بود برای رفع تکليف پوشيده اَست، به نظر میآمد حالش اصلا
ً خوب نباشد؛ اما سعی میکرد سرپا بايستد و چيزی
به روی خودش نياورد. سيگاری آتش زد و پک عميقی به آن زد و بعد از چند
ّ لحظه دود حبس شده در دهانش را به شدت بيرون فرستاد.
نيلا روی نيمکت اُفتاد و بیاختيار مسير دودی که در هوا پخش میشد را نگاه کرد.
از خود پرسيد: حالا چی میشه!
و فکر کرد که تمام رؤياهايش مثل همان دود سيگار در آسمان در حال محو شدن هستند.
صدای گريهی مادرش روی اعصابش خط میانداخت، اما مهرانه خانم توی افکارش
غرق بود. طولی نکشيد که صدای جيغ و فرياد و گريه و زاری از داخل ساختمان
به گوش رسيد. نيلا از جا بلند شد و سمت درب ساختمان نگاه کرد.
شاهين ته سيگارش را پرت کرد و به آن سمت دويد. کمی بعد مادرش و بعد باقی
خانوادهاش اُفتان و خيزان بيرون آمدند. توی سر و صورتشان میزدند و گريه و ناله و نفرين میکردند.
شاهين دست مادرش را گرفت، مادرش گفت:
- مرد... شاهرخم مرد. حالا چه خاکی به سرم کنم... پسرم مرد.
شاهين آهی کشيد و بیصدا و بی حرف همراه او رفت.
آقای سرمد و آقای عظيمی هم بيرون آمدند. آقای سرمد روی اولين پله نشست و
سرش را توی دستش گرفت. آقای عظيمی کنار آقای سرمد ايستاد و گفت:
- پاشو؛ پاشو بريم کلانتری، بچهها اونجا منتظرن.
آقای سرمد بغض کرده گفت:
- پسر من الان قاتله، بيام هم هيچی از دستم براش بر نمياد.
انيس خانم روی زمين نشسته بود و از ته دلش گريه میکرد. آينده تنها پسرش را
تباه شده میديد و درست نمیدانست راه نجات پسرش چيست!
نيلا مات حال و روز پدرش شده بود. حالا برادرش قاتل يک پسر جوان بود و
اطمينان داشت که با اين حال و اوضاع جشن عقدش هم به هم میخورد. با اينکه
ً تحت هر شرايطی نيلا لباس عقدش را بپوشد، اما با اين
سينا اصرار داشت حتما
داغ سنگين چنين جشنی امکان نداشت.
مردها به کلانتری رفتند و نيلا، مادرش و مهرانه خانم را به خانه برگرداند. نيلا تا
خود صبح نخوابيد و روی تختش غلت زد و صدای گريهها و نالههای مادرش را
از داخل اتاق میشنيد .
همه چيز مثل يک کابوس تقريباً باور نکردنی بود. مدام از خود میپرسيد اين
کابوس باور نکردنی چطور اتفاق افتاد؟ اين بلای ناگهانی چطور نازل شد؟ تا صبح
برايش مثل صد سال گذشت و آنقدر دنده به دنده شد که احساس کرد تمام ستون
فقراتش خورد شدهاند.
ساعت هفت صبح بود که پدرش و آقای عظيمی برگشتند. وقتی نشستند، نيلا چهره
پدرش را نگاه کرد. حس کرد بيست سال پيرتر شده است. به پدرش حق میداد.
اول از همه سينا، پسر عزيز و تنها پسرش حالا اسم يک قاتل را يدک میکشيد، از
طرفی تا حالا پای هيچکدامشان به کلانتری نخورده بود.
از همه بدتر به زودی رفت و آمدهايشان به دادگاه شروع میشد. حکم يک قاتل
هم مشخص بود. اعدام! حالا نيلا میدانست که از اين به بعد پدر و مادرش بايد
کفش آهنين بپوشند و در به در دنبال رضايت از خانواده مقتول باشند .

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#گربه سیاه #پارت5 #نویسنده : مرضیه باقری ، ستایش قاسمی ... انگشتهايش به هم قفل بودند و سرش را پايين گرفته بود. پسری که با سينا حرف میزد ، هر از گاهی حسام را نگاه میکرد. وقتی جلو رفتند و سلام کردند، پسر که همان شاهين برادر مضروب بود سری به نشان سلام تکان…
اینم از رمان جدید، نو و کاغذپیچ...😁
که به روال همیشگی روز پنج پارت نشر میشه البته هنوز تکمیل نشده و درحال تایپ است،
ناگفته نماند که نویسنده عزیز عضو کانال ما هستن یعنی لایک و کامنت ها شما میبینن پس حمایت یاد شما نره؛😉
دگه موفق و پیروز باشید امیدوارم از خواندن رمان لذت ببرید!🌸🌱

@RomanVaBio