#گربه سیاه
#پارت294
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
اون فقط بلده خرج کنه و هی بگه دوستت دارم اما دوست داشتنش رو نشون نميده که من مطمئن بشم واقعاً عاشقه که من هم حس خوبی پيدا کنم. نمیدونم رامين چکار میکنه که نرمين خوشحاله. خوب اون هم همين کارا رو بکنه.
دهم آبان.
يک مدته با شاهين لجبازی میکنم و مدام بهش میگم که اون برام کم میذاره. میگم حس میکنم بهم اعتماد نداری. میگم عاشقم نيستی اگر بودی طور ديگه باهام رفتار میکردی.
مرد بدبخت توی کارام مونده. هی از خودش میپرسه مگه چی براش کم گذاشتم. به من هم میگه بايد چکار کنم که تا حالا نکردم؟ هر شب با گل و شيرينی و يک کادوی کوچولو مياد سراغم. ازم میخواد بريم خونه ببينيم. وسيله بخريم، لباس عروس ببينيم، تالار انتخاب کنيم، اما من بهش میگم اين چيزا دل خوش میخواد.
اما از اين که اذيت میشه خوشم هم مياد. چون ناراحتی شاهين ناراحتی حاج آقا و حاج خانومه. اين چند روز آخر حتی در طول روز جواب تلفنا و پيامکهاش رو ندادم. ديشب که اومد سراغم چند دقيقه بیحرف روی تختم نشست و به يه نقطه نامعلوم خيره شد.
توی سکوت مطلق بود. من هم توی همون سکوت خودم رو با نگاه کردن به دفتر کتابام سرگرم کرده بودم. شاهين جديداً داشت برای آزمون دکتری درس میخوند. ولی انگار قهر من اونقدر برنامههاش رو به هم ريخته بود که حتی توانايی درس خوندن هم نداشت.
يهو نگاه تبدار و غمگينش سمتم چرخيد و آروم گفت: نوشين.
فقط بهش نگاه کردم. پرسيد: چرا خوشحال نيستی؟ من چی برات کم گذاشتم؟ کجا رو اشتباه کردم؟ چرا فکر میکنی دوستت ندارم؟ چرا فکر میکنی بهت اعتماد ندارم؟ تو چه میدونی من حاضرم برای تو دنيا رو جا به جا کنم. ستارهها رو از آسمون زمين بيارم. فقط تو راضی باش. خانوادهام اگر دوستت هم ندارن اشتباه میکنن. آخرش به اشتباهشون پی میبرن. اما تو صبور باش. صبرت همه چيز رو حل میکنه.
از فرصت استفاده کردم و گفتم: من میخوام شاد باشم، خيلی زياد شادی من هم به اين بستگی داره که بفهمم تو چقدر من رو دوست داری. چقدر بهم اعتماد داری؟
کمی خودش رو جلو کشيد و پرسيد: چطور میتونم بهت ثابت کنم. بخوای کوه رو برات جا به جا میکنم.
خنديدم و گفتم:- کوه نمیخوام فقط کافيه هر چی رو حسابت داری رو بريزی به حساب من که مطمئن بشم پول برات اهميت نداره. تنها چيزی که برات مهمه خود منم. ترسی از من نداری، کاملاً هم بهم اعتماد داری.
شاهين چند لحظه نگاهم کرد. يکدفعه پوزخند زد. يک لحظه فکر کردم داره ذهن من رو میخونه ولی سر تکون داد و گفت: همين؟ باشه. همين فردا صبح میرم بانک همه پساندازم رو واريز میکنم به حسابت، دست تو باشه. کجای زندگی ما پول من و پول تو داره؟ کجای زندگی ما سهم من و سهم تو داره؟ همه چيز زندگيمون مال دوتامونه.
من فکر میکردم داره شعار ميده. اما حرفاش شعار نبود. امروز صبح از طرف بانک بهم پيامک اومد و اصلا نتونستم عدد رو بخونم. مات شده بودم و سرم بیحس شده بود. تو پوست خودم نمیگنجيدم. من واقعاً با چند جمله شاهين رو خام خودم کرده بودم. طوری که بخواد با دست خودش اين همه پول به من بده. اون چطور میتونه از من اين پولا رو پس بگيره؟ من میتونم برم با اين پولا دنيا رو بگردم.
میتونم برم بهترين خونه و بهترين ماشين رو برای خودم بخرم. يا حتی به بهترين کشور دنيا سفر کنم.
میتونم رامين رو با خودم به کشور ديگه ببرم و هر دوی ما با هم بهترين زندگی رو تشکيل بديم. بايد هر چه زودتر خبر گرفتن اين پولا رو از شاهين به رامين بدم و بهش بگم که ازش چی میخوام. اگر باهام همراه شد که میريم و از کشور خارج میشيم. اگر هم نه که يک فکر ديگه میکنم.
دوازدهم آبان.
امروز با رامين يک قرار ديگه گذاشتم. اين دفعه با ماشين شاهين اومد سراغم توی خيابون. منتظر من بود، وقتی به ماشين رسيدم، در جلو رو باز کردم و بغل دستش نشستم و با صدای بلند و شاد سلام گفتم. داشت با تلفن حرف میزد. سريع خداحافظی کرد و گوشی رو روی داشبورد انداخت و گفت: عليک سلام، يه ذره آرومتر ممکن بود صدات رو بشنوه و همه چی لو بره. خنديدم
و گفتم: چه اهميتی داره؟ مهم اينه که من موفق شدم. کاری که تو عمرا میتونستی انجام بدی. دوست عزيز حالا بگو ببينم، به باهوشی من اطمينان کردی؟
در سکوت ماشين رو روشن کرد و اون رو به حرکت درآورد و گفت: به باهوشی تو نه، به حيله زنها ايمان آوردم. به اين اطمينان کردم که زنها به راحتی با زيبايی و لونديشون مخ مردها رو می زنن. پس خودم بايد خيلی حواس جمع باشم.
سر خوش خنديدم و گفتم: خوب آقا رامين... حالا بگو ببينم نظرت چيه؟
#پارت294
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
اون فقط بلده خرج کنه و هی بگه دوستت دارم اما دوست داشتنش رو نشون نميده که من مطمئن بشم واقعاً عاشقه که من هم حس خوبی پيدا کنم. نمیدونم رامين چکار میکنه که نرمين خوشحاله. خوب اون هم همين کارا رو بکنه.
دهم آبان.
يک مدته با شاهين لجبازی میکنم و مدام بهش میگم که اون برام کم میذاره. میگم حس میکنم بهم اعتماد نداری. میگم عاشقم نيستی اگر بودی طور ديگه باهام رفتار میکردی.
مرد بدبخت توی کارام مونده. هی از خودش میپرسه مگه چی براش کم گذاشتم. به من هم میگه بايد چکار کنم که تا حالا نکردم؟ هر شب با گل و شيرينی و يک کادوی کوچولو مياد سراغم. ازم میخواد بريم خونه ببينيم. وسيله بخريم، لباس عروس ببينيم، تالار انتخاب کنيم، اما من بهش میگم اين چيزا دل خوش میخواد.
اما از اين که اذيت میشه خوشم هم مياد. چون ناراحتی شاهين ناراحتی حاج آقا و حاج خانومه. اين چند روز آخر حتی در طول روز جواب تلفنا و پيامکهاش رو ندادم. ديشب که اومد سراغم چند دقيقه بیحرف روی تختم نشست و به يه نقطه نامعلوم خيره شد.
توی سکوت مطلق بود. من هم توی همون سکوت خودم رو با نگاه کردن به دفتر کتابام سرگرم کرده بودم. شاهين جديداً داشت برای آزمون دکتری درس میخوند. ولی انگار قهر من اونقدر برنامههاش رو به هم ريخته بود که حتی توانايی درس خوندن هم نداشت.
يهو نگاه تبدار و غمگينش سمتم چرخيد و آروم گفت: نوشين.
فقط بهش نگاه کردم. پرسيد: چرا خوشحال نيستی؟ من چی برات کم گذاشتم؟ کجا رو اشتباه کردم؟ چرا فکر میکنی دوستت ندارم؟ چرا فکر میکنی بهت اعتماد ندارم؟ تو چه میدونی من حاضرم برای تو دنيا رو جا به جا کنم. ستارهها رو از آسمون زمين بيارم. فقط تو راضی باش. خانوادهام اگر دوستت هم ندارن اشتباه میکنن. آخرش به اشتباهشون پی میبرن. اما تو صبور باش. صبرت همه چيز رو حل میکنه.
از فرصت استفاده کردم و گفتم: من میخوام شاد باشم، خيلی زياد شادی من هم به اين بستگی داره که بفهمم تو چقدر من رو دوست داری. چقدر بهم اعتماد داری؟
کمی خودش رو جلو کشيد و پرسيد: چطور میتونم بهت ثابت کنم. بخوای کوه رو برات جا به جا میکنم.
خنديدم و گفتم:- کوه نمیخوام فقط کافيه هر چی رو حسابت داری رو بريزی به حساب من که مطمئن بشم پول برات اهميت نداره. تنها چيزی که برات مهمه خود منم. ترسی از من نداری، کاملاً هم بهم اعتماد داری.
شاهين چند لحظه نگاهم کرد. يکدفعه پوزخند زد. يک لحظه فکر کردم داره ذهن من رو میخونه ولی سر تکون داد و گفت: همين؟ باشه. همين فردا صبح میرم بانک همه پساندازم رو واريز میکنم به حسابت، دست تو باشه. کجای زندگی ما پول من و پول تو داره؟ کجای زندگی ما سهم من و سهم تو داره؟ همه چيز زندگيمون مال دوتامونه.
من فکر میکردم داره شعار ميده. اما حرفاش شعار نبود. امروز صبح از طرف بانک بهم پيامک اومد و اصلا نتونستم عدد رو بخونم. مات شده بودم و سرم بیحس شده بود. تو پوست خودم نمیگنجيدم. من واقعاً با چند جمله شاهين رو خام خودم کرده بودم. طوری که بخواد با دست خودش اين همه پول به من بده. اون چطور میتونه از من اين پولا رو پس بگيره؟ من میتونم برم با اين پولا دنيا رو بگردم.
میتونم برم بهترين خونه و بهترين ماشين رو برای خودم بخرم. يا حتی به بهترين کشور دنيا سفر کنم.
میتونم رامين رو با خودم به کشور ديگه ببرم و هر دوی ما با هم بهترين زندگی رو تشکيل بديم. بايد هر چه زودتر خبر گرفتن اين پولا رو از شاهين به رامين بدم و بهش بگم که ازش چی میخوام. اگر باهام همراه شد که میريم و از کشور خارج میشيم. اگر هم نه که يک فکر ديگه میکنم.
دوازدهم آبان.
امروز با رامين يک قرار ديگه گذاشتم. اين دفعه با ماشين شاهين اومد سراغم توی خيابون. منتظر من بود، وقتی به ماشين رسيدم، در جلو رو باز کردم و بغل دستش نشستم و با صدای بلند و شاد سلام گفتم. داشت با تلفن حرف میزد. سريع خداحافظی کرد و گوشی رو روی داشبورد انداخت و گفت: عليک سلام، يه ذره آرومتر ممکن بود صدات رو بشنوه و همه چی لو بره. خنديدم
و گفتم: چه اهميتی داره؟ مهم اينه که من موفق شدم. کاری که تو عمرا میتونستی انجام بدی. دوست عزيز حالا بگو ببينم، به باهوشی من اطمينان کردی؟
در سکوت ماشين رو روشن کرد و اون رو به حرکت درآورد و گفت: به باهوشی تو نه، به حيله زنها ايمان آوردم. به اين اطمينان کردم که زنها به راحتی با زيبايی و لونديشون مخ مردها رو می زنن. پس خودم بايد خيلی حواس جمع باشم.
سر خوش خنديدم و گفتم: خوب آقا رامين... حالا بگو ببينم نظرت چيه؟