【رمان و بیو♡】
#رمان_غم📚 #قسمت_بیست_و_ششم #سونیتا_احمدی حمیرا: انتخاب عالی دیشتی ولی او خیلی عاشق از چهار دو برا دارد😉 من: حال که عاشق منه😎 حمیرا: بوننه ایشته بخو مینازه شاهدخت معصومه: راستی ایشته شد آشنایی شما من: شد دگه چقدر سوال میکنین شماها😠 هر سه با یک صدا: نه…
#رمان_غم📚
#قسمت_بیست_و_هفتم
#سونیتا_احمدی
مجتبی: بووووووننه ادامه بده خانم خانما
اما من چپ کردم چیزی به گفتن نداشتم
پدر مجتبی: بریم خونه که بده
رفتیم خونه همه عصبانی بودن مادر چشم قره میرفتن و خاله به حمیرا گفتن زود بره به سرو کله خو برسه خدا را شکر نامزدیو هنوز نیامده بود
مجتبی: چری پیش او آدم مر به دو پول کردی؟😠😠😠
چنان چیغ زد که یک متر به هوا قیل شدم
اما خود را از دسته ندادم
و گفتم: تو اصلا آدم گیری سر تو نمیشه مجتبی. حیف آنقدر مصرفی که سر درس و تعلیم تو شده. عوض تشکری تو بود گناهکاری بچه مردم که از ناموس تو این وقت شب محافظت کرد😠
نفس نفس میزدم اما مهم نبود که دگرا درباره ما چی فکر میکنن
مجتبی: چری تو اینقدر از او جانبداری میکنی؟😏
مشکوکانه طرف من سیل میکرد که گفتم: من همیشه طرفدار حق و حقیقتم خودخواه بی همه چی مثل تو نیوم
قدری عصبانی شده بود که زمین و زمان یادش رفته بود هوش من طرف مادر من رفت که یکبار سیلی محکمی بروی من فرود آمد
افتادم . سر من گیچ رفت همه جا تار شد جلو چشما من
متوجه شدم که خون دماغ شدم
نای ایستاد شدن ندیشتوم مجتبی تازه بهوش آمده بود و گفت: محبوبه جانم معذرت میخواهم
خواست از شانه من بگیرد که معصومه خود را به من رسوند
از شانه من گرفت و مر پیش چاه برد
از چا آب کشید و داد رو خو بشورم همه با دهن وا نظاره گر ما بودن
محض اینکه حالم خوب شد ایستاد شدم و با قدم های تیز طرف مجتبی دویده و گفتم: بی غیرت
خواستم ادامه بدم که
پدر و قدوس برادر من از را رسیدن بی خبر از همه چی و انا را برادر مجتبی به اتاق رهنمایی کرد
مجتبی هم عصبانی بود هم عذاب وجدان داشت رفت اتاق
نامزد حمیرا رسید و خاله جان زود اور به اتاق روان کردن
سر تخت شیشته بودم وشروع به گریه کردم
مادرم آمده کنار من شیشتن
مادر: چری ایته دیر کردین؟
نگفتین که همه بتشویش میشیم؟
چری خودی مجتبی ایته گپ زدی؟ اخه او نامزد تونه
ناراحت شدم ازینکه مادر من هیچوقت درکم نکردن ناخود آگاه صدا من بالا رفت: من نامزد او تیر تیر دونه خوهر شما نیوم فهمیده شد دوباره نشنوم مادر
مادر: او عصبانی شد که تور به چپات زد من کم از دست پیر تو لت خوردم . باز کدام زن به نامزد خو گفته بیغیرت که تو گفتی. او مرد است سوختکی میشه
من: خوب کردم
مادر: خیلی شمشیری شدی😠
جوابی ندادم
مادر: از امروز به بابا خو چیزی نمیگی
من: میگم
مادر و دختر جر و بحث میکردیم که خاله جان آمدن
@RomanVaBio
#قسمت_بیست_و_هفتم
#سونیتا_احمدی
مجتبی: بووووووننه ادامه بده خانم خانما
اما من چپ کردم چیزی به گفتن نداشتم
پدر مجتبی: بریم خونه که بده
رفتیم خونه همه عصبانی بودن مادر چشم قره میرفتن و خاله به حمیرا گفتن زود بره به سرو کله خو برسه خدا را شکر نامزدیو هنوز نیامده بود
مجتبی: چری پیش او آدم مر به دو پول کردی؟😠😠😠
چنان چیغ زد که یک متر به هوا قیل شدم
اما خود را از دسته ندادم
و گفتم: تو اصلا آدم گیری سر تو نمیشه مجتبی. حیف آنقدر مصرفی که سر درس و تعلیم تو شده. عوض تشکری تو بود گناهکاری بچه مردم که از ناموس تو این وقت شب محافظت کرد😠
نفس نفس میزدم اما مهم نبود که دگرا درباره ما چی فکر میکنن
مجتبی: چری تو اینقدر از او جانبداری میکنی؟😏
مشکوکانه طرف من سیل میکرد که گفتم: من همیشه طرفدار حق و حقیقتم خودخواه بی همه چی مثل تو نیوم
قدری عصبانی شده بود که زمین و زمان یادش رفته بود هوش من طرف مادر من رفت که یکبار سیلی محکمی بروی من فرود آمد
افتادم . سر من گیچ رفت همه جا تار شد جلو چشما من
متوجه شدم که خون دماغ شدم
نای ایستاد شدن ندیشتوم مجتبی تازه بهوش آمده بود و گفت: محبوبه جانم معذرت میخواهم
خواست از شانه من بگیرد که معصومه خود را به من رسوند
از شانه من گرفت و مر پیش چاه برد
از چا آب کشید و داد رو خو بشورم همه با دهن وا نظاره گر ما بودن
محض اینکه حالم خوب شد ایستاد شدم و با قدم های تیز طرف مجتبی دویده و گفتم: بی غیرت
خواستم ادامه بدم که
پدر و قدوس برادر من از را رسیدن بی خبر از همه چی و انا را برادر مجتبی به اتاق رهنمایی کرد
مجتبی هم عصبانی بود هم عذاب وجدان داشت رفت اتاق
نامزد حمیرا رسید و خاله جان زود اور به اتاق روان کردن
سر تخت شیشته بودم وشروع به گریه کردم
مادرم آمده کنار من شیشتن
مادر: چری ایته دیر کردین؟
نگفتین که همه بتشویش میشیم؟
چری خودی مجتبی ایته گپ زدی؟ اخه او نامزد تونه
ناراحت شدم ازینکه مادر من هیچوقت درکم نکردن ناخود آگاه صدا من بالا رفت: من نامزد او تیر تیر دونه خوهر شما نیوم فهمیده شد دوباره نشنوم مادر
مادر: او عصبانی شد که تور به چپات زد من کم از دست پیر تو لت خوردم . باز کدام زن به نامزد خو گفته بیغیرت که تو گفتی. او مرد است سوختکی میشه
من: خوب کردم
مادر: خیلی شمشیری شدی😠
جوابی ندادم
مادر: از امروز به بابا خو چیزی نمیگی
من: میگم
مادر و دختر جر و بحث میکردیم که خاله جان آمدن
@RomanVaBio
روزنه امید
#قسمت بیست و هفتم
#نویسنده: سمیه "مصطفی"
★★میلاد★★
هر چند کوشیدم مانع مصطفی شوم لیکن کو گوش شنوا!!
بلاخره مجبور شدم با گلدان که سر الماری بود به فرقش کوبیدم، از بازو هایش گرفته به سر تخت خواب انداختم، گیلاس آب را به دهنش نزدیک کردم چند جرعه که نوشید کمی به حال آمد، با مشت محکم به صورتم زد، بدون اینکه از خودم دفاع کنم دستش را به دستم گرفتم: برادر خوبم بخاطر خوبی خودت نگذاشتم که بروی.
چگونه میگذاشتم در حضورم خودرا به آتش بیاندازی؟؟
تو فقط یک نفر استی و آنها یک لشکر!!! میفهمی چی میگویم؟؟
اگر به دست شان می افتیدی یک لقمه خام ات میکردند، چرا نمی خواهی درک کنی؟
با عصبانیت فریاد زد: بمن دلسوزی نکن!!!!!
از کسانی که دلشان برایم بسوزد نفرت دارم!!!!
تاحال اینگونه توهین نشدی که بدانی چی درد دارد.
فهمیدی!!!!
با آرامی گفتم: مصطفی جان کوشش کن درک کنی این جنگ مذهبی است نه قومی! اینجا کسی نمیداند قوم هزاره سنی هم دارد، اینجا هزاره یعنی شیعه.!!!
دیدم کمی آرام شد، به حرف هایم ادامه دادم: هزاره های سنی قوم فراموش شده تاریخ هستند، استاد دانشکده ادبیات میخواهد یک کتاب درین باره تالیف کند، بنام "قوم فراموش شده تاریخ".
لحن جدی به خود گرفته گفت: یعنی مارا کسی به نام این قوم نمیشناسد؟؟
نخیر نمیشناسد، درست متوجه شدی.
★★مصطفی★★
از چیز های که میلاد گفت هم عصبانی شدم و هم خیلی از حقیقت هارا دانستم.
سرم خیلی درد میکرد، بسیار به مشکل توانستم بخوابم، فارغ تمام اتفاقات بیرون خوابیدم.
ندانستم چقدر خوابیدم که با کوبیده شدن دروازه از خواب پریدم، مدیر خوابگاه بود، احوال داد که باید اتاق ها را تخلیه کنیم.
من و میلاد وسایل مان را جمع کرده بیرون شدیم، او به خوابگاه شخصی رفت و من بیک لباس هایم را به قول انداخته روان شدم سوی کورس.
با مدیر کورس صحبت کردم، با روی باز مرا به اتاق بابه نگهبان برد.
هر روز همراه با حمزه تدریس میکردم و میرفتیم به کورس فن بیان.
بخاطر جنگ که میان محصلین خوابگاه در گرفته بود به مدت یک ماه رخصت شدیم.
داخل دانشگاه اجازه هیچ نوع فعالیت را نداشتیم ازین لحاظ نتوانستم به سخنرانی خود ادامه بدهم.
یک روز که آفتاب کمرنگ کوچه های کوته سنگی را میپوشانید، حمزه یک پوستر اعلانات به دستش داخل اداره کورس شد.
بالبخندی به پهنای صورت گفت: ببین برایت چی پیدا کردم؟
با تعجب پرسیدم: چیست؟؟ ببینم!!
کاغذ که به دستش بود هموار کرد: کورس رسامی به تخفیف شاگرد میپذیرد.
بیین مصطفی جان چقدر طالع مند استی هر چی دوست داری برایت مهیا میشود.
زیر لب گفتم: بلی بسیار طالع مند، نیشخندی زده گفتم بیا شروع کنیم باهم.
حمزه گره میان ابروهایش انداخت که فکر کردم، طعم غذای نا خوخوشایندی به یادش آمده باشد.
با اخم که به چهره اش ظاهر شده بود گفت: من را چی به رسامی این را به خاطر تو آوردم.
درست است هر چی خودت دوست داری!!
با پول خیلی کم در بهترین کورس رسامی ثبت نام کردم.
از درس دانشگاه خبری نبود؛ تدریس میکردم، جمعه ها فن بیان میرفتم و هفته سه روز به کورس رسامی.
اولین رسم که کشیدم چهره مادرم در قالب چادر سبزش بود که پدرم در سالگرد ازدواج برایش گرفته بود.
آه!!!!! مادر جان!!!!
کاش بدانم کجاستی!! کاش!!!
نمیدانم به کدام در بزنم تا تو در را برایم باز کنی!!!
به کدام دیار بروم که نوای بلبلانش ترانه اسم تو باشد مادرجان!!
به کدام زبان تورا از خدایم بخواهم؟؟!!
با کدام آرزوی نرسیده ات بگریم؟؟!!
به کدام درد ات ناله کنم مادر جان؟؟!
کاش زمان به دست من بود تورا باخودم به زمانی میبردم که خوشبخت بودی! بلی به همان روزهای خوب که دیگر هرگز ندیدی.
به روزهای بدون دغدغه که گلهای خوشحالی را به دامان روزگار دانه دانه می چیدی و منتظر میبودی شگوفه هایش باز شوندو فضای زندگی مان را معطر کند.
همان وقت های که پدرم بود و بی هیچ دلیلی دوستت داشت!! نه بی هیچ دلیل بلکه بخاطر خودت!
یاد روزگار که کنار هم بودیم هر لحظه پیرم میکند و زمانیکه خودرا درگیر زنجیر های یاس میبینم و نمیتوانم دوباره به آن روز ها برگردم مرا بسان آدمک برفی که در معرض آفتاب قرار گرفته باشد آبم میکند.
غرق در گفتگو با تصویر مادرم بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
صدای نه چندان آشنایی ازآن سو به گوشم رسید، بعد از سلام و علیکی گفت یاسر استم.
یاسر مرا برد دوباره به همان روزیکه بخاطر پالیدن خانه شوهر مادرم رفته بودیم و بعد ازآن به خانه ملک خان کاکای مادرم.
یاسر گفت: همان پسریکه با لحجه ایرانی حرف میزد پسر شوهر مادرم بوده است.
مگر چرا خانم کاکای مادرم گفت کریم نام را نمی شناسیم؟؟
قصه اش طولانی است مصطفی جان!! خواستم احوال بدهم که مادرت با شوهرش به ترکیه رفته بودند، به احتمال زیاد دوباره به ایران آمده اند.
من پیگیر قضیه هستم و کوشش میکنم آدرس مادرت را پیدا کنم.
سپاس یاسر مگر این معلومات رااز کجا گیر آوردی؟
یاسر بلند خندیده گفت: به کمک فرحت!!
#قسمت بیست و هفتم
#نویسنده: سمیه "مصطفی"
★★میلاد★★
هر چند کوشیدم مانع مصطفی شوم لیکن کو گوش شنوا!!
بلاخره مجبور شدم با گلدان که سر الماری بود به فرقش کوبیدم، از بازو هایش گرفته به سر تخت خواب انداختم، گیلاس آب را به دهنش نزدیک کردم چند جرعه که نوشید کمی به حال آمد، با مشت محکم به صورتم زد، بدون اینکه از خودم دفاع کنم دستش را به دستم گرفتم: برادر خوبم بخاطر خوبی خودت نگذاشتم که بروی.
چگونه میگذاشتم در حضورم خودرا به آتش بیاندازی؟؟
تو فقط یک نفر استی و آنها یک لشکر!!! میفهمی چی میگویم؟؟
اگر به دست شان می افتیدی یک لقمه خام ات میکردند، چرا نمی خواهی درک کنی؟
با عصبانیت فریاد زد: بمن دلسوزی نکن!!!!!
از کسانی که دلشان برایم بسوزد نفرت دارم!!!!
تاحال اینگونه توهین نشدی که بدانی چی درد دارد.
فهمیدی!!!!
با آرامی گفتم: مصطفی جان کوشش کن درک کنی این جنگ مذهبی است نه قومی! اینجا کسی نمیداند قوم هزاره سنی هم دارد، اینجا هزاره یعنی شیعه.!!!
دیدم کمی آرام شد، به حرف هایم ادامه دادم: هزاره های سنی قوم فراموش شده تاریخ هستند، استاد دانشکده ادبیات میخواهد یک کتاب درین باره تالیف کند، بنام "قوم فراموش شده تاریخ".
لحن جدی به خود گرفته گفت: یعنی مارا کسی به نام این قوم نمیشناسد؟؟
نخیر نمیشناسد، درست متوجه شدی.
★★مصطفی★★
از چیز های که میلاد گفت هم عصبانی شدم و هم خیلی از حقیقت هارا دانستم.
سرم خیلی درد میکرد، بسیار به مشکل توانستم بخوابم، فارغ تمام اتفاقات بیرون خوابیدم.
ندانستم چقدر خوابیدم که با کوبیده شدن دروازه از خواب پریدم، مدیر خوابگاه بود، احوال داد که باید اتاق ها را تخلیه کنیم.
من و میلاد وسایل مان را جمع کرده بیرون شدیم، او به خوابگاه شخصی رفت و من بیک لباس هایم را به قول انداخته روان شدم سوی کورس.
با مدیر کورس صحبت کردم، با روی باز مرا به اتاق بابه نگهبان برد.
هر روز همراه با حمزه تدریس میکردم و میرفتیم به کورس فن بیان.
بخاطر جنگ که میان محصلین خوابگاه در گرفته بود به مدت یک ماه رخصت شدیم.
داخل دانشگاه اجازه هیچ نوع فعالیت را نداشتیم ازین لحاظ نتوانستم به سخنرانی خود ادامه بدهم.
یک روز که آفتاب کمرنگ کوچه های کوته سنگی را میپوشانید، حمزه یک پوستر اعلانات به دستش داخل اداره کورس شد.
بالبخندی به پهنای صورت گفت: ببین برایت چی پیدا کردم؟
با تعجب پرسیدم: چیست؟؟ ببینم!!
کاغذ که به دستش بود هموار کرد: کورس رسامی به تخفیف شاگرد میپذیرد.
بیین مصطفی جان چقدر طالع مند استی هر چی دوست داری برایت مهیا میشود.
زیر لب گفتم: بلی بسیار طالع مند، نیشخندی زده گفتم بیا شروع کنیم باهم.
حمزه گره میان ابروهایش انداخت که فکر کردم، طعم غذای نا خوخوشایندی به یادش آمده باشد.
با اخم که به چهره اش ظاهر شده بود گفت: من را چی به رسامی این را به خاطر تو آوردم.
درست است هر چی خودت دوست داری!!
با پول خیلی کم در بهترین کورس رسامی ثبت نام کردم.
از درس دانشگاه خبری نبود؛ تدریس میکردم، جمعه ها فن بیان میرفتم و هفته سه روز به کورس رسامی.
اولین رسم که کشیدم چهره مادرم در قالب چادر سبزش بود که پدرم در سالگرد ازدواج برایش گرفته بود.
آه!!!!! مادر جان!!!!
کاش بدانم کجاستی!! کاش!!!
نمیدانم به کدام در بزنم تا تو در را برایم باز کنی!!!
به کدام دیار بروم که نوای بلبلانش ترانه اسم تو باشد مادرجان!!
به کدام زبان تورا از خدایم بخواهم؟؟!!
با کدام آرزوی نرسیده ات بگریم؟؟!!
به کدام درد ات ناله کنم مادر جان؟؟!
کاش زمان به دست من بود تورا باخودم به زمانی میبردم که خوشبخت بودی! بلی به همان روزهای خوب که دیگر هرگز ندیدی.
به روزهای بدون دغدغه که گلهای خوشحالی را به دامان روزگار دانه دانه می چیدی و منتظر میبودی شگوفه هایش باز شوندو فضای زندگی مان را معطر کند.
همان وقت های که پدرم بود و بی هیچ دلیلی دوستت داشت!! نه بی هیچ دلیل بلکه بخاطر خودت!
یاد روزگار که کنار هم بودیم هر لحظه پیرم میکند و زمانیکه خودرا درگیر زنجیر های یاس میبینم و نمیتوانم دوباره به آن روز ها برگردم مرا بسان آدمک برفی که در معرض آفتاب قرار گرفته باشد آبم میکند.
غرق در گفتگو با تصویر مادرم بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
صدای نه چندان آشنایی ازآن سو به گوشم رسید، بعد از سلام و علیکی گفت یاسر استم.
یاسر مرا برد دوباره به همان روزیکه بخاطر پالیدن خانه شوهر مادرم رفته بودیم و بعد ازآن به خانه ملک خان کاکای مادرم.
یاسر گفت: همان پسریکه با لحجه ایرانی حرف میزد پسر شوهر مادرم بوده است.
مگر چرا خانم کاکای مادرم گفت کریم نام را نمی شناسیم؟؟
قصه اش طولانی است مصطفی جان!! خواستم احوال بدهم که مادرت با شوهرش به ترکیه رفته بودند، به احتمال زیاد دوباره به ایران آمده اند.
من پیگیر قضیه هستم و کوشش میکنم آدرس مادرت را پیدا کنم.
سپاس یاسر مگر این معلومات رااز کجا گیر آوردی؟
یاسر بلند خندیده گفت: به کمک فرحت!!
#رمان
#عروس_فراری
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_هفتم
گفتم« از همه ما راضی باشد، درست است منتظر هستم.»
وژمه به آوردن چای رفت و هم بالای یکی از چوکی ها نشستم و دیوان شمس را باز کردم.
رضوان
شام بود به خانه برگشتم. فضای خانه خلوت بود سرو صدای به گوش نمیرسید به اتاق صنم رفتم چند بار تک تک کردم صدای از ان طرف در نیامد، نگران شدم و دَر را باز کردم صنم در داخل نبود برای یک لحظه ترس اینکه مبادا فرار کرده باشد همه جانم را فرا گرفت. تا میخواستم وژمه را صدا بزنم دیدم از راه زینه بام پایین میاید با عجله پرسیدم « صنم کجاست؟»
گفت« دربام است من هم انجا بودم امدم چای ببرم، گرسنه هستی رضوان بیدر برایت غذا اماده کنم؟»
نفس راحتی کشیدم و گفتم« نه وژمه جان گرسنه نیستم. اما از چای که دم کردی حتما مینوشم.»
من و وژمه در دو مسیر مخالف او به طرف اشپزخانه و من به طرف بام در حرکت افتادیم. به بام که رسیدم چشمانم صنم را جستجو میکرد تا اینکه به او رسید.. این بار بد رقم هم رسید یا بهتر بگویم به دامش افتاد...
صنم با با یک پیراهن اسمانی دراز که به تن کرده بود در مقابل چشم من هنر نمایی میکرد. یک پا بالای پای دیگرش گذاشته بود و مصروف خواندن کتابی بود تا چشمش به من خورد از جایش بلند شد، باد بهار موهای طلایی براقش را از زیر چادر به حوا بلند میکرد ومن احساس میکردم با ان مو ها دل من هم با باد حوا پرواز میکند.
صنم واقعا زیبا بود...
او زیبایی خطرناکی داشت...
وقتی او در مقابلت میبود دیگر عضو فرمان دهنده مغز نه قلب بود...
نمیتوانستی از دیدن و چشم برداری...
دیگر اختیار از کفت میرفت و غرق نگاهش میشدی..
صنم با اشاره دستش من را پیش خود فراخواند و من هم بدون اینکه اختیار پاهایم را داشته باشم به سمتش رفتم...
صنم
در چوکی نشسته بودم و داشتم غزل شماره ۱۷۹۷ دیوان شمس را میخواندم که متوجه امدن رضوان شدم. او حیران و متحیر نگاهم میکرد، از جایم بلند شدم و او را به سمت خودم خواستم. رضوان بدون اینکه از من چشم بکند امد و در مقابلم نشست. در همین لحظه وژمه با پتنوس چای به ما ملحق شد و در گیلاس های ما چای ریخت و گفت« من میروم و ظرف هایم را شسته میایم»
رضوان همچنان ساکت بود و چیزی نمیگفت.
گفتم« چای مینوشیدی باز ظرف ها را با هم میشستیم.»
گفت« نه تو هنوز خوب نشدی اجازه نمیدهم به کاری دست بزنی، زود ظرف ها را شسته میازم.»
گفتم« درست است هرطوری راحت هستی.»
بعد از رفتن وژمه رضوان بلاخره سکوتش را شکست و گفت« کتاب را میخوانی؟»
گفتم«بلی، کتاب دلخواه ام، دیوان شمس!!
هر مصرع شعر مولانا مرا به وجد می آورد، او واقعا که شاعر عشق است، در پس هر شعرش یک دنیایی است که تا دقت نکنی هرگز به رازش پی نمیبری»
رضوان گفت« هر چیزی از قلب براید به قلب مینشیند. مولانای بزرگ در دنیای شعر یک شهکار است. خوب حالا کدام شعرش را میخواندی؟»
گفتم« غزل شماره ۱۷۹۷»
رضوان به سمت من نگاه معنا داری انداخت و غزل شماره ۱۷۹۷ دیوان شمس را از حفظ دکلمه کرد:
« ای دل شکایت ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بی زنهارمن
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده ای شب تا سحراین ناله های زار من
چون لطف دیدم رای او افتادم در پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من»
رضوان خیلی با احساس شعر را میخواند، گویا درپس این شعر گمشده ای دارد که رسیدن به او برایش دشوار است...
گویا در پس این شعر احساسی را میخواهد پنهان کند..
با تعجب پرسیدم« همه اشعارش را حفظ داری؟»
خندید و گفت« نه انقدر هم لایق نیستم فقط بعضی اشعارش را که دوست دارم ثبت حافظه ام شده، اما شماره این غزل مولانا هرگز فراموشم نمیشود، وقتی در ایران دانشجو بودم در یک کنفرانس که به مناسبت یاد بود شمس تبریز برگزار شده بود اشتراک کردم در انجا یکی از اساتید که در مولانا شناسی ماستری داشت گفت که هر نویسنده ،شاعر و هنرمند برای بهتر نوشتن و بهتر خواندن به احساس نیاز دارد که احساس همیشه از قلب پر از درد جاری میشود.مولانا پیش از چشیدن فراق شمس مصرع از شعر سروده نمیتوانست درد شمس او را به شاعر بزرگ مبدل کرد، شاعری که اشعارش مرزها را شکست. او برای مثال این غزل مولانا را چند بار دکلمه کرد و همواره میگفت بیبینید در پس این شعر چه دردی نهفته است. خیلی زیبا هر مصرع اش را دکلمه کرده معنا میکرد. گفته هایش بالای من خیلی تاثیر کرده بود به همین خاطر شماره این غزل ثبت حافظه ام است.»
دلم طاقت نکرد پرسیدم« یک سوال ازت بپرسم»
گفت« البته بپرس»
گلویم را صاف کردم و گفتم« کسی را دوست داری ؟»
رضوان با عجله سرش را پایین انداخت و بعد از چند دقیقه مکث کوتاه خودش را به کوچه حس چپ زد و گفت« خواندن را از کجا یاد گرفتی؟»
#عروس_فراری
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_هفتم
گفتم« از همه ما راضی باشد، درست است منتظر هستم.»
وژمه به آوردن چای رفت و هم بالای یکی از چوکی ها نشستم و دیوان شمس را باز کردم.
رضوان
شام بود به خانه برگشتم. فضای خانه خلوت بود سرو صدای به گوش نمیرسید به اتاق صنم رفتم چند بار تک تک کردم صدای از ان طرف در نیامد، نگران شدم و دَر را باز کردم صنم در داخل نبود برای یک لحظه ترس اینکه مبادا فرار کرده باشد همه جانم را فرا گرفت. تا میخواستم وژمه را صدا بزنم دیدم از راه زینه بام پایین میاید با عجله پرسیدم « صنم کجاست؟»
گفت« دربام است من هم انجا بودم امدم چای ببرم، گرسنه هستی رضوان بیدر برایت غذا اماده کنم؟»
نفس راحتی کشیدم و گفتم« نه وژمه جان گرسنه نیستم. اما از چای که دم کردی حتما مینوشم.»
من و وژمه در دو مسیر مخالف او به طرف اشپزخانه و من به طرف بام در حرکت افتادیم. به بام که رسیدم چشمانم صنم را جستجو میکرد تا اینکه به او رسید.. این بار بد رقم هم رسید یا بهتر بگویم به دامش افتاد...
صنم با با یک پیراهن اسمانی دراز که به تن کرده بود در مقابل چشم من هنر نمایی میکرد. یک پا بالای پای دیگرش گذاشته بود و مصروف خواندن کتابی بود تا چشمش به من خورد از جایش بلند شد، باد بهار موهای طلایی براقش را از زیر چادر به حوا بلند میکرد ومن احساس میکردم با ان مو ها دل من هم با باد حوا پرواز میکند.
صنم واقعا زیبا بود...
او زیبایی خطرناکی داشت...
وقتی او در مقابلت میبود دیگر عضو فرمان دهنده مغز نه قلب بود...
نمیتوانستی از دیدن و چشم برداری...
دیگر اختیار از کفت میرفت و غرق نگاهش میشدی..
صنم با اشاره دستش من را پیش خود فراخواند و من هم بدون اینکه اختیار پاهایم را داشته باشم به سمتش رفتم...
صنم
در چوکی نشسته بودم و داشتم غزل شماره ۱۷۹۷ دیوان شمس را میخواندم که متوجه امدن رضوان شدم. او حیران و متحیر نگاهم میکرد، از جایم بلند شدم و او را به سمت خودم خواستم. رضوان بدون اینکه از من چشم بکند امد و در مقابلم نشست. در همین لحظه وژمه با پتنوس چای به ما ملحق شد و در گیلاس های ما چای ریخت و گفت« من میروم و ظرف هایم را شسته میایم»
رضوان همچنان ساکت بود و چیزی نمیگفت.
گفتم« چای مینوشیدی باز ظرف ها را با هم میشستیم.»
گفت« نه تو هنوز خوب نشدی اجازه نمیدهم به کاری دست بزنی، زود ظرف ها را شسته میازم.»
گفتم« درست است هرطوری راحت هستی.»
بعد از رفتن وژمه رضوان بلاخره سکوتش را شکست و گفت« کتاب را میخوانی؟»
گفتم«بلی، کتاب دلخواه ام، دیوان شمس!!
هر مصرع شعر مولانا مرا به وجد می آورد، او واقعا که شاعر عشق است، در پس هر شعرش یک دنیایی است که تا دقت نکنی هرگز به رازش پی نمیبری»
رضوان گفت« هر چیزی از قلب براید به قلب مینشیند. مولانای بزرگ در دنیای شعر یک شهکار است. خوب حالا کدام شعرش را میخواندی؟»
گفتم« غزل شماره ۱۷۹۷»
رضوان به سمت من نگاه معنا داری انداخت و غزل شماره ۱۷۹۷ دیوان شمس را از حفظ دکلمه کرد:
« ای دل شکایت ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بی زنهارمن
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده ای شب تا سحراین ناله های زار من
چون لطف دیدم رای او افتادم در پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من»
رضوان خیلی با احساس شعر را میخواند، گویا درپس این شعر گمشده ای دارد که رسیدن به او برایش دشوار است...
گویا در پس این شعر احساسی را میخواهد پنهان کند..
با تعجب پرسیدم« همه اشعارش را حفظ داری؟»
خندید و گفت« نه انقدر هم لایق نیستم فقط بعضی اشعارش را که دوست دارم ثبت حافظه ام شده، اما شماره این غزل مولانا هرگز فراموشم نمیشود، وقتی در ایران دانشجو بودم در یک کنفرانس که به مناسبت یاد بود شمس تبریز برگزار شده بود اشتراک کردم در انجا یکی از اساتید که در مولانا شناسی ماستری داشت گفت که هر نویسنده ،شاعر و هنرمند برای بهتر نوشتن و بهتر خواندن به احساس نیاز دارد که احساس همیشه از قلب پر از درد جاری میشود.مولانا پیش از چشیدن فراق شمس مصرع از شعر سروده نمیتوانست درد شمس او را به شاعر بزرگ مبدل کرد، شاعری که اشعارش مرزها را شکست. او برای مثال این غزل مولانا را چند بار دکلمه کرد و همواره میگفت بیبینید در پس این شعر چه دردی نهفته است. خیلی زیبا هر مصرع اش را دکلمه کرده معنا میکرد. گفته هایش بالای من خیلی تاثیر کرده بود به همین خاطر شماره این غزل ثبت حافظه ام است.»
دلم طاقت نکرد پرسیدم« یک سوال ازت بپرسم»
گفت« البته بپرس»
گلویم را صاف کردم و گفتم« کسی را دوست داری ؟»
رضوان با عجله سرش را پایین انداخت و بعد از چند دقیقه مکث کوتاه خودش را به کوچه حس چپ زد و گفت« خواندن را از کجا یاد گرفتی؟»
【رمان و بیو♡】
فارورد پنجم #ادامه_قسمت_بیست_و_ششم با شیندن صدایی، سرم را بلند کردم که با دیدن سجاده، یادم آمد که صبح زود بخاطر نماز بیدار شده بودم پس چرا حال روی سجاده خوابیدهام...... آهسته بلند شدم و سجادهام را جمع کردم و به سحر نگاه کردم گفت: چرا روی سجاده خوابیده بودی؟…
#رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_هفتم
بلاخره به بار دوم راهی خانهی شوهر شدم...... در موتر کنار مردی نشسته بودم که چهار برابر من عمر داشت و آن مرد هم به عنوان شوهرم کنارم نشسته بود. حس انزجار تمام وجودم را فرا گرفته بود. از زیر شال نگاهش کردم با چهرهی عبوس مستقم به بیرون نگاه میکرد...... حس تنگی نفس برایم دست داد، نفسی کشیدم که از نفس کسیدن هم پیشمان شدم چون چنان بوی بد عطری به بینیام پیچد که کم مانده بود بالا بیاورم..... خدایا! چقدر دنیا و زندگیای را که برای مان عطا کردی، منزجر کننده است یا شاید هم تنها برای من چنین است! کاش مرگ انسان به دست خود انسان میبود! با لمس شدن دستم، وحشتزده نگاهم را به مرد کنارم که از قضا شوهرم هم بود، دوختم و با انزجار دستم را از زیر دستش کشیدم که با پوزخند نگاهم کرد و زیر لب گفت: آدمت می کنم! با شنیدن حرفش چیزی درون قلبم شکست، چشمانم دو دو میزد. خدایا! یعنی دیگر من تمام عمرم را با اینگونه زندگی سپری کنم! کاش عمر این زندگی کوتاه باشد! نه نه فقط عمر زندگی من کوتاه باشد....... با ایستادن موتر با نگاه لرزان طرف آن مرد به اصطلاح شوهرم نگاه کردم که با لبخند مضحکی که صورتش را زینت داده بود، گفت: به خانه جدیدت خوش آمدی! نگاهم را گرفتم و از شیشهی موتر به خانه مقابلم نگاه کردم که با خانه بزرگ و نسبتا قدیمی روبرو شدم...... پوزخندی به حرفش زدم و در دل گفتم: خانه جدید نه، زندان جدیدم...... وقتی از موتر پایین شد، آمد و دروازهی من را هم باز کرد. خواست دستم را بگیرد اما من بدون توجه به دستش با پاهای لرزان از موتر پایین شدم که موتر دومی هم آمد و از آن چند زن و دختر پایین شدند و بدون توجه به من داخل خانه رفتند...... همینطور ایستاده بودم که صدایی زنی را شیندم که گفت: لالا احسان تو برو داخل، من عروسخانم را میآورم. بعد هم آمد دست من را گرفت و چتری را بالای سرم قرار داد تا از زیر باران که همچو شلاق به سر و صورتم میخورد، در امان بمانم و سپس گفت: برویم دخترم! " دخترم" متعجب به آن زن که من را دخترم خطاب کرد، نگاه کردم! زنی با صورت چروکیده، چشمان عسلی و قد کوتاه...... اما یک چیز بود که چهرهاش را نسبت به دیگر افراد این خانواده، متمایز میکرد، چیزی که دیگر باور آن برای من یکی مشکلترین کار دنیا بود...... بلی آن چیزی که آن را متمایز میکرد، مهربانی بود که چهرهی این زن را جلوه داده بود...... دستش را دور بازویم انداخت و من را وادار به رفتن کرد....... وقتی پاهایم را داخل حیاط گذاشتم اولین چیزی که به چشمم خورد درختان بلند و زیبایی بود که تمام حیاط را احاطه کرده بود. درختانی که در این فصل زمستان همچو مُرده بودند اما باز هم با وجود آنها حیاط زیبا شده بود. حیاط بزرگی بود و طرف راستش یک خانهی بزرگ و قدیمی بود و طرف چپ هم یک خانهی کوچک نوساز بود که آن زن من را به طرف خانهی نوساز هدایت کرد......
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_هفتم
بلاخره به بار دوم راهی خانهی شوهر شدم...... در موتر کنار مردی نشسته بودم که چهار برابر من عمر داشت و آن مرد هم به عنوان شوهرم کنارم نشسته بود. حس انزجار تمام وجودم را فرا گرفته بود. از زیر شال نگاهش کردم با چهرهی عبوس مستقم به بیرون نگاه میکرد...... حس تنگی نفس برایم دست داد، نفسی کشیدم که از نفس کسیدن هم پیشمان شدم چون چنان بوی بد عطری به بینیام پیچد که کم مانده بود بالا بیاورم..... خدایا! چقدر دنیا و زندگیای را که برای مان عطا کردی، منزجر کننده است یا شاید هم تنها برای من چنین است! کاش مرگ انسان به دست خود انسان میبود! با لمس شدن دستم، وحشتزده نگاهم را به مرد کنارم که از قضا شوهرم هم بود، دوختم و با انزجار دستم را از زیر دستش کشیدم که با پوزخند نگاهم کرد و زیر لب گفت: آدمت می کنم! با شنیدن حرفش چیزی درون قلبم شکست، چشمانم دو دو میزد. خدایا! یعنی دیگر من تمام عمرم را با اینگونه زندگی سپری کنم! کاش عمر این زندگی کوتاه باشد! نه نه فقط عمر زندگی من کوتاه باشد....... با ایستادن موتر با نگاه لرزان طرف آن مرد به اصطلاح شوهرم نگاه کردم که با لبخند مضحکی که صورتش را زینت داده بود، گفت: به خانه جدیدت خوش آمدی! نگاهم را گرفتم و از شیشهی موتر به خانه مقابلم نگاه کردم که با خانه بزرگ و نسبتا قدیمی روبرو شدم...... پوزخندی به حرفش زدم و در دل گفتم: خانه جدید نه، زندان جدیدم...... وقتی از موتر پایین شد، آمد و دروازهی من را هم باز کرد. خواست دستم را بگیرد اما من بدون توجه به دستش با پاهای لرزان از موتر پایین شدم که موتر دومی هم آمد و از آن چند زن و دختر پایین شدند و بدون توجه به من داخل خانه رفتند...... همینطور ایستاده بودم که صدایی زنی را شیندم که گفت: لالا احسان تو برو داخل، من عروسخانم را میآورم. بعد هم آمد دست من را گرفت و چتری را بالای سرم قرار داد تا از زیر باران که همچو شلاق به سر و صورتم میخورد، در امان بمانم و سپس گفت: برویم دخترم! " دخترم" متعجب به آن زن که من را دخترم خطاب کرد، نگاه کردم! زنی با صورت چروکیده، چشمان عسلی و قد کوتاه...... اما یک چیز بود که چهرهاش را نسبت به دیگر افراد این خانواده، متمایز میکرد، چیزی که دیگر باور آن برای من یکی مشکلترین کار دنیا بود...... بلی آن چیزی که آن را متمایز میکرد، مهربانی بود که چهرهی این زن را جلوه داده بود...... دستش را دور بازویم انداخت و من را وادار به رفتن کرد....... وقتی پاهایم را داخل حیاط گذاشتم اولین چیزی که به چشمم خورد درختان بلند و زیبایی بود که تمام حیاط را احاطه کرده بود. درختانی که در این فصل زمستان همچو مُرده بودند اما باز هم با وجود آنها حیاط زیبا شده بود. حیاط بزرگی بود و طرف راستش یک خانهی بزرگ و قدیمی بود و طرف چپ هم یک خانهی کوچک نوساز بود که آن زن من را به طرف خانهی نوساز هدایت کرد......
#رمان_اوقیانوس_عشق
#جلد_دوم_رمان_زندگی_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_هفتم
بلاخره پس از نیم ساعتی موتر را کنار خانهی میلاد متوقف کردم سپس آهسته از موتر پایین شدم.... دوستان زیادی داشتم اما میلاد از دوست هم نزدیک تر بود و مثل یک برادر در تک تک لحظات زندگیم چه تلخ و چه شیرین در کنارم بود.... مردد دستم بالا کردم و به دروازه تک تک زدم که چند لحظه بعد دروازه باز شد و میلاد با دیدن من جا خورد و چند لحظه بعد از حالت سردرگمی بیرون شد و با خوشحالی من را در آغوشش گرفت سپس با مهربانی گفت: به به بلاخره ترک دیار گفتی! بعد از احوال پرسی با میلاد و ساغر خانم(زن میلاد) راهی اطاق مهمان شدیم.... پس از ساعتی حرف زدن در مورد کار و بار... شروع کردم به حرف زدن؛ حرف هایی که میخواستم در موردش با او مشورت کنم! از ماندگار شدنم در کابل گفتم، از بزرگ شدن یاسمین گفتم، از اصرار مادرم بخاطر ازدواجم گفتم و از شرایط خودم و دخترم گفتم و در آخر از دختری که در خانه نسرین خانم زندگی میکند و مادرم او را برای من لقمه گرفته، گفتم که میلاد با کنجکاوی گفت: ببینم منظورت از نسرین خانم، مادربزرگ مرصاد که نیست؟ سرم را تکان دادم و گفتم: بلی خودش است! نگاهم را به چهره متفکر میلاد دوختم که گفت: با حرف هایی که مرصاد از مادر بزرگش میگفت، باید زن سختگیری باشد پس چطور یک دختری که از خانه و کاشانهاش فرار کرده را جا و مکان داده؟! سرم را به معنی ندانستن تکان دادم و گفتم: نمیدانم اما وقتی من آنقدر با شنیدن گذشتهاش متاثر شدم پس نسرین خانم که از جنس خودش است، باید هم تحت تاثیر قرار گرفته باشد که اینطور زیر پر و بالش را گرفته..... شانه بالا انداخت و با خونسردی گفت: اما من هم با مادرت هم نظر هستم البته اگر واقعا میخواهی ازدواج کنی؟ با خندهی کمرنگی نگاهش کردم و گفتم: درست است که این سال ها غرق کار بودم و ازدواج نکردم اما به این معنی نیست که تارک دنیا بودم! فقط شرایط من کمی خاص بود، من قبلا یکبار ازدواج کرده بودم و یک دختر هشت ساله نیز دارم که تا چند روز بعد وارد نهمین بهار زندگیش میشود! من دنبال زنی هستم که هم برای خودم جای خالی یک همسر را پر کند و هم برای دخترم مادر باشد و محبت کند که همچین آدمی نیست و اگر باشد هم پیدا کردنش ناممکن است... با صدای ساغر خانم نگاهم را از میلاد گرفتم و به او دوختم که با همان آرامش و متانت ذاتیاش کنار مان نشست و گفت: ببخشید حرف های تان را شنیدم، خوب فرهاد جان وقتی او بخاطر نجات خواهر ناتنی خود با آیندهاش قمار کرده پس میتواند برای یاسمین هم بهترین مادر و برای خودت هم همسر خوبی باشد! ببین فرهاد جان حرف هایی که در مورد آن زدی، حیرت زدهام کرد حتی نمیتوانم یک لحظه هم خودم را در جای او تصور کنم! واقعا باید آفرین گفت به این دختر که هنوز هم سر پا است! خیلی مشتاق شدم که آن را از نزدیک ببینم اما اگر واقعا نظر من را هم قبول داری من هم با مادرت و میلاد عزیزم موافق هستم چون بنظر من هم، بهترین گزینه برای ازدواج با تو همین دختر است چون حرف هایی که در موردش شنیدی باید متوجه شده باشی که این دختر زیادی ساده و پاک است و صد البته فدا کار! مادرت حتما در همین موارد فکر کرده که حالا بعد از سال ها دوباره حرف ازدواج تو را پیش کشیده و هیچ رقمه کوتاه بیا نیست اما یک چیز را باید متوجه باشی که اگر وقتی همراهش ازدواج کردی خیلی باید محتاطانه رفتار کنی چون او در شرایط خیلی سخت قرار دارد! درست است که از ظاهر، محکم و با اراده معلوم میشود اما او تا حالا از پیلهی خود بیرون نشده که اینطور محکم معلوم میشود! زمانیکه از پوسته تنهایی خود بیرون شد، حالت شکننده بودنش را بروز میدهد مثلا اگر با تو ازدواج کرد، زمان میبرد که بالای تو اعتماد کند و تو را به حیث تکیه گاه بپذیرد و در کنار اینها مطمئنا خیلی روی رفتارت دقیق میشود و بعد رفتار تو را با رفتار پدرش و مرد های زندگی قبلیاش مقایسه میکند و این مقایسه کردن ها باعث میشود که شکاک شود از کجا معلوم که حالا هم نسبت به هر چیز تردید نداشته باشد؟! تا وقتیکه نسبت به اطرافیانش اعتماد پیدا نکند، شک و تردید خورهی ذهنش میباشد چون در گذشته روح و روان او به بدترین حالت ممکن ضربه دیده و مسدوم است! اگر تو وقتی جایگاه همسرش را پیدا کردی باید خیلی محبت خرجش کنی تا او راه و رسم زندگی مشترک را یاد بگیرد چون برداشت او از زندگی مشترک چیزی است که با چشمان خود زندگی پدر و مادرش را دیده....
@RomanVaBio
#جلد_دوم_رمان_زندگی_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_هفتم
بلاخره پس از نیم ساعتی موتر را کنار خانهی میلاد متوقف کردم سپس آهسته از موتر پایین شدم.... دوستان زیادی داشتم اما میلاد از دوست هم نزدیک تر بود و مثل یک برادر در تک تک لحظات زندگیم چه تلخ و چه شیرین در کنارم بود.... مردد دستم بالا کردم و به دروازه تک تک زدم که چند لحظه بعد دروازه باز شد و میلاد با دیدن من جا خورد و چند لحظه بعد از حالت سردرگمی بیرون شد و با خوشحالی من را در آغوشش گرفت سپس با مهربانی گفت: به به بلاخره ترک دیار گفتی! بعد از احوال پرسی با میلاد و ساغر خانم(زن میلاد) راهی اطاق مهمان شدیم.... پس از ساعتی حرف زدن در مورد کار و بار... شروع کردم به حرف زدن؛ حرف هایی که میخواستم در موردش با او مشورت کنم! از ماندگار شدنم در کابل گفتم، از بزرگ شدن یاسمین گفتم، از اصرار مادرم بخاطر ازدواجم گفتم و از شرایط خودم و دخترم گفتم و در آخر از دختری که در خانه نسرین خانم زندگی میکند و مادرم او را برای من لقمه گرفته، گفتم که میلاد با کنجکاوی گفت: ببینم منظورت از نسرین خانم، مادربزرگ مرصاد که نیست؟ سرم را تکان دادم و گفتم: بلی خودش است! نگاهم را به چهره متفکر میلاد دوختم که گفت: با حرف هایی که مرصاد از مادر بزرگش میگفت، باید زن سختگیری باشد پس چطور یک دختری که از خانه و کاشانهاش فرار کرده را جا و مکان داده؟! سرم را به معنی ندانستن تکان دادم و گفتم: نمیدانم اما وقتی من آنقدر با شنیدن گذشتهاش متاثر شدم پس نسرین خانم که از جنس خودش است، باید هم تحت تاثیر قرار گرفته باشد که اینطور زیر پر و بالش را گرفته..... شانه بالا انداخت و با خونسردی گفت: اما من هم با مادرت هم نظر هستم البته اگر واقعا میخواهی ازدواج کنی؟ با خندهی کمرنگی نگاهش کردم و گفتم: درست است که این سال ها غرق کار بودم و ازدواج نکردم اما به این معنی نیست که تارک دنیا بودم! فقط شرایط من کمی خاص بود، من قبلا یکبار ازدواج کرده بودم و یک دختر هشت ساله نیز دارم که تا چند روز بعد وارد نهمین بهار زندگیش میشود! من دنبال زنی هستم که هم برای خودم جای خالی یک همسر را پر کند و هم برای دخترم مادر باشد و محبت کند که همچین آدمی نیست و اگر باشد هم پیدا کردنش ناممکن است... با صدای ساغر خانم نگاهم را از میلاد گرفتم و به او دوختم که با همان آرامش و متانت ذاتیاش کنار مان نشست و گفت: ببخشید حرف های تان را شنیدم، خوب فرهاد جان وقتی او بخاطر نجات خواهر ناتنی خود با آیندهاش قمار کرده پس میتواند برای یاسمین هم بهترین مادر و برای خودت هم همسر خوبی باشد! ببین فرهاد جان حرف هایی که در مورد آن زدی، حیرت زدهام کرد حتی نمیتوانم یک لحظه هم خودم را در جای او تصور کنم! واقعا باید آفرین گفت به این دختر که هنوز هم سر پا است! خیلی مشتاق شدم که آن را از نزدیک ببینم اما اگر واقعا نظر من را هم قبول داری من هم با مادرت و میلاد عزیزم موافق هستم چون بنظر من هم، بهترین گزینه برای ازدواج با تو همین دختر است چون حرف هایی که در موردش شنیدی باید متوجه شده باشی که این دختر زیادی ساده و پاک است و صد البته فدا کار! مادرت حتما در همین موارد فکر کرده که حالا بعد از سال ها دوباره حرف ازدواج تو را پیش کشیده و هیچ رقمه کوتاه بیا نیست اما یک چیز را باید متوجه باشی که اگر وقتی همراهش ازدواج کردی خیلی باید محتاطانه رفتار کنی چون او در شرایط خیلی سخت قرار دارد! درست است که از ظاهر، محکم و با اراده معلوم میشود اما او تا حالا از پیلهی خود بیرون نشده که اینطور محکم معلوم میشود! زمانیکه از پوسته تنهایی خود بیرون شد، حالت شکننده بودنش را بروز میدهد مثلا اگر با تو ازدواج کرد، زمان میبرد که بالای تو اعتماد کند و تو را به حیث تکیه گاه بپذیرد و در کنار اینها مطمئنا خیلی روی رفتارت دقیق میشود و بعد رفتار تو را با رفتار پدرش و مرد های زندگی قبلیاش مقایسه میکند و این مقایسه کردن ها باعث میشود که شکاک شود از کجا معلوم که حالا هم نسبت به هر چیز تردید نداشته باشد؟! تا وقتیکه نسبت به اطرافیانش اعتماد پیدا نکند، شک و تردید خورهی ذهنش میباشد چون در گذشته روح و روان او به بدترین حالت ممکن ضربه دیده و مسدوم است! اگر تو وقتی جایگاه همسرش را پیدا کردی باید خیلی محبت خرجش کنی تا او راه و رسم زندگی مشترک را یاد بگیرد چون برداشت او از زندگی مشترک چیزی است که با چشمان خود زندگی پدر و مادرش را دیده....
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
فریده خودش را بی خبر انداخته گفت:» الال به خدا خیلی خسته شدیم. نمیدانم تو چرا دلت نمیشود خانه بروی. اما لطفا من نمی خواهم دیگر اینجا متتظر بمانم پاهایم از درد میترکد. اگر نمیروی مادرم را میگم!« جهان ناگهان چهره اش جدی شد وگفت:» کی گفته نمی خواهم خانه…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_هفتم
برس در موهایم بی حرکت ماند و از آیینه به تصویرش خیره شدم. چقدر این سر
و صورت برایم عزیز شده بود. من تنها در عقد او نبودم، در بندش بودم، اسیرش
بودم..
او فرمانروای همه وجودم بود و من خادمش...
او استادم بود، استادی که بی حرف و تنبیه آرام برایم دوست داشتن را یاد میداد..
او فراتر از چیزی بود که من بابت اش به خداوند دعا میکردم...
فقط این فکرم را مغشوش میکرد که چطور این قدر تحمل میکرد؟
چطور میتوانست صبور باشد؟
با این سوال ها تازه میفهمیدم چه گنجی را صاحب شده ام. گنجی که اگر حفظ اش
نکنم از دستم خواهد رفت..
او فرشته ام بود، فرشته ای از جنس مرد..!
با حس سنگینی نگاهش برس را از موهایم جدا کرد روی زانو هایم گذاشتم. با
هیجان مملو از شرم سرم را پایین انداخته و موهایم را پشت گوشم کردم.
از زیر چشم در آیینه نگاهش میکردم. در اتاق را بست. با گام های استوار نزدیک
آمد و پشت سرم لبه تخت نشست. حس اینکه نزدیکم بود آنقدر که اگر کمی عقب
میرفتم پشتم به زانو هایش برخورد میکرد حرارتی را در بدنم تولید میکرد.
جهان با لحن آرام و مالیم شمرده گفت:» لباست خیلی قشنگ بود. خیلی هم زیبا
شده بودی اما آن دستان برهنه ات را نپسندیدم. بار دیگر نمی خواهم جایی از بدنت
حتی به اندازه نیم سانت هم برهنه باشد. درست است؟«
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_هفتم
برس در موهایم بی حرکت ماند و از آیینه به تصویرش خیره شدم. چقدر این سر
و صورت برایم عزیز شده بود. من تنها در عقد او نبودم، در بندش بودم، اسیرش
بودم..
او فرمانروای همه وجودم بود و من خادمش...
او استادم بود، استادی که بی حرف و تنبیه آرام برایم دوست داشتن را یاد میداد..
او فراتر از چیزی بود که من بابت اش به خداوند دعا میکردم...
فقط این فکرم را مغشوش میکرد که چطور این قدر تحمل میکرد؟
چطور میتوانست صبور باشد؟
با این سوال ها تازه میفهمیدم چه گنجی را صاحب شده ام. گنجی که اگر حفظ اش
نکنم از دستم خواهد رفت..
او فرشته ام بود، فرشته ای از جنس مرد..!
با حس سنگینی نگاهش برس را از موهایم جدا کرد روی زانو هایم گذاشتم. با
هیجان مملو از شرم سرم را پایین انداخته و موهایم را پشت گوشم کردم.
از زیر چشم در آیینه نگاهش میکردم. در اتاق را بست. با گام های استوار نزدیک
آمد و پشت سرم لبه تخت نشست. حس اینکه نزدیکم بود آنقدر که اگر کمی عقب
میرفتم پشتم به زانو هایش برخورد میکرد حرارتی را در بدنم تولید میکرد.
جهان با لحن آرام و مالیم شمرده گفت:» لباست خیلی قشنگ بود. خیلی هم زیبا
شده بودی اما آن دستان برهنه ات را نپسندیدم. بار دیگر نمی خواهم جایی از بدنت
حتی به اندازه نیم سانت هم برهنه باشد. درست است؟«