اشو
2.6K subscribers
39 photos
1 video
✔️ کپی مطالب فقط با ذکر منبع مجاز هست

کانال اختصاصی اشو

مطالب اشو در این کانال کاملا اختصاصی قرار میگیرد
Download Telegram
هم آهنگ با طبیعت عمل کن!

خلاقیت حالت بسیار متناقضی از آگاهی و بودن است. عمل از طریق بی عملی است همان چیزی که لائوتسه آن را وی- و و- وی می خواند و اجازه می دهد چیزی از طریق تو به وقوع بپیوندد. انجام دادن نیست امکان دادن است به صورت گذرگاه در آمدن است به طوری که کل هستی بتواند از طریق تو به جریان درآید. تبدیل شدن به خیزران میان تهی است؛ فقط یک نی توخالی...
و آگاه بی درنگ چیزی اتفاق می افتد، زیرا خدا در ورای انسان پنهان است کافی است کمی راه را بر او باز کنی تا به درونت قدم بگذارد این خلاقیت است اینکه راه را به روی خدا باز بگذاری خلاقیت یک حالت روحانی است.
به همین دلیل هم می گویم شاعر از روحانی هم به خداوند نزدیک تر است یک رقصنده حتی از شاعر هم به خدا نزدیک تر است یک فیلسوف از همه دورتر است زیرا هرقدر بیشتر فکر کنی دیوار نفوذ ناپذیرتر و ستبرتری بین خودت و کل هستی پدید می آوری هرقدر افزون تر به تفکر بپردازی نفس خود را بیشتر تقویت می کنی، نفس چیزی نیست جز همه افکاری که در گذشته بر روی هم انباشته ای وقتی تو نیستی خدا هست - این خلاقیت است.
به طور ساده خلاقیت یعنی وقتی که تو در سکون مطلق به سر می بری معنی آن بی عملی نیست آرامش است. زیرا از آرامش است که عمل بسار زاده خواهد شد اما این چیزی نیست که از تو جرقه بزند تو فقط یک وسیله هستی نغمه ای از طریق تو سروده خواهد شد - تو خالق آن نیستی این نغمه از ماوراء منشا می گیرد همیشه از ماوراء می آید. وقتی تو أن را بیافرینی معمولی و تکرار و تکرار است چون کالای انباری می نماید. وقتی از طریق تو حادث شود. زیبایی اثیری و خارق العاده ای دارد، چیزی از ناشناخته را با خود به دنبال می کنند

ادامه دارد ...

اشو
خلاقیت
ص 32 و 33
ادامه ...

وقتی خلاق شدی و اجازه دادی خلاقیت از طریق تو به منصه ظهور برسد وقتی آوازی سر می دهی این آواز از تو نیست تو نمی توانی زیرش را امضا کنی و نمی توانی ادعا کنی که 《این مال خود من است》 تو نمی توانی آن را به اسم خودت ثبت کنی آن گاه زندگی پر و بال می گیرد و به غلیان در می آید- فرا رفتن از خویش جزو لاینفک خلاقیت است و گرنه ما حداکثر می توانیم خود را جاودانه سازیم تو کودکی به وجود می آوری این خلاقیت نیست. تو خواهی مرد و کودک اینجا خواهد بود تا زندگی را تداوم بخشد. اما تداوم بخشیدن به زندگی کافی نیست مگر آنکه رفتن به فراسوی خویش را آغاز کنی و این پیشی گرفتن از خویش تنها وقتی اتفاق می افتد که چیزی از ماوراء در تماس با تو قرار گیرد

این اصل مطلب 《تعالی》 است - فرا رفتن از خویش و در این رفتن به ماوراء معجزه اتفاق می افتد؛ تو نیستی و با این وجود تو برای نخستین بار هستی.
اساس حکمت و خرد عمل کردن هماهنگ با طبیعت است. این پیام همه عرفا است - از لائوتسه تا بودا. سوسان سنایی و . . . - که 《در هماهنگی با طبیعت عمل کن》 انسان باید آگاهانه و هماهنگ با طبیعت عمل کند زیرا انسان دارای آگاهی است، انسان می تواند انتخاب کند که هماهنگ عمل نکند و از این روی مسئولیت سترگی بر دوش دارد.
انسان دارای مسئولیت است؛ و این اوست که فقط مسئولیت دارد، این شأن اوست. هیچ حیوان دیگری مسئولیت پذیر نیست حیوان صرفا هماهنگ با طبیعت و به حکم غریزه عمل می کند. هیچ راهی برای کجروی وجود ندارد حیوان نمی تواند گمراه شود. او هنوز قادربه بیراه ه رفتن نیست هنوز از آگاهی برخوردار نیست نحوه عمل حیوان همانند نحوه عمل تو هنگامخواب عمیق است.
در خواب عمیق نیز تو هماهنگ با طبیعت رفتار می کنی به همین دلیل هم خواب عمیق آنقدر نشاط آور و آرامش بخش است کافی است چند دقیقه به خواب عمیق فرو روی تا از نو با طراوت و جوان شوی. همه آن زنگاها و غباری که گرفته بودی همه آن کسالت و ملال ناپدید می گردد. تو با منبع لایزال در تماس بوده ای

ادامه دارد ...

اشو
خلاقیت
ص 34 و 35
ادامه ...

اما خواب روشی حیوانی برای تماس با منبع لایزال الهی محسوب می شود. حیوانات افقی هستند و انسان عمودی وقتی می خواهی بخوابی باید به وضعیتی افقی دربیایی. تو فقط در وضعیت افق می توانی به خواب بروی - در حالت ایستاده نمی توانی بخوابی این کار بسیار دشواری خواه بود. تو باید از نو به عقب باز گردی به میلیون ها سال پیش درست مثل یک حیوان آن وقت تو افقی هستی؛ به موازات زمین ناگهان خودآگاهی خویش را از دست می دهی یکباره دیگر مسئول نیستی.

همین عامل سبب شد که زیگموند فروید برای گفتگو با بیمار کاناپه و تخت را انتخاب کند. این برای راحتی بیمار نیست بلکه یک استراتژی است همین که بیمار در وضعیت افقی قرار گرفت شروع میکند به غیر ارادی بودن تا وقتی بیمار کاملا احساس راحتی نکند ناخودآگاه خود را افشاء نمی کند. اگر مسئول و عمودی باقی بماند مدام به قضاوت می نشیند که آیا حرفی را بزند یا نزند. او مدام در حال تحریف کردن است. وقتی به صورت افقی به روی تخت دراز کشید - و روانکاو در پشت سرش قرار گرفت و از چشمش دور ماند- ناگهان از نو حیوانی است فاقد مسئولیت. او شروع می کند به نشخوار کردن حرف هایی که هرگز با هیچکس با هیچ غریبه ای در میان نمی گذاشت. او شروع می کند به افشای اسراری که در اعماق ناخود آگاهش پنهان است آن حرف های ناگفته ناخودآگاه کم کم به سطح می آیند و رخ می نمایند. این یک استراتژی است؛ یک استراتژی فرویدی برای بینهایت عاجز و بی دفاع کردن انسان تا سطح یک کودک یک حیوان.
همین که احساس مسئولیت از روی دوش تو برداشته شد طبیعی می شوی. روانکاوی کمک بزرگی بوده است؛ به تو آرامش می بخشد همه آنچه که واپس زده بودی به سطح می آید و افشا می شود و پس از افشا شدن دود شده به هوا می رود پس با روانکاوی تو دیگر مثل گذشته باری بر دوش نداری طبیعی تری در هماهنگی بیشتر با طبیعت و با خودت هستی. این مفهوم سالم بودن است.
اما این عقب گرد و رفتن به قهقراست. بازگشت به زیرزمین است راه دیگری برای رفتن به ماوراء وجود دارد و آن رفتن به اتاق زیر شیروانی است- نه راه زیگموند فروید، بلکه با راه بودا تو می توانی با تماس آگاهانه با طبیعت از خویش فراتر بروی


ادامه دارد ...

اشو
خلاقیت
ص 35 و 36
ادامه ...

این اساس حکمت و خرد است هماهنگ بودن با طبیعت هماهنگی با ضر باهنگ طبیعی کائنات آمگاه تو یک شاعری یک نقاشی یک موسیقی دانی یک رقصنده ای.
امتحان کن! گهگاه که کنار درختی نشسته ای آگاهانه با طبیعت همساز شو؛ با آن یکی شو؛ بگذار مرزها محو گردند حل شوند درخت شو سبزه شو باد شو و ناگهان وقوع چیزی را که هرگز برایت رخ نداده است، خواهی دید تو به عالم توهم و خلسه قدم می گذاری توهم دیدگانت را پر می کند: درختان سبزتر از همیشه و گل های سرخ سرخ تر از همیشه. . . و همه چیز درخشان به نظر می رشد ناگهان دلت می خواهد نغمه ای سر دهی بی آنکه بدانی این نغمه از کجا منشأ می گیرد پاهایت آماده رقص اند تو می توانی زمزمه رقص را در درون رگهایت احساس کنی. تو می توانی نوای موسيقی درون و برون را به گوش جان بشنوی.
این حالت خلاقیت است هماهنگی با طبیعت را می توان کیفیت اساسی خلاقیت نامید- همساز بودن با زندگی با كائنات.

اشو
خلاقیت
ص 36
آیا واقعا انسان همان کاری را انجام می دهد که خدا می خواهد؟

سؤال بجایی است. تا زمانی که انسان احساس می کند که خودش عامل است، دیگر نمیتواند عملی را به خدا نسبت دهد. این اتفاق فقط زمانی رخ میدهد که انسان به این نکته آگاهی یابد که دارای فردیت مستقل، و کننده ی کارها نیست. در این صورت می توان اعمال او را خدایی دانست. زمانی خداوند زمام امور را به عهده می گیرد که تمام اعمال و تجربیات فرد، خودانگیخته و شهودی باشد. در این صورت، خداوند از طريق او وارد عمل میشود. اگر از بادها سؤال شود 《آیا شما در حال وزیدن هستید؟》 آنها پاسخ خواهند داد: 《خیر، چیزی ما را به حرکت در می آورد》 اگر از درختان سؤال شود: 《آیا شما در حال روییدن هستید؟》 می گویند: 《خیر، ما رویانده میشویم》و اگر از امواج دريا بپرسید: 《آیا شما به سمت ساحل حرکت می کنید》 خواهند گفت:《خیر، مت به سمت ساحل رانده میشویم》. خداوند به این طریق عمل می کند.
اما انسان همیشه خود را انجام دهنده کارهایش میداند و می گوید 《من در حال انجام کارها هستم》. و همین جاست که نفس بر او می گردد و او را از خداوند دور میسازد. چنین پنداری باعث مسلط میشود که انسان خود را موجودی مستقل و جدا از خدا بداند. خداوند فقط زمانی حاکم بر اعمال انسان میشود که فرد به آن مرحله از شناخت و درک عمیق رسیده باشد که همانند بادهایی که می وزند، درختانی که رشد می کنند، گل هایی که شکوفا میشوند و ستاره هایی که جا به جا می گردند، او نیز بتواند خود را کاملا رها کند و در اختیار خدا بگذارد، تا دارای حرکاتی طبیعی گردد، و از این موضوع آگاهی یابد که او موجودی مستقل نیست و چیزی از درون، او را به حرکت وامیدارد و از زبان او سخن میگوید. آن روز، فقط آن روز است که خدا از طریق او عمل میکند.

ادامه دارد ...

اشو
تعلیمات تانترا
ص 67 و 68
ادامه ...

این که خود را عامل انجام کارها بدانیم، فقط یک پندار واهی است. چنین توهمی موجب ناخشنودی و در ماندگی مان میشود و چون دیواری بین ما و خدا فاصله ایجاد می کند. اگر بتوانیم کارها را به دست خدا بسپاریم و خود، گرداننده امور نباشیم، تمام توهمات از میان برداشته میشود و تنها خدا باقی میماند.
منظور من این نیست که شما با انجام کارها، جای خدا را می گیرید. در حقیقت، تنها چیزی که وجود دارد خداست. وقتی که فکر می کنید همه کارها نتیجه عملکرد شماست دچار توهم شده اید. تنها خداوند، گرداننده امور است. اما شما نسبت به آن آگاهی ندارید. مثل این است که شما امشب در نارگل به خواب بروید و در رؤیاهایتان خود را در کلکته بیابید. اگرچه به آن جا نرفته اید، ولی در خواب، خود را آن جا میبینید. در حالی که هنوز در نارگل به سر میبرید. ولی چون در خواب به کلکته رفته اید، میخواهید بدانید چگونه خود را به نارگل برسانید؛ از هواپیما استفاده کنید یا ترن و یا این که پیاده برگردید. راجع به مسیر برگشت و راهنمایی که با خود خواهید داشت سؤال می کنید. به نقشه های راهنمای سفر مراجعه می کنید؛ و ناگهان از خواب بیدار میشوید و در کمال تعجب می فهمید که به جایی سفر نکرده اید و هنوز در نارگل به سر میبرید. دیگر نیازی به داشتن راهنما و مراجعه به نقشه های سفر و سؤال درباره مسیر بازگشت ندارید، و اگر کسی از قصد شما راجع به ترک كلكته سؤال کند، شما با خنده به او خواهید گفت که به آن جا نرفته بودید و در خیال به آن جا سفر کرده اید.

ادامه دارد ...

اشو
تعلیمات تانترا
ص 68 و 69
ادامه ...

انسان می کند که خودش انجام دهنده کارهاست ولی این فقط یک فکر است و خواب و خیالی بیش نیست. او در رویاهایش خود را کننده کارها میبیند. در واقع همه چیز در حال وقوع است، ولی زمانی که چنین رویایی ناپدید می گردد، اتفاقی رخ میدهد که ما آن را به نام دانش و روشن بینی میشناسیم.
حتی زمانی که فکر می کنید خدا شما را وادار به کاری می کند، باز هم در همان توهم قدیمی خود باقی مانده اید؛ زیرا در آن زمان هم به صورت فردی مستقل عملکرده اید و بین خود و خدا فاصله انداخته اید. در این حالت شما معتقدید که خدایی وجود دارد که شما نیز در کنارش قرار دارید؛ او نقش راهنما را دارد و شما مجری هستید. اما این طور نیست. وقتی در نارگل از خواب بیدار شوید، فکر نمی کنید که تازه از کلکته برگشته اید، تنها چیزی که میدانید آن است که هرگز در آن جا نبوده اید. روزی که نفستان از خواب غفلت - خوابی که در آن، خود را کننده کارها می دانستید - بیدار گردد، دیگر نمی گویید طبق راهنمایی های خدا رفتار می کنید در آن روز می گویید 《 تنها خداست که وجود دارد، من نیستم، و در واقع من هیچگاه وجود نداشته ام، همه چیز فقط رؤیایی بود که پایان گرفت》.
ما میتوانیم در زندگی های متعدد، به رؤیاهایمان ادامه دهیم؛ رؤیاها تمامی ندارند. جالب این جاست که تمام رویاهایمان کاملا حقیقی به نظر می آیند. بسیاری از شبها شما رویا می بینید. ولی هنگام صبح متوجه میشوید که هیچ کدام حقیقت نداشته اند. اگر امشب هم خواب ببینید، باز هم متوجه نمی شوید که در خوابید و تمام رویاهایتان را حقیقی می پندارید. میبینید که حافظه ما تا چه اندازه ضعیف است. آنچه را که هنگام صبح نادرست میدانیم، در رؤیای شبانه مان کاملا حقیقی جلو می کند. ما آگاهی بیداری مان را به هنگام تجربه رویای شبانه، بارها و بارها از دست میدهیم.

ادامه دارد ...

اشو
تعلیمات تانترا
ص 69 و 70
ادامه ...

بدون شک، چنین آگاهیی عمیق نیست، بلکه بسیار سطحی و ظاهری است. حتی نمی توان گفت سطحی است زیرا توهمات و باورهای قدیمی، پیوسته از عمق به سطح آمده و تکرار میشوند. آگاهی و درک ما از مسائل، بسیار سطحی است. مثلا در کتابی می خوانیم، تمام اعمالی که انسان انجام میدهد از جانب خداست. برای لحظه ای به طور سطحی متوجه میشویم که کننده کارها نیستیم، بلکه تمام امور به دست خداوند است. اما 《من》 قدیمی هنوز باقیست و از بین نرفته است، می گوییم: 《من کننده کارها نیستم 》. با مطرح کردن »من« چنین درکی در یک لحظه از میان میرود. اگر با ضربه شدیدی رو به رو شویم از شدت خشم، کنترل خود را از دست میدهیم و با فریاد می گوییم: 《می دانی من که هستم؟》. فراموش کنیم که همین چند لحظه پیش گفته بودیم که 《من نقشی در انجام کارها ندارم و فقط خدا عهده دار تمام امور است》چنین ادراکی در کمتر از یک ثانیه محو میشود و همه چیز به سرعت فراموش می گردد. حتی ممکن است چندین بار فریاد بزنیم که: 《چطور به خود جرات میدهی که مرا بزنی؟ میدانی من که هستم؟》. در این لحظه، خدا و تمام آنچه را راجع به خدا خوانده ایم فراموش می کنیم و 《من》 دوباره به جایگاه اولیه اش باز می گردد.

اشو
تعلیمات تانترا
ص 70 و 71
آیا با گذراندن مدارج عالی دانشگاهی، عقل و معرفت و آگاهی، حاصل انسان خواهد شد؟

دانستنی های علمی و دروس دانشگاهی ظرفیت و صلاحیت از بین بردن جهالت در انسانها ندارند.
دانستنی ها انسان را دانشمند می کنند، اما به او عقل و آگاهی و معرفت و درایت نمی دهند. دانش طرف مقابل آگاهی و عقل و معرفت است.
دانش از بیرون و از محیط شخص گرفته می شود، عقل و آگاهی و معرفت از درون می جوشد. سالها است که انسانها در این اشتباه هستند که دانش و عقل و آگاهی و معرفت را هم پایه می دانند، اما دانشمند بودن چیزی و عاقل و فرزانه بودن چیز دیگری است.

یک انسان نابينا می تواند راجع به نور و روشنایی تحقیق بسیار کرده باشد، بسیار شنیده باشد و بتواند آن را تعریف کند، اما او از نور هیچ استنباط صحیحی ندارد، هیچ تجربه ای از آن نکرده است او می تواند هرگونه اطلاعاتی که بخواهد از این پدیده بدست آورد راجع به آن بحث کند و منطق و برهان بیاورد، آن را طبقه بندی کند، در مورد آن رساله و دانشنامه بنویسد، اما متأسفانه تا به حال نتوانسته است وجد و سرور دیدن را امتحان کند، حتی یک در خشش کوتاه نور را هم ندیده است. او تا بحال نتوانسته است قوس و قزح یا رنگین کمان را ببیند. رنگهای گلها را ندیده است. بال های رنگارنگ پروانه ها را ندیده است. درختان سبز ستاره های درخشان خورشید تابان ماه، هیچ کدام را ندیده است. آیا دانشنامه او از نور می تواند واقعا و حقیقتا با آگاهی و معرفت تؤام باشد؟

خیلی بهتر است که انسان بینا باشد و بتواند ببیند ولی در جهل و ندانستن بحث نور باقی بماند، تا اینکه همه چیز راجع به نور بداند، اما کور باشد. دانشگاه ها کم و بیش این چنین دانشی به شما می دهند. توسط دانش دانشگاهی انسان به عقل و معرفت و آگاهی و روشن ضمیری نخواهد رسید. معرفت و آگاهی به معبر و خطی کاملا متفاوت نیاز دارد.

ادامه دارد ...

اشو
راه کمال
ص 57
ادامه ...

راهی دیگر بایدش، دانش از مغز است و ذهن، در حالیکه آگاهی و معرفت از بیداری است و مراقبه.
دانستنی ها بند و قفس برای ذهن و مغز انسان ایجاد می کنند، اما آگاهی و معرفت او را از هر بند و زندانی رها می سازند. شاید قفسی که دانش برای شما می سازد، بسیار هم زیبا و با شکوه باشد و از بیرون منظری دلربا داشته باشد، اما در واقع زندان شماست.
این زندان هر روز با جمع آوری دستاوردهای جدید قویتر می شود و عاقبت شما را در خود گم می کند. برای همین هم شما نمی توانید معرفت و آگاهی حاصل کنید. شما در توهم و خیالات، غرق در دانش بی حصار فرو رفته اید، ذهن به شما می گوید که دانشمند و توانایید و سر شما کلاه می گذارد. بیایید از ذهن و مغز شرطی خود که توسط دانش ها انباشته شده اند بیرون بیایید تا معرفت و آگاهی عقل را مزه کنید. ذهن یعنی عقاید شما راجع به مسائل بیرونی و محیطی- هرگاه آن را خانه تکانی کنید آماده دریافت معرفت و آگاهی خواهد بود.
از انسان آگاه و انسان هوشیار که معرفت الهی و فرزانگی نصیبش شده باشد نمی توان بهره برداری نادرست کرد، نمی توان او را تحت انقیاد درآورد نمی توان او را مقهور کرد نمی توان او را به صورت ماشین درآورد او از فردیت خویش و از حق خویش دفاع خواهد کرد. نخواهد گذاشت با او همچون ربات رفتار شود. او آزاد است و آزادی همسفر با عقل و آگاهی است. اما اجتماعاتی نظیر کمونیستی و کاپیتالیستی و فاشیستی و غیره موافق انسان آگاه و آزاد نیستند زیرا به محض اینکه انسان آزاد و آگاه بخواهد از هوش و استعداد خود استفاده کند منافع آنها را به خطر خواهد انداخت. انسان آگاه برای ملت تحت نفوذ آنها خطرآفرین است.
در واقع انسان آگاه مانند آتش است، حاضر است بمیرد اما زیر انقیاد قرار نگیرد.
اما در دانشگاه آنچه شما اکثرا می آموزید و برایش مدارج عالی دریافت می کنید، علوم محیطی است، علومی که از گذشته صحبت می کند و در خدمت منافع مقرره است. البته آنها هر روز باد بیشتری در ضمیر شما می دمند و مرتب آن را بزرگ و بزرگ تر می کنند و درجه دانش شما را بالاتر می برند. نام شما هر روز القاب مهمتری بدنبالش خواهد آمد - اما فقط نامتان طولانی تر می شود خود شما روز به روز کوچک و کوچک تر خواهید شد و روزی خواهد رسید که فقط مدارک عالی شما خواهند ماند و خودتان ناپدید خواهید شد. روزی بود که شما مدارک را حمل می کردید حالا مدارک شما را حمل می کند!

ادامه دارد ...

اشو
راه کمال
ص 58 و 59
ادامه ...

بعضی از انسانهای دانشمند که ناآگاه و بدور از معرفت الهی مانده اند، در دنیایی از خیالات و موهبات زندگی می کنند. و اصولا اهمیتی به حقایق نمی دهند - آنها از حقیقت بریده اند، در حالیکه تنها حقیقت است که به زندگی انسان رنگ و بو می دهد و شادی و برکت می آفریند.
الفظ عشق خود عشق نیست- واژه خدا خود خدا نیست. اندیشیدن و بحث کردن در مورد این واژه ها فرصتهای طلایی را از دست انسان می رباید الفاظ حقیقت را می پوشانند و چشمها را خسته و بسته می کنند. و چشم های خسته و ذهن های ناآرام اغلب دانشمندان با علوم متفاوت و عقاید گوناگون، آنچنان بسته شده است که دیگر جایی را نمی توانند دید.
آینه ذهن آنها شفاف و فرانما نیست در حالیکه ذهن آگاه شفاف و فرانماست. دیدگاهی بدون ابر و مه بدون افکار و الفاظ و عاری از هرگونه غبار است.
انسان باید هر لحظه آینه ذهن و فکر خود را غبار روبی کند. زمانیکه دیداند از شخص پاک بدون مانع باشد. آینه ذهنش فقط انعکاس حقیقت درون و برون او خواهد بود و از این انعکاس معرفت و آگاهی نشاًت میگیرد.
معرفت و آگاهی مرحله ای از شکوفایی ذهن و فکر شفاف و درخشان و فروزنده انسان است. در حقیقت کاری که مرشد برای مریدانش می کند همین است که آنها را از خواب غفلت بیدار می کند. آنها را از عناوین و مدارک و مدارجشان جدا می سازد. آنها را به حالت عادی و معمولی ذهنی در می آورد که بدون تظاهر و خودنمایی بدور از معلومات خود، ساعتی را به حقیقت جویی بپردازند.
عادی بودن و میانه روی ذهنی یکی از برجسته ترین صفات نیکو برای آدمی است. فریدریک نیچه بخاطر اینکه ابرمرد باشد خود را به مرز دیوانگی کشاند. در هندوستان هم سری آره بیندو تمام زندگیش صرف این شد که هندیها را به آبرمری و مافوق بودن سوق دهد. این چنین تمایلات خارج از طبیعت انسان بار سنگینی بر دوش آدمی می گذارد و او را خسته و ناتوان می کند. ما نباید از طبیعت عادی خویش انتظار فوق العاده داشته باشیم. معمولی بودن مثل دیگر موجودات طبیعت ما را به کل هستی و آفرینش نزدیک میکند. طبیعت بشر در حال و در لحظه زندگی کردن است. با شادمانی پرندگان همراه شدن است. با
جشن و سرور آسمانی هم آواز شدن است.
عقل و آگاهی معرفت و فرزانگی، در انسان تجلی می کند که دارای فکر و ذهنی معمولی و سالم شفاف و روشن بدون چسبندگی به معلومات محیطی و انباشته های مغزی بدون در گیری های متشنج عاطفی و عصبی باشد یعنی آرام و آزاد و راحت باشد.
برای تحقق بخشیدن و دستیابی به حقیقت از ذهن و ضمیر انباشته خود جدا شوید و خود را از بیهودگی نجات بخشید و آزادی بی نهایت و بینش و بصیرت بی انتها را نصیب خود سازید.

اشو
راه کمال
ص 59 و 60
آيا انسان از طريق فيض الهى، به لافكرى نايل می شود؟

درک این موضوع، بسیار لازم و مفید است، زیرا بسیاری از سوء تفاهمات و اشتباهات را برطرف میسازد. بسیاری از مردم فکر می کنند، چون لافکری از طریق فیض الهی قابل حصول است، پس لازم نیست کار دیگری انجام دهند. به همین دلیل، منفعل باقی میمانند. این اشتباه بزرگ و تأسف باری است که خیال کنیم با وجود فیض الهی، نیاز به انجام کار دیگری نداریم.
سوء تفاهم دیگری که از آن ناشی میشود، این باور است که همه انسانها به یک اندازه از لطف خدایی برخوردار نمیشوند؛ بعضی از مردم، بیشتر و عده ای کمتر فیض میبرند. اما، در حقیقت هیچ کس برگزیده و مقرب خدا نیست. اگر خدا منتخبینی برای خود برمی گزید، دیگر عدالتی در جهان وجود نداشت. اگر منظورتان از فیض الهی این است که خداوند با افراد خاصی مهربان و با دیگران نامهربان است، کاملا دچار اشتباه شده اید.
اما این گفته که انسان از طریق فیض الهی به لافکری میرسد، صحیح است. در واقع این گفته شامل حال روشن بینانی میشود که به آن تجربه دست یافته اند نه کسانی که هنوز به لافکری نرسیده اند.
زیرا زمانی که انسان با چنین تجربه ای مواجه میشود، تلاش های گذشته در نظرش بسیار حقیر جلوه می کند و نمیتواند آنها را عامل دریافت چنین فیض عظیمی بداند. زمانی که انسان از چنین موهبتی برخوردار میشود، به قدری در عظمت أن غرق می گردد که با خود می اندیشد، 《چگونه ممکن است تلاش های من موجب بروز چنین واقعه مهمی شده باشد؟ برای آن چه کرده ام؟ چه بهایی برای آن پرداخته ام؟ چه چیز را به خاطر آن فدا کرده ام؟ آیا اصولا چیزی داشتم که بتوانم آن را قربانی کنم؟ خیر، من چیزی درخور پیشکش نداشتم》. زمانی که باران رحمت الهی بر سر انسان فرود آید و او را از سعادت جاودانه خویش متبرک سازد، تنها چیزی که خواهد گفت این است اه خدای من، تنها به واسطه لطف، کرم و شفقت تو توانسته ام به درگاهت راه یابم والا کسب چنین تجربه ای، فراتر از توان من بود، بسیار فراتر..«.

ادامه دارد ...

اشو
تعلیمات تانترا
ص 75 و 76
ادامه ...

اما به خاطر داشته باشید که اینها فقط گفته های یک انسان تبرک یافته و روشن بین است. اگر انسان غیر روشن بین و مبتدی دارای چنین باوری باشد، برای همیشه در گمراهی خواهد ماند. زیرا تلاش و کوشش برای هر انسانی که بخواهد به چنین فیضی نایل گردد، اصلی اساسی است.
تجربه روشن بینی و لافکری و یا هر نام دیگری که به آن اطلاق می کنید، مانند گشودن درهای یک خانه تاریک به روی نور خورشید است. اگر چه خورشید، همیشه از شرق طلوع می کند و نور خود را بی دریغ به همه جا می تاباند، ولی تا وقتی که ما درهای خانه هایمان را بسته نگه داریم، در تاریکی به سر میبریم.
اگر درها را بگشاییم و به انتظار بنشینیم، نور خورشید، خود به خود وارد خواهد شد؛ برای هدایت نور خورشید به درون، هیچ گونه تلاش دیگری نیاز نیست. ما نمیتوانیم خورشید و یا نور آن را در جعبه ای بگذاریم و آن را به درون خانه هایمان بیاوریم. نور خورشید، خود به خود وارد میشود. عجیب این جاست که علاوه بر این که تلاش های ما برای آوردن نور خورشید به درون، بی ثمر میماند، بیشتر آن را از ما دور می کند و مانع ورود آن به داخل میشود. اگر درها را ببندیم و چشمها را به روی هم بگذاریم، حتی خورشید نیز قدرت انجام هیچ کاری را نخواهد داشت. ما ممكن است بتوانیم خورشید را از خانه هایمان دور نگه داریم و ورود آن را متوقف سازیم، ولی نمیتوانیم آن را به درون هدایت کنیم. تنها کاری که میتوانیم انجام دهیم این است که درها را بگشاییم، او خود ما او را به درون خواهد آمد. زمانی که وارد شد، نمی توانیم بگوییم آورده ایم. نمیتوانیم چنین رویدادی را به خود نسبت دهیم و میدانیم که او به خاطر لطف و محبتش، به درون خانه ما وارد شده است و از خود بسیار سپاسگزار خواهیم بود که درها را به رویش گشوده ایم.

ادامه دارد ...

اشو
تعلیمات تانترا
ص 76 و 77 و 78
ادامه ...

انسان فقط میتواند درها را به روی خدا بگشاید. تلاش های ما فقط موجب باز شدن درها میشود. آمدن خداوند بستگی به ما ندارد و فقط مربوط به لطف او میشود و لطفش نیز نامحدود و همیشه در آستانه هر دری حاضر است. اما اگر درها را بسته بیابد، چه میتواند بکند؟ خداوند تمام درها را می کوبد و اگر آن را بسته یافت، بر می گردد. این ما هستیم که درها را چنان محکم بسته ایم و زمانی که او به سراغمان می آید، با استدلال و تفسیرهای عقلانی، به نحوی از خودمان دورش می کنیم و همین ما را راضی نگه میدارد.
خداوند تمام درها را می کوبد. فیض الهی به سراغ تمام خانه ها میرود. اما درهای ما بسته است. حتی زمانی که صدای ضربه در را میشنویم، به علت این که آن را منطقی نمیدانیم، فورا درصدد ردش برمی آییم.
در قدیم می گفتند: 《مهمان، خداست》. اشتباه کوچکی در این ضرب المثل وجود دارد. حقیقت این است که خدا مهمان است. خدا مانند یک مهمان در برابر درهای خانه ما منتظر است. اما درها بسته است.
لطف او به تساوی، شامل حال همه میشود. بنابراین نپرسید که آیا انسان با فیض او به لافکری میرسد؟ زیرا انسان فقط با لطف او این تجربه را به دست می آورد. تلاش های ما فقط به باز شدن در و برطرف کردن موانع از سر راهمان محدود میشود. وقتی که او می آید، به اراده خویش می آید.

اشو
تعلیمات تانترا
ص 78 و 79 و 80
خودآگاهی

خودآگاهی یک بیماری است آگاهی سلامت است ولی خودآگاهی بیماری است - یک جای کار می لنگد. پیچیدگی یا گرهی در کار است. در این حال رودخانه آگاهی به طور طبیعی در جریان نیست چیزی ناشناخته و بیگانه به رودخانه آگاهی وارد گردیده است - چیزی غیر خودی چیزی که رودخانه قادر به جذب آن نیست و نمی تواند به بخشی از رودخانه تبدیل شود... چیزی که از پیوستن به رودخانه سرباز می زند.
خودآگاهی بیماری زا است. خودآگاهی یک حالت سرد و بی روح است؛ مانند یک باتلاق- که راه به جایی ندارد و به هیچ کجا نمی رود و فقط در حال خشکیدن، تبخیر شدن و مردن است و البته بوی عفن آن به مشام می رسد.
بنابراین نخستین چیزی که باید آن را درک کرد تفاوت بین خودآگاهی و آگاهی است.
در آگاهی 《من》 یا 《نفس》 مطرح نیست حرفی از جدایی فرد از کل هستی در بين نیست. آگاهی هیچ مانعی، هیچ مرزی نمی شناسد - با هستی یکی است و در سازشی عميق با آن به سر می برد.
بین فرد و کل هیچ تعارضی وجود ندارد. فرد به کل جریان می یابد و کل به درون فرد جاری می شود؛ چیزی شبیه به نفس کشیدن: تو هوا را به درون ریه ها می کشی و آن را بیرون می دهی - به هنگام دم کل به درون تو وارد می شود و به هنگام بازدم تو به کل وارد می شوی. این جریانی پیوسته است، یک مشارکت دایمی، كل مدام در حال بخشیدن به توست و تو مدام در حال بخش ش به کل هستی. این توازن هرگز برهم نمی خورد.
اما در یک انسان خودآگاه چیزی اشکال پیدا کرده است او گیرنده است اما هرگز چیزی نمی دهد. او به اندوختن ادامه می دهد و دیگر قادر نیست دارایی اش را با دیگران تقسیم کند او به ساختن حصاری به دور خود ادامه می دهد و به طوری که هیچکس قادر به شکستن حریم او نیست او مدام در حال سنگ چین کردن و نصب تابلوی 《ورود غیر مجاز به حریم شخصی ممنوع!》 در پیرامون وجود خویش است. به تدریج او به کوری مبدل می شود به وجودی مرده - زیرا زندگی یعنی تقسیم کردن با دیگران
《خود》 یک شیء مرده است. فقط اسما زنده است. آگاهی زندگی سرمدی است لبریز از زندگی است. آگاهی هیچ مرزی نمی شناسد ولی به طور معمول همه خودآگاهند.

ادامه دارد ...

اشو
خلاقیت
ص 39 و 40
ادامه ...

خودآگاه بودن نا آگاهی است. این تناقض را باید درک نمود: خود آگاه بودن ناآگاهی است و ناخودآگاه بودن - آگاه شدن است. و وقتی 《خود》 ی نیست وقتی این 《خود》 حقیر و کوچک و محو و نابود گردد. تو به خود واقعی می رسی- به خود برتر به خود متعالی خود همه و این هردو را شامل می شود
ناخود به این معنا که نه تنها مال توست بلکه خود نهایی هم هست زیرا خود همه است تو مرکز کوچک خود را از دست داده و به مرکز عالم هستی می رسی ناگهان لایتناهی می شوی؛ ناگهان دیگر دربند نیستی دیگر قفسی پیرامون تو نیست و قدرت بیکران از میان تو به جریان درمی آید. تو یک وسیله می شوی- شفاف و عاری از انسداد. تو نی لبکی می شوی که کریشنا می تواند از طریق تو نغمه سر دهد تو فقط به گذرگاه مبدل می شوی گذرگاهی خالی که هیچ چیز آن از خودت نیست این همان چیزی است که من آن را 《تسلیم》 می خوانم.
خودآگاهی یک موضوع تسلیم ناپذیری است - موضع تعارض نبرد و کشمکش اگر درحال جنگ با هستی باشی خودآگاه خواهی بود و البته بارها و بارها در این نبرد شکست خواهی خورد. هر قدم تو گامی به سوی شکستی رو به تزاید است سرخوردگی تو حتمی است تو از همان آغاز محکوم به شکست بوده ای زیرا نمی توانی این خود را در برابر کائنات حفظ کنی این غیر ممکن است تو قادر نیستی در انزوا دوام بیاوری تو نمی توانی راهب باشی.
راهب واژه مناسبی است. تو باید واژه های مشابه را از یک ریشه مشتق می شوند بشناسی مثل 《تک قطبی》 یا 《صومعه》 یا 《تک گوی دراز نفسی》. راهب کسی است که سعی دارد خودش باشد کسی که سعی دارد مرزهای خود را محدود ساخته و جدا از کل هستی به زندگی ادامه دهد. همه تلاش او خودگرایانه است. این محکوم به شکست است. هرگز هیچ راهبی نمی تواند موفق باشد.
تو فقط می توانی با خدا موفق باشی نه بر ضد خدا تو فقط با كل موفقی نه بر ضد آن بنابراین چنانچه در نومیدی و فلاکت عمیقی دست و پا می زنی بدان که عامل این سیه روزی خود تو هستی تو این بدبختی را با شگردی ماهرانه به دست خود خلق می کنی: تو با کل سر جنگ داری.

اشو
خلاقیت
ص 40 و 41
هنگامیکه انسانهای سخت گیر جدی و اخمو به مرحله روشن بینی و روشن فکری رسیدند آیا شادی و شعف حاصل از این مرحله روحیه آنها را دگرگونه و شاد خواهد کرد؟

تا به حال چه کسی دیده است که آدم های خیلی جدی و سخت گیر و اخمو به روشن گری و روشن فکری رسیده باشند آدم بداخم و سخت گیر نمی تواند به مرحله روشن بینی برسد سخت گیری نوعی مرض است سرطان روح و روان است سخت گیری و جدی گرفتن زندگی اصولا برداشت اشتباهی است چگونه با برداشتی اشتباه می توان به حقیقت نزدیک شد؟ انسان سخت گیر مریض و آسیب دیده است با همه اینها سالهای درازی همین افراد بر نوع بشر حکومت کرده اند زیرا تنها رضایت و شادی آنها نیز در همین بوده است. در سلطه گری!
آدم سخت گیر و جدی قرنها است که چنین می کند در لباس سیاست در لباس مدیریت در لباس معلم در لباس پرهیزکاری و غیره و غيره او مرتبا مشغول شکنجهٔ مردم بینوا است این تنها شادی اوست. او اساسا یک سادئو مازوخیست است یعنی کسی که از شکنجه نفس خود یا دیگری لذت می برد.
چنین بیمار روانی نمیتواند به مرحله روشنگری و روشن فکری برسد از صدها انسانی که فکر می کنند به این مرحله صعود کرده اند درصد بالایی اشتباه می کنند البته این موضوع بستگی به فرهنگ و اخلاقیات ملتها دارد - در جایی جدی بودن و سختگیر بودن لازمه روشن بینی و روشن فکری به حساب می آید در حالیکه در جایی دیگر خنده و شادی و شور و نشاط اساس زندگی افراد آن جامعه را تشکیل میدهد مثلا در جامعه مسیحیت بعضی از مردم اعتقاد دارند که عیسی مسیح هرگز نخندیده است چرا؟ زیرا از او انتظار می رفته است که مسئولیت تمامی مشکلات جهان را به عهده بگیرد او آمده است که همه این مشکلات را حل کند او آمده است که بشریت را نجات بدهد او ناجی بشریت است او مسیحا است او باید آنها را از بار گناهان گذشته شان نجات بخشد و شاید هم از گناهانی که در آینده مرتکب میشوند. خوب مسلما با چنین باری که به سنگینی کوه هيماليا بر دوش اوست چطور می تواند بخندند؟
اما من باور ندارم که او هرگز در زندگیش نخندیده باشد زندگی او نشان از طعم دیگری میدهد نمی توان باور داشت که او هرگز شاد نبوده باشد.
اصولا این اعتقاد که شخصی بار مسئولیت گناهان دیگری را بر دوش بگیرد اعتقادی مخرب و مخالف با اصول انسانیت و آزادگی است.
این گونه نگرش در دیگر روایات و سنن به چشم نمیخورد آیا بهتر نیست که انسان چراغی روشن برای خود باشد؟ هیچ کس دیگری نمی تواند انسان را از زیر بار گناهانش نجات دهد قطعا هر انسانی باید مسئول و پاسخگوی رفتار و کردار خودش باشد.
آنچه مسلم است این است که روشنگری یک برکت الهی است یک شعف روحانی است و من ندیده ام که آدم سختگیر و عبوسی به این موهبت دستیابی پیدا کند.

ادامه دارد ...

اشو
راه کمال
ص 68 و 69