#گپ_روز
#موضوع_روز : «وسعتِ یک جان چقدر میتواند باشد که نه تنها از جریان نیفتاده که سالهاست دارد ریشه میزند و جوانه میدهد و میوههایش را به استخدام اصلاح جهان درمیآورد.»
✍️ مردی است بسیار پخته، نورانی و با باطنی وزین و قیمتی.
دانشمندی است در حوزه علوم سیاسی، که برای پروژه مستند «امام حسین علیهالسلام در ادیان» که بزودی از رسانه رسمی استاد شجاعی منتشر خواهد شد، تنگاتنگ در کنار ما قرار گرفت و چه مبارک حضوری است حضورش! آرام و بیادعا و رها.
آمد و بازبینی بعضی قسمتها را باهم به اتمام بردیم و کموکاستها را استخراج کردیم و تمام...
موقع رفتنشان گفتم: ممنونم از اینهمه دغدغه که در عین وسعت و مهربانی خرجِ این پروژه میکنید. من یکی از دلایل استقامتِ از سر عشق بچهها را پای این پروژه، وجود پردغدغه و رحمانی شما میدانم.
گفت : من هرساعتی به اینجا وارد شدم، شبیه جبهه زمان جنگ بوده!
در هر طبقه یک عالمه آدم در حال دویدن و کارند که زمان و ساعت نمیشناسند.
اینها «ظرفیت انقلابند»، استقامت جزو وجودشان است، به بودن من ربط ندارد.
این کلمه مرا چنان اخذ کرد که جملههای دیگرشان را دیگر نشنیدم؛ «ظرفیت انقلاب»‼️
• چقدر شیرین بود برایم... این انتساب!
در قلب من «انقلاب» یک درخت تنومند است که بقول دانشمند حکیم حائری شیرازی، ریشهاش در تمام عالم نفوذ کرده و در هر جایی بزودی میوه خواهد داد، که امروز این را به چشم داریم میبینیم.
• اما این کلمهی او برایم محل توقف شد.
«ظرفیت انقلاب» یعنی محصول
یعنی میوه
یعنی میوهی شیرین یک درخت تنومند!
و این انتساب چقدر فخر با خودش داشت،
چقدر جلال با خودش داشت!
اینکه میوهی یک درخت را با مهمترین ویژگی آن (استقامت) می شناسند عزتآفرین بود.
• با خودم گفتم وسعتِ یک جان چقدر میتواند باشد یعنی؟
و امام ...همچنان نه تنها از جریان نیفتاده که چهل و چند سال است دارد ریشه میزند و جوانه میدهد و میوههایش را به استخدام اصلاح جهان درمیآورد.
آدم باید چقدر جاری شده باشد، که میوههایش را فقط به نام او بشناسند و تمام؟
• در یک لحظه درک کردم که واقعاً جز همینکه این مرد گفت، دارایی ارزشمند دیگری در زندگی ندارم.
اینکه ظرفیت و محصول انقلابی باشم، که تمام تاریخ منتظر بود تا بیاید و آخرین برگ تاریخ را ورق بزند و برساند به ناجیاش ... به «دولت کریمهی صالحان»
نشستم گوشهی راهروی پشت در و گفتم: این نعمت را که به من دادهای؛ وقتی که من حواسم نبود بخواهمش! پس مگیر از من نعمتی را که به آینده موعود جهان متصل خواهد شد.
@ostad_shojae
#موضوع_روز : «وسعتِ یک جان چقدر میتواند باشد که نه تنها از جریان نیفتاده که سالهاست دارد ریشه میزند و جوانه میدهد و میوههایش را به استخدام اصلاح جهان درمیآورد.»
دانشمندی است در حوزه علوم سیاسی، که برای پروژه مستند «امام حسین علیهالسلام در ادیان» که بزودی از رسانه رسمی استاد شجاعی منتشر خواهد شد، تنگاتنگ در کنار ما قرار گرفت و چه مبارک حضوری است حضورش! آرام و بیادعا و رها.
آمد و بازبینی بعضی قسمتها را باهم به اتمام بردیم و کموکاستها را استخراج کردیم و تمام...
موقع رفتنشان گفتم: ممنونم از اینهمه دغدغه که در عین وسعت و مهربانی خرجِ این پروژه میکنید. من یکی از دلایل استقامتِ از سر عشق بچهها را پای این پروژه، وجود پردغدغه و رحمانی شما میدانم.
گفت : من هرساعتی به اینجا وارد شدم، شبیه جبهه زمان جنگ بوده!
در هر طبقه یک عالمه آدم در حال دویدن و کارند که زمان و ساعت نمیشناسند.
اینها «ظرفیت انقلابند»، استقامت جزو وجودشان است، به بودن من ربط ندارد.
این کلمه مرا چنان اخذ کرد که جملههای دیگرشان را دیگر نشنیدم؛ «ظرفیت انقلاب»
• چقدر شیرین بود برایم... این انتساب!
در قلب من «انقلاب» یک درخت تنومند است که بقول دانشمند حکیم حائری شیرازی، ریشهاش در تمام عالم نفوذ کرده و در هر جایی بزودی میوه خواهد داد، که امروز این را به چشم داریم میبینیم.
• اما این کلمهی او برایم محل توقف شد.
«ظرفیت انقلاب» یعنی محصول
یعنی میوه
یعنی میوهی شیرین یک درخت تنومند!
و این انتساب چقدر فخر با خودش داشت،
چقدر جلال با خودش داشت!
اینکه میوهی یک درخت را با مهمترین ویژگی آن (استقامت) می شناسند عزتآفرین بود.
• با خودم گفتم وسعتِ یک جان چقدر میتواند باشد یعنی؟
و امام ...همچنان نه تنها از جریان نیفتاده که چهل و چند سال است دارد ریشه میزند و جوانه میدهد و میوههایش را به استخدام اصلاح جهان درمیآورد.
آدم باید چقدر جاری شده باشد، که میوههایش را فقط به نام او بشناسند و تمام؟
• در یک لحظه درک کردم که واقعاً جز همینکه این مرد گفت، دارایی ارزشمند دیگری در زندگی ندارم.
اینکه ظرفیت و محصول انقلابی باشم، که تمام تاریخ منتظر بود تا بیاید و آخرین برگ تاریخ را ورق بزند و برساند به ناجیاش ... به «دولت کریمهی صالحان»
نشستم گوشهی راهروی پشت در و گفتم: این نعمت را که به من دادهای؛ وقتی که من حواسم نبود بخواهمش! پس مگیر از من نعمتی را که به آینده موعود جهان متصل خواهد شد.
@ostad_shojae
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#گپ_روز
#موضوع_روز : «من بمیرم حرفم را بیرون نمیبرم از اینجا ! بین خودم میماند و تو!»
✍️ شاید این گپ روز، باورش برایتان راحت نباشد، ولی کلماتش را هم با وسواس انتخاب کردهام تا اغراق، قاطیاَش نشود...
• دقیق نمیدانم چهار پنج سال پیش بود!
داشتیم محتوای سایت منتظر را میزدیم.
هم تولید محتوا و هم طراحی سایت و محتواچینی.
• کارهای گرافیکی کمی سنگین شده بود و سیستم بچهها جواب نمیداد.
یکی دو هفته بود که با همین وضعیت سر میکردیم و بچهها کلافه شده بودند.
ما هم در وضعیت مالی خوبی نبودیم، که بتوانم یکی از سیستمها را ارتقاء دهم لااقل!
• تا اینکه سرتیمشان آمد و با متانت نشست جلوی من.
آنقدر مِن و مِن کرد تا گفت:
ما نیاز داریم به حداقل یک سیستم که بتواند کار بچهها را راه بیندازد.
کار لنگ شده و اعصاب بچهها ریخته به هم.
من میدانم اوضاعمان روبراه نیست، ولی باید به شما انتقال میدادم.
• سرم را بالا نیاوردم، کمی صبر کردم و در همان حالت نمیدانم اصلاً چه شد که گفتم:
از اینجا تا پاساژ نور چقدر فاصله هست؟
گفت: حدود یکساعت.
گفتم : راه بیفت برو و سیستمی که لازم است را در مغازهی فلانی (از آشناهایمان) جمع کن و هزینهاش را به من بگو.
گفت: پولش چه؟
گفتم: پول هست ...
• و این در حالی بود که فقط ۵ میلیون تومان تمام موجودیمان بود.
چشمانش برق زد و در اتاق را بست و رفت!
و من ماندم و یکساعت زمان برای اینکه بتوانم این مبلغ را جوری جور کنم که دلنگرانش نکنم وسط بازار.
• نشستم و خواستم توسل کنم به خدا !
هیچ نگفتم، حتی کلمهای!
اما تمام جانم پر از نیاز بود... پر از کلمه،
و من شرم داشتم از اینکه این نیاز را جز به آنکه صاحباختیارم است بگویم.
نجواگونه گفتم: من بمیرم حرفم را بیرون نمیبرم از اینجا ! بین خودم میماند و تو ... هر جور دوست داشتی جمعش کن!
• آرامشی ناخودآگاه جانم را گرفت.
رفتم یک استکان چای بریزم که تلفنم زنگ خورد و برگشتم.
شماره ناآشنایی بود و من هرگز نفهمیدم که بود.
او مرا چنان میشناخت و به اسم صدایم زد که حیا کردم بپرسم کیستی!
با عجله گفت: چند وقتی بود یکی از دوستانم میخواست برای خرید تجهیزات کمکتان کند.
الآن زنگ زد و گفت: من در بانک هستم، یک شماره از همین بانک بدهید به من، که مبلغ واریزی بنشیند به حسابتان.
شماره را دادم و ....
چندین دقیقه بعد چهل و چهار میلیون و پانصد هزار تومن نشست به حساب.
• نزدیک ظهر بود که زنگ زد و گفت: این سیستم را با مشخصاتی که بچهها داده بودند جمع کردم.
گفتم: چقدر شد؟
گفت: ۴۴ میلیون و پانصد هزار تومان.
گفتم: کارت ملّتی که در دست توست، کفاف معاملهی امروزت را میدهد...
@ostad_shojae
#موضوع_روز : «من بمیرم حرفم را بیرون نمیبرم از اینجا ! بین خودم میماند و تو!»
• دقیق نمیدانم چهار پنج سال پیش بود!
داشتیم محتوای سایت منتظر را میزدیم.
هم تولید محتوا و هم طراحی سایت و محتواچینی.
• کارهای گرافیکی کمی سنگین شده بود و سیستم بچهها جواب نمیداد.
یکی دو هفته بود که با همین وضعیت سر میکردیم و بچهها کلافه شده بودند.
ما هم در وضعیت مالی خوبی نبودیم، که بتوانم یکی از سیستمها را ارتقاء دهم لااقل!
• تا اینکه سرتیمشان آمد و با متانت نشست جلوی من.
آنقدر مِن و مِن کرد تا گفت:
ما نیاز داریم به حداقل یک سیستم که بتواند کار بچهها را راه بیندازد.
کار لنگ شده و اعصاب بچهها ریخته به هم.
من میدانم اوضاعمان روبراه نیست، ولی باید به شما انتقال میدادم.
• سرم را بالا نیاوردم، کمی صبر کردم و در همان حالت نمیدانم اصلاً چه شد که گفتم:
از اینجا تا پاساژ نور چقدر فاصله هست؟
گفت: حدود یکساعت.
گفتم : راه بیفت برو و سیستمی که لازم است را در مغازهی فلانی (از آشناهایمان) جمع کن و هزینهاش را به من بگو.
گفت: پولش چه؟
گفتم: پول هست ...
• و این در حالی بود که فقط ۵ میلیون تومان تمام موجودیمان بود.
چشمانش برق زد و در اتاق را بست و رفت!
و من ماندم و یکساعت زمان برای اینکه بتوانم این مبلغ را جوری جور کنم که دلنگرانش نکنم وسط بازار.
• نشستم و خواستم توسل کنم به خدا !
هیچ نگفتم، حتی کلمهای!
اما تمام جانم پر از نیاز بود... پر از کلمه،
و من شرم داشتم از اینکه این نیاز را جز به آنکه صاحباختیارم است بگویم.
نجواگونه گفتم: من بمیرم حرفم را بیرون نمیبرم از اینجا ! بین خودم میماند و تو ... هر جور دوست داشتی جمعش کن!
• آرامشی ناخودآگاه جانم را گرفت.
رفتم یک استکان چای بریزم که تلفنم زنگ خورد و برگشتم.
شماره ناآشنایی بود و من هرگز نفهمیدم که بود.
او مرا چنان میشناخت و به اسم صدایم زد که حیا کردم بپرسم کیستی!
با عجله گفت: چند وقتی بود یکی از دوستانم میخواست برای خرید تجهیزات کمکتان کند.
الآن زنگ زد و گفت: من در بانک هستم، یک شماره از همین بانک بدهید به من، که مبلغ واریزی بنشیند به حسابتان.
شماره را دادم و ....
چندین دقیقه بعد چهل و چهار میلیون و پانصد هزار تومن نشست به حساب.
• نزدیک ظهر بود که زنگ زد و گفت: این سیستم را با مشخصاتی که بچهها داده بودند جمع کردم.
گفتم: چقدر شد؟
گفت: ۴۴ میلیون و پانصد هزار تومان.
گفتم: کارت ملّتی که در دست توست، کفاف معاملهی امروزت را میدهد...
@ostad_shojae
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#گپ_روز
#موضوع_روز : «ظهور اسماء امام در جهان شروع شده است.»
✍️ موضوع مهم امروز، فوقالعاده فوری و ضروری در زمان کنونی است. که نه #گپ_روز میخواهد برای آمادگی قلبها و ورود به بحث ... نه هیچ حرف اضافهای!
همه در بطن این اتفاقند و با سلول به سلولشان درکش میکنند.
در موضوع روز امروز :
• تحلیل وقایع اخیر جهان و اثبات «ظهورِ امام در جهان درون انسانها»
• برداشته شدن مرزهای میان «جهانِ درون انسانها» بواسطهی یکی شدن جهانبینیها
• انفجار اسماء ویژه امام مهدی علیهالسلام در نفوسِ جهان
• انفجار فرهنگ اربعین در جهان بطوریکه اربعین پیشرو اربعینی جهانی خواهد بود
• آمادگی شیعیان برای باز کردن درهای درونشان بروی تمام مردم جهان
را خواهیم آموخت. جا نمانیم اصلاً اصلاً....
#موضوع_روز : «ظهور اسماء امام در جهان شروع شده است.»
همه در بطن این اتفاقند و با سلول به سلولشان درکش میکنند.
در موضوع روز امروز :
• تحلیل وقایع اخیر جهان و اثبات «ظهورِ امام در جهان درون انسانها»
• برداشته شدن مرزهای میان «جهانِ درون انسانها» بواسطهی یکی شدن جهانبینیها
• انفجار اسماء ویژه امام مهدی علیهالسلام در نفوسِ جهان
• انفجار فرهنگ اربعین در جهان بطوریکه اربعین پیشرو اربعینی جهانی خواهد بود
• آمادگی شیعیان برای باز کردن درهای درونشان بروی تمام مردم جهان
را خواهیم آموخت. جا نمانیم اصلاً اصلاً....
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#گپ_روز
#موضوع_روز : « عشق، امتحان میشود حتماً، تا عیارش مشخص شود. گاهی فقط در پایان امتحان از عشق آدمی، یک توهم برجا میماند وبس ! »
✍️ رفته بودیم همه باهم کنار دریاچهای، هم خانوادههایمان کمی تفریح کنند و هم یک صبح تا شب همانجا درباره پروژهی جدیدمان صحبت کنیم.
• گروهی مشغول آماده کردن ناهار بودند، بچهها والیبال بازی میکردند و ما هم حرف میزدیم و ....
یک چشمم به چند تا از بچههایمان بود که کمسنتر بودند، مثلاً حدود چهار پنج ساله.
نهر کمآب کوچکی از رودخانه جدا شده بود، و این طفلمعصومهای آپارتمان نشینِ رودندیده، داشتند در آن بازی که نه ... از فرط بازی و خوشحالی خودکشی میکردند.
• هم حواسم به حرفهایمان و تصمیماتمان بود و هم حواسم به بچهها،
و این شاید چند ساعت طول کشید.
• رفتار بچهها در این سطح از هیجان، آنقدر متفاوت بود که گاهی تمام توجهم را جلب میکرد. همه کاملاً مستقل از والدین و با سازشِ تمام باهم بازی میکردند، تقسیم کار میکردند و ...
• امّا در میان آنها یکی بود که علیرغم استقلال کافی و سلامتِ در بازی و لذّت وافر از آن، هر از چندگاهی برمیگشت از همان دور، به مادرش نگااه میکرد، و یک بوس برایش میفرستاد و دوباره بیتوجه به اطرافش به بازی ادامه میداد.
این رفتار او مرا از جایم بلند کرد!
نیاز داشتم بنشینم گوشهای و به این حرکت او فکر کنم.
✘ من در اوجِ نعمت، زمانی که به فصل جدیدی از زندگیام رسیدم، یا به نعمتی برخورد کردم که هوش از سرم بُرد، یا آنقدر جذاب بود برایم که توان داشت مرا از زمان حال رها کند؛ چقدر چشم از آن برداشتم، و حاضر شدم لحظهای توقف کنم و یک بوس کوچولو برای خدا بفرستم، و بگویم من دست تو را پشت این نعمت میبینم؟
با خودم گفتم : رضا موحّدتر از توست، فهمیدهتر از توست، قدرشناستر از توست!
کمی گذشت و باز با خودم گفتم : نه رضا عاشقتر از توست!
آدم عاشق که باشد، در هر شرایطی از لذّت که وارد شود، هم از آن لذّت میبرد، هم چشمش را از عشقش برنمیدارد... جز این باشد، یعنی عاشق نبوده از اوّل، توهمش را داشته !
✘ بچهها، چه آموزگارانِ خوبیاند!
هم از مرامشان میشود، اندازه مرامی که خودت با خدا داشتهای را حدس بزنی، هم از بیمرامیشان!
@ostad_shojae
#موضوع_روز : « عشق، امتحان میشود حتماً، تا عیارش مشخص شود. گاهی فقط در پایان امتحان از عشق آدمی، یک توهم برجا میماند وبس ! »
• گروهی مشغول آماده کردن ناهار بودند، بچهها والیبال بازی میکردند و ما هم حرف میزدیم و ....
یک چشمم به چند تا از بچههایمان بود که کمسنتر بودند، مثلاً حدود چهار پنج ساله.
نهر کمآب کوچکی از رودخانه جدا شده بود، و این طفلمعصومهای آپارتمان نشینِ رودندیده، داشتند در آن بازی که نه ... از فرط بازی و خوشحالی خودکشی میکردند.
• هم حواسم به حرفهایمان و تصمیماتمان بود و هم حواسم به بچهها،
و این شاید چند ساعت طول کشید.
• رفتار بچهها در این سطح از هیجان، آنقدر متفاوت بود که گاهی تمام توجهم را جلب میکرد. همه کاملاً مستقل از والدین و با سازشِ تمام باهم بازی میکردند، تقسیم کار میکردند و ...
• امّا در میان آنها یکی بود که علیرغم استقلال کافی و سلامتِ در بازی و لذّت وافر از آن، هر از چندگاهی برمیگشت از همان دور، به مادرش نگااه میکرد، و یک بوس برایش میفرستاد و دوباره بیتوجه به اطرافش به بازی ادامه میداد.
این رفتار او مرا از جایم بلند کرد!
نیاز داشتم بنشینم گوشهای و به این حرکت او فکر کنم.
✘ من در اوجِ نعمت، زمانی که به فصل جدیدی از زندگیام رسیدم، یا به نعمتی برخورد کردم که هوش از سرم بُرد، یا آنقدر جذاب بود برایم که توان داشت مرا از زمان حال رها کند؛ چقدر چشم از آن برداشتم، و حاضر شدم لحظهای توقف کنم و یک بوس کوچولو برای خدا بفرستم، و بگویم من دست تو را پشت این نعمت میبینم؟
با خودم گفتم : رضا موحّدتر از توست، فهمیدهتر از توست، قدرشناستر از توست!
کمی گذشت و باز با خودم گفتم : نه رضا عاشقتر از توست!
آدم عاشق که باشد، در هر شرایطی از لذّت که وارد شود، هم از آن لذّت میبرد، هم چشمش را از عشقش برنمیدارد... جز این باشد، یعنی عاشق نبوده از اوّل، توهمش را داشته !
✘ بچهها، چه آموزگارانِ خوبیاند!
هم از مرامشان میشود، اندازه مرامی که خودت با خدا داشتهای را حدس بزنی، هم از بیمرامیشان!
@ostad_shojae
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#گپ_روز
#موضوع_روز : امروز ما برای همیشه خوشبخت شدیم.
✍️ نیمه شبِ اول ذیحجه بود!
نشسته بودم در حرم حضرت عبدالعظیم علیهالسلام.
یک تسبیح آبی ساده در مُشتم بود. فقط در مشتم بود... بی هیچ تکانی.
• کاروانی از لبنان آمده بودند و داشتند دور ضریح میگشتند و میبوسیدندش!
بعضیها دلتنگتر بودند انگار!
میشد اینرا در بوییدن و بوسیدن ضریح حس کرد.
نشسته بودم گوشهای و از تماشایشان بالاترین حظ ممکن را میبردم. آنها زائرانِ سفیر امام هادی علیهالسلام در ری بودند. همانکه جمله «انت ولیّنا حقّاً» را برای او گفتند.. تو از مایی، جانِ مایی، خودِ مایی!
• حس کردم یکی از آنها را از بقیه بیشتر دوست دارم. ولی یک احساس بود فقط.
آمدندهمه باهم از کنارم رد شدند و رفتند.
لبخندی که روی لبشان بود، آرام بود و شاد.
• رد شدند و من چشمانم را بستم، و به شعف بعد از زیارتشان فکر میکردم که دیدم کسی دستش را روی دست مشت شدهی من گذاشت. چشمانم را باز کردم، همانی بود که حس میکردم بیش از بقیه دوستش دارم. زبان ما را کمی بلد بود. سلام کرد و جواب دادم.
با اشاره از من خواست تسبیحم را به او بدهم.
تسبیح را گذاشتم داخل دستش، چشمانش خیس شد.
به زبان خودشان گفت : (من فهمیدم فقط ...جملاتش را نمیتوانم بگویم!)
پدر و مادر ما امروز بهم رسیدند!
و ما هم امروز ....
قلب آنها امروز به هم پیوند خورد و ما هم امروز!
میخواهم از امروز نشانهای (یادگاری) با خودم ببرم تا شما را همیشه به یاد داشته باشم.
• فارسی میفهمید، گفتم : امروز ما برای همیشه خوشبخت شدیم.
این پدر و مادر مرکز دایرهاند و ما هر چه بیشتر به این مرکز نزدیک و نزدیکتر میشویم، در حقیقت به همدیگر نزدیک و نزدیکتر میشویم و فاصلهی میان ما کمتر و کمتر میشود. هر جای دنیا که باشیم فرقی نمیکند جانمان به سمت هم مایل میشود.
• گفت : «حبّ الامام، حبّ الله »
گفتم : محبت امام، محبت الله و همهی ماسویالله است.
با حرکت دستش لایک کرد. و تسبیح را بوسید و بدون خداحافظی رفت.
و چقدر این خداحافظی نکردنش را میفهمیدم!
این دیدار ما، در جانِ امام اتفاق افتاده بود... جاری بود، ته نداشت! خداحافظی هم لازم نداشت. ما تا وقتی جانمان در پیوند با امام است، در پیوند با همدیگر نیز هست، و چه شیرین دیداری بود این دیدار.
• آمدم پستها را اماده کنم دیدم امروز اولین قسمت از مجموعه «قرب به اهل بیت علیهمالسلام» باید منتشر شود. مجموعه ای که ما را به مرکز این دایره، که مرکز تمام عشقهای پاکیزه جهان است نزدیک و نزدیکتر میکند.
@ostad_shojae
#موضوع_روز : امروز ما برای همیشه خوشبخت شدیم.
نشسته بودم در حرم حضرت عبدالعظیم علیهالسلام.
یک تسبیح آبی ساده در مُشتم بود. فقط در مشتم بود... بی هیچ تکانی.
• کاروانی از لبنان آمده بودند و داشتند دور ضریح میگشتند و میبوسیدندش!
بعضیها دلتنگتر بودند انگار!
میشد اینرا در بوییدن و بوسیدن ضریح حس کرد.
نشسته بودم گوشهای و از تماشایشان بالاترین حظ ممکن را میبردم. آنها زائرانِ سفیر امام هادی علیهالسلام در ری بودند. همانکه جمله «انت ولیّنا حقّاً» را برای او گفتند.. تو از مایی، جانِ مایی، خودِ مایی!
• حس کردم یکی از آنها را از بقیه بیشتر دوست دارم. ولی یک احساس بود فقط.
آمدندهمه باهم از کنارم رد شدند و رفتند.
لبخندی که روی لبشان بود، آرام بود و شاد.
• رد شدند و من چشمانم را بستم، و به شعف بعد از زیارتشان فکر میکردم که دیدم کسی دستش را روی دست مشت شدهی من گذاشت. چشمانم را باز کردم، همانی بود که حس میکردم بیش از بقیه دوستش دارم. زبان ما را کمی بلد بود. سلام کرد و جواب دادم.
با اشاره از من خواست تسبیحم را به او بدهم.
تسبیح را گذاشتم داخل دستش، چشمانش خیس شد.
به زبان خودشان گفت : (من فهمیدم فقط ...جملاتش را نمیتوانم بگویم!)
پدر و مادر ما امروز بهم رسیدند!
و ما هم امروز ....
قلب آنها امروز به هم پیوند خورد و ما هم امروز!
میخواهم از امروز نشانهای (یادگاری) با خودم ببرم تا شما را همیشه به یاد داشته باشم.
• فارسی میفهمید، گفتم : امروز ما برای همیشه خوشبخت شدیم.
این پدر و مادر مرکز دایرهاند و ما هر چه بیشتر به این مرکز نزدیک و نزدیکتر میشویم، در حقیقت به همدیگر نزدیک و نزدیکتر میشویم و فاصلهی میان ما کمتر و کمتر میشود. هر جای دنیا که باشیم فرقی نمیکند جانمان به سمت هم مایل میشود.
• گفت : «حبّ الامام، حبّ الله »
گفتم : محبت امام، محبت الله و همهی ماسویالله است.
با حرکت دستش لایک کرد. و تسبیح را بوسید و بدون خداحافظی رفت.
و چقدر این خداحافظی نکردنش را میفهمیدم!
این دیدار ما، در جانِ امام اتفاق افتاده بود... جاری بود، ته نداشت! خداحافظی هم لازم نداشت. ما تا وقتی جانمان در پیوند با امام است، در پیوند با همدیگر نیز هست، و چه شیرین دیداری بود این دیدار.
• آمدم پستها را اماده کنم دیدم امروز اولین قسمت از مجموعه «قرب به اهل بیت علیهمالسلام» باید منتشر شود. مجموعه ای که ما را به مرکز این دایره، که مرکز تمام عشقهای پاکیزه جهان است نزدیک و نزدیکتر میکند.
@ostad_shojae
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#گپ_روز
#موضوع_روز : «به دنیا آمدیم همین را بفهمیم : همین»
✍️ نزدیک به یکساعت است که دارم برای موضوع #گپ_روز فکر میکنم!
و برخلاف همهی روزها هیچ موضوعی برای نوشتن نیافتم.
دیدم بهتر است همین «نشدن» را بنویسم :
«بسم الله الرحمن الرحیم»
• باید بگذارند که بنویسی !
• باید فکرت را بکار بیندازند که بنویسی!
• باید بار بدهند به کلمات که از جانِ تو بیرون بیاید!
• باید توان بدهند به دستانت که بنگارند!
• باید اشتیاق بدهند به دیگران تا آنرا بخوانند!
• باید ...
✘ امروز ندادند ....
ولی همین اتفاق، به #موضوع_روز کاملاً مرتبط است.
ما هم «همه»ایم ! و هم «هیچ»ایم.
👍 | با او همهایم ... و بیاو هیچ |
به دنیا آمدیم همین را بفهمیم : همین
@ostad_shojae
#موضوع_روز : «به دنیا آمدیم همین را بفهمیم : همین»
و برخلاف همهی روزها هیچ موضوعی برای نوشتن نیافتم.
دیدم بهتر است همین «نشدن» را بنویسم :
«بسم الله الرحمن الرحیم»
• باید بگذارند که بنویسی !
• باید فکرت را بکار بیندازند که بنویسی!
• باید بار بدهند به کلمات که از جانِ تو بیرون بیاید!
• باید توان بدهند به دستانت که بنگارند!
• باید اشتیاق بدهند به دیگران تا آنرا بخوانند!
• باید ...
✘ امروز ندادند ....
ولی همین اتفاق، به #موضوع_روز کاملاً مرتبط است.
ما هم «همه»ایم ! و هم «هیچ»ایم.
به دنیا آمدیم همین را بفهمیم : همین
@ostad_shojae
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#گپ_روز
#موضوع_روز : « ما امام فروش شدهایم و خبر نداریم. »
✍️ جلسهی مدیران بود!
مدیران که میگویم یعنی آنهایی که از همه بیشتر کار میکنند،
از همه کمتر میخوابند،
و از همه بیشتر به رفع نیازهای بقیه فکر میکنند.
از همه بیشتر در دفتر هستند.
از همه بیشتر دغدغهی گسترش و پیشرفت کار را دارند.
سن و سال هم ندارد.
در بعضی بخشها کمسن و سالترین فرد، مدیر شده و بقیه هم با عشق، درکنارش کار میکنند و فرمان میبرند.
• موضوع جلسه را از ابتدا نگفتم!
فقط یک سوال مطرح کردم : بهترین نیرو در واحد شما کیست و چرا ؟
هرکدام از بچهها یکی از نیروهایشان را معرفی کردند و چند ویژگی بارز او را گفتند. و آقای فراهانی یکی یکی تمام این ویژگیها را روی تخته نوشتند.
✘ تمام که شد، دیدیم یکی از این ویژگیها در اغلبِ بچههای ممتاز، مشترک بود:
«فکر کردن به دغدغهی اول مجموعه و بکارگیری تمام تلاش برای رفع آن»
یعنی چیزی که او فکر میکند و برایش تمام خودش را آورده وسط، با چیزی که مدیرش برای آن میدود یکیِ یکیِ یکیست.
تازه یکی از بچهها گفت: فلان نیرویِ من همیشه زودتر از من نیازهای مرا تشخیص میدهد، و عموماً وقتی به او چیزی را میگویم، میبینم نصف راه را هم رفته است.
گفتم : مثلِ خودِ تو !
خودت هم همینطوری هستی آخر!
هر بار به نیازی میرسیم برایش فکر کرده بودی و یا بخشی از راه را هم رفته بودی. و این یعنی شما دو نفر در درک زمان، و تشخیص اولویتها به فهم تراز و مشترک رسیدهاید و این «حرکت دستهجمعی» یک امتیاز مهم در یک تشکیلات است که باعث میشود افراد دچار «زمانشناسی متفاوت»، درک متفاوت و درنتیجه سوء تفاهم نشوند و تشکیلات چابک به سمت مقصدش حرکت کند و از حملات عجیب و غریب شیطان و اختلافانگیزیها در امان بماند.
همه بلدید اینرا : در دعای عهد میخوانیم که :
و المسارعین الیه فی قضاء حوائجه ...
خدایا ما را قرار بده جزو کسانی که در رفع نیازهای امامش سرعت میگیرد و میدود به سمتش.
آیا آنچه امروز از بچهها گفتیم : تمرین همین فراز نیست؟
همه تایید کردند.
• گفتم : آیا خود ما همهی این ویژگیها راداریم؟
و این مهمترین ویژگی را چی ؟
تصدیق کردیم که خیلیهایش را نداریم و در بعضی خصائص بچهها از ما جلوترند.
گفتم :هرگاه دیدیم، همه دارند :
• چابک میروند و ما با هزار شک و شبهه و سوءتفاهم درگیریم و نمیتوانیم حرکت کنیم،
• یا مشغول عیب این و آنیم،
• یا رشد و پیشرفت کسی روی مخ ماست و منتظریم جایی حالش را بگیریم،
• یا توقع داریم فلان توقعمان برآورده میشد و نشد و حالا کند شدیم،
• یا حالمان با چیزی غیر از این حرکت دستهجمعی خوش است، یعنی :
ما امام فروش شدهایم و خبر نداریم.
فقط «عاشق» میدود برای رفع نیاز کسی.
اگر دیدیم چیزی نمیگذارد سرعت بگیریم برای رفع نیاز، یعنی به همان خَرسَنگی رسیدیم که باید تُف کنیمش بیرون تا سبک شویم وبرویم.
• یکی از بچهها گفت : اگر تمام این ویژگیها را کنار هم بگذاریم، میشود یک فرد تراز که برای هر کسی که اطرافش هست؛ امن است.
گفتم : و این یعنی صاحب اسم «مومن».
و امام از ما سربازی نمیخواهد!
رسیدن به همین مقام امن را می خواهد، زیرا دولت او، دولتِ صالحان است!
آنان که به مقام امن عشق رسیدهاند!
@ostad_shojae
#موضوع_روز : « ما امام فروش شدهایم و خبر نداریم. »
✍️ جلسهی مدیران بود!
مدیران که میگویم یعنی آنهایی که از همه بیشتر کار میکنند،
از همه کمتر میخوابند،
و از همه بیشتر به رفع نیازهای بقیه فکر میکنند.
از همه بیشتر در دفتر هستند.
از همه بیشتر دغدغهی گسترش و پیشرفت کار را دارند.
سن و سال هم ندارد.
در بعضی بخشها کمسن و سالترین فرد، مدیر شده و بقیه هم با عشق، درکنارش کار میکنند و فرمان میبرند.
• موضوع جلسه را از ابتدا نگفتم!
فقط یک سوال مطرح کردم : بهترین نیرو در واحد شما کیست و چرا ؟
هرکدام از بچهها یکی از نیروهایشان را معرفی کردند و چند ویژگی بارز او را گفتند. و آقای فراهانی یکی یکی تمام این ویژگیها را روی تخته نوشتند.
✘ تمام که شد، دیدیم یکی از این ویژگیها در اغلبِ بچههای ممتاز، مشترک بود:
«فکر کردن به دغدغهی اول مجموعه و بکارگیری تمام تلاش برای رفع آن»
یعنی چیزی که او فکر میکند و برایش تمام خودش را آورده وسط، با چیزی که مدیرش برای آن میدود یکیِ یکیِ یکیست.
تازه یکی از بچهها گفت: فلان نیرویِ من همیشه زودتر از من نیازهای مرا تشخیص میدهد، و عموماً وقتی به او چیزی را میگویم، میبینم نصف راه را هم رفته است.
گفتم : مثلِ خودِ تو !
خودت هم همینطوری هستی آخر!
هر بار به نیازی میرسیم برایش فکر کرده بودی و یا بخشی از راه را هم رفته بودی. و این یعنی شما دو نفر در درک زمان، و تشخیص اولویتها به فهم تراز و مشترک رسیدهاید و این «حرکت دستهجمعی» یک امتیاز مهم در یک تشکیلات است که باعث میشود افراد دچار «زمانشناسی متفاوت»، درک متفاوت و درنتیجه سوء تفاهم نشوند و تشکیلات چابک به سمت مقصدش حرکت کند و از حملات عجیب و غریب شیطان و اختلافانگیزیها در امان بماند.
همه بلدید اینرا : در دعای عهد میخوانیم که :
و المسارعین الیه فی قضاء حوائجه ...
خدایا ما را قرار بده جزو کسانی که در رفع نیازهای امامش سرعت میگیرد و میدود به سمتش.
آیا آنچه امروز از بچهها گفتیم : تمرین همین فراز نیست؟
همه تایید کردند.
• گفتم : آیا خود ما همهی این ویژگیها راداریم؟
و این مهمترین ویژگی را چی ؟
تصدیق کردیم که خیلیهایش را نداریم و در بعضی خصائص بچهها از ما جلوترند.
گفتم :هرگاه دیدیم، همه دارند :
• چابک میروند و ما با هزار شک و شبهه و سوءتفاهم درگیریم و نمیتوانیم حرکت کنیم،
• یا مشغول عیب این و آنیم،
• یا رشد و پیشرفت کسی روی مخ ماست و منتظریم جایی حالش را بگیریم،
• یا توقع داریم فلان توقعمان برآورده میشد و نشد و حالا کند شدیم،
• یا حالمان با چیزی غیر از این حرکت دستهجمعی خوش است، یعنی :
ما امام فروش شدهایم و خبر نداریم.
فقط «عاشق» میدود برای رفع نیاز کسی.
اگر دیدیم چیزی نمیگذارد سرعت بگیریم برای رفع نیاز، یعنی به همان خَرسَنگی رسیدیم که باید تُف کنیمش بیرون تا سبک شویم وبرویم.
• یکی از بچهها گفت : اگر تمام این ویژگیها را کنار هم بگذاریم، میشود یک فرد تراز که برای هر کسی که اطرافش هست؛ امن است.
گفتم : و این یعنی صاحب اسم «مومن».
و امام از ما سربازی نمیخواهد!
رسیدن به همین مقام امن را می خواهد، زیرا دولت او، دولتِ صالحان است!
آنان که به مقام امن عشق رسیدهاند!
@ostad_shojae
سلام و ارادت
• ویدئوی بالا، ویدئوی مهمی در روزهای عجیب و پرفراز و فرودِ آخرالزمان است. آنرا برای دقت، و تمرکز در مشاهده، به شما پیشنهاد میکنیم.
• برای اینکه بیشتر درمورد صحیفه جامعه سجادیه بدانید، چند #گپ_روز حول همین موضوع در کانال هست که میتوانید با کلیک بر لینکهای زیر آنها را مطالعه کنید:
1️⃣ t.me/Ostad_Shojae/39381
2️⃣ t.me/Ostad_Shojae/38381
3️⃣ t.me/Ostad_Shojae/37026
4️⃣ t.me/Ostad_Shojae/36143
• همینطور ویدئوی کاملی از توضیحات استاد شجاعی در لینک زیر در دسترس شماست که بهترین روش استفاده از این کتابِ معجزهگر را شرح میدهند :
🖥 t.me/Ostad_Shojae/35325
※ امیدواریم با این هدیهی ارزشمند و پناهگاه آخرالزمانی چنان رفاقت کنیم که به تعبیر قرآن نه ترسی به ما برسد و نه غمی (لا خوف علیهم و لا هم یحزنون).
@ostad_shojae
• ویدئوی بالا، ویدئوی مهمی در روزهای عجیب و پرفراز و فرودِ آخرالزمان است. آنرا برای دقت، و تمرکز در مشاهده، به شما پیشنهاد میکنیم.
• برای اینکه بیشتر درمورد صحیفه جامعه سجادیه بدانید، چند #گپ_روز حول همین موضوع در کانال هست که میتوانید با کلیک بر لینکهای زیر آنها را مطالعه کنید:
• همینطور ویدئوی کاملی از توضیحات استاد شجاعی در لینک زیر در دسترس شماست که بهترین روش استفاده از این کتابِ معجزهگر را شرح میدهند :
※ امیدواریم با این هدیهی ارزشمند و پناهگاه آخرالزمانی چنان رفاقت کنیم که به تعبیر قرآن نه ترسی به ما برسد و نه غمی (لا خوف علیهم و لا هم یحزنون).
@ostad_shojae
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Telegram
استاد محمد شجاعی
💬 #گپ_روز
#موضوع_روز : اگر سپر داشتی، گذشته که خوب است، آینده هم نمیتواند تو را سِحر کرده و غمگینت کند!
✍️چهار ماه از ازدواجشان گذشت که مشکلاتشان بالا گرفت.
و هرکدام رفتند خانهی پدری!
هر بار هرکدامشان را که میدیدم؛ کوه درد بودند از مرور خاطرات گذشته!…
#موضوع_روز : اگر سپر داشتی، گذشته که خوب است، آینده هم نمیتواند تو را سِحر کرده و غمگینت کند!
✍️چهار ماه از ازدواجشان گذشت که مشکلاتشان بالا گرفت.
و هرکدام رفتند خانهی پدری!
هر بار هرکدامشان را که میدیدم؛ کوه درد بودند از مرور خاطرات گذشته!…
#گپ_روز
#موضوع_روز : «عرفه» شاید شبیه روزیست که من آقاجان را شناختم.
✍️ شاید چهار پنج سالم بود، که خودم را به خواب میزدم که خانهی آقاجان بمانم و مرا نبرند خانه!
و این فقط یک فضولی بود شاید... برای شنیدن صدای مناجاتِ نیمه شبِ آقاجان، که روی ایوان خانهی گِلیشان ساعتها مینشست، گاهی نماز میخواند، گاهی چای میخورد، گاهی حافظ میخواند، و گاهی هم مثنوی «طالب و زهره» را ....
• شاید او فهمید که من تمام مدت خلوتش را بیدارم و جُم نمیخورم تا صدایش را گوش کنم، شاید هم هرگز نفهمیده باشد.
• اما تمام سهم من از همین آقاجان، «بازی» بود.
روی شانههایش مینشستم و او مرا در حیاط میگرداند و برای خودم از روی درختان میوه میچیدم. گاهی ازگیل، گاهی نارنگی، گاهی گلابی ....
• سالهاست که حالتهای عجیب آقاجان را که در کودکی برایم جالب بود میفهمم. امّا دیگر ندارمش که یواشکی تماشایش کنم.
امروز داشتم فکر میکردم ماجرای ما و امام، ماجرای من و آقاجان بود.
او دلش کجا گیر بود و نجوایش تا کجا بالا میرفت، و سهم من از او به اندازهی درکم از او بود... بازی، بازی، بازی ...
• ما قرنهاست داریم با نعمتهای خدا بازی میکنیم و حواسمان نیست.
مخصوصاً با بزرگترین نعمت خدا، که همهی خداست در کالبد انسان!
«خلیفةالله» یعنی جانشین خدا!
ما با جانشین خدا چه کردیم؟
راه به سمت خدا باز کردیم؟ یا دست توسل زدیم به او برای اینکه بازیهای دنیایمان را قشنگتر و جذّابتر اداره کند.
«عرفه» شاید شبیه روزیست که من آقاجان را شناختم.
اما دیر شده بود!
※ما هنوز در دنیاییم امّا... و عرفه روز «فهم امام» است.
نگذاریم دیر بشود...
@ostad_shojae
#موضوع_روز : «عرفه» شاید شبیه روزیست که من آقاجان را شناختم.
و این فقط یک فضولی بود شاید... برای شنیدن صدای مناجاتِ نیمه شبِ آقاجان، که روی ایوان خانهی گِلیشان ساعتها مینشست، گاهی نماز میخواند، گاهی چای میخورد، گاهی حافظ میخواند، و گاهی هم مثنوی «طالب و زهره» را ....
• شاید او فهمید که من تمام مدت خلوتش را بیدارم و جُم نمیخورم تا صدایش را گوش کنم، شاید هم هرگز نفهمیده باشد.
• اما تمام سهم من از همین آقاجان، «بازی» بود.
روی شانههایش مینشستم و او مرا در حیاط میگرداند و برای خودم از روی درختان میوه میچیدم. گاهی ازگیل، گاهی نارنگی، گاهی گلابی ....
• سالهاست که حالتهای عجیب آقاجان را که در کودکی برایم جالب بود میفهمم. امّا دیگر ندارمش که یواشکی تماشایش کنم.
امروز داشتم فکر میکردم ماجرای ما و امام، ماجرای من و آقاجان بود.
او دلش کجا گیر بود و نجوایش تا کجا بالا میرفت، و سهم من از او به اندازهی درکم از او بود... بازی، بازی، بازی ...
• ما قرنهاست داریم با نعمتهای خدا بازی میکنیم و حواسمان نیست.
مخصوصاً با بزرگترین نعمت خدا، که همهی خداست در کالبد انسان!
«خلیفةالله» یعنی جانشین خدا!
ما با جانشین خدا چه کردیم؟
راه به سمت خدا باز کردیم؟ یا دست توسل زدیم به او برای اینکه بازیهای دنیایمان را قشنگتر و جذّابتر اداره کند.
«عرفه» شاید شبیه روزیست که من آقاجان را شناختم.
اما دیر شده بود!
※ما هنوز در دنیاییم امّا... و عرفه روز «فهم امام» است.
نگذاریم دیر بشود...
@ostad_shojae
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#گپ_روز
#موضوع_روز : «مسلم بیخود نبود روز عرفه شهید شد! یکروز قبل از قربان.»
✍️ شبهای هفتم و هشتم و نهم ذیحجه رسم صدهاسالهی حرم حضرت عبدالعظیم علیهالسلام است «مراسم مسلمیّه».
تمام هیئات جمع میشوند و سه شب عزاداری بزرگی برپا میکنند که دیگر جای سوزن انداختن نیست. تا صبح، حرم پر از هیاهوست و در عینِ حال پر از نشاط.
• داشتم با خودم فکر میکردم که الکی نیست روز عرفه، روز شهادت حضرت مسلم سلاماللهعلیه است.
بقول استاد عرفه یعنی : «خودت را بشناس و عاشق خودت باش»
محال است کسی خودش را بشناسد، و دو دو تا چهارتای زندگیش به «امام» ختم نشود. یعنی من بعنوان انسان، یک لیدرِ راهبلد لازم دارم تا مرا ببرد!
احتیاج دارمهااااا.. نه اینکه فقط دوست دارم!
و ... کسی که امام را بفهمد و بخواهد، تمام ملزومات آنرا نیز با عشق میخواهد.
این میشود که «ولایت فقیه» که در زمان امامان ما از ارکان اداره جامعه اسلامی بود، و والیان فقیه که جانشینان مورد اعتماد امام در اراضی مختلف بودند اینقدر قیمت پیدا کرد... مثل همین حضرت عبدالعظیم حسنی علیهالسلام.
✘ اساساً آنان که «مسلم» را نفهمیدند و باور نکردند، قیام امام حسین علیهالسلام را نیز باور نکردند!
و فردا در میدان قربانی، به جایِ نفس طمّاع و شهوات گوناگونِ خویش،
مسلم را...
و در پس آن امام و همراهانش را سر بریدند.
• نشسته بودم و دیدن اینهمه زائر، نشاطی عجیب را در من جولان میداد! ولی دردی هم، شبیه یک بوقِ ممتد در من امتداد پیدا میکرد :
مسلم یک ولی فقیه زمانِ خود بود،
خود حضرت عبدالعظیم علیهالسلام که در محضرش مسلمیه را سنگتمام میگذاریم هم...
شیعه با خود این دو نفر چه کرد؟
حالا که ما آنموقعها نبودیم. الآن فهم ما از «صدق» در برابر مقام «ولایت» چقدر است؟
• در مدرسهها که یادمان ندادند هرگز، در دانشگاهها هم که بدتر:
که حکمرانی اسلامی، حکمرانیِ ولایی است، و تو به میزانی رشد خواهی داشت که با تمام مراتب ولایتی، که با آنها در ارتباط هستی به «سلم» رسیده باشی!
※ و «جهان آینده» دولت حکمرانیِ ولایی است اما در مدل کاملش.
یعنی مثل امیرالمومنین علیهالسلام، جوری پشت سرش راه بروی، که سایههایتان روی هم بیفتد و هیچ حائل و مانعی بینتان نباشد. و این معنایِ واقعیِ کلمهی «صدق» است که کلیدیترین مسئله در حکمرانی ولایی است.
امّا ... آدمها تا «عاشق» نشوند، «صادق» نمیشوند!
محال است در جامعهای «مدیریت رحمانی» یا «مدیریت عاشقانه» حاکم نباشد، ولی آدمها به صدق برسند!
درچنین نوع حکمرانی، آدمها برای منافع دور هم جمع نمیشوند، بلکه افراد ِکوچکترین تشکیلات نیز از داشتن هم، و بودن در کنار هم شادند و حظّ میبرند، چون ساختارشان در طول امام معصوم تعریف شده است.
با دیدن یکی از بچهها خط فکرم پاره شد.
گفت : به چه فکر میکنی !
گفتم به : قربانی!
گفت : چی؟
گفتم : ما باید مبانی زیستن در دولت کریمه (حکمرانی ولایی) را بیاموزیم. و تمرین کنیم.
چون اساساً درک عید قربان، و فلسفه قربانی دادن، به این ربط دارد که:
※ تو چقدر خودت و طبیعتاً چقدر امامت را میفهمی.
※چقدر میان تو و او رابطهی عاشقانه برقرار شده، و با این عشق به شادی رسیدهای!
※ چقدر این عشق به تو جرات پاگذاشتن روی خودت را میدهد!
※ چقدر موفق به قربانی خودت و حرکت به سمت امام میشوی!
※ما به قدر همینها که گفتم صادقیم ... و به «قدم صدق» که ویژگی اصلی دولتمردان دولت کریمه است رسیدهایم!
✘ مسلم بیخود نبود روز عرفه شهید شد! یکروز قبل از قربان.
@ostad_shojae
#موضوع_روز : «مسلم بیخود نبود روز عرفه شهید شد! یکروز قبل از قربان.»
تمام هیئات جمع میشوند و سه شب عزاداری بزرگی برپا میکنند که دیگر جای سوزن انداختن نیست. تا صبح، حرم پر از هیاهوست و در عینِ حال پر از نشاط.
• داشتم با خودم فکر میکردم که الکی نیست روز عرفه، روز شهادت حضرت مسلم سلاماللهعلیه است.
بقول استاد عرفه یعنی : «خودت را بشناس و عاشق خودت باش»
محال است کسی خودش را بشناسد، و دو دو تا چهارتای زندگیش به «امام» ختم نشود. یعنی من بعنوان انسان، یک لیدرِ راهبلد لازم دارم تا مرا ببرد!
احتیاج دارمهااااا.. نه اینکه فقط دوست دارم!
و ... کسی که امام را بفهمد و بخواهد، تمام ملزومات آنرا نیز با عشق میخواهد.
این میشود که «ولایت فقیه» که در زمان امامان ما از ارکان اداره جامعه اسلامی بود، و والیان فقیه که جانشینان مورد اعتماد امام در اراضی مختلف بودند اینقدر قیمت پیدا کرد... مثل همین حضرت عبدالعظیم حسنی علیهالسلام.
✘ اساساً آنان که «مسلم» را نفهمیدند و باور نکردند، قیام امام حسین علیهالسلام را نیز باور نکردند!
و فردا در میدان قربانی، به جایِ نفس طمّاع و شهوات گوناگونِ خویش،
مسلم را...
و در پس آن امام و همراهانش را سر بریدند.
• نشسته بودم و دیدن اینهمه زائر، نشاطی عجیب را در من جولان میداد! ولی دردی هم، شبیه یک بوقِ ممتد در من امتداد پیدا میکرد :
مسلم یک ولی فقیه زمانِ خود بود،
خود حضرت عبدالعظیم علیهالسلام که در محضرش مسلمیه را سنگتمام میگذاریم هم...
شیعه با خود این دو نفر چه کرد؟
حالا که ما آنموقعها نبودیم. الآن فهم ما از «صدق» در برابر مقام «ولایت» چقدر است؟
• در مدرسهها که یادمان ندادند هرگز، در دانشگاهها هم که بدتر:
که حکمرانی اسلامی، حکمرانیِ ولایی است، و تو به میزانی رشد خواهی داشت که با تمام مراتب ولایتی، که با آنها در ارتباط هستی به «سلم» رسیده باشی!
※ و «جهان آینده» دولت حکمرانیِ ولایی است اما در مدل کاملش.
یعنی مثل امیرالمومنین علیهالسلام، جوری پشت سرش راه بروی، که سایههایتان روی هم بیفتد و هیچ حائل و مانعی بینتان نباشد. و این معنایِ واقعیِ کلمهی «صدق» است که کلیدیترین مسئله در حکمرانی ولایی است.
امّا ... آدمها تا «عاشق» نشوند، «صادق» نمیشوند!
محال است در جامعهای «مدیریت رحمانی» یا «مدیریت عاشقانه» حاکم نباشد، ولی آدمها به صدق برسند!
درچنین نوع حکمرانی، آدمها برای منافع دور هم جمع نمیشوند، بلکه افراد ِکوچکترین تشکیلات نیز از داشتن هم، و بودن در کنار هم شادند و حظّ میبرند، چون ساختارشان در طول امام معصوم تعریف شده است.
با دیدن یکی از بچهها خط فکرم پاره شد.
گفت : به چه فکر میکنی !
گفتم به : قربانی!
گفت : چی؟
گفتم : ما باید مبانی زیستن در دولت کریمه (حکمرانی ولایی) را بیاموزیم. و تمرین کنیم.
چون اساساً درک عید قربان، و فلسفه قربانی دادن، به این ربط دارد که:
※ تو چقدر خودت و طبیعتاً چقدر امامت را میفهمی.
※چقدر میان تو و او رابطهی عاشقانه برقرار شده، و با این عشق به شادی رسیدهای!
※ چقدر این عشق به تو جرات پاگذاشتن روی خودت را میدهد!
※ چقدر موفق به قربانی خودت و حرکت به سمت امام میشوی!
※ما به قدر همینها که گفتم صادقیم ... و به «قدم صدق» که ویژگی اصلی دولتمردان دولت کریمه است رسیدهایم!
✘ مسلم بیخود نبود روز عرفه شهید شد! یکروز قبل از قربان.
@ostad_shojae
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM