【رمان و بیو♡】
💌 #عصیانگر #نویسنده_بانو_کهکشان #قسمت_صدوپنجاهوپنجم ناراحت گفت: _اما خودت برایم گفتی هرموقع نوشتههای این دفترچه تمام شد هرچه بخواهی انجام میدهم. قطره اشکِ از گوشهای چشمام چکیده گفتم: _اما این عادلانه نیست... + این که قلب مرا این چنین به بازی…
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صدوپنجاهوششم
کنجکاو به صورت عزیز نگاه کردم که گفت:
_چرا اینگونه نگاه داری بسویم، من هم کنجکاو ادامهای داستان هستم و اما ثریا خانم برایم شرط گذاشته بود تا زمانیکه خودم عروس خانم خود را دریافت نکردم ادامهاش را برایم تعریف نمیکند و تازه من بیشتر از تو هیجان دارم تا بدانم ادامه این داستان به کجا ختم خواهد شد.
این بار گیچ گفتم:
_یعنی تو هم نمیدانی؟
قاطعانه گفت:
_نه! نخست باید آنچه را که شرط گذاشته بودند انجام میدادم و بعداً ثریا خانم برایم تعریف مینمودند.
با دستاش مرا بسوئ خانه هدایت نموده گفت:
_بفرمائید بانوي سرکش من!
چون پا به داخل خانه گذاشتم صدایی عزیز بلند شد که میگفت:
_ثریایی من، عصیانگر بانو کجا هستید بیآید که عروس تان آمده!
ای خاک بر سرم شد، آن لحظه فقط دوست داشتم سرم را به زمین کوبیده و عزیز را هم از بین ببرم.
مگر من از چه موقع عروس او شدهام؟
با اخم به صورت عزیز نگاه کرده گفتم:
_الهي که یک تراکتور بیآید و همینجا سرت را به دیوار و زمین بکوبد.
خندیده گفت:
_الهي آمین!
با اتمام حرفاش محکم دستام را گرفته و بیدون اینکه منتظرِ پاسخِ از سوئ من باشد مرا به داخل خانه هدایت نمود.
پس از طی نمودن راهِ زینه در مقابل اتاقِ قرار گرفتیم که عزیز در زده وارد اتاق شد، عجیب بود که هیچکسِ در خانهای آنها حضور نداشت و ناگهاني خوفِ در دلام ایجاد شد.
نکند عزیز نقشهای بر سر دارد که من از آن بیخبرم؟
چون در اتاق باز شد، صورت زنِ حدود پنجاه شصت سال در مقابل مان قرار گرفت.
عزیز وارد اتاق شد و اما من نتوانستم!
زن مشغول عبادت با خالق خویش بود، آهسته از گوشهای آستین عزیز محکم گرفته و با چشم برایش فهماندم تا دوباره برگردیم؛ اما از لج من درست بالای تخت خواب نشسته و دست مرا هم کشیده،کشیده در کنار خود نشاند.
چندِ گذشت و خانم نمازش به اتمام رسید، هنوز هم باورش برایم دشوار بود اینکه ثریا خانم در مقابل من قرار دارد.
چون نمازش به اتمام رسید از جا برخاست، من و عزیز نیز به احترام او در مقابلاش قرار گرفته و بوسهای بر دستاناش کاشتیم چون عزیز دستان خانم را بوسید.
خانم در یک حرکت ناگهاني از گوشهای عزیز محکم گرفته گفت:
_پسر اینجا چه خبر است از الله اندکِ خوف داشته باش نمیترسی این همه سر به سر دخترک مهربان میگذاری!
عزیز همانگونه که سعی در رهايي گوشهایش از دست خانم بود گفت:
_مادر بزرگ هیچ کارِ نکردم فقط یکی مشتاق دیدار با شما بود من هم اینجا آوردماش!
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صدوپنجاهوششم
کنجکاو به صورت عزیز نگاه کردم که گفت:
_چرا اینگونه نگاه داری بسویم، من هم کنجکاو ادامهای داستان هستم و اما ثریا خانم برایم شرط گذاشته بود تا زمانیکه خودم عروس خانم خود را دریافت نکردم ادامهاش را برایم تعریف نمیکند و تازه من بیشتر از تو هیجان دارم تا بدانم ادامه این داستان به کجا ختم خواهد شد.
این بار گیچ گفتم:
_یعنی تو هم نمیدانی؟
قاطعانه گفت:
_نه! نخست باید آنچه را که شرط گذاشته بودند انجام میدادم و بعداً ثریا خانم برایم تعریف مینمودند.
با دستاش مرا بسوئ خانه هدایت نموده گفت:
_بفرمائید بانوي سرکش من!
چون پا به داخل خانه گذاشتم صدایی عزیز بلند شد که میگفت:
_ثریایی من، عصیانگر بانو کجا هستید بیآید که عروس تان آمده!
ای خاک بر سرم شد، آن لحظه فقط دوست داشتم سرم را به زمین کوبیده و عزیز را هم از بین ببرم.
مگر من از چه موقع عروس او شدهام؟
با اخم به صورت عزیز نگاه کرده گفتم:
_الهي که یک تراکتور بیآید و همینجا سرت را به دیوار و زمین بکوبد.
خندیده گفت:
_الهي آمین!
با اتمام حرفاش محکم دستام را گرفته و بیدون اینکه منتظرِ پاسخِ از سوئ من باشد مرا به داخل خانه هدایت نمود.
پس از طی نمودن راهِ زینه در مقابل اتاقِ قرار گرفتیم که عزیز در زده وارد اتاق شد، عجیب بود که هیچکسِ در خانهای آنها حضور نداشت و ناگهاني خوفِ در دلام ایجاد شد.
نکند عزیز نقشهای بر سر دارد که من از آن بیخبرم؟
چون در اتاق باز شد، صورت زنِ حدود پنجاه شصت سال در مقابل مان قرار گرفت.
عزیز وارد اتاق شد و اما من نتوانستم!
زن مشغول عبادت با خالق خویش بود، آهسته از گوشهای آستین عزیز محکم گرفته و با چشم برایش فهماندم تا دوباره برگردیم؛ اما از لج من درست بالای تخت خواب نشسته و دست مرا هم کشیده،کشیده در کنار خود نشاند.
چندِ گذشت و خانم نمازش به اتمام رسید، هنوز هم باورش برایم دشوار بود اینکه ثریا خانم در مقابل من قرار دارد.
چون نمازش به اتمام رسید از جا برخاست، من و عزیز نیز به احترام او در مقابلاش قرار گرفته و بوسهای بر دستاناش کاشتیم چون عزیز دستان خانم را بوسید.
خانم در یک حرکت ناگهاني از گوشهای عزیز محکم گرفته گفت:
_پسر اینجا چه خبر است از الله اندکِ خوف داشته باش نمیترسی این همه سر به سر دخترک مهربان میگذاری!
عزیز همانگونه که سعی در رهايي گوشهایش از دست خانم بود گفت:
_مادر بزرگ هیچ کارِ نکردم فقط یکی مشتاق دیدار با شما بود من هم اینجا آوردماش!