يادداشت‌هایِ فلسفی
1.19K subscribers
55 photos
2 videos
2 files
12 links
نوشته‌ها و علایقِ پوريا معقولی.

@Pooria_mgh123
Download Telegram
وَه که جدا نمی‌شود نقشِ تو از خیالِ من؛/ تا چه شود به‌عاقبت، در طلبِ تو حالِ من.

ناله‌یِ زیر و زارِ من، زارتر ست هر زمان؛/ بَس که به هِجر می‌دهد، عشقِ تو گوش‌مالِ من.

نورِ ستارگان ستَد، رویِ چو‌ آفتابِ تو؛/ دست‌نمایِ خلق شد، قامتِ چون هلالِ من.

پرتوِ نورِ رویِ تو، هر نَفَسي، به هر کَسي،/ می‌رسد و نمی‌رسد نوبتِ اتّصالِ من.

خاطرِ تو به خونِ من، رغبت اگر چنین کند،/ هم به مُرادِ دل رسد، خاطرِ بَدسگالِ من.

بَرگذری و ننگری، بازنگر که بگذرد؛/ فقرِ من و غَنایِ تو، جورِ تو و احتمالِ من.

چرخ شنید ناله‌ام؛ گفت مَنال سعدیا!/ کآهِ تو تیره می‌کند، آینه‌یِ جمالِ من.

#سعدی
غزلیّات
غزلِ شماره‌یِ ۴۷۱

Join Link↘️
🆔 @Pooria_mgh1844
.
طرحِ صیانت یا طرحِ فَنا؟! مسئله این است!
پوریا معقولی

آن‌جا که کَسي یا چیزي، بر «تکینگیِ» خود، بیش از اندازه، پافِشارد، بی‌گمان، خویشتنِ خویش را از دست خواهد داد.
آری! در جهاني که هیچ چیز را نمی‌توان بی از [= بدونِ] پیوند [= ارتباط]ش با دیگر چیزها در نگر آورد، پافشاری بر تکینگیِ خویش، تکینگی را هم از میان خواهد بُرد. به‌دیگر سخن، آن‌که بخواهد پیوندِ خود را با همه‌چیز و همه‌کَس، بگسَلد، سرانجام، «خود» را نیز از دست خواهد داد. «من»، تنها در پیوند با «دیگری» معنا خواهد یافت. از این روی، «من»ي که بخواهد «دیگری» را نادیده گرفته یا به درونِ خویش واپس‌روَد، بی‌گمان، «نیست» خواهد شد. بُریدن از جهان و جهانیان، به بهانه‌یِ «صیانت» یا «بقا»، در پایان، به «از هم گُسیختگی» و «فَنا» می‌انجامَد! به‌راستی، این کوشش برای نادیده‌گرفتنِ «دیگری»، از یک ناتوانیِ بنیادین برخاسته است: ناتوانی در رویاروییِ سنجش‌گرانه با «نا-من».
وَه که چه بسیارند آنان که روزگاري می‌کوشیدند با پُررنگ‌سازیِ بیش از اندازه‌یِ «من»، «دیگری» را از پهنه‌یِ گیتی مَحو نمایند؛ امّا ندانستند که با این کار، «دیگری» را به «جاودانگی» گِرِه زده و خود را به چنگالِ هراس‌انگیزِ «نیستی» خواهند سپرد. به‌راستی، که تاریخ، آموزگاري بس بزرگ، امّا سخت دادگر است؛ آیا آدمی را یارایِ داوریِ دادگرانه‌یِ تاریخ خواهد بود؟!
خواجه‌یِ شیراز، چه زیبا سُروده است:

حضوري گَر همی خواهی، از او غافل مَشو حافظ؛/ مَتٰی ما تَلْقَ مَنْ تَهْویٰ دَعِ الدُّنْیا و اَهْمِلْها.

Join Link↘️
🆔 @Pooria_mgh1844
میرشمس‌الدّین ادیب‌سلطانی، راهنمایِ آماده‌ساختنِ کتاب، 8.9.3 (برگه‌یِ شماره‌یِ ۴۹۱ از چاپِ نخست)

بیایید به این پاره بیندیشیم!...

Join Link↘️
🆔 @Pooria_mgh1844
اِی که در دِیر و حَرَم مستِ کَرَم می‌آیی؛/ دل چه دارد که در این غم‌کَده کَم می‌آیی؟

جوهرِ ناز چه‌مقدار تَری می‌چیند؟/ که به حسرت‌کده‌یِ دیده‌یِ نَم می‌آیی‌.

این‌قَدَر سلسله‌یِ ناز که دیده ست رَسا؟/ عُمرها شد که به‌ هرسو نگرم می‌آیی.

چه‌قَدَر لُطفِ تو فریادرَسِ بی‌بَصَری ست؛/ که به‌ چشمِ همه‌کَس دِیر و حَرَم می‌آیی؟

عقل و حس غیرِ تحیّر چه ترازَد این‌جا؟/ کَز حدوث آینه‌پردازِ قِدَم می‌آیی.

عرضِ تنزیه به تشبیه نمی‌آید راست؛/ سِحر کاری ست که معنی به رقم می‌آیی.

فقر نازَد که به تَجرید نظر دوخته‌ای؛/ جاه نازَد که به سامانِ حَشَم می‌آیی.

اِی نَفَس! آمد و رفتِ هَوست داغم کرد؛/ می‌روی سویِ عَدم یا زِ عَدم می‌آیی؟

انتظارِ تو به هر رهگذرم دارد فرش؛/ هرکجا پای نهی، پا به‌سَرَم می‌آیی.

چه ضرور است کشی رنجِ وداعم بیدل؟/ می‌روم من به مقامی که تو هم می‌آیی.

#بیدل_دهلوی
غزلیّات
غزلِ شماره‌یِ ۲۸۱۹

پ. ن: چه اندازه این بیتِ بیدل را خوش داشتم:

«اِی نَفَس! آمد و رفتِ هَوست داغم کرد؛/ می‌روی سویِ عَدَم یا زِ عَدَم می‌آیی؟»

Join Link↘️
🆔 @Pooria_mgh1844
οὐδὲν ἄρα οὔτε ἔστιν οὔτε γίγνεται
οὔτε ἀπὸ τύχης οὔθ’ ὁπότερ’ ἔτυχεν, οὐδ’ ἔσται ἢ οὐκ ἔσται, ἀλλ’ ἐξ
ἀνάγκης ἅπαντα καὶ οὐχ ὁπότερ’ ἔτυχεν (ἢ γὰρ ὁ φὰς ἀληθεύει ἢ ὁ
ἀποφάς)· ὁμοίως γὰρ ἂν ἐγίγνετο ἢ οὐκ ἐγίγνετο·

(Ἀριστοτέλης, Περὶ Ἑρμηνείας, 82b)

از اینرو، بختانه یا به شیوه‌ی دوسویه‌ی کاتوره، هیچ چیز نه برجا است، نه هستی می‌پذیرد، هیچ چیز نه برجا خواهد بود، نه برجا نخواهد بود، بلکه همه‌چیز به ضرورت و بی از هیچ‌گونه دوسویی کاتوره است؛ (زیرا یا هاگوی [= تأییدکننده] راست می‌گوید، یا نیگوی [= نفی‌کننده])؛ زیرا وگرنه، یک چیز واحد می‌تواند به یکسان رخ بدهد یا رخ ندهد.

(ارسطو، اُرگانون، در پیرامونِ گزارش، 18b، برگردانِ میرشمس‌الدّین ادیب‌سلطانی)

پ. ن: شوربختانه، در میانِ نوشتارهایِ ارسطو، "در پیرامون گزارش"، همواره نادیده گرفته شده است. چندي ست که به پژوهشي پیرامونِ پیوندِ [= ارتباطِ] این نوشتار با دستگاهِ فلسفیِ ارسطو (به‌ویژه، بنیادهایِ متافیزیکیِ آن) سرگرم هستم.
به‌راستی، هم‌سانی‌هایِ بسیاري را می‌توان میانِ این نوشتار و دیگر نویسه‌هایِ ارسطو پیدا کرد. گویا دستگاهِ فلسفیِ ارسطو، به «پازل»ي می‌ماند؛ یک پازل، که باید با ژرف‌کاوی و کوششِ بسیار، تکّه‌هایِ آن را گِردِ هم آورد. امّا اگر کَسي بتواند به بازسازیِ این «تصویر» و گِردآوریِ تکّه‌ها نزدیک شود، آن‌گاه، «فعلیّتِ عقل» را که خودِ «زندگی» است، به‌ تماشا خواهد نشست!

آیا این پاره، دگرسانیِ [= تفاوتِ] نگاهِ «فیلسوف» با «نا-فیلسوف» را بازگو نمی‌کند؟ به‌راستی، فیلسوف، کَسي ست که فرمان‌رواییِ «عقل» را بر جا‌ی‌جایِ جهان دریافته و می‌کوشد، زبان را به بازگفتنِ آن، توانمند سازد.

«یگانه اندیشه‌اي که فلسفه به همراه می‌آورَد، همانا این اندیشه‌یِ ساده است که: عقل بر جهان حکم‌فرمایی می‌کند.» (هگل، درس‌گفتارهايي پیرامونِ فلسفه‌یِ تاریخ)

Join Link↘️
🆔 @Pooria_mgh1844
گرچه زِ تو هر روزَم صد فتنه دگر خیزد؛/ در عشقِ تو هر ساعت، دل شیفته‌تر خیزد.

لعلت که شکر دارد حقّا که یقینم من؛/ گر در همه خوزستان زین شیوه شکر خیزد.

هر گَه که چو چوگاني زلفِ تو به پای اُفتد،/ دل در خمِ گویِ تو چون گوی به سَر خیزد.

گفتی به بَرِ سیمین، زَر از تو برانگیزم؛/ آخر زِ چو من مُفلِس دانی که چه زَر خیزد.

قلبي ست مرا در بَر، رويي ست مرا چون زَر؛/ این قلب که برگیرد زان وجه چه برخیزد.

تا در تو نظر کردم، رُسوایِ جهان گشتم؛/ آری! همه رسوایی، اوّل زِ نظر خیزد.

گفتی چو منی بگزین تا من بِرَهم از تو؛/ آری! چو تو بگزینم، گر چون تو دگر خیزد!

بیچاره دلم بی‌کَس، کز شوقِ رُخَت هر شب،/ بر خاکِ دَرَت اُفتد در خونِ جگر خیزد.

چون خاکِ توام آخر، خونم به چه می‌ریزی؟/ از خونِ چو من خاکي چه خیزد اگر خیزد؟!

عطّار اگر روزي، رُخ‌تازه بُوَد بی‌ تو،/ آن تازگیِ رویش از دیده‌یِ تَر خیزد.

#عطار
از کتابِ دیوانِ اشعار
غزلیّات، غزلِ شماره‌یِ ۲۳۳

پ. ن: وَه که چه زیبا بود این دو بیتِ عطار:

«تا در تو نظر کردم، رُسوایِ جهان گشتم؛/ آری! همه رسوایی، اوّل زِ نظر خیزد.

گفتی چو منی بگزین تا من بِرَهم از تو؛/ آری! چو تو بگزینم، گر چون تو دگر خیزد!»

Join Link↘️
🆔 @Pooria_mgh1844
(#سعدی، مجالسِ پنج‌گانه، مجلسِ چهارم)
يادداشت‌هایِ فلسفی
(#سعدی، مجالسِ پنج‌گانه، مجلسِ چهارم)
جوانمردا! چه کُنی سَرايي را که اوّلش سُستی، میانش پَستی، و آخِرش نیستی است؟ سَرايي که یک حَدّ به فَنا دارد و دوّم به زَوال و سوّم به وبال؟ [...]

پ. ن: به‌راستی که: «اگر در سَرایِ سعادت کَس است؛/ زِ گُفتارِ سعدیش حرفي بَس است.»

Join Link↘️
🆔 @Pooria_mgh1844
یاد باد آنکه سَرِ کویِ توام منزل بود؛/ دیده را روشنی از خاکِ دَرَت حاصل بود.

راست چون سوسن و گُل، از اثرِ صحبتِ پاک؛/ بر زبان بود مرا آن‌چه تو را در دل بود.

دل چو از پیرِ خِرَد نقلِ معانی می‌کرد؛/ عشق می‌گفت به شرح آن‌چه بر او مُشکل بود.

آه از آن جور و تطاول که در این دامگَه زاست؛/ آه از آن سوز و نیازي که در این محفِل بود.

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز؛/ چه توان کرد که سعیِ من و دل باطل بود.

دوش بَر یادِ حریفان به خرابات شدم؛/ خمِ می دیدم؛ خون در دل و پا در گِل بود.

بس بگشتم که بپرسم سببِ دردِ فِراق؛/ مفتیِ عقل در این مسئله لایعقِل بود.

راستی خاتمِ فیروزه‌یِ بواسحاقی؛/ خوش درخشید؛ ولی دولتِ مُستعجِل بود.

دیدی آن قهقهه‌یِ کبکِ خرامان حافظ؛/ که زِ سَرپنجه‌یِ شاهینِ قضا غافل بود؟!

#حافظ
غزلیّات
غزلِ شماره‌یِ ۲۰۷

پ. ن: چه اندازه این بیتِ خواجه را درنگیدنی یافته و خوش داشتم:

«دیدی آن قهقهه‌یِ کبکِ خرامان حافظ؛/ که زِ سَرپنجه‌یِ شاهینِ قضا غافل بود؟!»

همه‌یِ عاشقان را سَرِ آن بود که: «بی دوست نباشند هرگز»؛ امّا چه می‌شود کرد که «سعیِ آنان و دلِ‌شان باطل بوده است»!
گویا همه‌یِ تراژدی‌هایِ تاریخ، و قهرمانانِ آن، «کبکِ خرامان»ي هستند که از «سرپنجه»یِ «شاهینِ قضا» غافل بودند!

Join Link↘️
🆔 @Pooria_mgh1844
به بهانه‌یِ نوروز و آغازِ سالِ ۱۴۰۱ خورشیدی:
پوریا معقولی

هر «نو»شدني، باید آدمی را به اندیشه بَرانگیزانَد. اینک که زمین به پذیره‌یِ بهار و شکوفه آمده است، بسیار نیکوست که ما نیز خاربُنانِ اندیشه‌یِ خود را دور ریخته و به‌جایِ آن، شکوفه‌یِ نواَندیشی بنشانیم.
برخي می‌گویند که گفتنِ این شادباش‌ها و برگزاریِ این نکوداشت‌ها، دَردي را دَوا نکرده و چه بسا پَس‌رفت و هرروزینگی را برای مردمان به‌بار آورَد. امّا به گمانِ من، توانستنی [= ممکن] است که همین بازگفتنِ شادباش‌هایِ ظاهری، کَسي را در اندیشه‌یِ نو شدنِ راستین اندازَد. از این‌روی، باور دارم که بازگفتنِ شادباشِ اندیشمندانه، به بهانه‌یِ نوروز، نه تنها نشانِ لغزشِ فرهنگی نیست، که با درنگیدن بر همین نو شدن‌هایِ ظاهری، می‌توان اندرونه‌یِ خویش را نو کرد و آیینه‌یِ دلِ خود را صفا داد.
نوروز، آییني است بسیار کهن، که در درازنایِ هزاره‌ها نگهداری شده و هم‌اینک، به دستِ ما رسیده است. نوروز، نشانه‌اي است از هم‌بستگی، که در جا‌ی‌جایِ این مرز و بوم وجود دارد. نوروز، از کاخ‌هایِ پُرشکوه و اسطوره‌ایِ جمشید گذشته و خود را به آیین‌هایِ ویژه و زیبایِ شاهانِ هخامنشی و ساسانی رسانده است؛ نوروز، چونان نسیمي خوش و دل‌پذیر به سُروده‌هایِ سخن‌سُرایانِ پارسی راه یافته و دربارِ پادشاهان و سفره‌یِ درویشان را دَرنوردیده است.
فردوسیِ بزرگ چه نکوآرزویی می‌کند:

«همه‌ساله بختِ تو پیروز باد؛/ شبانِ سیه بر تو نوروز باد.»

باشد که این یادگارِ نیاکان را پاس داشته و هم‌هنگام با نو شدنِ «روز»، «اندیشه‌»یِ خود را نو سازیم.

ایدون باد!

Join Links↘️
🆔 @Pooria_mgh1844
🆔 @fnietzsche
ارسطو، متافیزیک، 994b، برگردانِ شرف‌الدّینِ خراسانی)
يادداشت‌هایِ فلسفی
ارسطو، متافیزیک، 994b، برگردانِ شرف‌الدّینِ خراسانی)
الأوّلُ في الفِکرِ، هُوَ الآخر في العَمَلِ!

همه‌یِ تاریخِ فلسفه‌یِ غرب و شرق را با نگر به ارسطو بخوانیم! آن‌گاه می‌توان ادّعا کرد که خوانشي درست داشته‌ایم!
این ادّعایِ بزرگی است؛ امّا به گمانِ من، عینِ حقیقت است.
کتیبه‌یِ داریوشِ یکمِ هخامنشی در تختِ‌جمشید (DPd) (عکس از کتابِ "فرمان‌هایِ شاهنشاهانِ هخامنشی")
يادداشت‌هایِ فلسفی
کتیبه‌یِ داریوشِ یکمِ هخامنشی در تختِ‌جمشید (DPd) (عکس از کتابِ "فرمان‌هایِ شاهنشاهانِ هخامنشی")
θatiy: Dārayavaûš: xšayaiya: manā: Aūramazdā: upastām: baratuv: hadā: viθaibiš: bagaibiš: utā imām: dahyāum: Auramazdā: pātuv: hacā: haināyā: hacā: dušiyārā: hacā: draugā:

(DPd, R. G. Kent)

داریوش شاه می‌گوید: «اهورامزدا، به همراهِ [دیگر] خدایانِ خاندانِ شاهی، مرا یاری کُناد! و این کشور [= پادشاهی] را از [سپاهِ] دُشمن، از خشک‌سالی و از دروغ بپایاد!

(کتیبه‌یِ داریوشِ یکم در تختِ جمشید (DPd) بندهایِ ۱۲ تا ۱۸)

پ. ن: آوانویسیِ این کتیبه، برپایه‌یِ آموزه‌هایِ "کِنت" و شیوه‌یِ پیشنهادیِ ایشان انجام شده است.

Join Link↘️
🆔 @Pooria_mgh1844
ابراهیم و فرارَوی از رحم:
پوریا معقولی

بی‌گمان، یکي از دلکش‌ترین داستان‌هایِ "عهدِ عتیق"، که به روایت‌هایِ مسلمانان هم اَندر آمده [= وارد شده] و چه بسا بنیادهایِ یزدان‌شناسیِ دین‌هایِ ابراهیمی را پی‌ریخته است، داستانِ قربانی‌کردنِ اسحاق [ یا اسماعیل] به‌دستِ ابراهیم است. همین «گذشتن» است که ابراهیم را به جایگاهِ «دوستی [= خُلّت]» با والاترینِ همه‌یِ دوست‌ها، می‌رساند.
نیچه، در کتابِ "چنین گفت زرتشت" می‌نویسد: «وای بر عاشقاني که از رحمِ‌شان برتر پایگاهی ندارند.» (زرتشت، ۱۰۳) برای راهیابی به ژرفنایِ این پاره، باید به واژه‌یِ «رحم کردن»، در زبانِ آلمانی، نگري اندازیم. "mitleiden"، از پیشوندِ "mit" [به چِمِ «به‌همراه»، «هم»، «با» و دیگرها] و فعلِ "Leiden" [به چِمِ «رنج‌بُردن»، «اندوه‌خوردن»، «سختی‌کشیدن» و دیگرها] است.
می‌دانیم که یکي از بُن‌مایه‌هایِ آموزه‌هایِ پراکنده‌یِ عیسایِ ناصری، همین «رحم‌آوردن» و «همسایه‌دوستی» است. برای نمونه: «خوشا به حالِ رحم‌کنندگان، زیرا بر ایشان رحم کرده خواهد شد.» (متّا، ۷: ۵) این رحم‌کردن، در سراسرِ "عهدِ جدید"، به شیوه‌هایِ گوناگون دیده می‌شود.
اکنون، با نگر به ریشه‌یِ راستینِ این واژه و با در نگرداشتنِ شیوه‌یِ برداشتِ نیچه از این آموزه، می‌بینیم که «رحم‌آوردن» نمی‌تواند جُز «آسودگیِ نکبت‌بار» و «تن‌پروری» را به‌بار نشانَد. کارِ «رحم‌کنندگان»، چونان یک «هم‌درد» یا «هم‌رنج»، رنج‌بردن با ستم‌دیدگان یا سوگواران است. به دیگر سخن، «رحیمان»، به‌جایِ چشم‌دوختن به آینده و کوشیدن برای والایش، در «این‌جا» و «اکنونِ» نکبت‌بارِ خویش می‌مانند. از این روی، «رحیمان» را توانِ دوستی نیست؛ دوستی آن‌جا ست که هر کدام از دو طرف، یکدیگر را والایش بخشیده و نیرومندتر سازند؛ دوستی، آن‌هنگام است که دو تن به «آینده» چشم دوخته و فرزندانِ نیامده‌یِ خود را چشم‌به‌راه باشند. «همدردیِ تو با دوست باید پی‌بُردن به این باشد که دوست خواهانِ همدردی هست یا نه. چه بسا او در تو جز چشمانِ تیز و نگاهِ دوخته بر ابدیّت را دوست نمی‌دارد.» (زرتشت، ۷۰) آری! بینشِ ژرفِ نیچه، این کوته‌‌نگری را بَرنتافته و در پیِ فَراروی از «رحم» است. «عشقِ بزرگ چنین می‌گوید. او از بخشش و رحم نیز بَرمی‌گذرد. (زرتشت، ۱۰۲)
امّا چرا باید از این «رحم» بَرگذشت؟ رحم، می‌تواند سَرآغازِ کوته‌بینی و خشک‌اندیشی باشد؛ به‌راستی، آن‌کَس که نمی‌تواند از باورهایِ نادرستِ خویش چشم پوشد، بَر خود و بَر آن باورها «رحم می‌آورد؛ در یک پیوند [= ارتباطِ] «رحیمانه»، سخن‌گفتن از هم‌افزایی و والایش بیهوده است؛ زیرا هیچ‌کدام از دو طرف، توانِ فَرارَوی از «رحم» را نداشته و بَر «هم‌دردِ» خویش دل می‌سوزانَد.
اکنون، به داستانِ ابراهیم بازمی‌گردیم: ابراهیم، توانست از «رحمِ» خویش فراتر رفته و برای «دوست»، فرزندش را قربانی کند. اگر او بر اسحاق [یا اسماعیل] رحم می‌آورد، نمی‌توانست به جایگاهِ «خلیل‌اللّه» دست یابد. ابراهیم بر «پدرانگیِ» خویش چیره شد و نشان داد که هَرکَسي را «دوست» نتوان گفت! آری! ابراهیم، پیش از قربانی‌کردنِ فرزند، «پدرانگیِ» خودش را کُشت؛ به‌دیگر سخن، توانست بر خویشتنِ خویش پیروز شود: «مادرِ بُت‌ها، بُتِ نَفسِ شماست؛/ زآن‌که آن بُت مار و این بُت اژدها ست.» (مولوی)
«وَه که در جهان کدام ابلهی به پایه‌یِ ابلهیِ رحیمان رسیده است و در جهان چه چیز به اندازه‌یِ ابلهیِ رحیمان مایه‌یِ رنج فراهم کرده است!» (زرتشت، ۱۰۳) به‌راستی، این «رحیمان»اند که با گمان بُرده‌اند، با «هم‌دردی»، می‌توانند رنجِ رنجور را بکاهند؛ امّا نمی‌دانند که «رنجِ» انسان تنها با چنگ یازیدن به «آینده» می‌تواند درمان شود؛ برای درمانِ رنجوران، باید بر «رحمِ» خویش چیره گشت و «پایگاهي بهتر از رحم» جست‌وجو کرد. همان پایگاهي که ابراهیم بدان دست یافته است؛ همو که با فَرارفتن از رحمِ خویش، توانست دوستِ «حضرتِ دوست» شود!

Join Link↘️
🆔 @Pooria_mgh1844
يادداشت‌هایِ فلسفی
ابراهیم و فرارَوی از رحم: پوریا معقولی بی‌گمان، یکي از دلکش‌ترین داستان‌هایِ "عهدِ عتیق"، که به روایت‌هایِ مسلمانان هم اَندر آمده [= وارد شده] و چه بسا بنیادهایِ یزدان‌شناسیِ دین‌هایِ ابراهیمی را پی‌ریخته است، داستانِ قربانی‌کردنِ اسحاق [ یا اسماعیل] به‌دستِ…
این یادداشت را سال‌ها پیش نگاشتم و همان‌گونه که می‌بینید، شیوه‌یِ بَرگُزینشِ واژگانِ آن، با رویکردهایِ کنونیِ من یک‌سان نیست. امّا بی‌گُمان داستانِ ابراهیم، بیش از این‌ها درنگیدن و ژرف‌کاوی می‌خواهد.
این روزها را با خواندنِ کتابِ ارزشمندِ «آتشِ پارسی» نوشته‌یِ "حمیدِ یزدان‌پرست" می‌گذرانم.
کتابي بی‌نظیر که خواننده را گام‌به‌گام با شیخِ شیراز، سعدیِ شیرین‌سخن، همراه و هم‌سفر می‌سازد. هم‌چنین، نویسنده در این کتاب کوشیده که سُروده‌هایِ مایه‌ورِ سعدی را بازتابي از احوالِ درونیِ سخن‌سرایِ شیراز بداند و خواننده را با دگرگشتِ احوالِ شیخ، آشنا سازد.
آری! پس از خواندنِ نیمی از کتاب، تاب نیاورده و امروز، مزارِ سعدی را زیارت کردم!
در تمامِ مدّتِ این سفرِ معنوی، این بیتِ شیخ، در روانم جولان می‌داد:

«با خویشتن همی‌بَرَم این شوق تا به خاک؛/ وَز خاک سَربَرآرَم و پُرسم نشانِ دوست.»

سعدی، به «جاودانگی» چنگ یازیده و مرگ را ریشخند کرده است! سعدی، مصداقِ بارزِ «به‌هنگام مُردن» است!

«هرکَس به زمانِ خویش بودند؛/ من سعدیِ آخرالزّمانم!»
يادداشت‌هایِ فلسفی
DARIUSH – 02 - JASHN -E- DELTANGI.mp3
امشب، یکي از دُنبال‌کنندگان، پرسشي شگفت از من کرد! ایشان کنجکاو بود خواننده‌یِ موردِ علاقه‌یِ مرا بداند!
چه پاسخي می‌توانستم داشته باشم، به‌جز داریوش؟!
آری! میانِ همه‌یِ خوانندگان، داریوش، چیزي دیگر است!
به این بهانه، شاید بَد نباشد به یکي از شاهکارهایِ او، با نامِ "جشنِ دلتنگی" گوش بسپاریم.

شبِ آغازِ هجرتِ تو
شبِ در خود شکستنم بود.
شبِ بی‌رحمِ رفتنِ تو
شبِ از پا نشستنم بود...
می‌خواستم، به بهانه‌یِ یکمِ اردی‌بهشت، برای سعدیِ بزرگ، این فرمان‌روایِ مُلکِ سخن، چیزي بنویسم؛ امّا مقامِ شامخِ شیخ و کجا و قلمِ قاصرِ ما کجا!
همان بهتر که ستایشِ این بزرگ‌مردِ میدانِ سخن را به حلاوتِ کلامِ خودش واگذاریم؛ زیرا هرچه در وصفِ سعدیِ شیرین‌سخن بگوییم، خشت بَر دریا زدن است!

«نه هرکَس حق تواند گفت گُستاخ!/ سخن مُلکي ست سعدی را مسلّم.»

«همه گویند و سخن‌گفتنِ سعدی دگر است؛/ همه خوانند مزامیر نه همچون داوود.»

«که سعدی راه و رسمِ عشق‌بازی،/ چنان داند که در بغداد تازی.»

«چشمِ سعدی در اُمیدِ رویِ یار،/ چون دهانش دُرفشانی می‌کُند.»