【رمان و بیو♡】
1.2K subscribers
998 photos
617 videos
16 files
39 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#گربه سیاه
#پارت289
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
و رامين معتقد بود عموش تمام ارثی که از پدر رامين به جا مونده بود رو بالا کشيده و به اون و خواهرش چيزی نميده. حتی براش يک ماشين هم نخريده بود. تنها به صورت ماهانه به اون و خواهرش پول تو جيبی میداد که البته مبلغ قابل توجهی هم بود.
وقتی شاهرخ و شاهين برگشتن و کنار ما نشستن و مشغول صحبت شديم. يک ساعت بعد هم همراه شاهين رفتيم تا اسکی بهم ياد بده.

بيست و ششم اسفند.
نزديک عيد شده. همه تو تکاپوی سال جديد هستن و خوشحال. اما من خوشحال نيستم. امروز خيلی دلم گرفت.
همراه شاهين رفتم خونه شون. رفتم که مامانش من رو ببينه.
وقتی رفتيم داخل و نشستيم و مادرش اومد و به هم معرفی شديم. اون اصلا شبيه حاج خانما نبود. خيلی هم شيک و به روز بود. حجاب سفت و سخت هم نداشت. اون با دقت براندازم کرد.
بعد هم از خانوادهام پرسيد. از سوادم، از شغل بابا، از فاميلامون، چقدر سخت بود! احساس میکردم دارم بازجويی میشم. من رو با خودش به اتاقش برد.
با تعارفش نشستم روی صندلی و اون مشغول قدم زدن شد. يهو پرسيد: - چقد شاهين رو دوست داری؟
از سؤالش جا خوردم اما با اين حال خيلی سريع گفتم: خيلی زياد، به اندازه همهی دنيا.
دوباره پرسيد: اگر شاهين يهو ورشکست بشه و بیپول تو باز هم همينقدر دوستش داری؟
نفهميدم چرا اينا رو گفت. اما با خودم فکر کردم اگر شاهين بیپول بشه میشه يک آدم معمولی و ديگه به دردم نمیخوره. ديگه نمیتونه حتی خوشحالم کنه. چون کمبود زندگی من مادياته. من به ماديات نياز دارم. واگرنه عشق و دوست داشتن که همه جا پيدا میشه.
اما با اين حال لبخند سردی زدم و گفتم: باز هم دوستش دارم.
پوزخندی بهم زد و گفت: میتونی بری.
پاشدم و اومدم سمت در که گفت: از زندگی پسر من برو بيرون تو به دردش نمیخوری.
برگشت و متعجب گفتم: چرا؟
کنار پنجره اتاقش رفت و با نگاه به باغ پشتی گفت: چون تو برای پولش میخواييش نه خودش.
اين بار من پوزخندی زدم و گفتم: از کجا فهميدين؟
روش رو بهم کرد و گفت: از سرعتت برای جواب دادن به سؤال اولم و از مکث طولانيت برای جواب دادن به سؤال دومم. شاهين آدم دل رحم و مهربونيه. اون با قلبش مقابل تو وايساده. لياقتش بيشتر از توئه. هيچ چيز توی تو وجود نداره که مناسب پسر من باشه. نه خانوادت با ما میخونه، نه خودت ارزش پسر من رو داری. پس دست از سرش بردار و برو.
اون راست میگفت و نبايد میذاشتم مغز شاهين رو با اين حرفا پر کنه. پس از اتاق بيرون زدم و در رو بستم. چند لحظه پشت در ايستادم تا تونستم به گريه بيفتم. بعد راهرو رو طی کردم و سريع از پلهها پايين اومدم. جلوی نگاههای متعجب همه پالتوم رو برداشتم و تن کردم و کيفم رو برداشتم و رو به شاهين گفتم: مادرتون فکر میکنن من برای پول با شما همراه شدم. چون فقط خانوادهام همسطح خانوادت نيستن. من از زندگی تو میرم بيرون. بهتر از شنيدن اين توهينهاست. توهين به خودم، احساساتم.
بعد راه افتادم و شاهين دنبالم اومد و سعی کرد آرومم کنه. میدونم که اين زن مانع بزرگيه برای رسيدن به شاهين و بايد زودتر يک فکری بکنم.

بيست و هشتم فروردين.
توی ويلای دماوند خانواده راستاد جمع شده بوديم. نرمين هم با خودم بردم. دوست داشتم ببينم رابطه اون و رامين چطوريه؟ از لحظهای که وارد ويلا شديم
اونا يک گوشه خلوت پيدا کردن و با هم جيک تو جيک شدن. معلوم نبود از چی حرف میزنن که هر لحظه روی لباشون خنده است.
شاهرخ و شاهين در حال آماده کردن کباب بودن و من روی پلهها نشسته بودم و داشتم به رامين و نرمين که با هم حرف میزدن نگاه میکردم.
شاهين اومد کنارم نشست و گفت: چرا تنها نشستی؟
دستهام رو به هم ماليدم و گفتم: هيچی.
چند لحظه نگاهم کرد و گفت:
عزيزم! چرا احساس میکنم خوشحال نيستی؟