روزنهء امید
#قسمت بیست و چهارم
#نویسنده: سمیه "مصطفی"
سال۱۳۹۳
دامن سیاه شب برتن برهنه سما چون برقع پهن شد، گویا شب به تازگی ها معنی اسمش را دانسته بود، سیاه و بی هیچ ستاره بود.
نسیم ملایم از لای پنجره های پی. وی. سی. خوابگاه صورتم را نوازش میکرد، پرده گلدار سفید پنجره را تا نیم قد بلند کردم.
گوشه های آسمان با جرقه های رعد و برق پس از هر چند دقیقه روشن میشد که دوباره چادر سیاه شب آنرا میپوشاند.
دل آسمان گویا پر از کینه و خشم بود، که بهانه ای می جست برای خالی کردن اش، پس از چند رعد و برق قوی که حتی داخل خوابگاه را روشن کردو صدایش سکوت شب را میشکست، از جای خوابم تقریبا نیم خیز شدم که شروع کرد به باریدن، دوباره خودرا به بستر خوابم انداختم.
دانه های باران در هوای گرم خزان از دریچه باز به صورتم میزد، حس و حال بهار را در وجودم زنده کرد.
سهم خودرا در سکوت امشب ادا کرده بدون هیچ حرفی آسمان را نگاه میکردم و در روشنی رعد و برق ناجوهای که همچون گنجشک های بی آشیانه خیس شده بودند را میدیدم.
پرستو های عاشق را که از بام درختان دست همدیگر را گرفته به آشیانه خود میرفتند.
اتاق تاریک بود جز من و میلاد همه هم اتاقی ها به خانه های خود رفته بودند و به دلیل رخصتی میان دو سمستر برق هارا قطع کرده بودند تا از مصرف اضافه بودجه دولت صرفه جویی شود.
صدای خُر و پُف میلاد از تخت کنار راستم بلند شد، چراغ موبایل ام را روشن کردم، با بالشت یکی به سرش زدم، چون طفلیکه در جنین مادرش باشد خودرا مچاله کرده به روجایی پناه برد.
در مورد موضوع سخنرانی ام فکر میکردم، یعنی پس از فراق چی میشود؟
پس از کدام فراق؟؟؟
فراق مادرم یا فرحت؟
کدام یکی دشوار تر بود؟
هردو!!!
سرنوشت که اینگونه مرا از مادرم زنده جدا کرده بود، دلم را در عزای جدایی معشوقش نشانده بود.
اگر از فراق هردو بگویم بهتر میشود، فراق بعضی مردهارا میسازد و پخته میکند، اما بعضی مردهای مانند کاکاخلیل را کینه دل و انتقام جو.
تاثیر دوری از معشوق بر همگان یکسان نیست،اما چی تاثیری بالای یک زن داشته میتواند؟
نمیدانم؛ در جای خوابم راست نشستم دستی به موهایم کشیدم، یعنی فرحت چی میکشد؟؟
خانمها به ویژه دختر خانمها که خیلی نازک دل استند، وای فرحت هیچ ندانستم تو چی خواهد کردی، فقط شرایط خودم را دیدم که نمیتوانست لایق تو باشد هیچ فکر نکردم که مرغ دلت را با چی زنجیری بستم.
اوف!!!!! خدا تازه با یادم آمد.
اما باید فرحت منتظرم مینشست، باید قبول نمیکرد با آرمان نامزد شود.
شب را به هزار بد بختی به صبح رساندم پوستر سخنرانی ام را به تمام دانشگاه تا دم دروازه خوابگاه دخترانه نصب کردم، حس و حال تدریس را نداشتم.
باخودم به جنگ بودم، با وجدانم، با قلبم...
اعصابم درست کار نمیکرد وقتی خودرا جای فرحت قرار میدادم تمام دروازه های امید به رویم بسته میشد، لحظه یی که پیشنهاد شهناز را رد کردم هزاران بار آن لحظه را نفرین میکردم.
بدون اینکه به تدریس بروم دوباره به خوابگاه رفتم میلاد هنوز خواب بود محصلین کم کم آمد آمد شان شروع شد و چیزی نمانده بود که رخصتی تمام شود.
زجری که درین چند ماه به فرحت داده بودم درین یک شب مرا مانند مرغ بسمل نیمه جان کرده بود، اطراف چشمانم حلقه سیاه شده بود وقتی خودرا در شیشه حمام برانداز کردم از چهره خود وحشت کردم.
فقط یکـروز بیشتر زمان نداشتم بخاطر آمادگی به سخنرانی به تمام درد که مغز استخوانهایم را میسوختاند، تصمیم گرفتم در هر شرایط که قرار داشتم باید زندگی کنم باید بخاطر رسیدن به هدف خود تلاش کنم، پشت آب رفته بیل گرفتن چی سود!!
شب در حال قدم زدن به روی فرش خاکی رنگ اتاق بودم و با خودم تمرین میکردم که چگونه حرف بزنم، حرکات دست و پا و حرکات چشمانم را تنظیم میکردم، از طالع نه چندان خوبم که برق دهلیز ما روشن بود.
میلاد که حوصله اش سر رفت از بس میان دو عرض اتاق قدم زدم باصدای شبیه فریاد گفت: مصطفی!!!!!!
تورا خدا بس است!!!
نابغه صاحب درست شد دیگر!!!
هیبت که در صدایش بود موضوع سخنرانی را فراموش کردم، گره که میان ابروهایم ایجاد شده بود و به اراده من نبود را بیشتر کرده گفتم: چی شده لالا هوش به سرت است؟؟ چرا اینگونه حرف میزنی؟؟
نزدیک آمد و مرا سمت پنجره برد، با آواز بلند گفت: ببین برادر جان چندین بار صدایت کردم نشنیدی ببین به چشمان خودت!!
چیز های که دیدم تمام بدنم را به لرزه انداخت، محصلین با هر وسیله که دست شان بود به سر همدیگر میکوبیدند، سنگ، چوب، چاقو و حتی سلاح.
چند بار دیگر شاهد مشاجره های لفظی شان بودیم اما اینبار واقعا قصد از بین بردن همدیگر را داشتند.
فریاد ها از هر سمت و سوی خوابگاه بلند شد، یکی به دیگرش کافر خطاب میکرد، با تمام قوت که داشتند فریاد میزندند دیگران را به جنگ تشویق میکردند.
با چشمان حیرت زده سوی میلاد دیدم خاطر جمع ایستاده و تماشا میکرد بی آنکه بترسد.
از بازویش گرفته گفتم: میلاد این ها چرا با هم جنگ میکنند؟
#قسمت بیست و چهارم
#نویسنده: سمیه "مصطفی"
سال۱۳۹۳
دامن سیاه شب برتن برهنه سما چون برقع پهن شد، گویا شب به تازگی ها معنی اسمش را دانسته بود، سیاه و بی هیچ ستاره بود.
نسیم ملایم از لای پنجره های پی. وی. سی. خوابگاه صورتم را نوازش میکرد، پرده گلدار سفید پنجره را تا نیم قد بلند کردم.
گوشه های آسمان با جرقه های رعد و برق پس از هر چند دقیقه روشن میشد که دوباره چادر سیاه شب آنرا میپوشاند.
دل آسمان گویا پر از کینه و خشم بود، که بهانه ای می جست برای خالی کردن اش، پس از چند رعد و برق قوی که حتی داخل خوابگاه را روشن کردو صدایش سکوت شب را میشکست، از جای خوابم تقریبا نیم خیز شدم که شروع کرد به باریدن، دوباره خودرا به بستر خوابم انداختم.
دانه های باران در هوای گرم خزان از دریچه باز به صورتم میزد، حس و حال بهار را در وجودم زنده کرد.
سهم خودرا در سکوت امشب ادا کرده بدون هیچ حرفی آسمان را نگاه میکردم و در روشنی رعد و برق ناجوهای که همچون گنجشک های بی آشیانه خیس شده بودند را میدیدم.
پرستو های عاشق را که از بام درختان دست همدیگر را گرفته به آشیانه خود میرفتند.
اتاق تاریک بود جز من و میلاد همه هم اتاقی ها به خانه های خود رفته بودند و به دلیل رخصتی میان دو سمستر برق هارا قطع کرده بودند تا از مصرف اضافه بودجه دولت صرفه جویی شود.
صدای خُر و پُف میلاد از تخت کنار راستم بلند شد، چراغ موبایل ام را روشن کردم، با بالشت یکی به سرش زدم، چون طفلیکه در جنین مادرش باشد خودرا مچاله کرده به روجایی پناه برد.
در مورد موضوع سخنرانی ام فکر میکردم، یعنی پس از فراق چی میشود؟
پس از کدام فراق؟؟؟
فراق مادرم یا فرحت؟
کدام یکی دشوار تر بود؟
هردو!!!
سرنوشت که اینگونه مرا از مادرم زنده جدا کرده بود، دلم را در عزای جدایی معشوقش نشانده بود.
اگر از فراق هردو بگویم بهتر میشود، فراق بعضی مردهارا میسازد و پخته میکند، اما بعضی مردهای مانند کاکاخلیل را کینه دل و انتقام جو.
تاثیر دوری از معشوق بر همگان یکسان نیست،اما چی تاثیری بالای یک زن داشته میتواند؟
نمیدانم؛ در جای خوابم راست نشستم دستی به موهایم کشیدم، یعنی فرحت چی میکشد؟؟
خانمها به ویژه دختر خانمها که خیلی نازک دل استند، وای فرحت هیچ ندانستم تو چی خواهد کردی، فقط شرایط خودم را دیدم که نمیتوانست لایق تو باشد هیچ فکر نکردم که مرغ دلت را با چی زنجیری بستم.
اوف!!!!! خدا تازه با یادم آمد.
اما باید فرحت منتظرم مینشست، باید قبول نمیکرد با آرمان نامزد شود.
شب را به هزار بد بختی به صبح رساندم پوستر سخنرانی ام را به تمام دانشگاه تا دم دروازه خوابگاه دخترانه نصب کردم، حس و حال تدریس را نداشتم.
باخودم به جنگ بودم، با وجدانم، با قلبم...
اعصابم درست کار نمیکرد وقتی خودرا جای فرحت قرار میدادم تمام دروازه های امید به رویم بسته میشد، لحظه یی که پیشنهاد شهناز را رد کردم هزاران بار آن لحظه را نفرین میکردم.
بدون اینکه به تدریس بروم دوباره به خوابگاه رفتم میلاد هنوز خواب بود محصلین کم کم آمد آمد شان شروع شد و چیزی نمانده بود که رخصتی تمام شود.
زجری که درین چند ماه به فرحت داده بودم درین یک شب مرا مانند مرغ بسمل نیمه جان کرده بود، اطراف چشمانم حلقه سیاه شده بود وقتی خودرا در شیشه حمام برانداز کردم از چهره خود وحشت کردم.
فقط یکـروز بیشتر زمان نداشتم بخاطر آمادگی به سخنرانی به تمام درد که مغز استخوانهایم را میسوختاند، تصمیم گرفتم در هر شرایط که قرار داشتم باید زندگی کنم باید بخاطر رسیدن به هدف خود تلاش کنم، پشت آب رفته بیل گرفتن چی سود!!
شب در حال قدم زدن به روی فرش خاکی رنگ اتاق بودم و با خودم تمرین میکردم که چگونه حرف بزنم، حرکات دست و پا و حرکات چشمانم را تنظیم میکردم، از طالع نه چندان خوبم که برق دهلیز ما روشن بود.
میلاد که حوصله اش سر رفت از بس میان دو عرض اتاق قدم زدم باصدای شبیه فریاد گفت: مصطفی!!!!!!
تورا خدا بس است!!!
نابغه صاحب درست شد دیگر!!!
هیبت که در صدایش بود موضوع سخنرانی را فراموش کردم، گره که میان ابروهایم ایجاد شده بود و به اراده من نبود را بیشتر کرده گفتم: چی شده لالا هوش به سرت است؟؟ چرا اینگونه حرف میزنی؟؟
نزدیک آمد و مرا سمت پنجره برد، با آواز بلند گفت: ببین برادر جان چندین بار صدایت کردم نشنیدی ببین به چشمان خودت!!
چیز های که دیدم تمام بدنم را به لرزه انداخت، محصلین با هر وسیله که دست شان بود به سر همدیگر میکوبیدند، سنگ، چوب، چاقو و حتی سلاح.
چند بار دیگر شاهد مشاجره های لفظی شان بودیم اما اینبار واقعا قصد از بین بردن همدیگر را داشتند.
فریاد ها از هر سمت و سوی خوابگاه بلند شد، یکی به دیگرش کافر خطاب میکرد، با تمام قوت که داشتند فریاد میزندند دیگران را به جنگ تشویق میکردند.
با چشمان حیرت زده سوی میلاد دیدم خاطر جمع ایستاده و تماشا میکرد بی آنکه بترسد.
از بازویش گرفته گفتم: میلاد این ها چرا با هم جنگ میکنند؟
#رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_چهارم
بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم، کسی صورتم را نوازش میکند.... آنقدر لذتبخش بود که لبخند عمیقی بر لب هایم نشست و مانند گربه، صورتم را به آن دست هایی که نوازش میکرد، مالیدم و با آن نوازش ها خوابم عمیقتر شد که از چهار اطراف غافل شده و به یک خواب بیدغدغه فرو رفتم...... با صدایی قهقهای چشمانم را گشودم که با پدرم رو برو شدم، سپس نگاهم را از پدرم گرفتم و به خود نگاه کردم که لباس سفید آغشته با خون به تن داشتم و پدرم با دیدنم قهقه میزند و پولی که در دست دارد، را میبوسد و آهسته آهسته صدای قهقهاش محو میشود...... با محو شدن صدای پدرم، وحشتزده از خواب پریدم...... دستم را روی سینهام گذاشتم، قلبم چنان تند تند میزد که یک لحظه ترسیدم از تپیدن آن! از سر و رویم عرق می بارید..... درحالی که نفس نفس میزدم، با خود گفتم: خدایا! این دیگر چه خوابی بود که من دیدم! نکند خوابم هم با آمدن پدرم ربط داشته باشد. خدایا! دوباره، سرنوشت چه خواب های برایم دیده، من که دیگر از این زندگی بریدم؛ دلم می خواهد فقط بخوابم که از عالم و آدم دور باشم. دوباره سرم روی بالشت گذاشته و در دریای افکارم غرق شدم، افکاری که من را میترساند...... با همان افکار مشوش بلند شدم و از پنجره نگاهی به بیرون کردم که آفتاب غروب کرده بود و هوا هم کم کم تاریک شده بود. نگاهم را از پنجره گرفته، به مادرم سوق دادم که آرام خوابیده بود. یک لحظه ترسیدم، مادرم آدمی نبود که اینقدر بخوابد، در بد ترین شرایط هم همیشه خود را قوی جلوه میداد. هراسان طرف مادرم رفتم و آهسته کنارش نشستم....... به صورت رنگپریده و کبود شدهاش نگاهی کردم؛ صورت همچو ماهش که امروز با آمدن پدرم به چنین روز افتاد. دستم را روی پیشانیاش گذاشتم. همین که دستم را روی پیشانیاش گذاشتم، وحشتزده گفتم: یاخدا!!! صورتش چنان داغ بود که گویا دستم را داخل کورهی آتش گذاشته باشم...... شتابزده بلند شدم و از اطاق برآمدم، چند لحظه بعد دوباره با یک ظرف آب و دستمال داخل اطاق شدم. آنقدر با عجله آمدم که حتی به سوال مریم و زهرا هم جواب ندادم که گفت: چه شده؟ چرا میدوی؟ دستمال را در آب خیس کردم و به پیشانی مادرم گذاشتم و در دل هزار بار پدرم را لعنت کردم! خدایا! چرا ما یک روز هم از دست این مرد آرامش نداریم؟ به این هم باید مرد گفت؟! قطره اشکی از چشمانم روی گونه هایم لغزید که با دستم آن را گرفتم....... مریم و زهرا هم هرسان به دنبالم داخل اطاق آمدند که با دیدن مادرم هر دو کنار دروازه روی دو زانو نشستند و شروع کردند به گریه کردن. چند لحظه بعد هم حلیمه با مجیب داخل آمد و با آن نگاه ترسیدهاش آهسته آمد و کنار من نشست..... با شنیدن هق هق زهرا با عصبانیت گفتم: بس کن زهرا! با گریهی تو مادر خوب میشود که نشستی و گریه داری؟ ببین با گریهات مجیب هم ترسیده...... با حرف من ساکت شد، فقط سکسکهاش سکوت اطاق را میشکست....... چند بار دستمال روی پیشانی مادرم را تبدیل کردم که کمی از تباش کاسته شد. خدایا! شکرت، بلاخره تبش پایین آمد....... روز های پی هم میگذشت و من خستهتر از گذشته شده بودم. تقریبا سیزده روز از آمدن پدرم گذشته اما تا به حال دلیل آمدنش را نفهمیدم. هرچند مادرم می داند، هر چه پرسیدم اما دریغ از یک پاسخ درست، همیشه یک حرفی میزد و سر و حرف را عوض میکرد. و در این بین متوجه تغییرات عجیبی در پدرم شدهام آن هم این است که پدرم کمی نرمتر شده و با همگی ما با محبت رفتار میکند. آنقدر مهربان شده که حلیمه نه ساله از خوشی زیاد هر روز با شوق و ذوق، صبحانه پدرم را یه اطاقش میبرد و با خوشحالی میآید و صبحانهاش را میخورد. وقتی هم میپرسیم چه شده کبکت خروس میخواند. آن هم با یک لبخند زیبا میگوید: پدرم پیشانیام را بوسید. خدایا! ببین پدرم ما را در چه حسرتی گذاشته که حال یک کودک با یک بوسهاش چنین در آسمان ها محو میشود و من از روزی که پدرم آمده دلشوره بدی دارم، هرقدر کوشش کردم که آن را از بین ببرم اما هیچ کاری از دستم بر نمیآید، حتی با این رفتار مهربانگونهی این روز های پدرم، فکر می کنم پشت این مهربانی ها هدف پلیدی در ذهن دارد که خداوند خودش آن را بخیر بگذراند.....
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_چهارم
بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم، کسی صورتم را نوازش میکند.... آنقدر لذتبخش بود که لبخند عمیقی بر لب هایم نشست و مانند گربه، صورتم را به آن دست هایی که نوازش میکرد، مالیدم و با آن نوازش ها خوابم عمیقتر شد که از چهار اطراف غافل شده و به یک خواب بیدغدغه فرو رفتم...... با صدایی قهقهای چشمانم را گشودم که با پدرم رو برو شدم، سپس نگاهم را از پدرم گرفتم و به خود نگاه کردم که لباس سفید آغشته با خون به تن داشتم و پدرم با دیدنم قهقه میزند و پولی که در دست دارد، را میبوسد و آهسته آهسته صدای قهقهاش محو میشود...... با محو شدن صدای پدرم، وحشتزده از خواب پریدم...... دستم را روی سینهام گذاشتم، قلبم چنان تند تند میزد که یک لحظه ترسیدم از تپیدن آن! از سر و رویم عرق می بارید..... درحالی که نفس نفس میزدم، با خود گفتم: خدایا! این دیگر چه خوابی بود که من دیدم! نکند خوابم هم با آمدن پدرم ربط داشته باشد. خدایا! دوباره، سرنوشت چه خواب های برایم دیده، من که دیگر از این زندگی بریدم؛ دلم می خواهد فقط بخوابم که از عالم و آدم دور باشم. دوباره سرم روی بالشت گذاشته و در دریای افکارم غرق شدم، افکاری که من را میترساند...... با همان افکار مشوش بلند شدم و از پنجره نگاهی به بیرون کردم که آفتاب غروب کرده بود و هوا هم کم کم تاریک شده بود. نگاهم را از پنجره گرفته، به مادرم سوق دادم که آرام خوابیده بود. یک لحظه ترسیدم، مادرم آدمی نبود که اینقدر بخوابد، در بد ترین شرایط هم همیشه خود را قوی جلوه میداد. هراسان طرف مادرم رفتم و آهسته کنارش نشستم....... به صورت رنگپریده و کبود شدهاش نگاهی کردم؛ صورت همچو ماهش که امروز با آمدن پدرم به چنین روز افتاد. دستم را روی پیشانیاش گذاشتم. همین که دستم را روی پیشانیاش گذاشتم، وحشتزده گفتم: یاخدا!!! صورتش چنان داغ بود که گویا دستم را داخل کورهی آتش گذاشته باشم...... شتابزده بلند شدم و از اطاق برآمدم، چند لحظه بعد دوباره با یک ظرف آب و دستمال داخل اطاق شدم. آنقدر با عجله آمدم که حتی به سوال مریم و زهرا هم جواب ندادم که گفت: چه شده؟ چرا میدوی؟ دستمال را در آب خیس کردم و به پیشانی مادرم گذاشتم و در دل هزار بار پدرم را لعنت کردم! خدایا! چرا ما یک روز هم از دست این مرد آرامش نداریم؟ به این هم باید مرد گفت؟! قطره اشکی از چشمانم روی گونه هایم لغزید که با دستم آن را گرفتم....... مریم و زهرا هم هرسان به دنبالم داخل اطاق آمدند که با دیدن مادرم هر دو کنار دروازه روی دو زانو نشستند و شروع کردند به گریه کردن. چند لحظه بعد هم حلیمه با مجیب داخل آمد و با آن نگاه ترسیدهاش آهسته آمد و کنار من نشست..... با شنیدن هق هق زهرا با عصبانیت گفتم: بس کن زهرا! با گریهی تو مادر خوب میشود که نشستی و گریه داری؟ ببین با گریهات مجیب هم ترسیده...... با حرف من ساکت شد، فقط سکسکهاش سکوت اطاق را میشکست....... چند بار دستمال روی پیشانی مادرم را تبدیل کردم که کمی از تباش کاسته شد. خدایا! شکرت، بلاخره تبش پایین آمد....... روز های پی هم میگذشت و من خستهتر از گذشته شده بودم. تقریبا سیزده روز از آمدن پدرم گذشته اما تا به حال دلیل آمدنش را نفهمیدم. هرچند مادرم می داند، هر چه پرسیدم اما دریغ از یک پاسخ درست، همیشه یک حرفی میزد و سر و حرف را عوض میکرد. و در این بین متوجه تغییرات عجیبی در پدرم شدهام آن هم این است که پدرم کمی نرمتر شده و با همگی ما با محبت رفتار میکند. آنقدر مهربان شده که حلیمه نه ساله از خوشی زیاد هر روز با شوق و ذوق، صبحانه پدرم را یه اطاقش میبرد و با خوشحالی میآید و صبحانهاش را میخورد. وقتی هم میپرسیم چه شده کبکت خروس میخواند. آن هم با یک لبخند زیبا میگوید: پدرم پیشانیام را بوسید. خدایا! ببین پدرم ما را در چه حسرتی گذاشته که حال یک کودک با یک بوسهاش چنین در آسمان ها محو میشود و من از روزی که پدرم آمده دلشوره بدی دارم، هرقدر کوشش کردم که آن را از بین ببرم اما هیچ کاری از دستم بر نمیآید، حتی با این رفتار مهربانگونهی این روز های پدرم، فکر می کنم پشت این مهربانی ها هدف پلیدی در ذهن دارد که خداوند خودش آن را بخیر بگذراند.....
#رمان_اوقیانوس_عشق
#جلد_دوم_رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_چهارم
با حرف هایی که نسرین خانم به زبان میآورد، از خجالت و حقارت دلم می خواست زمین دهن باز کند و من زیر زمین بروم، از یک سو دلم گواه بد میداد هیچ به این خواستگاری حس خوبی نداشتم! شک مثل موریانه ذهن پراگندهام را میخورد که چرا یک خانواده با آن همه دک و پزی که دارد، به خواستگاری من بیاید؟ منی که یک فراری و بیکس و کارِ بیش نیستم! هر قدر کوشش میکردم که افکار منفی را از ذهنم دور کنم اما نمیشد، شاید بخاطر این باشد که آنها را درست نمیشناسم، تنها فرزانه خانم را میشناسم اما هر چه باشد باز هم حس بدی دارم که حتما این حس بد زایده ذهنم پراگندهام است! نمیدانم چرا نسرین خانم اینقدر مصر است به این کار که حتما من را به شوهر بدهد؟ البته خوب محق است! مسولیت یک دختری که هیچ نسبتی با او ندارد و از خانه و کاشانهاش فرار کرده، سخت است و شاید هم میخواهد با سر و سامان گرفتن زندگی من یک کار خیر انجام دهد.... کلافه بلند شدم و گفتم: با اجازه من بروم نفس را سر جایش بخوابانم! نسرین خانم حرفی نزد اما خاله فیروزه گفت: برو دخترم، امروز عصر زیادی بازی کرد حتما از خستگی زیاد خوابش برده. سری تکان دادم و بدون نگاه کردن به آنها نفس سنگین را در آغوش گرفته از سالون خارج شدم سپس داخل اطاقم شدم.... با گذاشتن نفس روی دوشک، خودم هم کنارش نشستم که با دیدن پارچ آب خالی، پوفی کردم و بلند شدم تا از پایین آب بیاورم چون نفس عادت داشت که نصف شبی بیدار شود و آب بنوشد.... همین که خواستم راه آشپزخانه را پیش بگیرم، صدای خاله فیروزه میخکوبم کرد! آهسته نزدیک دروازه شدم که دوباره صدایش بلند شد و گفت: نسرین جان تو که فعلا به آنها اجازه ندادی به خواستگاری بیایند؟ نسرین خانم را نمیدیدم اما صدایش را شنیدم که گفت: چرا گفتم که فردا شب بیایند! مگر چه شده؟ خوب نرگس هم یک روز ازدواج میکند. حالا که خواستگار دارد آن هم از یک خانواده خوب و پولدار، چرا نباید ازدواج کند؟ این یک موقعیت عالی است که نرگس باید از آن استفاده کند چون نفس مِنبعد به یک پدر نیاز دارد و تا امروز هم که سراغ پدر خود را نگرفته جای شکرش باقیست اما اگر روزی سراغ پدرش را بگیرد، نرگس چه جواب میخواهد به آن طفل معصوم بدهد؟ او نباید خودخواهانه تصمیم بگیرد، باید به فکر آیندهی نفس هم باشد و من میخواهم هر دوی اینها خوشبخت شوند... چند لحظه سکوت کرد که خاله فیروزه گفت: راستش نمیدانم از یک طرف حق با تو است اما پسر فرزانه خانم سیوهفت سالش است و یک دختر هشت و نه ساله هم دارد، نرگس هنوز خیلی جوان است تازه چند وقت پیش بیستوپنج سالش شد و یک دختر ساده و روستایی آفتاب و مهتاب ندیده است، چطور میتواند یک زندگی مشترک را پیش ببرد؟ بعد آهی کشید و گفت: نمیدانم هر چه خیر باشد خداوند همان را مقابلش قرار دهد....
@RomanVaBio
#جلد_دوم_رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_چهارم
با حرف هایی که نسرین خانم به زبان میآورد، از خجالت و حقارت دلم می خواست زمین دهن باز کند و من زیر زمین بروم، از یک سو دلم گواه بد میداد هیچ به این خواستگاری حس خوبی نداشتم! شک مثل موریانه ذهن پراگندهام را میخورد که چرا یک خانواده با آن همه دک و پزی که دارد، به خواستگاری من بیاید؟ منی که یک فراری و بیکس و کارِ بیش نیستم! هر قدر کوشش میکردم که افکار منفی را از ذهنم دور کنم اما نمیشد، شاید بخاطر این باشد که آنها را درست نمیشناسم، تنها فرزانه خانم را میشناسم اما هر چه باشد باز هم حس بدی دارم که حتما این حس بد زایده ذهنم پراگندهام است! نمیدانم چرا نسرین خانم اینقدر مصر است به این کار که حتما من را به شوهر بدهد؟ البته خوب محق است! مسولیت یک دختری که هیچ نسبتی با او ندارد و از خانه و کاشانهاش فرار کرده، سخت است و شاید هم میخواهد با سر و سامان گرفتن زندگی من یک کار خیر انجام دهد.... کلافه بلند شدم و گفتم: با اجازه من بروم نفس را سر جایش بخوابانم! نسرین خانم حرفی نزد اما خاله فیروزه گفت: برو دخترم، امروز عصر زیادی بازی کرد حتما از خستگی زیاد خوابش برده. سری تکان دادم و بدون نگاه کردن به آنها نفس سنگین را در آغوش گرفته از سالون خارج شدم سپس داخل اطاقم شدم.... با گذاشتن نفس روی دوشک، خودم هم کنارش نشستم که با دیدن پارچ آب خالی، پوفی کردم و بلند شدم تا از پایین آب بیاورم چون نفس عادت داشت که نصف شبی بیدار شود و آب بنوشد.... همین که خواستم راه آشپزخانه را پیش بگیرم، صدای خاله فیروزه میخکوبم کرد! آهسته نزدیک دروازه شدم که دوباره صدایش بلند شد و گفت: نسرین جان تو که فعلا به آنها اجازه ندادی به خواستگاری بیایند؟ نسرین خانم را نمیدیدم اما صدایش را شنیدم که گفت: چرا گفتم که فردا شب بیایند! مگر چه شده؟ خوب نرگس هم یک روز ازدواج میکند. حالا که خواستگار دارد آن هم از یک خانواده خوب و پولدار، چرا نباید ازدواج کند؟ این یک موقعیت عالی است که نرگس باید از آن استفاده کند چون نفس مِنبعد به یک پدر نیاز دارد و تا امروز هم که سراغ پدر خود را نگرفته جای شکرش باقیست اما اگر روزی سراغ پدرش را بگیرد، نرگس چه جواب میخواهد به آن طفل معصوم بدهد؟ او نباید خودخواهانه تصمیم بگیرد، باید به فکر آیندهی نفس هم باشد و من میخواهم هر دوی اینها خوشبخت شوند... چند لحظه سکوت کرد که خاله فیروزه گفت: راستش نمیدانم از یک طرف حق با تو است اما پسر فرزانه خانم سیوهفت سالش است و یک دختر هشت و نه ساله هم دارد، نرگس هنوز خیلی جوان است تازه چند وقت پیش بیستوپنج سالش شد و یک دختر ساده و روستایی آفتاب و مهتاب ندیده است، چطور میتواند یک زندگی مشترک را پیش ببرد؟ بعد آهی کشید و گفت: نمیدانم هر چه خیر باشد خداوند همان را مقابلش قرار دهد....
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
با این سوالم تازه متوجه شد چی گفته، خودش را جمع و جور کرده صاف نشست و طفره رفت:« یعنی گفتم باید یک شیرینی بخورم اگر نه اوضاع معده ام با این غذای تند بد خواهد شد!» با این حرفش سر آتش شوقم آب سرد ریخت. حرصم گرفت و دلم میشد با قاب پیش رویم به فرقش بزنم. اخم…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_چهارم
چه روز قشنگی بود. بعد نماز صبح نخوابیدم. البته جهان همچنان..!
یک عالم کار کردم. نصف دیگر لباس هایم را کنار لباس های جهان در الماری جا کردم. حتی نزدیک بودن لباس هایم به لباس هایش هم برایم حس آرامش میداد. وسایل آرایشی ام را روی میز چیدم. جهان با من در پاک کردن خانه کمک کرد. شیشه های پنجره را صافی زدم. موبل ها را، سالون، حتی اتاق کار جهان را به کمکش پاک کردم. تا اینکه ساعت ده صبح از خسته گی روی موبل سالون ولو شدم. با این که موهایم را با چادر مثلثی پوشانده بودم باز هم مقدارش روی صورتم ریخته بود. چند نفس عمیقی گرفتم. جهان از اتاقش آماده شده بیرون شد. حمام گرفته و بر خلاف لباس رسمی هر روزش که دریشی بود اینبار پتلون مخملی سیاه رنگ با یخن قاق چهار خانه سبز و قهوه ای رنگ که حس میکردم دل من لای هر خانه آن گیر کرده با آن جمپر جیر قهوه یی به تن کرده بود. عطر خوش وجودش به مشامم میرسید و بسان گل میشگفتم. تا چشمش به من افتاد مقابلم ایستاد و دلسوزانه گفت: « مادر به این حال نبیندت، اینقدر خسته شدی؟»
با لبخند که خسته گی ام در آن هویدا بود جواب دادم:« مادرم نمیبیند.تو که میبینی!»
+:« خوب چه کار کنم خسته گی ات دور شود ، امر کنین!»
خنده ام گرفت و با شوخی گفتم:« مادرم را بیاور!»
میدانستم این کار امکان ندارد او دو شب قبل گفته بود به عروسی پسر کاکای جهان آمده نمی تواند هر چند من اصرار کردم.
جهان لبخندی زد و گفت:« کوششم را میکنم، حالا با اجازه تان من رفتم خدا نگهدار!»
-:« خدا نگهدارت!
کاش منم میتوانستم به استقبال شان بروم. میدانی هنوز غذا نپختم اگر بروم تا برگشتنم ناوقت میشود!»
جهان همانطوری که از سالون خارج میشد گفت:« اگر خانه را دیده بودند منم نمی رفتم با تو کمک میکردم. وناراحت نباش مادرم میداند کار داشتی. اخر که همین جا میایند!» و رفت.
.......
برای یک سفره ای مهمانی فوق العاده غذا پختم. همه آن غذا هایی که در یک سفره ای افغانی باید باشد جز آشک و بولانی که وقت کافی برای پختش نداشتم. سوپ دلخواه کاکا طاهر، قابلی، کوفته، مرغ، سبزی، بادنجان سیاه، چپس، فرنی، بریانی برای جهان که اگر سه وعده هم می خورد سیر نمی شد. پیتزا هم برای فریده که خارج از لست غذا های افغانی در سفره اضافه کردم. البته زحمت خورد کردن و آماده کردن موادش را شب کشیده بودم. با این همه یادم رفت دَر اتاق خودم را ببندم.
ساعت دوازده ظهر بود که از حمام بیرون شدم. پنجابی سرخ رنگم را که اتو کشیده بودم، پوشیدم. آرایش ظریفی کردم. همانقدر که خاله ام قهر نشود چرا با صورت شسته در خانه مینیشنم. او هربار میگفت:« دختر باید اول به سر و وضع خودش برسد!»
ساعت دوازده و چهل آنها به خانه رسیدند. هیاهوی صدای فریده، خنده های خاله ام و به گوشم رسید. کاکا طاهر باز بی سر و صدا داخل خانه شده بود. با عجله به سمت شان رفتم اول خاله ام داخل سالون شد و مرا سخت در آغوش گرفت. چند بار صورتم را بوسید و قربان و صدقه ام رفت. یکباره بهتم زد. از دلتنگی با دیدن مادرم که کنار جهان ایستاده بود اشک در چشمانم حلقه زد. بعد از جدا شدن از آغوش خاله ام با عجله به سمتش رفتم و خودم را در آغوشش قایم کردم. حتی اگر قهر هم بودم او مادرم بود. دلم برایش تنگ شده بود. از اشک های من گریه مادرم هم بیرون زد. از عقب شانه مادرم نگاهی به جهان کردم. چشمکی به من زد.به این معنی که مادرت را آوردم. کار او بود. پنهان از من مادرم را قانع کرده بود بیاید تا دلتنگی من رفع شود. با چشمک اش خنده ام گرفت با گریه ام مخلوط شد. از آغوش مادرم جدا شدم و اشک هایم را پاک کردم او صورتم را بوسید و گفت:« گریه به خاطر چه دیوانه!، دق کردی بیا مزار!»
من که دوباره بغضم گرفته بود گفتم:« آخر دلم برای تان تنگ شده بود!»
خاله ام با کنایه و شوخی گفت:« در گذشته عروس خانه مادرش پایوازی میامد حالا ما مادرش را به خانه اش پایوازی آوردیم..جهان بیبینم نکند تو دل نمی کندی و نمیگذاشتی دختر بیاید و خودت را بی گناه جلوه میدادی!»
همه خندیدند و جهان معترض گفت:« نه مادر به خدا اگر من گناهی داشته باشم. خودش نیامد!، لیا تویک چیزی بگو!»
من همانطوری که دست های کاکا طاهر را می بوسیدم و برایش خوش آمد میگفتم ساکت مانده چیزی در جواب جهان نگفتم. راست میگفت چند باری که او خواست مرا مزار ببرد خودم نخواستم. اصلا نمی خواستم آنجا برگردم همه بابت قهر بودن با مادرم هم بابت آن خاطرات تلخ..
خاله ام باز به جای من جواب داده گفت:« چی بگوید دختر!
اگر خودش هم نخواست حتما بخاطر تو بود که اینجا تنها نمانی!»
جهان شانه هایش را پایین انداخت و گفت:« تسلیمم مادر!، هر چه تو بگویی!! » و خندید. از اینکه من پاسخی به سوالش ندادم هم قهر نشد. حد اقل در چهره اش این چنین چیزی هویدا نبود.
نوبت من وفریده بود.
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_چهارم
چه روز قشنگی بود. بعد نماز صبح نخوابیدم. البته جهان همچنان..!
یک عالم کار کردم. نصف دیگر لباس هایم را کنار لباس های جهان در الماری جا کردم. حتی نزدیک بودن لباس هایم به لباس هایش هم برایم حس آرامش میداد. وسایل آرایشی ام را روی میز چیدم. جهان با من در پاک کردن خانه کمک کرد. شیشه های پنجره را صافی زدم. موبل ها را، سالون، حتی اتاق کار جهان را به کمکش پاک کردم. تا اینکه ساعت ده صبح از خسته گی روی موبل سالون ولو شدم. با این که موهایم را با چادر مثلثی پوشانده بودم باز هم مقدارش روی صورتم ریخته بود. چند نفس عمیقی گرفتم. جهان از اتاقش آماده شده بیرون شد. حمام گرفته و بر خلاف لباس رسمی هر روزش که دریشی بود اینبار پتلون مخملی سیاه رنگ با یخن قاق چهار خانه سبز و قهوه ای رنگ که حس میکردم دل من لای هر خانه آن گیر کرده با آن جمپر جیر قهوه یی به تن کرده بود. عطر خوش وجودش به مشامم میرسید و بسان گل میشگفتم. تا چشمش به من افتاد مقابلم ایستاد و دلسوزانه گفت: « مادر به این حال نبیندت، اینقدر خسته شدی؟»
با لبخند که خسته گی ام در آن هویدا بود جواب دادم:« مادرم نمیبیند.تو که میبینی!»
+:« خوب چه کار کنم خسته گی ات دور شود ، امر کنین!»
خنده ام گرفت و با شوخی گفتم:« مادرم را بیاور!»
میدانستم این کار امکان ندارد او دو شب قبل گفته بود به عروسی پسر کاکای جهان آمده نمی تواند هر چند من اصرار کردم.
جهان لبخندی زد و گفت:« کوششم را میکنم، حالا با اجازه تان من رفتم خدا نگهدار!»
-:« خدا نگهدارت!
کاش منم میتوانستم به استقبال شان بروم. میدانی هنوز غذا نپختم اگر بروم تا برگشتنم ناوقت میشود!»
جهان همانطوری که از سالون خارج میشد گفت:« اگر خانه را دیده بودند منم نمی رفتم با تو کمک میکردم. وناراحت نباش مادرم میداند کار داشتی. اخر که همین جا میایند!» و رفت.
.......
برای یک سفره ای مهمانی فوق العاده غذا پختم. همه آن غذا هایی که در یک سفره ای افغانی باید باشد جز آشک و بولانی که وقت کافی برای پختش نداشتم. سوپ دلخواه کاکا طاهر، قابلی، کوفته، مرغ، سبزی، بادنجان سیاه، چپس، فرنی، بریانی برای جهان که اگر سه وعده هم می خورد سیر نمی شد. پیتزا هم برای فریده که خارج از لست غذا های افغانی در سفره اضافه کردم. البته زحمت خورد کردن و آماده کردن موادش را شب کشیده بودم. با این همه یادم رفت دَر اتاق خودم را ببندم.
ساعت دوازده ظهر بود که از حمام بیرون شدم. پنجابی سرخ رنگم را که اتو کشیده بودم، پوشیدم. آرایش ظریفی کردم. همانقدر که خاله ام قهر نشود چرا با صورت شسته در خانه مینیشنم. او هربار میگفت:« دختر باید اول به سر و وضع خودش برسد!»
ساعت دوازده و چهل آنها به خانه رسیدند. هیاهوی صدای فریده، خنده های خاله ام و به گوشم رسید. کاکا طاهر باز بی سر و صدا داخل خانه شده بود. با عجله به سمت شان رفتم اول خاله ام داخل سالون شد و مرا سخت در آغوش گرفت. چند بار صورتم را بوسید و قربان و صدقه ام رفت. یکباره بهتم زد. از دلتنگی با دیدن مادرم که کنار جهان ایستاده بود اشک در چشمانم حلقه زد. بعد از جدا شدن از آغوش خاله ام با عجله به سمتش رفتم و خودم را در آغوشش قایم کردم. حتی اگر قهر هم بودم او مادرم بود. دلم برایش تنگ شده بود. از اشک های من گریه مادرم هم بیرون زد. از عقب شانه مادرم نگاهی به جهان کردم. چشمکی به من زد.به این معنی که مادرت را آوردم. کار او بود. پنهان از من مادرم را قانع کرده بود بیاید تا دلتنگی من رفع شود. با چشمک اش خنده ام گرفت با گریه ام مخلوط شد. از آغوش مادرم جدا شدم و اشک هایم را پاک کردم او صورتم را بوسید و گفت:« گریه به خاطر چه دیوانه!، دق کردی بیا مزار!»
من که دوباره بغضم گرفته بود گفتم:« آخر دلم برای تان تنگ شده بود!»
خاله ام با کنایه و شوخی گفت:« در گذشته عروس خانه مادرش پایوازی میامد حالا ما مادرش را به خانه اش پایوازی آوردیم..جهان بیبینم نکند تو دل نمی کندی و نمیگذاشتی دختر بیاید و خودت را بی گناه جلوه میدادی!»
همه خندیدند و جهان معترض گفت:« نه مادر به خدا اگر من گناهی داشته باشم. خودش نیامد!، لیا تویک چیزی بگو!»
من همانطوری که دست های کاکا طاهر را می بوسیدم و برایش خوش آمد میگفتم ساکت مانده چیزی در جواب جهان نگفتم. راست میگفت چند باری که او خواست مرا مزار ببرد خودم نخواستم. اصلا نمی خواستم آنجا برگردم همه بابت قهر بودن با مادرم هم بابت آن خاطرات تلخ..
خاله ام باز به جای من جواب داده گفت:« چی بگوید دختر!
اگر خودش هم نخواست حتما بخاطر تو بود که اینجا تنها نمانی!»
جهان شانه هایش را پایین انداخت و گفت:« تسلیمم مادر!، هر چه تو بگویی!! » و خندید. از اینکه من پاسخی به سوالش ندادم هم قهر نشد. حد اقل در چهره اش این چنین چیزی هویدا نبود.
نوبت من وفریده بود.