دیگر زندگی نمیکنیم؛
صبحها با ناراحتی از دنیا
ظهرها با ناملایمتیهای عمر
و شبها با ناامیدی به خواب میرویم.
سر تا پایمان را نگاه کن؛ بوی نا گرفتهایم!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
صبحها با ناراحتی از دنیا
ظهرها با ناملایمتیهای عمر
و شبها با ناامیدی به خواب میرویم.
سر تا پایمان را نگاه کن؛ بوی نا گرفتهایم!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
Forwarded from حرفتو ناشناس بهم بزن | Talk to Me Anonymously
#پیام_ناشناس
سلام آقای موسوی اسم من هایسن حسینیه و کارم ساخت پادکسته یکی از نوشته های شمارو به اسم شهر بی آسمان تبدیل به پادکست کردم
@HarfBeManBot
سلام آقای موسوی اسم من هایسن حسینیه و کارم ساخت پادکسته یکی از نوشته های شمارو به اسم شهر بی آسمان تبدیل به پادکست کردم
@HarfBeManBot
دوست دارم زنده باشم. اما برایش به دنبال دلیل میگردم. هربار که از خیابان گذر میکنم سرم را برمیگردانم که نکند از پشتم رفته باشی و بعد بیم آن که نکند آن لحظهای که برگشتم رو به رویم بودی دیوانهام میکند. هر روز صبح در من بیدار میشوی و این ویرانه خانه را دیوانه خانه میکنی. میچرخی و میچرخی تا سرگیجه بگیری. در نهایت مینشینی و میگویی که از این بازی تکراری خستهای. میروی و در دیوانه خانهام را قفل میکنی. نمیگویی این دیوانه بعد از من چطور آرام میگیرد. کجایی؟ سراغت را میگیرند. من از آن صبح به بعد، هرشب در خیابانها به دنبال میگردم. ابلیس هم روزی خسته میشود. روزی گریه خواهد کرد...
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
اینجا گلوی پر خون خاک را گرفتهاند؛ اینجا کسی از گلبرگهای کنده شده حرفی نمیزند.
گویی درون سکانسی از فیلمهای وسترنی گیر افتادهام؛ خوشه خاری درون سکوت برههای این شهر گذر میکند و باز همگی به دنبال قطرهای آب به جان یکدیگر میافتند.
اینجا نه یک سال، که سالهاست کسی از بهاری حرف نمیزند.
ما در این چرخهی خاک عالم بر سر سالهاست مردهایم و جنازهمان را هر روز بیشتر از روز قبل لگدمال میکنند.
و من شعر شبهایم را سوزاندهام؛ باور کن که دیگر هیچ ققنوسی به کمکمان نخواهد آمد.
و ماییم که بیهیچ سرانجام، دیگر خوش نیستیم!
درست است، قلبمان سرد شده اما روحمان نه.
•عرفان موسوی
📚مختصراتی به سرکار
گویی درون سکانسی از فیلمهای وسترنی گیر افتادهام؛ خوشه خاری درون سکوت برههای این شهر گذر میکند و باز همگی به دنبال قطرهای آب به جان یکدیگر میافتند.
اینجا نه یک سال، که سالهاست کسی از بهاری حرف نمیزند.
ما در این چرخهی خاک عالم بر سر سالهاست مردهایم و جنازهمان را هر روز بیشتر از روز قبل لگدمال میکنند.
و من شعر شبهایم را سوزاندهام؛ باور کن که دیگر هیچ ققنوسی به کمکمان نخواهد آمد.
و ماییم که بیهیچ سرانجام، دیگر خوش نیستیم!
درست است، قلبمان سرد شده اما روحمان نه.
•عرفان موسوی
📚مختصراتی به سرکار
من آخرین سرباز به جا مانده از جنگ عشق و کلماتم آخرین گلولههای باقی از این نبرد تن به تن. دشمنی باقی نمانده؛ بگذار خشابم را به روی شقیقهام بگذارم!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
Forwarded from ریرا (Erfan Mousavi)
بیا کمی با من بمان؛ غمهایم برای فردا
چای برایت دم میکنم؛ خستگیهایت برای فردا
از عشق و اشکهایم برایت میگویم؛ آرزوهایم برای فردا
روزهای آزادی را نشانت میدهم؛ امیدت برای فردا
بیا و بنشین کنار من؛ نفسهایم برای تو
به پایت میایستم؛ قدمهایم برای تو
چیزی اینجاست که میتپد، همین قلبم برای تو
آنجا را نمیدانم و اما آسمان اینجا بارانیست، تمام چترها برای تو
این جوهر که میریزد، همین خودکار که میچرخد، همین دستم که میلرزد، همین حسرت همین آشوب همین عاشق همین معشوق، همین فردا همین امروز همین دیروز، هرچه عالم هست برای تو.
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
چای برایت دم میکنم؛ خستگیهایت برای فردا
از عشق و اشکهایم برایت میگویم؛ آرزوهایم برای فردا
روزهای آزادی را نشانت میدهم؛ امیدت برای فردا
بیا و بنشین کنار من؛ نفسهایم برای تو
به پایت میایستم؛ قدمهایم برای تو
چیزی اینجاست که میتپد، همین قلبم برای تو
آنجا را نمیدانم و اما آسمان اینجا بارانیست، تمام چترها برای تو
این جوهر که میریزد، همین خودکار که میچرخد، همین دستم که میلرزد، همین حسرت همین آشوب همین عاشق همین معشوق، همین فردا همین امروز همین دیروز، هرچه عالم هست برای تو.
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
و اما تو ای چای صبحدمِ من، مرا از یاد نبر که خزان من، از یاد تو رفتن است و بهارم تبسم چشمهایت!
مرا از یاد نبر که چگونه برایت از غمهایم نوشتم و چطور از اشکهایم گفتم.
فراموشم نکن؛ و بدان که نبودنت آغاز تمام سردیهاست و دستهایت امنترین گرمای جهان.
تو ای طلوع خورشید من، بمان که در رفتنت چایم سرد میشود، خانهام یخ میزند، و دیگر کسی نمیماند تا از اشکهایم برایش تعریف کنم. بمان هزار و یکمین شب زیبای من، بمان شهرزاد قصهگو که بیتو هیچ کلاغی به خانهاش نخواهد رسید!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
مرا از یاد نبر که چگونه برایت از غمهایم نوشتم و چطور از اشکهایم گفتم.
فراموشم نکن؛ و بدان که نبودنت آغاز تمام سردیهاست و دستهایت امنترین گرمای جهان.
تو ای طلوع خورشید من، بمان که در رفتنت چایم سرد میشود، خانهام یخ میزند، و دیگر کسی نمیماند تا از اشکهایم برایش تعریف کنم. بمان هزار و یکمین شب زیبای من، بمان شهرزاد قصهگو که بیتو هیچ کلاغی به خانهاش نخواهد رسید!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
به چهارمین سالگرد ریرا و تمام مسافران پرواز اوکراینی رسیدیم. نقطهای از تاریخ که گمون نمیکنم هیچوقت از ذهن من فراموش بشه...
به یاد تمام رفتگان پرواز بیانتهای ۷۵۲ و اتفاقاتی که فراموش نمیشوند🖤 💔
به یاد تمام رفتگان پرواز بیانتهای ۷۵۲ و اتفاقاتی که فراموش نمیشوند🖤 💔
من از قطرههای دریا جوهر برایت قرض کردم.
سلام عزیز من؛ امیدوارم حالت خوب باشد. آخرین بار کی صدایت را شنیدم؟ نمیدانم. آخرین بار کی خندههای خودم را دیدم؟ این را هم نمیدانم.
من لا به لای تمام داستانها گم شدهام. درون یک مارپیچ که هیچگاه تمام نخواهد شد و من مجبور به تماشای جبری که دنیای جابر برایم چیده است.
میدانم تو مثل داستانهایی هستی که نوشتهام. فصل مشترکتان یک چیز است؛ نیمه تمام ماندن.
میدانم نه تو و نه هیچ کدام از داستانها و کتابهایم تمام نخواهید شد.
من از قطرههای دریا جوهر برایت قرض کردم. با نوک مرغهای ماهیخوار قلم ساختم و از روحم، کلمه. اما هیچکدام به انتها نمیرسند. نه قطرهها دریای اشک نه روحم نه کتابهایم و نه...
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
سلام عزیز من؛ امیدوارم حالت خوب باشد. آخرین بار کی صدایت را شنیدم؟ نمیدانم. آخرین بار کی خندههای خودم را دیدم؟ این را هم نمیدانم.
من لا به لای تمام داستانها گم شدهام. درون یک مارپیچ که هیچگاه تمام نخواهد شد و من مجبور به تماشای جبری که دنیای جابر برایم چیده است.
میدانم تو مثل داستانهایی هستی که نوشتهام. فصل مشترکتان یک چیز است؛ نیمه تمام ماندن.
میدانم نه تو و نه هیچ کدام از داستانها و کتابهایم تمام نخواهید شد.
من از قطرههای دریا جوهر برایت قرض کردم. با نوک مرغهای ماهیخوار قلم ساختم و از روحم، کلمه. اما هیچکدام به انتها نمیرسند. نه قطرهها دریای اشک نه روحم نه کتابهایم و نه...
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa