【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
【رمان و بیو♡】
#گربه سیاه #پارت290 #نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی ... توی چشمای شاهين نگاه کردم، اين مرد چقدر آروم بود. چقدر مهربون بود. هميشه لبخند میزد. هميشه همه رو دور خودش جمع میکرد. هميشه سعی داشت به همه کمک کنه. حتی اولين برخورد ما با هم اينطور بود که شاهين…
#گربه سیاه
#پارت291
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
-نوشین-
از اين به بعد جرأت خواستگاری از نرمين رو هم ندارن. چون بايد در حد شاهين باشن. توی تالار از خوشحالی اونقدر رقصيدم و رقصيدم که مامان چندين بار بهم تذکر داد که سنگين باشم. اما مگه مهم بود؟ مهم دل من بود. مهم خود من بودم.
مهم خندههای من بود که دل همهی اونايی که ما رو کم شمردن سوخت. شاهين چقدر از شادی من شاد بود و مادرش چقدر غصهدار، اخماش تو هم بود. ولی اصلا مهم نبود.
مهم نبود... اما امشب که دارم به شب قبل فکر میکنم. حالا که خودم هستم و خودم و دلم، میبينم که چندان هم از ته دل برای خودم شاد نبودم. بيشتر انگار میخنديدم چون چشم خيليا داشت از حدقه در میاومد. چرا خبری از اون شاديی که بايد باشه نيست.
چرا همه چيز برام معمولی شده؟ چه اتفاقی داره میافته.

سی‌ام خرداد.
هرچی بيشتر پيش ميره دلسردی من بيشتر میشه. شاهين خيلی خوبه. خيلی زياد. ولی خانوادهاش من رو دوست ندارن. همشون رفتارشون با من سرده. ربکا از من متنفره. کاملا از رفتارش مشخصه شاهين رو دوست داره. شيلا اصلا با من دوست نيست و هيچوقت با من گرم نمیگيره. شيوا مهربونتره اما مشخصه به خاطر شاهين سعی میکنه دوستم داشته باشه. ماهمنير از من بيزاره. هردفعه همديگر رو میبينيم امکان نداره ديدارمون با بحث و ناراحتی تموم نشه. اونا فهميدن من نسبت به شاهين سردم. من حتی نمیتونم به دروغ بهش بگم دوستش دارم. اما شاهين اونقدر کوره که اين رفتار من رو به حساب متانتم میذاره.
اين رابطه کمکم داره برام تبديل به کابوس میشه.

دهم تير.
ديشب تولدم بود و شاهين طبق معمول غافلگيرم کرد. برام تولد بزرگی توی ويلای دماوند گرفته بود. بهم يک پلاک زنجير کادو داد که اسم هردومون روش حک شده.
با همهی مهمونا زديم و رقصيديم. تا اينکه رامين بازهم آهنگ مورد علاقهاش يعنی آهنگ کارتون آنشرلی رو پلی کرد. همه به آرومی دونفر دونفر با هم رقصيدن.
متوجه شدم رامين توی تاريکی نرمين رو کشيد گوشهای و با هم مشغول رقصيدن شدن. با اينکه تو آغوش شاهين بودم و نگاههای عاشقانه اون تمومی نداشت، اما نگاه من به دنبال حرکات رامين و نرمين بود که با چه حسی داشتن میرقصيدن.
شاهين من رو بيشتر تو آغوشش کشيد و پرسيد: عزيزم چيزی شده؟
به سختی لبخند زدم و گفتم: نه.
اما مطمئن نبودم و انگار يک چيزی شده بود. من از نزديکی رامين و نرمين، خوشم نمیاومد. نه تنها خوشم نمیاومد، بلکه بدمم میاومد.

چهاردهم تير.
امروز کلی گريه کردم. خيلی ناراحت بودم. ديگه خسته شدم. خانواده شاهين میدونن من شاهين رو از ته قلبم دوست ندارم. خيلی باهام سردن. اصلاً آدم حسابم نمیکنن. شاهين خودش خيلی خوبه. اما دلم باهاش يکی نيست. اون حتی برای من شعر گفته. ولی همهی اينها باعث نمیشه دوستش داشته باشم. چون از روز اول عاشقش نبودم. من دلم چيز ديگه میخواد و تازه فهميدم. من دلم رامين رو میخواد.
از روز اول از رامين خوشم اومد. اما اون هميشه سراغ نرمين رو از من میگيره. اون دوتا با هم هستن. اين من رو رنج ميده. نمیدونم چطوری از اين وضع خلاص بشم.
حتی به نرمين هم میرسم باهاش بدخلقی میکنم.

هفدهم تير.
امروز من و شاهين رفتيم خونهشون. تا من و ماه منير تنها شديم ازم خواست کمی با شاهين مهربونتر باشم. اما من همينکه با شاهين بودم اون راضی بود.
همين که توی دانشگاه، جشنها، خونه فاميلهامون با غرور همراهم میشد. همين که داشت با من نفس میکشيد لذت میبرد. پس همين کافی بود. کسی خونهشون نبود. دخترا بيرون رفته بودن. شاهرخ هم با دوستاش بيرون بود.
شيرين مدرسه بود و ماه منير بعد از کلی وراجی به اتاقش رفت. شاهين هم داشت تو اتاقش که طبقه بالا بود کارهای شرکت رو انجام میداد. نمیفهمم پدرش چرا اينقدر بهش کار ميده. البته شايد هم شاهين خودش عاشق کار کردن و پول درآوردنه که البته من بدم نمياد. چون هم سرش گرمه و کمتر به من گير ميده هم اينکه هرچی بيشتر پولدار شه من بيشتر خوشم مياد.
رفتم بالا و نرسيده به اتاق شاهين جلوی اتاق رامين وايسادم. يهو دلم خواست برم تو. در رو باز کردم و رفتم تو.
در رو روی هم گذاشتم و چرخی توی اتاق نيمه شلخته رامين زدم.
چقدر حس خوبی داشتم. ميز توالت به هم ريخته بود. براش مرتب کردم. بعد هم رفتم کتاباش رو جمع کردم و چيدم توی قفسه. تيشرتش رو از روی زمين برداشتم و ناخواسته به صورتم نزديک کردم و بو کشيدم.
که با جملهی: داری چکار میکنی؟
از جا پريدم و به سمت در اتاق چرخيدم و شاهرخ رو ديدم. دستم رو سريع پايين کشيدم و دستپاچه گفتم: دارم اتاق رامين رو مرتب میکنم.