【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_133

وقتی از آمدنیو دلجم شدم اطاق رفته خوابیدم صبح با مشت های پی در پی که به دروازه کوبیده می شد چشم باز کردم که هوا هنوزم تاریکی بود به ساعت دیدم 5:10 دقیقه صبح بود با عجله از جا خیسته شالی به سر انداختم و دروازه باز کردم که با قیافه برزخی و عصبی محمد رو برو شدم بدون نگاه کردن به مه دروازه با خشونت تیله داد و داخل شد و بدون حرفی سمت الماری رفت متعجب ایستاده بودم و به رفتار های عصبیو می دیدم که بعد از گرفتن لباسا خو از اطاق بیرون شد و دروازه هم به هم کوبید

_باز روانی شد!

دروازه باز شد و همو محمد عصبی در چهار چوب در ظاهر شد

محمد: چی گفتی؟؟؟؟
مه: م ... مه؟؟‌... هیچی!😨
محمد: چررری گفتی!!!

"هااا خداجان به ای صبح وقت چی بدی کردم🥺"

مظلومانه سر خو پایین انداختم که باز دروازه بهم کوبید و رفت
جا خور جمع می کردم که به یاد عکس العملایو افتاده کم کم عصبی شدم ساعتی که از محمد به روی میز بوده برداشته و به دیوار کوبیدم

_الااااا به قرآن که بشکست!!😰

با قدمای لرزان سمت ساعت رفتم شکر خدا شیشه نشکسته بود اما از خودِ ساعت جدا شده بود هر چی سعی به چسپاندن کردم نشد
ساعته داخل الماری لای لباسا خو پنهان کردم و آماده شده طرف مکتب رفتم هنگام برگشت از دکان ماما غفور چسپ قطره یی گرفتم که از چانس بدم با گرفتن ای چسپ تمام دارایی یوم که 40 افغانی بود تمام شد
به ای مدت بابا و منصور هم به مه پولی روان نکردن تمام ذخیره یی هم که داشتم به ای دوماه تمام شد
بعد از تعویض لباس خو راساََ ساعته چسپ زدم درسته مثل اول نشده بود اما خب بود بلکم از چیزی بوی نبره
بی خیال چسپه گرفتم که همه بالای دستانم چپه شد و جا درجا هر 10 پنجه مه با هم به قسم افتضاحی چسپید تا عصر هر چی سعی به باز کردن کردم نشد
غذای چاشته هم به سختی بدون ایکه کسی متوجه بشه با قاشق خوردم
طرفای عصر داخل حویلی کنار باغچه شیشته بودم و به دستان فلج زده خو می دیدم که دروازه باز شد و محمد از وظیفه برگشت تا اور دیدم حولکی شده هر دو دست خور به لای بغل پنهان کردم محمدم نگاه بی تفاوتی به مه انداخته خونه رفت و با رفتنیو باز به دستا خو دیدم که بعد از چند لحظه با صدای محمد غافل گیر شدم

محمد: مادر کجاین؟

_

محمد: نمیشنوی؟؟؟
مه: خونه رخشانه!

عصبی رو گشتاند و کوچه رفت


"محمد"


از لحظه که‌آمادم خیلی آرام و متین یک گوشه شیشته و چورت چیزی میزنه حتماََ ای رفتار مه خیلی اور متاثر ساخته با لحن سرد و خشکی از او سراغ مادره گرفتم که فقط یک کلمه ‌گفت مه هم بیشتر نپیچیدم و کوچه رفتم بعد از دو ساعتی که مجدداََ برگشتم نبود و خونه رفته بود

مه: مادر نمادن؟
افسانه: نی شبه میستن
مه: کو مهتاب؟
افسانه: نمی فهمم از صبح خیلی گرفته یه و خور به اطاق بندی کرده
مه: جدی؟ یعنی از صبح همیتنه؟؟؟
افسانه: ها بخدا از صبحه که آرام شده و با هیچ کس گپ نمی زنه

"محمد بچیم سیاست تو کار داد ببین پشیمون شده😊"

تنبیه کردنیو تا امی اندازه کفایت می کرد اما‌ باز هم نقاب بی تفاوتی زده دروازه اطاقه باز کردم که همزمان حول زده شد و دستا خور پنهان ساخت
مشکوکانه داخل شدم

مه: تو از مه‌چی ‌پُت می کنی؟؟؟😕
مهتاب: هی ...چی
مه: بی فساد‌ خو نیی حتماََ یک کاری بکردی!

چیزی نگفت و رو گشتاند

مه: از خاطر‌ مه‌ ناراحتی؟؟؟

همی‌جمله مه بری گریه شدن مهتاب کفایت می کرد با همو گریه دستا خو به سمتم نشان داده گفت

مهتاب: اینااا وااا نمیشه چیکااار کنم!!😭

به کف دستایو نگاه‌کردم‌که چیزی نبود

مه: چی باز نمیشه؟؟ دستا تو که خالیه!
_چری گریه می کنی؟؟😳
مهتاب: چسپ قطره به رو دستا مه‌چپه شده هر کار می کنم ‌از ... از هم وا نمیشه😭😭

نزدیک تر شدم و به کف دستیو دیدم تازه متوجه چسپیده گی انگشت هایو شدم مرم به ای حالت و گریه کردنیو خنده گرفته بود

مه: تو چی کار کردی؟؟؟ به چسپ قطره چی کار دیشتی؟؟؟

با همو‌گریه که اوکچه هم داشت بریده بریده گفت

مهتاب: همه....از خاطر....تو شد اگه....ساعت تو نمیشکست حالی ای بلا سرم ‌نمیاماد
مه: ساعت مه؟؟😳
مهتاب: هن؟🥺
مه: میگم ساعت مه؟؟؟
مهتاب: مچم!😔

گریه یو بند‌آماد ، کم کم‌ پی می بردم ‌که یک فسادی انجام داده راست ایستاد شده گفتم

مه: حتماََ به تلَکی‌که به مه ساخته بودی خود تو به دام افتادی نی؟؟🙂
مهتاب: بخدا خودیو شکست😭
مه: گریه نکن فدای سر تو،‌باشه حالی حل می کنم!

از آشپز خونه کاسه آب جوش گرفته و به اطاق آمادم

مه: بیا بده دست خور
مهتاب: ام؟؟
مه: نمایی دست تو باز شه؟؟؟
مهتاب: خب چی کار کنم حالی؟؟
مه: یک چند دقه داخل ای کاسه بگزار
مهتاب: یعنی باز میشه؟؟ اگه نشد چی؟؟؟
مه: اگه باز نشد مجبوریم با کارد و ساطول قلم کنیم!!

متعجب به مه دید و دوباره زد زیر گریه

مهتاب: الاااا میمورم!😭😭
مه: هی بابا،‌شوخی کردم ایشته بی جنبه یی تو!
@RomanVaBio
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_134


دستا خو داخل کاسه گذاشت مه هم به ای قیافه یو می دیدم و هرلحظه لبخند مهمان صورتم می شد تا بعد از چند لحظه با ذوق از جا خیست
مهتاب: اَاااه به قرآااان بااااز شد!!!😍
مه: الهی شکر!

با کاسه آب از اطاق بیرون شد که چشمم به کیفیو افتاد چند روزه می خواستم ببینم پول کم نداره با عجله کیف پولیو کشیده نگاه کردم که هیچ پولی داخل کیف خو ندیشت زود مقدار پولی داخل بَیکیو انداخته و از اطاق بیرون شدم

"ایقذر مغروره که حتی یک بار هم به مه چیزی نگفته!"

منصور و کاکا هم چون مه برینا اسرار کردم دگه پول روان نکردن

* * * *

"مهتاب"


امروز جمعه است و دو هفته از او روز جنجالی گذشت چون رخصتیه و محمدم ‌به خونه هسته بخاطر ایکه با او هر لحظه رو به رو نشم خواستم کمی به سر و وضع خونه برسم‌ بعد از خوردن صبحانه به اطاق برگشتم قدیفه گلابی چهار کنجی به سر کرده و از پشت گردن به پشت سر بستم تا موها مه مر هنگام کار اذیت نکنه تمام ‌الماری ها بهم‌ چیده و صافی کردم ‌بعد ازیکه از الماری ها مطمین شدم صافی نم داره گرفته و شیشه های اطاقه صافی کرده ‌و زمزمه می کردم


"محمد"


بعد از خوردن‌ صبحانه حویلی رفته و مصروف شستن موتر خو شدم تمام پاگَرد ها داخلیو که پر‌ از خاک بود تکان داده بیرون موتره هم شستم مصروف صافی کردن‌ بودم‌ که چشمم به سمت بالا کشیده شد و مهتابه در حال صافی کردن شیشه های کلیکن دیدم

_ای دختر اونجی چی کار می کنه؟؟
_حالی همسایه ها متوجه یو میشن!

هموته که کار خو می کردم گاه گاهی به مهتاب هم می دیدم که یکبار به سمتی غیر از مه ‌دیده لبخند زد و دست تکان داد مسیر نگاهیو دنبال کردم و به ادریس که دم ‌کلکین ایستاد بود رسیدم


_ای خودی همه خوب رفتار می کنه الا مه!😡

صافی کردن مه هم تمام شد کمی دور ایستادم و چپ و راست موتره دید زدم که از پاکی برق میزد

_دستم درد‌ نکنه!!
_باشه برم‌ کمی رئیسه اذیت کنم !

دروازه اطاقه‌آرام آرام ‌باز‌ کردم و داخل شدم‌ از بس با شوق مصروف شیشه پاکی‌بود نفهمید‌ که مه داخل شدم دستا خو بهم قُلاب کرده و به دیوار تکیه دادم همراه با پاکاری خو آهنگ بی کلامی هم زمزمه می کرد با او دستمالی که به سر خو بسته بود قندُل تر از همیشه شده بود بعد از دقایقی پشتنکا از طاق پایین آماد و با فاصله از کلکین دست به کمر ایستاد

_دست مهتاب جان درد نکنه چی یک شیشه یی پاکیدم!!

مه: ایشته همدلیم مه و تو!

با صدا مه با عجله رو گشتاند و با همو چشمان از حدقه بیرون زده به سر تا پا مه دیده گفت

مهتاب: ای کار از کردنه؟؟؟😡
مه: چی کار کردم راست خو گفتم!
مهتاب: دفتاََ جن واری ظاهر میشی بعد میگی چی کار کردم!😒
مه: مه دفتاََ نیامادم یک ساعت میشه اینجیوم خدا می فهمه غرق کی بودی که ایقذر ترسیدی!
مهتاب: غرق تو!

متعجب به چهره یو دیدم

مه: تور بخدا؟؟؟😳
مهتاب: قسم نده معلومه که نی

به چهار اطراف خو دیده جارو برداشته دست به کمر گفت

مهتاب: خب دگه بچه جان از سر جارو مه برو کنار که امروز خیلی کار دارم!
مه: خواااهش می کنم نگو امی کلمه ، بخدا فکر می کنم خودی یک بچه خوردی گپ میزنی
@RomanVaBio
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_135


مهتاب تا ای گپه شنید باز هم از همو خنده های عاشق کُش خو زد

مهتاب: برو دگه!
مه:خب تو به مه چی کار داری به کار خو ادامه بده

از مه رو گشتاند و مصروف جارو خو شد مه هم که بی توجه ایو دیدم یک دست لباس گرفته حمام رفتم. بعد از 45 دقیقه از حمام بیرون شدم سری به اطاق زدم که مهتاب نبود و همه چیز هم منظم چیده بود از کلکین به بیرون دیدم که رئیسه در حال شستن لباس دیدم خنده خبیثانه کرده لباسا چرک خو گرفته پایین رفتم

مه: اینارم بشور رئیس!

نگاهی به مه کرد و بعد به لباسای دست مه دید

مهتاب: بلی ها صایب همینجی بگذاریم کار شما اجرا خواهد شد!

از ای همه خوشروییو متعجب شدم شونه یی بالا انداخته و پیشیو گذاشتم که گپ‌خو ادامه داد

مهتاب: وردار وردار ، ‌اینجی کسی کنیز تو نیه که به تو لباس بشوره!
مه: بعد از مدتها از تو کاری خواستم رو مه به زمین میندازی؟؟؟

نرم شد و سر خو پایین انداخت

مهتاب: باشه بگزار و برو

"ای به رفتن مه خیلی علاقه داره برو برو گفتن تکیه کلامیو شده!"

مه: تشکر

رو گشتاندم ‌که برم یادم از چیزی آماد خنده کنان طرفیو دیدم

مه: یاد تو است لباسا گِلی مه با چی ترفندی سرم شوشته بودی؟؟؟
مهتاب: اوته روز خوبی میشه از یادم بره!
_اتفاقاََ هر بار که لباس میشورم همو صحنه به یادم میایه😁
مه: حدی اقل خوبه خاطره شده بری ای که هر لحظه مر به یاد بیاری!

به اخم طرفم دیده ابرو بالا انداخته گفت

مهتاب: ماه یک بار لباس می شورم!🤨
مه: اوووه یعنی ... ایکه ....!
_چند سال پیش بود؟؟؟
مهتاب: چی‌ چند سال پیش بود؟؟

پیش خو تاریخه ضرب و تقسیم کرده گفتم

مه: 84 بار تا حالی تو فقط به مه فکر کردی متوجه هستی که نی؟؟
مهتاب: ازی که شستن لباسا تو قبول کردم کم کم ‌هی پشیمون میشم!🙄
مه: باشه باشه انی رفتم!

"مهتاب"

"تو چی میفهمی، که از 84000 مرتبه جدا ازی مسئله هم بیشتر به تو فکر کردم"

بعد از ایکه رفت لباسایو هم شستم ازیکه اولین بار به خواست خودیو لباسایو میشورم خیلی خوشایند بود به مه
اما خیلی زود مهتابی که از محمد کینه گرفته بود مهتاب مهربانه سر کوب‌ ساخت و از فکریو بیرون آمادم
بعد از غذا خوردن لباس گرفته حمام رفتم حدوداََ یک ساعت هم سر جان شویی مه طول کشید
در حال خشک‌ کردن موها خو بودم تا رو داور دادم دنیا رو سرم خراب شد محمده دیدم که رو به رو مه گوشه یی ایستاده و مات و مبهوت تماشا می کنه با عجله شاله از الماری گرفته و بدون دیدن به صورتیو گفتم

مه: چری همیشه بی خبر داخل میایی ... خواهشاََ بار دگه تک تک زدنه فراموش نکن

چیزی به جواب حرفم‌ نزد و فقط نگاه می کرد زیر نگاها عمیقیو در حال ذوب شدن بودم خودم دست به کار شده و از اطاق بیرون شدم و به اطاق افسانه رفتم
@RomanVaBio
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_136


مه: می بخشی نفهمیدم خوابی
افسانه: ساعت حمام
مه: تشکر ... ‌امروز خیلی خسته شدم ‌می تونم اینجی بخوابم؟؟
افسانه: چری؟؟ یعنی البته که می تونی ... یعنی گفتم چری به اطاق خود خو نمیشی؟؟
مه: چیز ... راستیو ... اونجی محمده ... راحت نیوم😔

لبخندی زدُ دوباره سر خو گذاشت

افسانه: رو جایی از الماری بگیر راحت باش

مه هم از الماری رو جایی گرفته روی نالینچه خوابیدم


* * * *


یک هفته بعد....

هر روزی که میگذره فکر می کنم باز وابستگی مه ‌مثل روزای قبل به محمد بیشتر شده میره گاهی پیش خو فکر می کنم مبادا روزی برسه که جدایی مر نابود بسازه بهتره خودم کاری کنم و به ای بلا تکلیفی هر چی زودتر نقطه پایانی بدم حدی اقل با ای کار امیدی است که به خو آینده یی بدون محمد بسازم به ای روز ها رفتار محمد خیلی جدی تر شده همیشه اخم داره و به هر کار پیش و پا افتاده یی که می کنم عکس العمل انجام داده عصبانی میشه شاید او هم ازی حالت خسته شده و به رو در واسی گیر کرده بخاطر مجبوریت مر تحمل می کنه

با ساناز خدافظی کرده خونه آمادم یونیفورم ‌خو کشیده به آشپزخونه بخاطر پختن غذای چاشت رفتم یک هفته میشه که با افسانه به کارا خونه دو دو روز نوبت کردیم زن کاکا هم بلاخره از اخم ‌و تَخم ها خو شیشته و نسبت به قبل رویه بهتری با مه داره

مصروف حل تمرین ریاضی بودم ‌که محمد از وظیفه برگشت و پشت دروازه تیک تیک کرد
چون بعد از او اتفاق لازم دیدم هر وقت روز که باشه دروازه از داخل قفل کنم
که همی هم باعث شده عصاب محمده خراب بسازه از جا بلند شدم و دروازه باز کردم
سلامی داده به جا خو شیشتم

محمد: علیک سلام

بعد از دقایقی با کتابی که از الماری گرفت ‌مصروف شد مه هم به ادامه کار خو رسیدم

محمد: امتحانا تو نزدیکه؟؟
مه: بلی
محمد: چند روز مانده؟؟
مه: دو هفته
محمد: به ریاضی هم مشکل داری؟؟
مه: نی!

چیزی زیر لب گفت که نشنیدم و بازهم به ادامه حل تمرین مصروف شدم
هیچ صدایی از دروازه نشد سر بلند کردم که محمده مصروف گیم زدن دیدم

"ماشالله ، خورترکی هم‌ که هسته گیم میزنه"

ناخواسته طرف گیم می دیدم که متوجه محمد شدم همراه با ای که گیم می زد همزمان با خود می خندید

"چی ‌عجب بعد از مدتها باز می خنده"

مه: فکر‌نمی کنی حالی ای گیم ها حق نوید و ادریسه که بازی کنن؟؟؟

بدون ایکه به مه ببینه به صفحه مانیتور دیده گفت

محمد: خانم شما فضولین یا خیلی پر رو تشریف داریم؟؟

ازی حرفیو حرصی شدم نخواستم کم بیارم مه هم در جوابیو به مثل خودیو گفتم

مه: آغا شما دلقکین یا خیلی بی نمک تشریف دارین؟؟؟☺️
@RomanVaBio
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_137


بری یک لحظه طرفم دیده هنگ کرد سر تکان داده گفت

محمد: امم ... آفرین! خوشم آماد کم نمیاری!!

دوباره به بازی خو ادامه داد بعد از چند دقیقه که هیجانیو به بازی دیدم کنجکاو شده با فاصله از او ایستادم تا متوجه مه شد طرفم دیده گفت

محمد: بازی می کنی؟؟
مه: نی بابا مه که طفل نیوم🙄
محمد: پس مزاحم بازی مه‌هم‌ نشو!

"وووی مه‌به تو چیکار دارم بی شعور😡"

گیم‌قسمی‌بود که یک مرد لاغر اندامی با خراب کاری های که توسط محمد میکرد مرد شکم کلانِ زشته عصبانی می ساخت خیلی کنجکاو شدم تا مه هم بازی کنم

مه: ای گیم به نوم‌چیه ؟؟
محمد: همسایه جهنمی!


بعد از لحظاتی از جا‌خو بلند شد و لبخند زده گفت

محمد: بیا بشین بیا ... میفهمم مشتاق به بازیی!

بدون حرف روی چوکی شیشتم

محمد: تعارف هم نکن لازم‌نیه!!😐
مه: بشی بابا چی رقم بازی ‌کنم؟؟

محمد با توضیحاتی که داد مر به بازی کردن رهنمایی ساخت به آخرای بازی بودم که توسط مرد چاق گیر افتادم

محمد: برو داخل الماری برووو برووو

تا خواستم کاری که گفته انجام بدم او مرد مر گرفت و تا تونست زد😐

مه: واااای کم مونده بود دگه ....اووووف!🥺
_یکبار دگه هم!☝️
محمد: نه دگه پررو شدی
مه: لطفاااااََ🥺
محمد: نه بسه!
مه: محمد؟؟🥺

به مه دیده لبخند زده گفت

محمد: باشه ... بار آخره گفته باشم

با شوق دوباره به بازی ادامه دادم‌ از بس جالب بود از سر جذابیت گیم خودی خو می خندیدم


"محمد"


بازی به مهتاب ، و خنده های مهتاب به مه هیجان داشت به روی زانو کنار چوکی که مهتاب شیشته بود ایستاده و به کورق کومه رویو خیره شدم!

"لمبوس کورقی مه"

ناخواسته و کاملا غیر ایرادی همورقم که او مصروف بازی بود قسمت کورق شده گی صورتیو بوسیدم!


......


دست روی سوزش صورت خو گذاشتم ...
مهتاب با دستِ بسیار سنگین خو به صورتم‌ قفاق خیلی محکمی زد

_ م ...مهتا ....

از جا خو خیزته مر کنار زده به سرعت از اطاق بیرون شد

_اوووف نه دگه!!🤦‍♂

بدون ایکه وقته ضایع کنم بلند شده از پشتیو بیرون رفتم داخل دهلیز نبود از کلکین زینه بیرونه دیدم که بین باغچه سر خو رو زانو گذاشته بود

"ظاهراََ گریه میکرد"

ته سرا‌ پشتیو رفتم

مه: ببخش مهتاب دست خودم‌نبود!!

تا صدا مه شنید بلند شد که بره به جلویو ایستادم

مه: گوش کن ...
مهتاب: پ ...پس شو
مه: بخدا نفهمیدم دگه تکرار نمیشه!!

صورتیو غرق اشک بود و مثل بید می لرزید و با لرزیدنیو بیشتر از کاری که کردم نگران شدم راه کج کرد تا از دگه سمت بره باز جلویو گرفتم ...

مه: صبر ببین چی میگم ....
مهتاب: گفتممم پس شوووو😭
مه: مهتاب خواهش میکنم ، به ولله که نفهمیدم دلخور نشو ....
مهتاب: پس شو برو ... تور بخدا برو ....
مه: تا آروم نشی همینجی هستم ...

باز گریه کرد ، هر چی بیشتر گریه می کرد رنجور تر می شدم

مه: معذرت ... می بخشی ...
مهتاب: دگه حتی اشتباهاََ هم به اطاق نمیایی .....حتی ..... اوف بگزار که برم😭
مه: باشه باشه غلط کردم ازیبد پیش ازیکه داخل شُم تک تک می زنم!
مهتاب: نمایه که تک تک کنی، اصلاََ نیا ....!
مه:معذرت که خواستم!
مهتاب: گفتم پس شو!
مه: چری نمیفهمی تو، گفتم معذرت!

به مه صبر نکرد و با سرعت از کنارم گذشت
که باز جلویو گرفتم و عصبانی شدم‌ و با صدای آرام و نسبتاََ عصبی گفتم

مه: فکر‌ نمیکنی خیلی زیاده روی میکنی؟؟؟

چیزی نگفت و باز راه خو کج کرد

مه: کار مه اشتباه نبود ... تو بیش از حد مبالغه می کنی!

و ایبار مه‌ قدم‌ تیز کرده از جلویو رد شدم
@RomanVaBio
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_138


* * *

"مهتاب"


سه روز گذشت به ای مدت بازهم از محمد فراری شدم او هم در نبود مه به اطاق میرفتُ لباس می گرفت
امروز پیش خو تصمیم نهایی گرفتم تا با محمد درباره بی سرنوشتی هر دوی ما گپ بزنم بعد از ایکه نماز خور خواند داخل دهلیز تنها شیشت از آشپز خونه بیرون شدم صد دله یک دل کرده اسمیو صدا زدم

مه: محمد؟
محمد: جان ... ی ... یعنی بلی!
مه: میشه گپ بزنیم؟؟

ازی که ای گپه گفتم‌ تعجب کرد

محمد: باشه چری نی!

به خونه رفتم که او هم آماد

مه: بشین لطفاََ
محمد: خیر باشه!

با نگرانی روی نالینچه شیشت مه هم روی چوکی‌چرخدار کامپیوتر شیشتم و با انگشتا خو بازی ‌می کردم و جملاتی‌که قرار بود بگمه داخل ذهن خو سبک سنگین می کردم

محمد:خووب؟
مه: اول باید قول بدی از گپی که مام بگم زود جوش نیاری

محمد خنده کوتاهی کرده گفت

محمد: نمیارم جوش بگو
مه: قول میدی؟
محمد: قول مردونه
مه: ببین قول دادی
محمد: مهتاب ... برو سر اصل مطلب!
مه: راستیو بخواهی مام ... نمی فهمم چی رقم بگم

محمد وضیعت مه فهمیده لبخند کوچکی زده گفت

محمد: راحت باش لطفاً اتفاقی افتاده؟
مه: نی ....
محمد: پس چی؟
مه: محمد مه ...‌ به ای خونه راحت نیوم راستیو ... اگه موافقت کنی چیزه ...
محمد: ایشته راحت نیی کسی به تو گپی زده؟ مشکلی داری؟؟
مه: بلی ... یعنی نی کسی به مه گپی نزده فقط ...
محمد: فقط چی؟

نفس عمیق گرفته دله به دریا زده بلاخره گفتم

مه: نمام دگه به ای خونه باشم ... چی میشه مر اجازه بدی برم پیش حاجی ننه

عصبی شد ولی به روخم نمیاورد با همو لحن عصبی که کوشش می کرد آرام باشه گفت

محمد: باز همو بحث؟ مهتاب چی وقت مایی بفهمی ... تو خانم منی مجبوری پیش مه باشی می فهمی؟؟ مجبور ...
مه: چری نمایی بفهمی مه بلاتکلیفم ازی که هر بار از پیش تو فرار کنم خسته شدم
محمد: کی گفته از مه فرار کن تو خودتو در حال فراری خود تو به خو سخت می گیری مه که تور به کاری مجبور نکردم
مه: تو ازی که مسئوولیت مر‌به دوش دیشته باشی خسته نشدی؟ ببین بخاطری مه همه از تو خفه یه حتی زن کاکا ... اگه مه برم همه دوباره خودی تو خوب میشن منصور هم به تو چیزی گفته نمیتونه مم ازی حالت بیرون میشم
محمد: تنها مشکل تو فقط همینه؟ همی که کسی خودی مه گپ نمی زنه؟
مه: نی ... مه فقط مام ازی پیوند دروغی هر دو نفر ما خلاص شیم
محمد: پیوند ما دروغیه؟
مه: نیه؟

کلافه دستی به رو خو بعد به موها خو کشیده با چشمانی که از عصبانیت سرخ گشته بود گفت

محمد: فاز تو بری جدا شدن چیه مهتاب جان؟؟؟
مه: فاز مه ....
محمد: بلی ...! از مه خفه یی؟؟ باشه خفه باش ، به هر اندازهِ که مایی از مه رو گردون باش ولی هررر چی وقت بگذره آخر و عاقبت تغیر نمیکنه مه شوهر تونوم مه حقدار تونوم نمیتونی بهونه تراشی کنی ... حالی میشه دقیقا بگی چی مشکل داری؟؟

سکوت کردم و دوباره سوال خو تکرار کرد

مه: مام راحت باشم .‌‌...

خنده عصبی کرده گفت

محمد: یعنی با جدا شدن راحت میشی؟؟
مه: ب ... بلی!
محمد: ولی‌ مه راحت نمیشم بگم چری؟؟؟

سکوت کردم‌ و با انگشتا خو مصروف شدم

محمد: سر خو بالا بگیر

با وجودی ایکه از نگاه کردن به چهره عصبیو می ترسیدم مجبوراََ سر خو بالا گرفتم

محمد: وقت بری شنیدن داری دگه ‌نی؟؟
مه:بلی
محمد: می فهمی چری منصور راضی شد تا تو پیشُم ماندگار شی؟؟

سر خو به چپ و راست تکاندم که ادامه داد

محمد: چون‌ازیکه تا چی حد به تو علاقه دارم به منصور گفتم و از او سه ماه مهلت خواستم ازی سه ماه هم فقط دو روز باقی مونده گرچه اگر ای مدت هم ‌تمام بشه حاضر نمیشم تا تور از خو جدا کنم پس دو راه بیشتر نداری یا ای که تو هم راضی شی و باهم در کنار هم زندگی خوشی آغاز کنیم یا هم‌تا آخر عمر به همی منوال مر تحمل میکنی و دگه هم حرف از طلاق به ای خونه یادآوری نمیکنی منصور هم هیچکاری کرده نمیتونه

مه:فکر نمیکنی هر دو راهی که گفتی یک نتیجه داره؟؟
محمد: چون هدف مه همو نتیجه یه! دگه راهی غیر ازی به تو نمیدم
_ببین مهتاب مه از همو اول که تو به نوم ‌مه شدی در مقابل تو احساس بیگانگی نداشتم و تور محرم خو دونسته احساس علاقه و مالکیت خور روز به روز بیشتر کرده رفتم به همو‌خاطر چند‌باری که دست تور‌ بدون تردید گرفتم و او ... کاره کردم‌ درباره گناه یو فکر‌ نکردم‌ هیچوقت هم احساس پشیمانی نکردم ‌و نمیکنم ....
_تو خاص مربوط به منی و مه هیچوقت از کسی که عاشقیونوم‌ نمیگزرم!

"حرفای که میزد هضم کرده نمیتونستم باورم‌نمیشه ای همو محمد باشه!
ای گپای که میزنه یعنی‌چی ...پس‌‌‌ ...پس‌او اسماء‌چی؟؟ اونا دروغ بوده؟؟ او گپای که به مه زده بود چی؟؟"

مه:پس اسماء چی؟؟

چینی به ابرو خو داده گفت

محمد: ای به اسماء چی ربطی داره؟؟
مه: خب ...خب تو کو قراره خودی ازو عروسی کنی!
@RomanVaBio
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_139


محمد: ای گپه از‌کجا‌کشیدی؟؟
مه: دروغه؟؟
محمد: کفر نگو دختر او به جا‌ خواهر منه
مه: مه‌ هم که به جا خواهر تو بودم‌ نبودم؟؟
محمد: حی ...توبه استعفرالله چی میگی تو!!😡
مه: انکار نکن خود تو گفتی!
محمد: مه چی‌وقت ای گپه گفته بودم؟؟؟تو بودی که همیشه با لالا ..لالا ..گفتن خو مر عصبی میکردی!
مه:خب بگذریم اینا مهم‌ نیه خواستم به تو یادآوری کنم مجبور نیی مر تحمل کنی مه دوست ندارم اجباراََ بار دوشِ کسی باشم!

لبخندی زده آرامتر از قبل دهان باز کرد

محمد: چری فکر‌میکنی بارِ دوش منی؟؟
مه:فکر نمیکنم‌،مطمینم!
محمد: از کجا‌مطمینی؟؟
مه: خود تو به مه هشدار داده بودی که هیچوقت فکر‌ی ازدواج خودی تور ندیشته باشم و .....
محمد: او گپا مذخرفه فراموش کن اونا از مجبوری گفتم!!
مه: زخم زبون هیچوقت فراموش نمیشه!
محمد: مجبوررر بودم! دلیل دیشتم!
مه: بخاطری ایکه شما دلیل دیشتین مگری حتمی غرور مه خورد میشد؟؟ مه اصلا مهم نبودم؟؟
محمد: دقیقاََ چون‌مهم بودی او کاره کردم ... فکرِ کم سن بودن تو بری ازدواج دیشتم که اورقم برخورد کردم ،
دو سال پیش وقتی آغاجان درباره تو به مه گفتن مه مشکلی ندیشتم هنوز از خدا خواسته مم بود یکی مثلی تو تا ابد همسرم بشه ولی تو خیلی خورد بودی منطق مه ایر قبول نمی کرد که تور به شرایط دشواری قرار بدم تنها راه حل مه دور ساختن تو بری چند مدتِ از خودم‌ فقط همی بود!

از جا خو بلند‌ شد و همزمان‌ گفت

محمد: به تو دو روز مهلت میدم، فکرا خو بکن فقط همو‌‌‌ دو راه داری فکر جدایی از سر خو بیرون کن و بیشتر ازی هم مه و خودخور ناراحت‌ نساز!
_باشه؟

وقتی آرام‌ بودن‌ مر دید سمت دروازه رفته از اطاق بیرون شد و مر با دنیای فکر و سر در گمی تنها گذاشت!


دو روز بعد....


دو روز گذشت، دو روز کامل شب و روز فکر کردم به خونه تنها نشسته بودم که کاکا جواد داخل آمادن به نشانه احترام از جا بلند شده سلامی دادم و به پشت سرِینا که در حال نشستن بودن بالشتی گذاشتم

کاکاجواد: بیا تو هم بشین باید گپ بزنیم

سر تکان داده نشستم

کاکاجواد: خوبی جانِ کاکا؟
مه: خوبم تشکر!
کاکاجواد: ایشتنی خودی درسا؟
مه: خوبه دگه ... میگذره

بعد از حاشیه روی های زیاد گفتن

کاکا: میفهمم بخاطر اتفاقاتی که افتاده از مه ناراحتی درسته درک میکنم
_خب سرنوشت امی‌ تصمیمه گرفته که‌ منحیث عروس وارد ای خونه بشی ولی به گونه ی متفاوت ، مهتاب جان! قند کاکا ما مجبوریم تصمیم نهایی درباره شما دو نفر بگیریم خودی بابا تو صحبت کردم او هم رضایت نشون داد تا ایکه یک محفل بخاطر تو و محمد گرفته و نامزدی شما به همه قوم‌ و خویشا اعلان کنیم ای کینه و کدورت هارم یک کنار بگزاریم محمده مه کلون کردم بچه خوب و با درکیه به تو و تصمیما تو احترام زیادی داره اما همیته که میبینم از تو دست بردار هم نیه تو هم رضایت خو نشان بدی خوب میشه و مطمینم با هم خوشبخت میشیم!

با حرفای ناگهانی که کاکاجواد زدن حول زده شدم چیزی بری گفتن ندیشتم آرام و ساکت سر خو پایین انداختم

کاکاجواد: به ای تصمیمی که ما درباره شما گرفتیم رضایت میدی؟؟
_هااا راستی درباره درس و مکتب خو هم تشویش نکنی بدون کدام مشکلی به مثل افسانه میتونی درس خو ادامه بدی!

باز هم آرام و بی صدا به گل های قالین چشم دوختم

کاکاجواد: سکوت علامه رضایه، پس قبوله دگه!

"هااای زمین چاک شه و مهتاب داخلیو نیست و نابود شه😰"

بدون حرف از‌جا خو بلند شدن و در عین رفتن گفتن

کاکاجواد: تا یک ماه دگه بخاطر محفل فامیل تو دوباره میاین پیش از پیش چشما تو روشن!
@RomanVaBio
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_آخر


"محمد"


پشت سر هم منصور تماس می گرفت و مه جرعت جواب دادن تلیفونه ندیشتم تا فعلاََ مهتابم به مه چیزی نگفته بود که بشه تصمیمی به تکلیف ما گرفت ، بلاخره بعد از چند تماس پی در پی جواب دادم

مه: بلی!
منصور: چرری تلیفونه جواب نمیدی؟؟

چشما خو که از سر خسته گی درد میکرده با دو انگشت فشرده گفتم

مه: متوجه‌ نبودم
منصور: خب دگه خان زاده، امروز روز آخر بود وقت تو تمام شد به تو ت ........
مه: وقت مه تمام شده باشه چی؟؟ چیکار میکنی؟؟
مه مهتابه به کسی وا گذار نمیکنم قولی هم که داده بودم باطله!
منصور: تو چی میگی؟؟
مه : مه مهتابه طلاق نمیدم ... کوشش نکو به زندگی مه مداخله کنی!
منصور: کی گفته تو از مهتاب جدا میشی؟؟
مه: دگه تلیفون نزن ... به سلامت!
منصور: محمد ....

تلیفون قطع کرده‌ خاموش ساختم خسته و کلافه تر از تمااااام ای مدت خونه برگشتم که جا در جا با چهره خندان آغاجان رو به رو شدم!

مه:سلام
آغاجان: علیکم بچیم خوش آمادی!

"عجبه، بعد از وقتا جواب مر دادن اوهم با پیشانی باز! "

آغاجان: حالی وقتیو رسیده کدورتا کنار گذاشته خودی تو آشتی‌کنم وقتی مهتاب تور بخشیده باشه مه هم می بخشم

"مهتاب مر ببخشیده؟؟؟😳 چری امروز همه چیز مبهمه ...! "

آغاجان: هله دگه چری منتظری نی که توقع داری مه به دست بوسی تو بیام؟؟

قدم تیز کرده دست آغاجانه با هزاران تا سوالِ بی جواب ذهنی خو بوسیدم اونا هم مر به آغوش کشیده دم گوشم آهسته گفتن

آغاجان: خوشم آماد مردِ مصممی بودی!
مه: مه منظور شما هیچی نفهمیدم!
آغاجان: مهتاب به جواب عروسی رضایت نشون داد

مه:😳
آغاجان:بلی بچیم تبریک باشه!

با گنگی تشکری‌کرده به دنبال مهتاب می گشتم بدون تابلو بازی بی تفاوت به اطاق رفتم‌که‌‌ مهتابه در حال نماز خواندن دیدم خیره به او کت خو از بر کشیده رو چوکی انداخته خود مه هم شیشتم ، بعد ازیکه نمازه سلام داد جای نماز خو جم کردُ به الماری گذاشته با لبخند گفت

مهتاب: سلام!
مه:علیک، قبول باشه
مهتاب: آمین!!

از چوکی بلند شدم و طرفیو قدم گذاشتم که سر خو پایین انداخته از کنارم گذشت تا بیرون بره که بازویو گرفته گفتم

مه: کجا؟؟
مهتاب: پ ... پیش افسانه!

کاملا رو به رویو قرار گرفته گفتم

مه: آغاجان به مه‌ بگفتن ولی دوست دارم از زبان خود تو بشنوم!

چیزی نگفت و نگاه خور از مه گرفت

مه: مهتاب راست خو بگو حرف M کینه؟؟

لبخندِ صورتیو دیدم که ایشته پنهان کرد

مه: تو به جان مه قسم بگو!!

با عجله سر خو بالا انداخت و مستقیم به مه‌ دید

مه: اِم کینه؟؟
مهتاب: هی ... هیچکس نیه ..‌. یک آدم خیالیه

ابرو بالا انداخته گفتم

مه: آدم خیالیه؟؟
مهتاب: بلی 🥺
مه: بزنم صورت او آدم خیالی ذهن تور خراب کنم؟؟

سکوت کرد که لبخند زده گفتم

مه: اِم کینه مهتاب؟؟
مهتاب: اِم مهتاب و محمده!!🙂

به چشمایو خیره شدم و لبخند زده گفتم

مه: راست میگی؟؟ باور کنم؟؟
مهتاب: باشه اگه‌باور نمیکنی همو‌منصور،‌مسرور،مبینا ،مهتاب جان!
_و....محمده!

لبخندم عمیقر شد و یک‌ قدم دگه‌نزدیک تر شدم

مه: ایبار اگه سیلی هم بخورم فرقی نمیکنه!
مهتاب: محم ....😳

.....


دوباره قفاق خوردم😐

مه: باز دگه چری؟؟؟؟😳
مهتاب: چون بری آغاز زندگی مشترکی ما ایر بفهمی که ریس مهتاب ☝️یک حرفه✌️ دو بار تکرار نمیکنه!!!☺️
مه: فراموش نکن ای بار دومه که سرم دست بالا میکنی!😡
مهتاب: هاااای میبخشی!!🥺

و شرمنده سر خو پایین انداخت

مه: اما هر رقم هم‌ که باشه ای محمده دیوانه ساختی!!🙂
مهتاب: چری😳؟!
مه: از چشمانت بپرس که می کُشدم!!

لبخندِ دلرُبایی زد و آغوش باز کرده اور به آغوش گرفتم


زمان شیوه یی است برای تغیر سرنوشت در زندگی...🕰

سرنوشت بر حسب شانس نیست ..!🍁

بر‌حسب انتخاب است ..!🤞

چیزی نیست که در‌انتظارش نشست ..

بلکه چیزیست که باید آنرا بدست آورد ...🥀



#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نگارنده_Miss_Tabish📝


#پایان❤️

@RomanVaBio