【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
【رمان و بیو♡】
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر #تمیم_تلاش #قسمت_پنجاه_ششم مدرسه‌‌یی که مایان هر روز برای درس آموختن در آن می‌رویم، چند قانون را برای درست اداره نمودن این‌جا وضع کردند و برای این‌که مدیر مدرسه فردِ تازه‌‌‌ کاری است، آن را طی فقط یک ماه عملی کند و از همین بابت…
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر
#تمیم_تلاش
#قسمت_پنجاه_هفتم

روز های بعدی هم به این شیوه گذشت و بلاخره مایان چند روزی از آغاز خزان این سال را تجربه کردیم و با این وجود مدرسه نیز به مراحل پایانی‌‌اش می‌رسید.
فصل خزان برای من فصل عجیب و هول‌‌ناکی‌ست! حتا شاید ترسناک‌تر و بی‌‌رحم تر از زمستان. من وقتی دقت می‌کنم می‌بینم که زمستان وقتی از راه می‌رسد، به یک‌‌‌باره همه‌‌جا را در خودش فرو می‌برد و هیچ‌‌چیز را طوری که خودشان دوست دارند باشند، نمی‌گذارد. نه درختی را سبز می‌گذارد، نه شبی را تاریک می‌ماند، نه آسمان را هُمان طور آبی و قشنگ رها نمی‌کند. این ساده‌‌ست، اما وقتی خزان می‌آید. همه‌‌چیز را زجر می‌دهد، گُل‌‌هایی که من به شوق و علاقه درست و مرتب کرده‌‌ام را طوری پارچه‌‌های‌اش را از هم جدا می‌کند، که یک قاتل حرفه‌‌وی با آله‌‌‌یی ناخن‌‌های اسیرش را، رنگ سبز و خوش‌‌آیند طبیعت را گرفته و جای‌‌اش زرد رنگی را نثار همه می‌کند. برگ درختان را چنان از هم می‌پاشد و به دست باد‌‌های سرگردان می‌دهد، که در صد سال سیاهِ دگر نیز آن‌‌را در نزدیک درخت‌‌شان نبینی! خزان تلاش و زحمت دو فصل را از هم می‌پاشد و این یعنی خزان یک فصل نیک نیست. خزان فصل رنگ زردی‌‌هاست و آیت یک توجیه باشد برای این‌که نگویم انسان‌ها حال و هوای بدشان را آن‌‌قدر در فضا پخش کردند که طبیعت رنگ عوض می‌کند. می‌دانی رنگِ زرد و حال بدی از انسان‌ها را فقط در خزان می‌توانی دید. اما هنوز به آن قول‌‌‌ام پابند هستم که خزان فصلِ عجیبی و‌‌… از همین‌‌‌رو نمی‌توانم زیادی علاقه‌مند‌‌‌اش باشم.
من عشق و دوست داشتن را تجربه نکرده‌‌ام، با این حال خزان و فصل های دگر تفاوتی احساسی برای‌‌ام ندارند. نمی‌دانم وقتی بک عاشق با معشوق خود در این فصل مقابل می‌شوند چه احساسی به آن‌‌ها دست می‌دهد؛ شاید بیش‌تر وابسته به هم شوند، شاید بخواهند یک دگر را در این فصل به آغوش بکشند، و … ! نمی‌دام شاید اصلاً این حدس های‌‌ام درست نباشند، اما می‌دانم کذب هم نیستند.
من در تمامِ زندگی‌ام به خانواده‌ام عشق ورزده‌ام مثل همین شما، مخاطب عزیز! اما آن‌چه که عشق بین دو فرد باشد را محال برای جاری کردن در زندگی‌ام می‌دانم، البته این‌که زندگی چه تصمیمی خواهد گرفت را نمی‌دانم، اما حالا نه. من به پسرک علاقه دارم و این موضوع نه به معنای عاشق بودن من است. من نمی‌خواهم هیچ موقع، هیچ فردی برای من دل بسوزاند، نمی‌خواهم عاشق بشوم و مثل آن‌هایی که دیوانه‌وار از خود حقارت به خرج می‌دهند و می‌گویند این همه دیوانه‌‌بازی عشق نام دارد، باشم. اگر به جریان با خود بودن فقط یکی از آن جمعِ عاشق ظاهری باشی حرف‌‌های‌‌ام را درک می‌کنی و می‌دانی که انسان وقتی وابسته به فردی‌ست چه نازیبا معلوم می‌شود. من نمی‌خواهم زیر بار عالمی از تأثیرات زشت عشق بروم و طرف من از این حال استفادهِ سوء نماید.
من از همه اولی‌‌تر دوست داشتن خانواده‌‌ام‌ را ترجیع می‌دهم و اگر بخواهم قطعی بگویم، تنهایی را از بودن در کنار فردی که از راهِ همین عشق در مقابل‌‌اش احساسِ ضعف دارم و با بودن در کنارش احساس نیکی برای‌‌ام دست می‌دهد، باشم. چون اگر او از این حرف آگاه شد من دگر آن مرواردِ خوش‌بخت نیستم. می‌خواهی بدانی این همه حرف را از کجا می‌کشم! مدرسه، مکانی که گه‌‌گاهی با دوستان تجربه‌‌دار خویش داستان‌هایی از این دست می‌آموزم و آن‌ها در حالی که یا بسیار خوش‌حال‌‌اند و یا بسیار ناراحت و در همین دو حال از من می‌خواهند به حرف‌‌های‌شان گوش دهم، هرچند این کار را هیچ‌موقع دوست نداشتم، اما برای این‌که حرف‌‌های آن‌ها را هم بشنوم و آن‌ها را با این کار شادمان سازم، و از جهتی هم تجربهٔ آن‌ها کمک می‌کند تا زندگی خوبی داشته باشم، می‌آموزم. این حقیقت را نمی‌توانم بپوشانم که گاهی واقعاً دوست دارم عاشق بشوم اما همین‌‌که در خانه می‌‌رسم و با خودم خلوت می‌کنم، همهٔ این افکار از من دور می‌شوند و آن‌ها را به جایی از دور دستترین نقطهٔ های ذهن می‌فرستم، تا هیچ‌‌گاهی دوباره در زندگی سادهٔ من دخالت نکنند.
من به عنوان یک فرد راز نگه‌‌دار دوست ندارم نامی از آن‌هایی که زیر بار عالمی از تأثیرات عشق رفته‌اند، ببرم، چون نمی‌خواهم نزد وجدانم شرمندهٔ این موضوع باشم، فکر می‌کنم همین‌که از تجربه‌های آن‌ها بگویم کافی باشد.
بلی مخاطب عزیز! این از حرف هایی‌‌ست که هرزگاهی در ذهنِ من پدید می‌آیند و با رفتار زشت و البته نیاز از سوی من، مقابل می‌شوند.
به هر حال می‌خواهم در این فصل چند کتاب از کتاب‌های نیک‌‌ام را مطالعه کنم و اگر ممکن بود بروم بازار و از کتابی که مدت‌هاست ندارم‌‌اش یک جلد بگیرم؛ داستان در مورد دو عاشق که از جاه‌های دور در یک شهر مقابل می‌شوند و با فقط یک نگاه به هم عاشق یک‌‌دگر، جزیات این داستان را نمی‌دانم، اما دوست دارم آن‌را مطالعه کنم.


@RomanVaBio
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر
#تمیم‌_تلاش
#قسمت_پنجاه_هشتم


چند وقت کوتاه از ماجرای دوباره آمدن پسرک به کار و شغلی که عمو برای‌‌اش تنظیم کرده بود، نمی‌گذشت. با این حال خزان از آغازِ رسیدن‌‌های خوبس جهان را خبر دار می‌کرد و از آن‌جا که باید به نظم سبز رنگِ زرد بدهد، نیز از جهتی مدرسه‌‌ها روز های آخرشان را به سر می‌بُردند. وقتی هنوز مدرسه می‌رفتیم، یک‌روز گوهر بانو به قصدِ دیدنِ عمو به بازار خواست فرود و از آن‌جا که هم‌‌راهی جز من نداشت، از من هم دعوت کرد تا دلی دگر کنم و هوای آن تبدیل بشود. موافقِ این خواست شدم و من و گوهر بانو آیسان و ندیم را به قصد دیدن عمو مراد ترک کردیم. از آن‌ها خواستم تا مراقبِ خویش باشند و با گفتن این جمله از آن‌ها جدا شدیم. گوهر بانو از روز‌های بدی که برای نرفتن مدرسه و دگر در خانه بودن‌‌اش بر او گذشته بود گفت، این‌که چطور افسرده شده و باید این رفتن به بازار را قطعی کند. بارها به ذهن‌‌اش در جنگ بوده که اگر کار نکند چه خواهد شد! چه کاری باید انجام دهد! و اگر او را نخواهند تا کار کند، زندگی‌اش بی‌‌مفهوم می‌شود و لابد برای این دگر‌گونیِ ناخواسته و البته زشت، یک نواختی بودن این ماجرا او را خسته می‌کند، که فقط به کار های خانه برسد و دگر از مدرسه خبری نباشد.
در حقیقت همین حالا هم زندگیِ او یک نواخت مثل بسیاری انسان‌ها، هیچ کاری هم برای از این یک نواختی بیرون شدن‌‌شان نمی‌کنند، شاید فقط تغییر این یک نواختی است که انسان را افسرده می‌سازد. یعنی بانو گوهر از خانه مدرسه می‌رود و از مدرسه به خانه می‌آید، غذا آماده می‌کند و گاهی کتاب مطالعه نیز، و این موضوع یعنی یک نواخت بودن زندگی. اما گوهر بانو فقط اگر مدرسه نمی‌رفت زندگی را یک‌نواخت می‌دانست و با این حال تغییر که در نظم روز‌‌مرهٔ او ایجاد می‌شد در حقیقت هُمان گوشه‌‌‌یی از ذهنِ او را که ترس خانه دارد را می‌لرزاند. من که به عنوانِ دختر و هم‌‌راه و هم‌‌راز او بودم نخواستم تا به این غلط فکری که از سوی بزرگی که من او را دوست دارم و اگر چیزی بگویم آزرده می‌شود، پاسخِ برخلاف بدهم و لابد موافق گفته‌‌‌های‌‌اش شدم.
مایان بعد از ساعتی خودمان را در کنار عمو مراد دیدم، با احوالی پرسیِ چسب و هم‌‌واره قشنگِ عمو مقابل شدیم و با این حال من در جریانِ این دید و بازدید از او و گفت‌‌و‌‌گو های مان به چیز باور نکردنی مقابل شدم! عمو دگر آن مردِ رویاییِ دو سال قبل من نبود، او فرسوده‌‌‌تر و پیر شده بود، دستان‌‌اش می‌لرزید و نمی‌توانست آن‌ها را آزام نگه‌‌دارد، چشمان‌‌اش ضعیف شده بود و له مشکل می‌توانست چیز های ریز را ببیند و بشناسد. این ماجرا به اشکِ درونی در من ختم شد، اما به چشمان‌‌ام اجازه ندادم تا آبی از خود فرو بریزند. با این حال کاری هم‌از دست‌‌‌ام بر نمی‌آمد، من فقط چند قدم دورتر از آن‌ها شدم و به این دو فرد چشم دوختم، من بعد از چند سال یک زوجی را می‌دیدم که به مشکل می‌توانستند راه بروند، من خطِ کنار چشم را و موهای سفید آن‌ها را می‌دیدم و می‌دیدم که عصا به دست گرفتنِ عمو و عینک به چشم زدنِ بانو گوهر از روی پیری‌‌ست.
قلب‌‌ام تُند تُند تپیدن را نیاز دانست و تا توانست این کار را ادامه داد، گلویم بغضی عمیق را با نفس های‌‌‌ام قرین کرد و با هربار نفس کشیدنِ من آن‌ها را در هوا منتشر کرد. چه حالِ بدی! آن‌ها از من خواستند تا نزدیک بروم و اگر چیزی دوست دارم بگیریم، بگویم. گفتم: یک کتاب نیاز دارم که فکر می‌کنم دوست شما دارد عمو، اما اگر ندارد مهم نیست می‌توانم صبر کنم.
_ یعنی نمی‌خواهی چیزی بنوشی یا بخوری! فقط کتاب!
_ همان کتاب کافی‌ست، گرسنه و تشنه ها نیستم.
_ اما نباید به خودت فشار بیاری و قطعاً بهتر از من می‌دانی که مطالعه نیاز به تغذیه هم دارد.
_ نگران نباشید عمو به خودم زیبایی سخت نمی‌گیرم.
او رفت تا آن کتاب را برای‌‌ام بیاورد و من با گوهر بانو در گفت‌‌و‌‌گو مصروف شدم.
جای خالیِ یک فرد احساس می‌شد! رضوان هنوز این‌جا نبود، از این‌که تا این‌جا آمده بودم بد ندانستم که او را نیز ببینم و با این حال وقتی عمو آمد خواستم تا چند لحظهٔ دگر نیز این‌جا بمانیم.
شاید بیست دقیقه یا اندکی بیش‌تر گذشت و من سرگرم قصه‌‌های عمو و گوهر بانو بودم که صدایی از پشت‌سر سلامی به مایان کرد و همه علیک گرفتیم، صدای آشنایی بود، تا اعماقِ درونم ریشه کرد و از آن‌جا که ذهن‌‌ام این صدا را بیش‌تر هرچیز دگر می‌توانست تشخیص دهد، به من فهماند که صدای رضوان است.
این‌‌بار برخلاف قبل‌‌ها با او صمیمی‌‌تر حرف زدم و خواستم بیش‌تر احساسِ دوستی را با او داشته باشم.
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر
#تمیم_تلاش
#قسمت_پنجاه_نهم
.
روزها می‌گذشت به هیچ عنوان و با هرچه تلاش کرده بودم، نتوانستم تا با پسرک حرف بزنم و آن‌چه که نیاز است را برای‌‌اش بگویم. امانت‌ها کاری که برای عمو در این مدت انجام داده بودم همان نقاشیِ من از او بود و برای همین اندکی در گوشه‌‌یی از دلم شادمانی قرار گرفته بود، اما اندک!
عمو هم برای این‌که حال‌‌‌اش آن‌چنان خوب نبود در هفته فقط سه روز به بازار می‌‌رفت و از جهتی نیز صلاحیتِ تمام را به رضوان داده بود، با این حال دست مزد او را دو برابر کرد و می‌توانم حدس بزنم که پسرک زیادی از این بایت خوش‌حال بود، حال عمو شدیداً بد بود و مایان هم از او خواستیم تا در خانه بماند و ندیم را با پسرک به بازار بفرستیم! بلاخره بعد از این همه گفت‌و‌گو با عمو موفق به این کار شدیم و ندیم هر روز به جای عمو بازار می‌رود، بسیاری از موضوعاتِ دگر نیز حل شده بودند! دانه‌هایی که تمام بدنِ آیسان را فرا گرفته بودند با دارو‌ها محو شدند و افسرده بودن بانو گوهر هم بهتر شده بود و دگر او افسرده نبود، اما در  این میان چیزی که همه را، حتا پسرک را گاهی از بازار به سوی خانهٔ مان می‌کشانید بدتر از رو قبل شدنِ حال عمو بود، او با صبحی که از راه می‌رسید جا نشسته می‌شد و دلیلِ  اصلیِ این کار نیز فارغ از زیادی شدن سن و سال او، غصه و غم داشتن از روز‌‌های جوانی بود و از قصه های فامیل‌‌‌اش که دگر عمو را نمی‌شناسند. با فشار‌های ذهنی که عمو رو در رو بود، او را بیش‌تر از پا در می‌آورد و این‌که در صورت‌‌اش همه‌چیز پیدا بود، گاهی هم اشک‌‌هایش این حرف‌ها را می‌گفت. عمو با خودش مایان را نیز پیرتر از روز قبل می‌کرد و نمی‌توانستیم جلوی این گذر زمان را بگیریم.
زمستان سرد و کشنده از راه رسید و با این حال همه در آشوبِ رسیدن‌‌اش زیر گرفت، برای خانوادهٔ ما فارغ از هر موضوعِ دگر دو چیز مهم بود، حالِ عمو که نمی‌شد به بهتر شدنش دل‌‌خوش بود و این‌که زمستان را چه‌‌گونه به سر ببریم. رضوان هم برای این‌که راهِ دور و دراز را ازخاته تا بازار در پیش داشت، از هر هفته سه روز را بازار می‌رفت و هنوز روی قولی که برای عمو داده بود، ایستاده بود. این سه روز را کار می‌کرد و حاصلش را برای مایان در خانه می‌آورد و من هم از چهار تقسیم آن دو به او باز می‌گرداندم و دو را هم به خویش می‌گرفتم. هرچند رضوان طورس که می‌توانستم حدس بزنم آن پول را نمی‌گرفت اما با زیادی اصرار نمودن من و بانو گوهر قبول می‌کرد و راهش را دوباره می‌رفت. برای او نیز مشکل بود از خانه تا بازار و از آن‌جا نیز تا این‌جا آمدن توان و حوصلهٔ زیاد می‌خواست که او برای این خانواده از خود نشان می‌داد.
رضوان با هر بار آمدن به این‌جا به دیدن عمو هم می‌رفت و او را در حالی که بسیار به سختی می‌توان حرف بزند ملاقات می‌کرد و دوباره با بغض گلو می‌رفت. خانه به مکانی سرد و خسته کننده مبدل شده بود! من همهٔ روز را در اتاق‌‌ام به سر می‌بُردم،نه کتاب مطالعه می‌کردم و نه از آیسان و ندیم این را می‌خواستم تا چیزی بخوانند. گاهی هم به عمو سری می‌زدم و او را پرستاری می‌کردم، من و گوهر بانو نوبت کرده بودیم و هر موقع او به عمو سر می‌زد من در اتاق‌‌ام بودم و هر موقع من با عمو می‌بردم او به کار های دگر می‌رسید. بهتر نبودن عمو گویا تأثیر بسیار بلندی در زندگی ما چند فرد وابسته به او بود، چون واقعاً چند مدتی هست که نه لبخندی داریم نه شادمان بوده‌ایم. عمو دگر آن خوش‌برخورد که هر موقع از صبح با احوال پرسی گرم‌‌اش مقابل می‌شدیم نبود و برعکس به فردی که گویا در این خانه حضور نداشته باشد مبدل گشته بود، از اتاق‌‌اش بیرون نمی‌شد و در همان‌جا می‌ماند، این مایان بودیم که باید حالی از او بپرسیم و هر موقع از روز سری ه اتاق‌‌اش بزنیم. اکثر اوقات به عمویی که در حالِ  اشک ریختن است مقابل می‌شدیم و با این حال جلوی چشمانِ مان گرفتن هم مشکل بود و ما هم مثل او می‌زدیم زیر گریه! عمو شاید برای جوانی‌هایش اسم می‌ریخت، شاید این‌که حالا برخلاف آن موقع‌‌ها دگر توان‌‌اش را از. دست داده و درجا اُفتیده است و ما نیز برای او این کار را می‌کردیم.
انسان در این چنین روز‌ها هر فکری را در ذهن می‌داشته باشد و من هم از این فکر های زشت در ذهن داشتم! اکثر اوقات آن‌ها را دور می‌کردم و خودم را مصروف چیزی در بیرون از ذهن می‌نمودم. اما تا چه زمانی این افکار در من خواهند بود را نمی‌دانم.
هر روز این زمستان را سخت و سخت‌‌تر می‌یافیتم و حل عمو را بدتر! و نمی‌دانستیم علتِ درست و اصلیِ این ماجرا چی‌‌ست، اما ضعیف شدن عمو مراد و بدتر شدن حال او نسبت به روز قبل، برای مان الهامِ خبر‌‌های ناگوار و زشتی که تصورش هم ناخوش‌‌آیند است را می‌آورد. و مایان با هر بار مخالفت با این حرف و فکر آمده در ذهن، از آن فرار می‌کردیم.
【رمان و بیو♡】
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر #تمیم_تلاش #قسمت_پنجاه_نهم . روزها می‌گذشت به هیچ عنوان و با هرچه تلاش کرده بودم، نتوانستم تا با پسرک حرف بزنم و آن‌چه که نیاز است را برای‌‌اش بگویم. امانت‌ها کاری که برای عمو در این مدت انجام داده بودم همان نقاشیِ من از او بود…
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر
#تمیم_تلاش
#قسمت_شصتم
در جریان روز هایی که با عمو در بازار سپری می‌کردم، فشار کار او پیدا بود و اگر من نیمی از روز را با او نباشم قطعاً نمی‌تواند پیش ببرد، نمی‌خواهم از خودم تعریف کنم و برای عمو حضورم را نیاز بدان‌‌ام، اما این‌که عمو کم‌کم داشت پیر و ناتوان می‌شد، من باید با او می‌بودم. هرچه از نیکی او دیده بودم یک‌سو، و این‌که به من فرصت داد تا کار کنم و اعتمادی که در مورد من داشت اجازه نمی‌تاد تا عمو را در این آخر های سال تنها بگذارم و این مدت را فقط به مدرسه، کتاب و خانه اختصاص دهم. باید او را کمک می‌کردم تا بیش
تر احساس نداشتن پسری در او ایجاد نشود و خودش را ناتوان‌‌تر از حالا فکر نکند، شاید یک دلیلِ بسیار مهمِ دگری نیز بود، آن‌هم دخترک! که به این بهانه می‌توانستم گاهی با او ملاقات کنم و او را که به نحوِ دگری در من تأثیر دارد را ببینم، و با این وضع بودن با عمو مراد از چند سو احاطه‌‌ام کرده بود. این‌که عمو بسیاری از کار های‌‌اش را به من تسلیم می‌کرد و من هم به بهترین شکل انجام‌‌اش می‌دادم. در گذر فقط چند روز! حالِ عمو بدتر شد و هر روز با سختی خودش را بازار می‌کشاند، من از او خواستم تا بازار نیاید و کار‌ها را بگذارد تا من انجام دهم، و آن پولی را که از کار بدست می‌آورم‌ به او می‌دهم، چون من نیاز به آن پول نخواهم داشت.
هرچند او می‌خواست همه روزه این‌جا باشد اما با سفارش های من و شاید خانواده‌‌‌اش یکی دو روز به بازار می‌آمد، که بعد از مدتی از دست و پا اُفتید و آن یکی دو روز در هفته را نیز به بازار آمده نتوانست، عمو آن‌قدر سخاوت مند بود که برای من پولی جمع کرده بود و در یکی از روز‌هایی که برای‌‌اش بگویم پول نیاز دارم و گفتم آن‌را به من داد، پولی که می‌توانستم با آن شغلی جدید راه بیندازم و دگر نیازمند به آمدن و در کنار عمو کار کردن را نداشته باشم، اما مگر می‌شد با اویی که این‌قدر بزرگانه با من رفتار کرده بود این‌کونه بخورد کنم! نه من چنین کاری را انجام ندادم و با او تا اخیر راه ماندم. سه روز در هفته با وجودِ مشکلاتی که در راه دراز خانه تا بازار و از بازار تا خانهٔ عمو در مقابل‌‌ام بود را نادیده می‌گرفتم و برای این‌که وول را به او برسانم به آن‌جا می‌رفتم، با این حال می‌توانستم او را از نزدیک ببینم و به نحوی از او و دخترک احوالی داشته باشم. دخترک هنوز آن قشنگی و زیبایی خودش را داشت و چیزی از آن کم نشده بود، گاهی در لابه‌‌لای این دیدار ها با یک‌‌نوع حسرت او را سرتا پا ورنداز می‌کردم، با خودم می‌گفتم؛ آیا این دختر به این زیبایی دوست دارد زندگی را با من ادامه بدهد! با فردی که خودش را عاشق این دختر می‌داند و هنوز جرئت گفتن این موضوع را برای او نکرده است! آیا او می‌خواست با مادر و خواهرم در یک خانه زندگی کند! و اگر می‌خواست با من زندگی کند که شاید این حرف یک رویا باقی بماند، من خوشبخت ترین فرد خواهم بود! بیش‌تر اوقات با خودم می‌گفتم که می‌روم و این‌‌بار هرچه نیاز است را به او می‌گویم اما شدنی نبود که نبود!
اما وقتی وضع و حال خودم را در خانواده می‌دیدم و این‌که چه جای‌گاهی دارم، از این خواست دست بر‌دار می‌شدم و فقط به عاشق ماندن از دور قناعت می‌کردم. زمستان از راه رسید و من فقط یک روز در هفته به دیدن آن‌ها می‌رفتم و بیش‌تر اوقات را از آن‌جا که دگر مدرسه‌یی در کار نبود به بازار و کار مشغول بودم، با این حال شناختی زیادی که از بازار و مردمان آن‌جا یافته بودم، در ذهن داشتم تا کاری برای خودم ایجاد کنم و پولی را که عمو لطف کرده بوده و کنار برای من گذاشته بود را در آن کار خرج کنم، هنوز به چه‌‌کاری انجام دهم‌‌اش فکر نکرده بودم و فقط در ذهن‌‌ام داشتم که باید انجام‌‌اش دهم. زندگی از انسان‌ها امتحان‌های سختی می‌گیرد، شاید من یکی از آن امتحان‌ها را با نبودن پدرم تجربه کرده باشم، اما جای شکر است که مادرم را در کنار خودم دارم. دخترک بیش‌تر از من امتحان سختی داشته و در یک چشم به هم زدن نه دگر پدرش را دیده نه هم مادرش را! من از این موضوع با خودم حرفی درست کرده بودم که بیش‌تر به دخترک نزدیک‌‌ام می‌کرد، شاید فقط در رویا! این‌که او هم پدرش را و مادرش را از دست داده و من هم پدرم را دگر با خود ندارم، که این موضوع باعث می‌شد تا من بیش‌تر با دخترک احساس یکی بودن و هم نوع بودن کنم، شاید فقط توجیه باشد اما در هر حال من دوست‌اش دارم، و خانوادهٔ من و آن دخترک از این امتحان دور نبودیم و شاید بدترین اتفاقی که می‌‌توانستم حدس بزنم همین باشد! نبودن عمو مرادی که هم برتری من پدری کرده بود و هم برای دخترک! حتا برخلاف عمو هایم دوست‌ام داشت و کار‌‌هایی برای‌‌ام انجام داده بود.

@RomanVaBio
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر
#تمیم_تلاش
#قسمت_شصت_یکم

آن صبح سرد از بدترین صبح‌های زندگیِ من بود، نه تنها من از تمام خانوادهٔ عمو مراد. آن صبح گوهر بانو با چیغ بلندی که کشید، همه را از خواب بیدار کرد و من که تازه بیدار شده بودم را واداشت تا از اتاق بیرون رفته و دلیلِ این صدا را بدانم. در کمال تعجب با صحنه‌‌‌یی رو در رو شدم که حتا فکر کردن دوباره به آن از پا در می‌آوردم و نمی‌توانم خودم را مستحکم نگه‌‌‌دارم. با این وجود تنها چیزی که می‌توانم بگویم این‌ست که مایان دگر عمو را با خود نداشتیم و او را از دست دادیم، بعد از دانستن این موضوع من از هوش رفتم و تا ساعتی نتوانستم هُشیار باشم. اما چه فرقی می‌کرد! اگر بلند می‌شدم و باز هم خبر دگر با مایان نبودن عمو را می‌شنیدم و می‌دانستم که او را دگر هرگز نخواهم دید و با او حرفی نخواهم زد! این بیداری چه دلیلی برای من داشت! عمو با مرگ خود خانهٔ خودش را به بدترین خانهٔ دنیا مبدل کرد و هیچ‌‌کس در آن خانه دگر علاقه نداشتند تا زنده باشند، من روز‌ها‌‌ و شب‌ها در اتاق می‌ماندم، آیسان و ندیم را اجازهٔ حضور ر اتاق نمی‌دادم تا خواب شوند، من تنهایی را به بودن با آن‌ها ترجیع می‌دادم. آیسان گاهی با ضربه‌‌های مکرر به دروازه از نت می‌خواست تا چیزی نوش جان کنم، اما مگر می‌شد با وجود حضور نداشتن عمو من غذایی می‌خوردم! شاید فقط بانو گوهر بود که نمی‌توانستم از حرف‌‌اش برای این‌که خانم عموی از دست دادهٔ من بود، بگذرم. شلوغی بیرون از اتاق‌‌ام، بدترین تأثیر را در من داشت و سرو صدایی که آن‌ها تولید می‌کردند بیش‌تر ذهن‌‌ام را زیر بار فشار قرار می‌داد. من در روز‌‌های نخست آن اتفاق ناخوش‌آیند، هیچ چیزی را نمی‌دانستم و فقط بی‌حال در اتاق خودم می‌ماندم و بسیار کم پیش می‌آمد که بیرون می‌رفتم. لحظه‌‌‌هاییکه با عمو سپری کرده بودم جلوی چشمانم بودند و این باعث می‌شد تا بیش‌تر خودم را از دست بدهم، بسیاری اوقات وقتی از اتاق خارج نمی‌شدم و آن روز‌های با عمو بودن به یادم می‌آمد ضعف می‌کردم و اگر روز بود، نیمه‌‌های شب بیدار می‌شدم و اگر شب بود، ساعتی از روز به هوش می‌آمدم. اما چه سودی داشت من دگر عمو را نداشتم! او که پدرم بود، او که خوب‌ترین انسان روی زمین من گشته بود و تمام تلاش خودش را کرده بود تا من یا اصلاً ما همه خوشبخت باشیم. با این حال رفت و جز غم و اندوه برای مان باقی نگذاشت. من در جریان گذشتن دو ماه از آن ماجرا
با صورت از رنگ و رو اُفتیده ندیم و آیسان و بانو گوهر مقابل شدم و این موضوع به طرز عجیبی در من ایجاد ترس  و دل‌سوزی نسبت به آن‌ها می‌کرد، شاید هنوز خودم را مقابل آئینه ندیده بودم! اما در یک فرصت وقتی رو به روی آئینه ایستادم، در کمال تعجب من دگر آن مروارید چند ماه قبل نبودم، چشمان سرخ از شدت بیداری، لب‌‌های ترکیده، حلقه‌های سیاه گِرد چشم، لاغری بیش از حد، لرزش دست و پاها و… . من دگر آن گذشته‌‌ام نبودم. این همه تغییر در ظاهرم، شاید از فرسوده‌‌گی و از کم‌‌توانی درون‌‌ام سرچشمه گرفته بودند، شاید از خسته‌‌گی ذهن‌‌ام شاید از دور شدن از روح‌‌ام. اما هرچه بود، دگر هیچ یک از این‌‌ها برای‌‌ام مهم نبودند! نه چهرهٔ پر از دانه برایم‌ام مهم بود، و نه ذهن پر از ترس و وحشت‌‌ام. من یک مردهٔ به تمام معنا شده بودم.
هر بار وقتی نامِ عمو یادم می‌آمد و این‌که دگر نیست، از من یک وزن کم‌‌ می‌کرد و نمی‌گذاشت تا یک انسان سالم بمانم. اندکی را با قدم زدن‌‌های بی‌وقفه و طولانی در حیاط و اندکی را با آب از چشم فرو ریخته شده و اندکی را هم از فکر بیش از حد که شب‌ها مخصوص آن افکار بود. گوهر بانو هم افت کرده بود و چیزی او نیز باقی نمانده بود، آیسان هم به بدترین شکل ممکن خودش را از دست داده بود و شاید فقط ندیم بود که هیچ چیزی را نمی‌دانست و در پانزده سال داشتن رفتار کودکان را می‌کرد، هیچ‌‌چیز دگر مهم نبود، هیچ‌‌چیز نمی‌توانست نداشتن عمو را جبران کند و هیچ‌‌چیز از غم و غصهٔ من کم نمی‌کرد.
بهار از راه رسید و همگی عمو را از یاد برده بودند، حتا گوهر بانو هم طبق معمول به مدرسه می‌رفت و آیسان و ندیم را هم با خود می‌بُرد، و تنها فردی که هنوز در خانه می‌ماند من بودم، یک انزوای به تمام معنا را تجربه می‌کردم و بسیار کم پیش می‌آمد که با کسی هم سخن بشوم. دو ماه و چند روز از نبودن عمو می‌گذشت و من هنوز داغ از دست دادن‌‌اش را در خودم داشتم. فصل بهار هم با هرچه تازگی و طراوت که داشت، برای من همان زمستان بود و رویدن گُل‌ها و سبز شدن درختان برای‌‌ام مهم نبودند، حتا ردِ گُل‌‌های خانه را هم رها کرده بودم و نمی‌خواستم تا به رفتن به سو آن‌ها عمو را به یاد بیاورم و دوباره فشار روی ذهن‌‌ام بیش‌تر بشود. من به بدترین نحو ممکن خودم را ناتوان احساس می‌کردم و تاقت مشکلی به این بزرگی را نداشتم.
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر
#تمیم_تلاش
#قسمت_شصت_دوم

مخاطب عزیز!
اجازه می‌خواهم برای این‌که دگر دوست ندارم از جریان سپری شدن یک سال بعد از نداشتن عمو چیزی بگویم، با این حال زندکی چند سال بعد خودم را به طور خلاصه خواهم گفت، البته می‌خواهم درک‌‌ام کنی، بابت این‌که از دست دادن عمو و ادامهٔ زندگی آن‌هم به ساده‌‌گی از من ساخته نبود. برای همین موضوع یک روی دگری از زندگی را برای‌‌ات خواهم گفت. رویی از زندگی که اصلاً انتظارش را نداشتم، اما گویا زندگی از اعماق ذهن ‌و دل من آگاه بود و این تصمیم را گرفت.
در یک سال بعدِ از دست دادن عمو من به نحوِ دگری افسرده شده بودم، هیچ‌‌چیز دگر برای‌‌ام قشنگ نبود. نه مدرسه، نه خانه، نه بازار و نه هیچ‌مورد دگری! بهار و خزان هیچ تفاوتی نزد من نداشتند و حتا گُل‌‌هایی هم که من نگه‌‌شان می‌داشتم از حال رفته بودند و بسیاری از آن‌ها فرسوده و زشت شده بودند. تعداد اندکی که سالم مانده بودند را آیسان نگه‌‌‌داری می‌کرد، وگرنه آن‌ها هم مثل دگران‌‌شان می‌شد.
من نه این‌که جایی نروم و هیچ‌‌کاری انجام ندهم، فقط هرجا که می‌رفتم بی‌تفاوتیِ محض با من بود و نمی‌گذاشت تا دقت کنم و هُشیار باشم. من در ذهن‌‌ام هنوز نمی‌خواستم باور کنم که عمر را از دست داده‌‌ام و دگر از زبان او نامم را نخواهم شنید و دگر او نیست که هر صبح با گفتن مرواریدم به سوی بازار در حرکت شود و شب هم از آن‌جا به قصد خانه باز گردد.
با از دست دادن عمو مراد تا مدت‌ها توان اندیشیدن درست را نیز از دست دادم و فقط نفس کشیدن بلد بودم.
گوهر بانو، آیسان و ندیم هرچند با من طوری برخورد می‌کردند تا دوباره سر حال بشوم اما همین
که عمو به یادم می‌آمد همه‌‌چیز خسته کننده می‌شد.
و این شد که من بعد از یک سال توانستم آهسته به آهسته به هوش بیایم و از خوابی که تا اعماق‌‌اش بدن و ذهن‌‌ام را فرو کرده بود بیرون بیایم.
با دیدن این همه تغییر و شرایطی که سخت‌‌تر شده بود، تصمیم گرفتم تا به این زندگی سرو سامان بدهم، با این حال اول از خانه شروع کردم و تمام خانه در طی چند روز رنگ آمیزی نمودم، گوهر بانو از آن‌‌جا که اعتمادِ زیادی بر من داشت تمام پول های جمع کردهٔ خودش را از شغل عمو که توسط رضوان به دست می‌آورد و این‌که خودش نیز پول کافی از مدرسه کنار می‌گذاشت را بر من داد و من هم به تغییر و تبدیل بسیاری از موارد خانه پرداختم.
بعد از این‌که خانه رنگِ دگری گرفته بود، به گُل‌‌های پژمرده سری زدم و آن‌ها را هم دوباره سرپا نگه‌‌داشتم.
رضوان در‌ یک سال گذشته هنوز این‌جا بود و نمی‌دانم که چه دلیلی برای این‌کار داشت اما با دیدن دوباره او در سر کار و این‌که هنوز به عهدی که بسته بود هست، در دلِ من جای‌گاهِ خاصی دریافت کرد و این شد که خواستم با او کاری و شغلی جدید راه بیندازم، هرچند در آغاز باور نمی‌توانست کند اما همین‌که قطعی بودن حرف‌‌ام را درک کرد، لبخندِ با حالی در صورت‌‌اش نقش بست و با جان و دل حرف‌‌ام را پذیرفت.
گوهر بانو گویا تمام مشکلات خودش را در درون نگه‌ می‌داشت و هیچ‌‌چیزی برای من نمی‌گفت! حق داشت چون با گذشت این زمان من به هیچ یک از حرف های این‌ سه فرد واکنش نشان نداده بودم، اما می‌توانستم بفهمم که غم و غصهٔ گوهر بانو بیش‌تر از من است. او نه تنها شوهرش را بلکه حامی و عزیز دل خودش را نیز از دست داده بود. با این وجود تمام ناگفته های‌‌اش را می‌توانستی در صورت‌‌اش ببینی!
ندیم و آیسان ساکت‌‌تر و حرف‌‌شنو تر از قبل بودند و این امر کمک‌‌ام می‌کرد تا در هر باره از آن‌ها مشوره بگیرم. من به آن‌ها باور دگرگونی پیدا کردم و این موضوع به این ختم شد که بفهمم آن‌ها کم‌کم بزرگ شده‌اند.
من با رضوان پول‌‌ام را یکی کردم و توانستیم یک دکان بزرگ‌‌تر راه بیندازیم و این‌طور نیز برای او بهتر شد و هم برای من، در ضمن از ندیم که حالا پانزده سال داشت خواستم تا به بازار رفته و با رضوان در کار‌‌ها کمک کند. من با این کار هم به پولی که صرف کرده بودم ارزش دادم و نیز به از جهتی مصارف خانواده را تهیه می‌کردم، در این‌‌سو کم‌کم به خودم نیز پولی پس‌‌انداز می‌نمودم و زندگی این‌طور قشنگ ساخته بودم. آیسان را در خانه به نقاشی آشنا کرده بودم و با این حال او شاگردِ خوبی شده بود و توانست در کم‌تر از چند ماه مسائل ابتدایی از نقاشی را بیاموزد. گوهر بانو را هم گفتم نیاز نیست به مدرسه برود و این‌طور خودش را به زحمت بی‌اندازد. هرچند او قبول نکرد اما امید وار هستم در لابه‌‌لای همین روز‌ها به این کار او پایان دهم.
بلی مخاطب عزیز!
【رمان و بیو♡】
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر #تمیم_تلاش #قسمت_شصت_دوم مخاطب عزیز! اجازه می‌خواهم برای این‌که دگر دوست ندارم از جریان سپری شدن یک سال بعد از نداشتن عمو چیزی بگویم، با این حال زندکی چند سال بعد خودم را به طور خلاصه خواهم گفت، البته می‌خواهم درک‌‌ام کنی،…
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر
#تمیم_تلاش
#قسمت_شصت_سوم

مخاطب عزیز!
در حالی سخنان‌‌ام را مطالعه می‌کنی که من صاحب فرزندی بعد از چهار سال ازدواج شده‌ام، البته در مدت این چهار سال نخواستم تا قصدی فرزندی داشته باشم و می‌باید به تجارت و تحصیل‌‌ام در این زمینه می‌رسیدم. من بعد از سه سالی که از دگر نداشتن عمو گذشت دوباره با ذهنیت اول برای ادامه درس های‌‌ام تلاش کردم و دانستم که نمی‌شود همین طور دست در روی نشست، از جهتی نیز آیسان و ندیم را هم حمایت کردم تا ادامهٔ تحصیل بدهند، آیسان هم تغییر کرده بود و این‌‌بار بزرگ‌‌تر شده بود موهای‌‌اش بلند، رها و فرفری بود، لباس های قشنگی می‌پوشید و به ظاهر خودش بسیار می‌رسید، او  بعد از هفت سال تجربه و تحصیل به طبیب ماهری مبدل شده، من با وجود مشکلاتی که با آن‌ها رو در رو بودم، آیسان را به یک شهر دگر فرستادم تا آن‌جا به شکل نیکی ادامهٔ تحصیل کند، گه‌‌گاهی از آن‌جا به دیدن مایان می‌آمد و طی یک هفته باز می‌گشت. او بعد از همان هفت سال یا اندکی بیش‌تر برگشت و به یک شهر دگر برای مداوای مردم شتافت. هرچند زیادی از اوقات او را نمی‌بینم اما خبرش را هم‌‌واره می‌گیرم، ندیم نیز دگر آن برادر کوچک و شوخ من نماند و در گذر زمان به پسری آرام مبدل شد که دوست داشت حقوق مطالعه کند. آن‌طوری که بعدها در ذهن‌‌اش رسید، از رشته حقوق خواست به یک‌‌باره تغییر مسیر دهد و جهان گرد بشود و این‌که دنیای بیرون از این شهر و مردم‌را بشناسد. با این حال او نیز در سال فقط یک‌بار به دیدن من می‌آید و در هُمان یک ماهی که این‌جا می‌باشد، از آیسان که تازه ازدواج کرده و شوهرش نیز یک طبیب هست، می‌خواهم تا این‌ یک ماه را کنار هم بمانیم. ندیم هنوز برای ازدواج خودش را جوان و کوچک می‌داند و من هم به این تصمیم او احترام قائل هستم.
گوهر بانوی مِهربان مان را نیز در سال هفتم و درست هشت سال قبل از ام‌‌روز از دست دادیم و با این وجود زندگی را مشکلاتی که فراوان‌‌تر از گذشته شده بودند ادامه دادیم، در آخرین روز‌های زندگی‌اش از من خواست تا در مورد زندگی مشترک و مفیدیت های آن بگوید و من نیز با دقت گوش دهم، با این وجود او می‌خواست من با رضوان که هنوز با مایان در رفت و آمد بود و از جهتی نیز شریک تجاری‌ام می‌شد ازدواج کنم. من با کمال احترام حرف اورا رد کردم و گفتم نمی‌توانم به این زودی ها خودم را در دام یک زندگیِ مشترک قرار دهم، هرچند هنوز فکر می‌کنم که چرا حرف او را در آن موقع قبول نکردم اما به هر حال من از تصمیمی که گرفته بودم راضی و خرسند بودم. رضوان می‌توانست شریک خوبی برای تجارت با من باشد اما در مورد زندگی مشترک با او هیچ موقع فکر نکرده بودم. من و رضوان بعد از مدتی که باهم شریک شده بودیم مغازه‌‌های بیش‌تری را صاحب شدیم و با این حال از آن‌جا که راهِ تجارت را دگر بلد بودیم در کار های بزرگ‌‌تر پول سرمایه می‌گذاشتیم، بارها کشتی خریداری کردیم و در دریا به مناطق مختلف فرستادیم، خانه‌‌های فرسوده را بعد از ترمیم به قیمت دو چند به فروش گذاشتم، آن‌‌قدر این شراکت بیچیده و در هم یکی شده بود که نمی‌توانستیم آن‌‌را از هم جدا سازیم.
من و رضوان صاحب یک کار خانهٔ بزرگی که کارش تولید لباس‌ها و کفش های مختلف با نحو و شکل های مختلف است، شدیم و با این وجود در سپری شدن چندین سال زیر دستان مان به شش صد و پنجاه و هفت فرد رسیده!
مخاطبِ عزیز! چیزی را که نباید فراموش کنم این‌‌ست که آن یتیم خانه‌‌یی که مایان چند مدتی آن‌جا بودیم را خردیم و برای آن یتیم ها هیچ‌چیزی کم نگذاشتم، حتا مِهربان‌ترین فرد ها را برای سر پرستی آن‌ها گماشتم تا احساس نکنند پدر یا مادر ندارند. به هر حال شوهرم قرار است تا برای این‌که از حال و هوای بندری در چند شهر دور‌تر از این‌جا خبر شود عازم آن‌جا شد، او من و یاقوت عزیزم که هنوز دو سالی بیش‌‌تر ندارد را در خانه تنها ماند، البته بعد از چند روزی بر خواهد گشت و من دوست دارم در موقعی که او می‌آید یک مهمانی بزرگ ترتیب دهم، چون برگشتن او با آمدن ندیم از سفر یکی می‌شود و من از آیسان هم می‌خواهم تا با شوهرش چند روزی را این‌جا باشد.
من از سویی هم یک نقاش خوبی شده‌ام و یک کارخانهٔ نقاشیِ بزرگ را در شهر اداره می‌کنم؛ آن‌جا پنجاه فرد را در یک ماه فقط چهار روز آموزش نقاشی می‌دهم و با این حال آن‌ها هم با دقتِ تمام به این چهار روز حاضر می‌شوند و شاگردانی خوبی می‌شوند، در حقیقت برای این‌که کار من و این مدرس بودن من تأثیر گذار باشد و بتوانم آن‌ها را کمک کنم، تا نقاش های موفقی بشنود، لازم است تا همین چهار روز را برای‌‌شان اختصاص دهم، چون فکر می‌کنم از سی روز چهار روز را بسیار با دقت سپری خواهند کرد.
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر
#تمیم_تلاش
#قسمت_شصت_چهارم

من می‌خواهم ام‌‌روز را با یاقوت به چند جای سری بزنم و با قسیم که با ما چند مدتی هست هم‌کاری می‌کند، لوازم نیاز برای یک مهمانی بزرگ را آماده کنم. در آغاز می‌خواهم یک سری به گُل‌‌های خویش که از دوران عمو مراد قلمه‌های آن‌ها را با خود داشتم را ببینم و سری به آن‌ها بزنم، یک مکان بزرگی برای آن‌ها ترتیب داده‌ام و دو فرد را هم گماشته‌‌ام تا از آن‌ها مراقبت کنند. بعد از آن می‌خواهم از آیسان خبری بگیرم و از او و شوهرش دعوت کنم تا چند مدتی را مهمان من باشند. بعد از آن نیز به خاله زینب بگویم تا آماده‌‌گی برای پختن غذا های مختلف را طی چند روز آینده بگیرد و من که مصروفِ کار های خویش هستم نمی‌توانم او را یاری کنم.
من طی این یک روز که گفتم همهٔ موارد را ترتیب دادم و رو به راه نمودم. فقط می‌ماند مسئلهٔ یک روز تدریس من برای کار آموزان نقاشی که باید به آن‌ها هم سری بزنم، البته اگر فرصت بود.
برای روز اول همه‌چیز آماده شده!
در روز دوم من و یاقوت خواستم تا در بیرون از خانه برویم و یک گشت و گردی طی یک ساعت انجام دهیم. با این حال او را با خودم در خلوتی که دور از قسیم هستیم آوردم و درست در جایی از بازار قرارش دادم که تازه اولین بار شغل‌‌ام را آغاز کرده بودم. جایی که عمو می‌نشست را نشان‌‌اش دادم و چیز هایی از آن زمان‌ها برای او گفتم. از نه چندان بلدیت داشتن من در کار تا روز‌هایی که بیش از حد پول به دست می‌آوردم و با چهرهٔ خندان به سوی عمو می‌رفتم و این‌طور به خانه باز می‌گشتیم.
حالا درست جایی که من کار می‌کردم، تبدیل شده به آموزش‌‌گاه هنری من و روی کاغذ درشت و دراز آن نوشته شده است؛ آموزش‌گاه هنری مروارید. هرچند نمی‌خواستم نامی از من در آن باشد اما به اصرار شوهرم و آیسان همین را بهتر دانستم تا باشد. من درست ده متر با دروازه آن فاصله داشتم و خودم را در مقابل اولین روز کاری‌‌ام در این‌جا هجده سال بعد می‌یافتم، جایی که نمی‌توانستم تصور کنم یک روز این‌جا خواهم بود. اما زندگی همین‌طورست؛ “انسان‌ها درست به چیز هایی می‌رسند که یا روزی سخت دنبال آن‌ها بودند، و یا از آن‌ها فرار می‌کردند. من به بسیاری از چیز هایی رسیدم که می‌خواست، اما مگر می‌شود در این جریان از چیز‌هایی که فرار می‌کردیم و آن‌ها تا اخر به دنبال مان بودند، دور شد! نه نمی‌شود، من با خودم می‌گفتم عاشق نخواهم بود و هیچ‌موقع تار زندگی وابسته به فردی نمی‌شوم. اما این‌طور نشد و من عاشق شدم! من خودم را در یم فرد دگر یافتم، او را عمیقاً دوست داشتم و بلاخره با او ازدواج  کردم. احساس کردم که زندگی من با او پیوندی جدا ناشدنی دارد و الزامی بود تا با او ازدواج کنم.
به هر حال من در جریان این چند لحظه به اولین روز های آشنایی با رضوان هم اُفتیدم اما نخواستم تا این داستان را برای یاقوت‌‌ام بگویم. فقط با به یاد آوری آن زمان‌ها لبخندی به صورت‌‌ام نشاندم، یاقوت که هنوز در آغوش‌ام بود را بوسیدم و در یک زمانی غیر منتظره داخل آموزش‌گاه شدم.
با داخل شدن من در آن‌جا این حرف‌ها به گوش‌‌ام می‌رسید؛ سلام خوش آمدید بانو مروارید.
_ سلام استاد آمدید بخیر، اما چرا این‌‌قدر دیر شد!
_ ببخشید که با عجله می‌گویم، اما شاید باورتان نشود، از مکان های دور دست و از مدرسه های مختلف نامه‌‌هییی به آدرس شما ارسال کردند؛ خوشات بسیاری از آن‌ها خرید اثرهای شما بود و بسیاری از آن‌ها هم می‌خواهند تا با آن‌ها طی یک سفر در یک هفته هم‌کاری کنید.
من که برای یک ماه آینده در همین‌جا برنامه ریزی کرده بودم با خون‌‌سردی تمام و بدون این‌که اندکی هم دل‌‌ام برای تصمیم گیری بلرزد به آن‌ها پاسخ رد دادم، من بعد از سپری شدن چهار ساعتی که باید این‌جا می‌ماندم، با یاقوت راهیِ خانه شدم و این‌طور خودم را سبک‌تر برای سه چهار روز بعد می‌دیدم. روزهای بعدی هم به بسیار سختی گذشت و هرچند یم لحظه برابر با ساعت بود، من با رفتن به کار‌خانه و یک سری زدن به مدرسه و ساعاتی هم به پرداختن به مطالعه در کتاب خانه‌ام که در این حال بیش از هزار جلد کتاب در موارد مختلف آن‌جا نگه‌‌داری می‌شد و می‌توانم گفت؛ صد یا بیش‌تر از این رقم کتاب های قدیمی با زبان‌های مختلف در کتاب خانه‌ام بود، مشغول می‌شدم و با این حال آن چند روز را سپری کردم و روزی که انتظارش را استم از راه رسید. اولین فردی که از در خانه داخل آمد آیسان بود و با این حال گفت شوهرش هم تا یکی دو ساعت دگر بر خواهد گشت. من طی این یکی دو ساعت از او در مورد زندگی‌اش پرسیدم و او از موافق و شادمان بودن خویش برای‌‌ام گفت.
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر
#تمیم_تلاش
#قسمت_شصت_پنجم
قبل از این‌که در جمع مهمان هایم باشم، می‌خواهم در مورد رضوان نیز بگویم این‌که او هیچ موقع هم‌کاری با مایان در شرایط بدی که با آن مقابل می‌شدیم را از یاد نمی‌برد و هم‌‌واره این‌کار را می‌کرد. هرچند مشکلاتی خانوادهٔ او را نیز فرا گرفته بود، اما با آن‌هم این ریمسان وصلی که بین مان بود را با آمدن و یاری نمودن مایان، نمی‌گذاشت تا از هم جدا بشود. آن‌گونه که گفتم او مشکلاتی زیادی در خانه داشت، یکی از آن که شاید بزرگ‌‌تر از دگران‌اش باشد، این بود که بین خانوادهٔ رضوان و خانوادهٔ شوهر خواهرش حرف‌هایی از جدایی آن دو بابت دو گونه بودن شیوهٔ دید آن‌ها در مورد خودشان و مهم‌تر زندگیِ شان بود و این موضوع تا چند سالی حل نشد و بسیاری از این زمان را خواهر رضوان در یک بی‌سرنوشتی به‌سر می‌کرد، که بعد از مدت‌ها بالاخره با گفت‌و‌گو هایی که میان آن‌ها شکل گرفت این موضوع حل شد و رضوان که تا همین چهار سال قبل مادرش را کنارش داشت شادمان و خوش‌حال بود و اما با از دست دادن او، رضوان هم دگر آن رضوان قبل نماند، با این حال او تصمیم بر این گرفت که از خانوادهٔ عمویش جدا شود و از آن‌جا که پول کافی برای خرید خانه را داشت یک خانه برای خویش گرفت، تا آن موقع هر بار که آیسان از سفر تحصیلی بر می‌گشت از من می‌خواست تا با ارغوان ازدواج کنم، اما من نمی‌پذیرفتم. هرچند اصرار های او سال‌ها ادامه پیدا کرد، لیک من فردی کنار بیا با این موضوع نبودم. رضوان در آن خانه تنها زندگی را بسوزی می‌کرد و این موضوع بیش‌تر از هر روز ذهن‌‌ام را مخشوش خود می‌کرد. من آن‌قدر بی‌‌احساس نبودم که بخواهم او را در این شرایط تنها بگذارم، با این حال گه‌گاهی احوالی از او می‌گرفتم و با ندیم که هنوز با من بود می‌خواستم که شام‌‌هایی از رضوان برای حضور در خانهٔ مایان دعوت کند، البته بعدها به دلیل این‌که شغل من و رضوان بسیار باهم ربطی بود و تجارت‌های مان یکی شده بود این ملاقات‌ها بیش از حد شدند و تنها در یک هفته من چهار بار با رضوان ملاقات می‌کردم. رضوان در سال‌های اخیر به درس‌های خویش ادامه می‌داد و بلاخره با هم‌‌کاری مالی من و دوستانی که یافته بود توانست به شهرداری این‌‌جا دست‌‌رسی پیدا کند و شهر‌دار بشود؛ در حقیقت آموزش‌‌گاه هنری من نیز از لطف او بود که مکان خوبی پیدا کرد و درست همان‌‌جایی که من کار می‌کردم را آموزش‌گاه برای‌‌‌ام بسازد، البته من نمی‌خواستم این کار برای من رای‌گان تمام شود، به همین دلیل سالانه مقداری پول به شهرداری می‌دادم و هنوز هم می‌دهم.
رضوان بعد از یکی دو سالی از شهرداری جدا شد و دلیل‌‌اش را وقت بیش‌تر به تجارت دادن عنوان کرد و حالا به یکی از تجار های موفق این شهر مبدل شده. هرچند من و او بار‌‌ها در این راه شکست را متحمل شدیم، اما باز هم به راه مان ادامه دادیم و از نو آغاز کردیم. بارها کشتی‌های مان غرق در دریا شد و انبار لباس‌های‌مان نیز آتش گرفت. هرچند این‌کار‌ها از سوی رقبایی تجاری انجام شده بود، اما مایان زیادی جدی نگرفتیم و به راهِ‌مان ادامه دادیم.
از آن‌جا که ندیم هم زیادی از اوقات را مشغول درس‌‌های‌‌اش می‌گشت، من خودم را در خانه تنها احساس می‌کردم، با این حال تصمیم گرفتم تا هم‌راهی در خانه با من باشد، و از آن‌جا که بانو زینب در آن یتیم خانه‌‌یی که من سال‌ها قبل از آن خارج شده بودم زندگی می‌کرد و بعد از این‌که دوباره آن‌جا رفتم و از مشکلات فراوانی که اهل آن‌جا درگیر آن بودند آگاه شدم. بانو زینب را شناختم، خانمی که همهٔ زندگی‌اش را طی چند مدت کوتاه از دست داده و به فردی تنها مبدل شده! شوهرش همهٔ دار و داشته‌های‌‌شان را در بازی با دوستان بد و زشت‌‌کار خویش از دست داده و برای این‌که نتوانسته دگر با خانمش رو در رو شود از فرط شرم و احساس خفقان این شهر را رها کرده و معلوم نیست کجا رفته، و سال‌‌هاست که بر نگشته. با این حال من از بانو زینب خواستم که بیاید و در خانه با من زندگی کند، او چند سالی هست که این‌جا می‌باشد.
مخاطب عزیز!
در حالی که این حرف‌‌ها را مطالعه می‌کنی! مهمان‌های‌ام از من می‌خواهند که به جمع آن‌‌ها بروم و بعد از غذای شب و در حالی که چایی نوش جان می‌کنیم، به سخن‌رانی تک تک آن‌ها گوش دهم، چون همهٔ آن‌ها می‌خواهند چیز‌هایی برای من بگویند و این‌طور از من هم همین را می‌خواهند. با این حال اجازه ده تا این‌کار را انجام دهم و از جهتی نیز یاقوت که هنوز در آغوش دارم را ببرم به آغوش خاله‌اش سپارم.
در این حال از بانو زینب خواستم که غذا را بیاورد و همه به نوش جان آن مشغول شدند.
【رمان و بیو♡】
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر #تمیم_تلاش #قسمت_شصت_پنجم قبل از این‌که در جمع مهمان هایم باشم، می‌خواهم در مورد رضوان نیز بگویم این‌که او هیچ موقع هم‌کاری با مایان در شرایط بدی که با آن مقابل می‌شدیم را از یاد نمی‌برد و هم‌‌واره این‌کار را می‌کرد. هرچند مشکلاتی…
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر
#تمیم_تلاش
#قسمت_آخر


همه در این شب از زندگی حرف زدند و لازم می‌دانم که من هم چیزی در همین مورد بگویم. برای من زندگی به جریان آبی می‌ماند که معلوم نیست آخرش به کجا  خواهد رفت، اما خواسته یا ناخواسته باید با این جریان هم‌‌راه باشی. فردی در اول راه نومید می‌شود و خودش را به کنار می‌اندازد، فردی هم با بلندی و پستی آب کنار می‌آید و ادامه می‌دهد، و من نیز خودم را از جمع آن‌هایی که ادامه دادند یافتم. با این حال به مکانِ درستی در آخر رسیدم و برخلاف بسیاری که خودشان را یا غرق کردند و یا نیز مجروح.
من تنها به این سفر نیامده بودم. بلکه آیسان و ندیم را هم باید یاری می‌کردم و خوش‌حالم که این کار را توانستم. من بسیاری از دوستان و عزیزان‌‌ام را از دست دادم و بسیاری را هم تازه یافتم. آن‌هایی را که سال‌ها هم‌‌راه من بودند و نیک‌ترین های من شدند را از دست دادم. آه نمی‌دانم چطور بگویم اما همین که من در این حال به شخص موفقی مبدل شده‌‌ام نشان دهندهٔ یاری و هم‌کاری آن‌ عزیزان بوده و از این بابت از آن‌ها هم‌واره ممنون‌‌ام. و اصلاً آن‌ها بودند که من در این راه قوی ماندم و توانستم موفق بشوم. حالا هم گاهی با خود می‌گویم که ای‌کاش هنوز عمو مراد و گوهر بانو را کنار خود داشتم و هرچه می‌توانستم را برای آن‌ها انجام می‌دادم. اما… !
اشک از چشمان‌‌ام جاری شد و دگر نتوانستم ادامه دهم، همه با من هم‌راه شده بودند و برخلاف سکوتی که به یک‌‌باره همه‌جا را در بر می‌گیرد، این اتاق صداهایی از یک اندوه بزرگ را به نمایش گذاشته بود، مردمان این اتاق می‌گریستند و فضا را هِق‌هِق های مایان در بر گرفته بود. با این وجود نخواستم که در آن‌جا بمانم و چند قدمی از آن‌ها دور شدم.
مخاطب عزیز! من این متن آخر را در حالی می‌نویسم که چند قدمی از آن‌ها دور شده‌‌ام، می‌خواهم بگویم که اگر سال‌ها قبل فردی برای من می‌گفت که زندگی پانزده سال بعد تو چنین است، لبخندی می‌زدم و او را دیوانه می‌‌خواندم.
اما حالا که می‌بینم هیچ‌‌چیزی در زندگی ناممکن نیست، من از دست فروشی و یتیمی به تجارتی رسیده‌ام که بسیاری‌ها نمی‌توانند این‌جای‌گاه را داشته باشند، و من از همین شیوهٔ نامعلوم و گنگ زندگی راضی‌ام. از تو هم می‌خواهم که به تلاش و زحمتت ادامه بدهی و همه‌چیز را بعد از آن به زندگی واگذاری! آن موقع زندگی تصمیم‌‌های قشنگی برایت خواهد گرفت. از زندگی راضی باش! خوش‌بخت خواهی بود.
مخاطب عزیز! حالا نوبت به شوهرم رسیده که می‌یابد حرف بزند و همه از من می‌خواهند تا برگردم و به حرف‌های او گوش دهم.
بعد از چند لحظه او سخن‌‌های‌‌اش را این‌‌چنین آغاز کرد: بگذارید مهم‌ترین داستان زندگی‌ام را برای‌‌تان بگویم که از همه گذشته برای مفید تمام شده! قصه از این قرار است که من پسرکی که با وجود داشتن خانواده اما تنها بودم و با این حال از هیچ موردی لذت نمی‌بردم. هرچند حال بعد از سپری شدن سال‌ها من تمام امکانات را برای لذت بردن از زندگی دارم و بسیاری از آن‌هایی که با من آشنایی دارند فکر می‌کنند من از آغاز این چنین خوش‌‌بخت بودم، اما نه!
در یکی از برگ‌ریز ترین روز های خزان یک سال و با وجودِ سردیِ که در درون‌‌ام احساس می‌کردم، با مادرم راهیِ بازار شدیم. راهِ درازی از خانه تا بازار در پیش بود و هرچند دوست نداشتم این راه را با مادرم بروم، چون او قطعاً ساعاتی در بازار به این‌سو و آن‌‌سو می‌رفت و من که تازه جوان شده بودم را این کار خسته و دل‌زده می‌کرد. نمی‌دانم چه چیزی باعث شد، اما من این تصمیم را گرفتم تا با مادرم هم‌‌راه بشوم، ما در جریان راه از کنار مدرسه گذشتیم و آواز هرچند کم اما دائمی از دریا را می‌شنیدیم. از کنار مردمانی گذشیتم و با این حال به بازار رسیدیم. آن‌جا می‌دانستم که قطعاً انتظار می‌کشم و با این حال خوش‌نود نخواهم بود. اما ممکن بعد از یک ساعتی که در گشت و گذار بودیم، من متوجه چشمانی شدم! چشمانی که به طرز بی‌‌سابقه و عجیبی در اعماق درونِ آشفتهٔ من تأثیر نیک ماند. من در آن لحظه از کنار دخترکی می‌گشتم که داشت با لبخند قشنگ‌‌اش دست فروشی می‌کرد و با این حال آن دست فروش! هُمانی گشت که من باید هر روز هزاران قدم از خانه دور می‌شدم و فقط چند لحظه او را تماشا می‌کردم. بعد از این ماجرا من با مشکلاتی که با آن‌ها مقابل بودم، توانستم با آن دخترک ارتباطِ بیش‌تری داشته باشم و آهسته به آهسته این ارتباط به تجارتی بین من و دخترک مبدل شد. با گذر زمان من خودم را راحت با دخترک احساس می‌کردم، با خودم می‌گفتم که رضوان اگر حالا و در این موقع نتوانی دخترک را از احساس قلبی‌‌ات با خبر بسازی، حتماً او را از دست خواهی داد. و این شد ماجرا که من بعد از تلاش‌ها و کوشش‌‌های فراوان توانستم این شراکت تجارب را به شریک شدن در زندگی دو فردی هم مبدل کنم و بلاخره آن دخترک را خانمم بسیازم.