#گربه سیاه
#پارت293
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
بيست و پنجم شهريور.
اونطور که از نرمين فهميدم رامين هنوز سر بحث ارث و ميراث با عموش قهره و البته اين بار اولشون نيست و چندين باره دارن دعوا میکنن. اما اين بار از اون دفعات اساسی بوده. رامين به عموش گفته میخواد بره خارج از کشور و عموش مخالفت کرده. ایکاش بره. نمیدونم چرا از اين بابت من خيلی خوشحالم.
پنجم مهر.
امروز چه روزی بود! چقدر عجيب! چند روزی بود که با خودم کلنجار میرفتم که با رامين يه قرار بذارم. آخر هم به وسوسههای دل و ذهنم فائق اومدم و باهاش يه قرار گذاشتم. بهش تأکيد کردم چيزی از اين قرار به شاهين و نرمين نگه. اون هم نگفته بود.
با هم رفتيم يک کافیشاپ جديد که يک وقت بر حسب اتفاق کسی ما رو با هم نبينه و بعدش برامون شر بشه. خيلی با رامين صحبت کردم و اون از مرگ پدر و مادرش حرف زد. بعد هم از خونه و زندگيشون صحبت کرد. از اينکه عموش وکيل و قيمشون بود و پدرش قبل از مرگش تمام صلاح کار رو به برادرش سپرده بود.
بیخبر از اينکه برادر نامردش، حق بچههاش رو خورده و يک آب هم روش. اون شاهرخ پررو بايد با يک ماشين آخرين مدل راست راست تو خيابونای شهر ويراژ بده و رامين چشمش به اونا باشه. باز هم اين رامينه اينقدر مرام داره که صبوری پيشه کرده واگر نه من بودم تا حالا آبروشون رو برده بودم.
از رامين خواستم با عموش آشتی کنه و اون گفت علاقهای به اين کار نداره. اين بار هم مثل دفعات قبل نيست و نمیخواد که ديگه با عموش آشتی کنه و همهاش دنبال راه حليه برای پس گرفتن مال و اموالشون. بعد از صحبتاش بهش قول دادم که درست میشه.
ولی چقدر متنفر بودم از پدر مادر شاهين و حالا بيشتر از قبل ازشون متنفرم. مرد و زن جادوگر. اينا فقط ادای دوست داشتن ربکا و رامين رو در ميارن واگرنه از اين دو تا خوششون نمياد. اگر دوستشون داشتن که حق اين دو تا بیچاره رو میدادن.
هشتم مهر.
اين روزا شاهين از عروسی حرف میزنه و من چرا اصلا نمیتونم ذوق کنم.
دهم مهر.
شاهين چقدر گير ميده برای عروسی و من تمام ذهنم حول رامين میچرخه و دوست داشتنش.
سيزدهم مهر.
من از دنيا چيزی رو نمیخوام جز رامين و خندههاش. شاهين با تمام پولاش برام تکراری شده.
هفدهم مهر.
امروز با شاهين کلی دعوا کردم. چرا؟ شايد همهاش بهانه جويی بود تا از فکر عروسی بيرون بياد. چون ذهنم درگير رامين شده. بهونهام هم اين بود که بايد اول از خانوادهاش بخواد من رو دوست داشته باشن و شاهين چقدر درمانده شد.
بيست و يکم مهر.
تحملم داره در مورد رابطه نرمين و رامين تموم میشه و حالم از رابطه خودم و شاهين به هم میخوره.
بيست و چهارم مهر.
برای فردا يک قرار پنهانی جديد با رامين گذاشتم.
بيست و هفتم مهر.
امروز من و رامين با هم بيرون رفتيم. توی همون کافیشاپ قبلی. کمکم داره از اون جا خوشم مياد. اونجا برام شبيه مکان قرار عاشقی شده.
رامين ازم پرسيد دليل اين قرار چيه؟ و من بهش گفتم که میتونم دارايیاش رو از عموش پس بگيرم. اون از شنيدن اين حرفم تعجب کرد. اما من با لبخند مطمئن نگاهش میکردم. رامين با همون تعجب پرسيد: چرا و چطور میخوای اين کار رو بکنی؟
داشتم قهوهام رو مزه مزه میکردم گفتم: چراش رو بعدا بهت میگم، اما چطورش رو میتونی بدونی. از طريق شاهين برات پس میگيرم ولی شرط داره.
دو دل پرسيد: و در ازاش چی میخوای؟
خنديدم و گفتم: بعدا میگم در ازاش چی میخوام که جواب اون چرات هم میشه ولی بايد قبول کنی تا پولت رو بهت بدم.
رامين با چهرهای که جدی شده بود و با خيال راحت گفت: هر چی که بخوای بهت میدم.
يک جرعه قهوه نوشيدم و گفتم: فقط بايد قول بدی، قول مردونه.
سرش رو تکون داد و گفت: قول.
رامين قول داد. خودش هم نمیدونه چه شرط سختيه. اميدوارم بعداً از قولی که داده نترسه و يا زير حرفش نزنه.
سیام مهر.
شاهين به شدت دلش ازدواج میخواد و چشم و هوش من پی به دست آوردن چيزيه که دلم میخواد، رامين!
رامين نهايت آرزوی منه. اون مرديه که وقتی کسی همراهش قدم میزنه شاد میشه. من اين شادی رو میخوام. من با شاهين خوشبخت نمیشم. نمیشم چون نه خانوادهاش من رو میخوان، نه من اونا رو. يه عده از خود متشکر و متکبر.
راستش رامين هم خوش مشربه و هم دوست داشتنی. اگر نبود چرا نرمين اين روزا اينقدر حالش خوبه و حال من اصلاً نيست. خوب شايد شاهين بلد نيست درست عاشقی کنه.
#پارت293
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
بيست و پنجم شهريور.
اونطور که از نرمين فهميدم رامين هنوز سر بحث ارث و ميراث با عموش قهره و البته اين بار اولشون نيست و چندين باره دارن دعوا میکنن. اما اين بار از اون دفعات اساسی بوده. رامين به عموش گفته میخواد بره خارج از کشور و عموش مخالفت کرده. ایکاش بره. نمیدونم چرا از اين بابت من خيلی خوشحالم.
پنجم مهر.
امروز چه روزی بود! چقدر عجيب! چند روزی بود که با خودم کلنجار میرفتم که با رامين يه قرار بذارم. آخر هم به وسوسههای دل و ذهنم فائق اومدم و باهاش يه قرار گذاشتم. بهش تأکيد کردم چيزی از اين قرار به شاهين و نرمين نگه. اون هم نگفته بود.
با هم رفتيم يک کافیشاپ جديد که يک وقت بر حسب اتفاق کسی ما رو با هم نبينه و بعدش برامون شر بشه. خيلی با رامين صحبت کردم و اون از مرگ پدر و مادرش حرف زد. بعد هم از خونه و زندگيشون صحبت کرد. از اينکه عموش وکيل و قيمشون بود و پدرش قبل از مرگش تمام صلاح کار رو به برادرش سپرده بود.
بیخبر از اينکه برادر نامردش، حق بچههاش رو خورده و يک آب هم روش. اون شاهرخ پررو بايد با يک ماشين آخرين مدل راست راست تو خيابونای شهر ويراژ بده و رامين چشمش به اونا باشه. باز هم اين رامينه اينقدر مرام داره که صبوری پيشه کرده واگر نه من بودم تا حالا آبروشون رو برده بودم.
از رامين خواستم با عموش آشتی کنه و اون گفت علاقهای به اين کار نداره. اين بار هم مثل دفعات قبل نيست و نمیخواد که ديگه با عموش آشتی کنه و همهاش دنبال راه حليه برای پس گرفتن مال و اموالشون. بعد از صحبتاش بهش قول دادم که درست میشه.
ولی چقدر متنفر بودم از پدر مادر شاهين و حالا بيشتر از قبل ازشون متنفرم. مرد و زن جادوگر. اينا فقط ادای دوست داشتن ربکا و رامين رو در ميارن واگرنه از اين دو تا خوششون نمياد. اگر دوستشون داشتن که حق اين دو تا بیچاره رو میدادن.
هشتم مهر.
اين روزا شاهين از عروسی حرف میزنه و من چرا اصلا نمیتونم ذوق کنم.
دهم مهر.
شاهين چقدر گير ميده برای عروسی و من تمام ذهنم حول رامين میچرخه و دوست داشتنش.
سيزدهم مهر.
من از دنيا چيزی رو نمیخوام جز رامين و خندههاش. شاهين با تمام پولاش برام تکراری شده.
هفدهم مهر.
امروز با شاهين کلی دعوا کردم. چرا؟ شايد همهاش بهانه جويی بود تا از فکر عروسی بيرون بياد. چون ذهنم درگير رامين شده. بهونهام هم اين بود که بايد اول از خانوادهاش بخواد من رو دوست داشته باشن و شاهين چقدر درمانده شد.
بيست و يکم مهر.
تحملم داره در مورد رابطه نرمين و رامين تموم میشه و حالم از رابطه خودم و شاهين به هم میخوره.
بيست و چهارم مهر.
برای فردا يک قرار پنهانی جديد با رامين گذاشتم.
بيست و هفتم مهر.
امروز من و رامين با هم بيرون رفتيم. توی همون کافیشاپ قبلی. کمکم داره از اون جا خوشم مياد. اونجا برام شبيه مکان قرار عاشقی شده.
رامين ازم پرسيد دليل اين قرار چيه؟ و من بهش گفتم که میتونم دارايیاش رو از عموش پس بگيرم. اون از شنيدن اين حرفم تعجب کرد. اما من با لبخند مطمئن نگاهش میکردم. رامين با همون تعجب پرسيد: چرا و چطور میخوای اين کار رو بکنی؟
داشتم قهوهام رو مزه مزه میکردم گفتم: چراش رو بعدا بهت میگم، اما چطورش رو میتونی بدونی. از طريق شاهين برات پس میگيرم ولی شرط داره.
دو دل پرسيد: و در ازاش چی میخوای؟
خنديدم و گفتم: بعدا میگم در ازاش چی میخوام که جواب اون چرات هم میشه ولی بايد قبول کنی تا پولت رو بهت بدم.
رامين با چهرهای که جدی شده بود و با خيال راحت گفت: هر چی که بخوای بهت میدم.
يک جرعه قهوه نوشيدم و گفتم: فقط بايد قول بدی، قول مردونه.
سرش رو تکون داد و گفت: قول.
رامين قول داد. خودش هم نمیدونه چه شرط سختيه. اميدوارم بعداً از قولی که داده نترسه و يا زير حرفش نزنه.
سیام مهر.
شاهين به شدت دلش ازدواج میخواد و چشم و هوش من پی به دست آوردن چيزيه که دلم میخواد، رامين!
رامين نهايت آرزوی منه. اون مرديه که وقتی کسی همراهش قدم میزنه شاد میشه. من اين شادی رو میخوام. من با شاهين خوشبخت نمیشم. نمیشم چون نه خانوادهاش من رو میخوان، نه من اونا رو. يه عده از خود متشکر و متکبر.
راستش رامين هم خوش مشربه و هم دوست داشتنی. اگر نبود چرا نرمين اين روزا اينقدر حالش خوبه و حال من اصلاً نيست. خوب شايد شاهين بلد نيست درست عاشقی کنه.