+سرگرمی شما چیست؟
-من پیرم! خودم را با موسیقی و غم ها و خاطرات گذشته و کتاب هایم سرگرم می کنم.
-من پیرم! خودم را با موسیقی و غم ها و خاطرات گذشته و کتاب هایم سرگرم می کنم.
بیش از هر وقت و مثل همیشه، دنبال فراموشی می گردم! باز دلم می خواهد فراموش کنم و هیچ نفهمم... اما ای فراموشی، می دانم که نخواهی آمد. زیرا تو نیستی و من می دانم که نمی توان فراموش کرد. زیرا فراموشی در جهان وجود ندارد، همچنان که هیچ چیز وجود ندارد... حتی گریستن!
بیشتر اوقات، ساکت ماندن کفایت می کرد. این را کشف کرده بودم که وقتی انتظار می رفت عصبانی شوم، سکوت باعث می شد صبور به نظر برسم. اگر وقتی قرار بود بخندم ساکت می ماندم، می گذاشتند به حساب جدی بودنم; و اگر موقعی بنا بود گریه کنم، سکوت می کردم، قوی به نظر می رسیدم. سکوت، بی بروبرگرد حکم طلا را داشت.
با توجه به اقدامت او، عشق چیزی نبود جز غر زدن به خاطر هرچیز بی اهمیت، با چشمانی اشکبار درباره ی این که فرد باید در این موقعیت و آن موقعیت چنین و چنان رفتار کند. اگر اسم این عشق بود، من ترجیح می دادم نه چیزی بگیرم و نه چیزی بدهم. البته هیچ وقت این را با صدای بلند نگفتم. این ها همه به لطف یکی از قوانین رفتاری مامان بود: صداقت زیاد، به دیگران صدمه می زند. این را کاملا به ذهن سپرده بودم!
مردم چشمانشان را روی فجایعی که در جاهای دیگر اتفاق می افتد می بندند، چون می گویند کاری از دستشان بر نمی آید. برای اتفاق هایی که در نزدیکی شان می افتد هم هیچ اقدامی نمی کنند، چون خیلی می ترسند. اکثریت مردم می توانند احساس کنند، اما عمل نمی کنند. آن ها می گویند همدلی می کنند، اما به آسانی هم به فراموشی می سپارند. اینطور که من فهمیدم، این چیز ها واقعی نیستند!
من تنم را حس نمیکنم، من نمیدانم زندگیم از کجا شروع میشود و به کجا ختم میشود، بسیار اتفاق افتاده است که مرا صدا کردهاند و من جواب ندادهام، بس که تعجب کردهام ک من هم اسمی دارم.
ولی من در تنِ همهی مردم رنج میکشم، من روی همهی گونهها سیلی میخورم، من با مرگِ همه میمیرم.
ولی من در تنِ همهی مردم رنج میکشم، من روی همهی گونهها سیلی میخورم، من با مرگِ همه میمیرم.
نمی توانست به اندازه ی کافی بر خود تسلط یابد و حرفش را در دهان نگاه دارد، لیکن همین که در حال ادا کرد واژه ها بود، پشیمان می شد. در حالی که او حمله می کرد بی آنکه هیچ رنجی متحمل شود، هیچکس ترحمش را بر نمی انگیخت نه در آن در لحظه و نه بعد از آن، آدمی همیشه در برابرش بی دفاع می ماند.
مثل وقتی که بخواهند کسی را دار بزنند. اگر او را به راستی حلقآویز کنند، میمیرد و همهچیز تمام میشود اما اگر او را مجبور کنند در همه مراسم پیش از اعدام شرکت کند و درست در لحظه انداختن طناب دار به گردنش، خبر لغو حکم اعدام را به او بدهند، بیشک در تمام زندگی رنج گره دار را دور گردن خویش احساس خواهد کرد.
از آن هنگام که شروع به اندیشیدن کرده ام، تصدیق هستی غیرمادی ام، آنقدر رنج های سهمگینی برایم به بار آورده که دیگر نسبت به باقی رنج های زندگانی بی اعتنا شده ام.
اواخر مرداد 1401 بود فکر می کنم، یکی از ممبرهای کانال کتاب ”گوشه نشینان آلتونا” رو معرفی کرد. یکی از زیباترین نمایشنامه هایی هست که خوندم.
+شما مرا از خودتان می ترسانید، شما از رنج دیگری، رنج نمی برید.
-من وقتی از رنج دیگران رنج خواهم برد که وسیله ی رفع آن رنج را داشته باشم.
+پس شما هیچ وقت این وسیله را نخواهید داشت.
-پس هیچوقت رنج نخواهم برد. اتلاف وقت است. آیا خود تو رنج می بری؟ دست بردار! فرانتس تو همنوعت را دوست نداری والا جرئت نمی کردی که این زندانی ها را تحقیر کنی.
-من وقتی از رنج دیگران رنج خواهم برد که وسیله ی رفع آن رنج را داشته باشم.
+پس شما هیچ وقت این وسیله را نخواهید داشت.
-پس هیچوقت رنج نخواهم برد. اتلاف وقت است. آیا خود تو رنج می بری؟ دست بردار! فرانتس تو همنوعت را دوست نداری والا جرئت نمی کردی که این زندانی ها را تحقیر کنی.