💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صدوچهلونهم
ثریا!
گمان کنم از اینجا این حکایت را خلاصهتر بیان کنم، برای این حکایت ممکن است دفترچهای پیهم نوشته شود.
اما هر داستانِ یک پایانِ دارد، یک پایان تلخ غمانگیز و یا هم یک پایان شاد!
سه ماهِ میگذشت که از روستا برگشته بودیم.
زندگی به هر حالتاش در حال نوسان بود، من هم این زندگی جدید را در کنار دولتخان برای خویش قبولانیده بودم.
زندگی سرشار از آرامش و خوشبختی؛ اما اینکه چه در انتظارم بود نمیدانستم.
کشور در اوضاعِ مناسب به سر نمیبرد و به احتمال زیاد پایان دورهای مجاهدین رسیده بود.
صبح هنگام بود که همه در خانه نشسته بودیم و در حال میل نمودن صبحانه بودیم.
صدایی در خانه بلند شد، مجاهد از جا برخاسته و رفتن تا بیبینید چه کسِ این وقت صبح به خانهای مان سر زده است.
من آن روز سرگیجهای شدیدِ داشتم، اصلاً حالام خوب نبود.
خاله شریفه که متوجه این حالتام شده بود، برایم گفت تا رفته و قدرِ در اتاق استراحت نمایم.
حفصه که خود دانسته بود حالام خوب نیست از جا برخاسته و سپس از دستام گرفته مرا یکجا با خودش بلند نمود.
از اتاق خارج شده بودیم که صدایی سردارخان پدر شوهرم بلند شد، او میگفت:
_خیر باشد زن عروس را چی شده، نکند بیمار باشد؟
خاله شریفه آهسته خندیده گفت:
_من که این حالت عروس را نیک تعبیر میکنم، حالا بگذار تا مشخص شود.
کنجکاو بسوئ حفصه نگاه میکردم، او هم با لبخند بهصورت من نگاه میکرد.
مگر چه اتفاقِ افتاده بود که خود از آن بیخبر بودم؟!
از این رفتار حفصه عصبی شده گفتم:
_چرا اینگونه نگاه داری، مگر چه کار کردیم که میخندی؟
آهسته خندید که صدایی خندههای او با صدایی شلیک اسلحه یکی شد؛ فقط گفتم:
_یا الله خیر!
چندِ گذشت و دولتخان همراه با اسلحهی که در دست داشت وارد خانه شده گفت:
_مادر عجله کنید باید از اینجا برویم، باید هرچه زودتر افغانستان را ترک کنیم.
ندانستیم چگونه؛ همه یک دست لباسِ برداشته و از خانه خارج شدیم.
همه نگران و ناراحت بودند، حفصه دخترک بیچاره گلویش بغض کرده بود.
در مقابل خانهای مان جسمِ بیجانِ مردِ که غرق در خون بود افتاده بود.
صورتاش پوشانیده شده بود و مرد دیگرِ آنجا حضور داشت.
او که دولتخان را سخت به آغوش گرفته و گفت:
_در پاکستان همه وسایل و یک خانهای آماده است، ما آن شورشی را حتماً پیدا میکنیم تو اصلاً نگران این موضوع نباش!
سوار موتر شده و با سرعت که اصلاً سابقه نداشت، مجاهد موتر را میراند.
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صدوچهلونهم
ثریا!
گمان کنم از اینجا این حکایت را خلاصهتر بیان کنم، برای این حکایت ممکن است دفترچهای پیهم نوشته شود.
اما هر داستانِ یک پایانِ دارد، یک پایان تلخ غمانگیز و یا هم یک پایان شاد!
سه ماهِ میگذشت که از روستا برگشته بودیم.
زندگی به هر حالتاش در حال نوسان بود، من هم این زندگی جدید را در کنار دولتخان برای خویش قبولانیده بودم.
زندگی سرشار از آرامش و خوشبختی؛ اما اینکه چه در انتظارم بود نمیدانستم.
کشور در اوضاعِ مناسب به سر نمیبرد و به احتمال زیاد پایان دورهای مجاهدین رسیده بود.
صبح هنگام بود که همه در خانه نشسته بودیم و در حال میل نمودن صبحانه بودیم.
صدایی در خانه بلند شد، مجاهد از جا برخاسته و رفتن تا بیبینید چه کسِ این وقت صبح به خانهای مان سر زده است.
من آن روز سرگیجهای شدیدِ داشتم، اصلاً حالام خوب نبود.
خاله شریفه که متوجه این حالتام شده بود، برایم گفت تا رفته و قدرِ در اتاق استراحت نمایم.
حفصه که خود دانسته بود حالام خوب نیست از جا برخاسته و سپس از دستام گرفته مرا یکجا با خودش بلند نمود.
از اتاق خارج شده بودیم که صدایی سردارخان پدر شوهرم بلند شد، او میگفت:
_خیر باشد زن عروس را چی شده، نکند بیمار باشد؟
خاله شریفه آهسته خندیده گفت:
_من که این حالت عروس را نیک تعبیر میکنم، حالا بگذار تا مشخص شود.
کنجکاو بسوئ حفصه نگاه میکردم، او هم با لبخند بهصورت من نگاه میکرد.
مگر چه اتفاقِ افتاده بود که خود از آن بیخبر بودم؟!
از این رفتار حفصه عصبی شده گفتم:
_چرا اینگونه نگاه داری، مگر چه کار کردیم که میخندی؟
آهسته خندید که صدایی خندههای او با صدایی شلیک اسلحه یکی شد؛ فقط گفتم:
_یا الله خیر!
چندِ گذشت و دولتخان همراه با اسلحهی که در دست داشت وارد خانه شده گفت:
_مادر عجله کنید باید از اینجا برویم، باید هرچه زودتر افغانستان را ترک کنیم.
ندانستیم چگونه؛ همه یک دست لباسِ برداشته و از خانه خارج شدیم.
همه نگران و ناراحت بودند، حفصه دخترک بیچاره گلویش بغض کرده بود.
در مقابل خانهای مان جسمِ بیجانِ مردِ که غرق در خون بود افتاده بود.
صورتاش پوشانیده شده بود و مرد دیگرِ آنجا حضور داشت.
او که دولتخان را سخت به آغوش گرفته و گفت:
_در پاکستان همه وسایل و یک خانهای آماده است، ما آن شورشی را حتماً پیدا میکنیم تو اصلاً نگران این موضوع نباش!
سوار موتر شده و با سرعت که اصلاً سابقه نداشت، مجاهد موتر را میراند.