اشو
2.6K subscribers
39 photos
1 video
✔️ کپی مطالب فقط با ذکر منبع مجاز هست

کانال اختصاصی اشو

مطالب اشو در این کانال کاملا اختصاصی قرار میگیرد
Download Telegram
ادامه ...

افراد غمگین و افسرده هرگز نمی توانند به روشنگری و برکت الهی روشن بینی نایل گردند شاید بتوانند یک سیاستمدار خوب و جدی یا یک فیلسوف بلند پایه و یک آموزگار خوب بشوند اما مسلما نمی توانند یک روشن بین واقعی باشند نمی توانند آن وجد و شعف بی پایان الهی را لمس کنند.
برای رسیدن به روشنگری انسان به روشنی نیاز دارد به روشنی و شفافیت خاصی که در گلها وجود دارد به روشنی رنگ هایی که در رنگین کمان دیده میشود انسان به شادی خاصی که در صدای چهچه ه بلبلان وجود دارد نیازمند است به آزادی خاصی که در ابرهای آسمان وجود دارد انسان به یک قلب پر از وجد و شعف نیاز دارد وجد و شعفی دست یافته در حال در لحظه در اینجا وقتی که دیگر غم گذشته و نگرانی آینده در ضمیر شما محو شده باشد وقتی که حال با همه قدرتش در شما نفوذ کرده باشد و دیگر چیزی بجای نمانده باشد فقط چنین انسانهائی به روشنگری نایل خواهند شد.
اگر بتوانید با این شادی های ساده و معمولی زندگی کنید روشن بینی هستید اگر به اطراف خود بنگرید می بینید زندگی پر از چیزهایی است که می توان از ته دل به آن خندید هر روز با ماجراهایی برخورد می کنیم که بجای عصبانیت و حرص خوردن می توانیم به آنها بخندیم باور کنید زندگی اصلا چیزی نیست که این قدر جدی به آن بنگریم باید استعداد شوخ طبعی را در خود پرورش بدهیم و جنبه های مثبت و شیرین زندگی را بیشتر ببینیم.
اگر همه کرهٔ زمین را مانند کارناوال شادی پر از خنده و شعف و پایکوبی و موسیقی و فستیوالی از نور و رنگ کنیم و همه افراد بشر را به این جشن و سرور به یکسان دعوت کنیم رویای دستیابی به روشنگری برای همه به حقیقت خواهد پیوست.

اشو
راه کمال
ص 69 و 70
چه کنیم که احساس ملالت و دلزدگی نکنیم؟

چگونه زندگی را بپذیریم و همواره شاداب باشیم؟

آمریکایی ها هر روز قرص های آرام بخش جدیدی به بازار می آورند مردم هم مرتبا آنها را امتحان می کنند اما نتیجه ای نمی گیرند افسردگی و دلزدگی تقریبا عارض اکثریت مردم امریکا شده است.
بشر تنها جاندار روی زمین است که احساس ملامت و خستگی و افسردگی به او دست میدهد این حق ویژه و امتیاز مخصوص آدمها است. این هم قسمتی از منزلت و مقام آنها است آیا تا به حال شنیده اید که گاوها یا پلنگ ها شغال ها یا الاغ ها پرنده ها یا خزنده ها ماهی ها یا خرچنگ ها و دیگر جانداران احساس ملالت و افسردگی کنند؟!
ملالت و دلزدگی یا افسردگی نتیجه غلط زندگی کردن است و هرگاه چنین احساسی به شما دست داد یعنی که باید نوع زندگی خود را تغییر دهید - این احساس برای شما شگون دارد شروع خجسته ای است - به شرط اینکه به ندای قلبتان گوش فرا دهید و در جهت دگرگونه ساختن خود قد علم کنید.

چرا انسان احساس کسالت و خستگی و دلمردگی می کند؟

این احساس زمانی پدید می آید که ما از الگوهای مرده ای که دیگران به ما میدهند و راه و روش هایی که به ما دیکته می کنند پیروی می کنیم و به نوعی که آنها می پسندند زندگی می کنیم. این الگوها را بدور بریزید از این الگوها بیرون بیایید. به راه و روشی که خود صحیح می بینید زندگی کنید.
فقط افراد راستين و با اعتبار شخصیتی هرگز ملول و افسرده نمیشوند افسردگی و ملالت از آن شخصیت های کاذب و دروغین است آنهایی که شخصیت شان را دو گونه قسمت کرده اند و دو گونه زندگی می کنند زندگی واقعی آنها باز فشرده و باز کوفته میشود و به زندگی غير واقعی تظاهر کرده و ادامه میدهند. این غیر واقعی بودن است که ملالت و خستگی و افسردگی به بار می آورد اگر شما کاری را که واقعا به آن معتقد هستید انجام می دهید هرگز ملول و خسته و کسل نخواهید شد.

ادامه دارد ...

اشو
راه کمال
ص 71
ادامه ...


روزی که من خانه را به قصد ادامه تحصیل ترک می گفتم پدرم مادرم و تمام فامیلم همه مرا تشویق می کردند که یک رشته علمی را پی بگیرم حداقل یک پزشک یا یک مهندس بشوم من قبول نکردم و گفتم: من آنچه که خود میخواهم انجام خواهم داد زیرا نمیخواستم یک زندگی ملالت بار و کسالت آور برای خود تهیه ببینیم مهندسی و پزشکی برای آن هایی خوب است که این رشته ها را دوست بدارند نه برای من. بعنوان یک مهندس یا پزشک من میتوانستم مسئولیت به عهده بگیرم پولدار شوم اعتبار اجتماعی پیدا کنم - اما در ژرفای وجودم خسته و کسل باقی می ماندم زیرا اینها چیزهایی نبودند که مرا ارضاء کنند.
آنها خیلی ناخشنود و متعجب بودند زیرا دورنما و چشم انداز جالبی در مطالعه فلسفی نمیدیدند زیرا فلسفه ضعیف ترین رشته تحصیلی به چشم آنها بود. آنها با بی میلی و اکراه پذیرفتند و فکر می کردند که من خودم زندگی آینده خود را تباه خواهم کرد و به زودی پشیمان خواهم شد ولی نهایتا متوجه شدند که اشتباه کرده اند.

کاری که شما انجام می دهید باید مورد علاقه شما باشد باید عمیقا به آن معتقد و وابسته باشید مسأله پول و قدرت و اعتبار اجتماعی نباید شما را گمراه کند خواسته های اطرافیان نباید در شما تأثیر کند اینها خشته ای زیر بنایی دلزدگی و ملالت و افسردگی هستند شما باید آنچه را که صحیح است و دوست میدارید انجام دهید.

تمام افراد بشر در سرتاسر جهان احساس ملالت و دلزدگی می کنند زیرا شخصی که دوست می داشته است اهل عرفان باشد ریاضی دان شده است او که ریاضی دان است سیاستمدار شده است شخصی که عاشق شعر و شاعری بوده حالا تاجر یا بساز و بفروش است! هرکس را می بینید جای دیگری نشسته است هیچ کس جای خودش نیست انسان باید اهل ریسک کردن باشد - اگر میخواهید کسالت و ملالت و افسردگی را در یک لحظه از میدان بدر کنید فورا تصمیم بگیرید و زندگی خود را دگرگونه کنید - به راه دیگری که دوست میدارید و می پسندید قدم بگذاريد حتما موفق خواهید شد خدا با شماست با خودتان صمیمی باشید با خودتان راستگو باشید و به خودتان احترام بگذارید برای اینکه از کسالت و دلزدگی در امان بمانید و شاداب زندگی کنید آنچه که با طبع شما سازگار است و راهی را که خشنودی واقعی به شما میدهد انتخاب کنید.

ادامه دارد ...

اشو
راه کمال
ص 72 و 73
ادامه ...

ونسان ون گوگ نقاش تهی دست معروف از شادابی و نشاط بی کران برخوردار بود او دائم نقاشی می کرد اما حتی یک تابلوی او هم به فروش نمیرفت هیچ کس در زمان حیاتش او را تشویق نکرد او همیشه گرسنه بود همیشه از سرما می لرزید و همیشه به مرگ نزدیک بود برادرش مبلغ ناچیزی که قوت لايموت او را كفاف نمی کرد به او میداد که آن هم بیشترش صرف تهیه رنگ و قلم مو و وسایل نقاشی او می باشد و اغلب اوقات با شکم گرسنه به خواب میرفت با وجود این ونسان همیشه با نشاط و سرحال بود شادی در وجودش موج میزد.
او خیلی زود مرد. او خود کشی کرد اما خودکشی او بهتر از زیستن آنهایی که افسرده و دلمرده زندگی می کنند بود او زمانی خودکشی کرد که آن چیزی را که می خواست به تصویر آورد.
روزی که تابلوی غروب آفتابش را به پایان رسانید و به آرزوی دیرینه اش جامه عمل پوشانید نامهای بدین مضمون نوشت

کار من به پایان رسید من به کمال مطلوب خود رسیدم من با رضایت خاطر بی نهایت و شادمانی بی حد و مرزی این دنیا را ترک می کنم
او به یک عمل ناپسند مبادرت و خودکشی کرده است اما باور کنید کار او بدتر از هزاران زندگی دروغینی که بسیاری از افراد مرتكب آن هستند نمی باشد.
خود را قبول داشته باشید - آنچه را که خداوند به شما داده است عزیز بدارید استعدادهای خود را بشناسید آنها را باور کنید و از آنها بهره بگیرید تا احساس کمبود نکنید لحظه ای که خود را باور کنید بدون هیچ قید و شرط بدون هیچ اما و چرایی، ناگهان فوران شادمانی را در وجودتان احساس خواهید کرد و زندگی برایتان واقعا پر از شعف و شادی بی پایان خواهد شد.

می گویند

مرد جوانی را که بر اثر تصادفی به حالت کما درآمده بود و تقریباً تمام آثار حیات در او از بین رفته بود به قبرستان بردند اما درست زمانی که میخواستند او را در قبر بگذارند به هوش آمد
دوستان از او می پرسیدند که مرگ را چگونه دید و چگونه احساس کرد. در جواب آنها جوان با خشونت گفت: من که نمرده ام در تمام مدت میدانستم که چه اتفاقاتی میافتد و می دانستم که نمرده ام.
باز از او پرسیدند چرا میدانستی که نمرده ای؟ او پاسخ داد: زیرا پاهایم یخ کرده بود و شدیدا هم احساس گرسنگی می کردم.
دوستان با تعجب گفتند: اینها چه ربطی به نمردن تو دارد؟
جوان جواب داد: خوب اگر در بهشت بودم که نمی بایست گرسنه باشم و اگر در آن دیگری بودم که نمی بایست پاهایم یخ کرده باشد!
پس شما دلزدگان و افسردگان هم هنوز زنده اید چون هم احساس گرسنگی می کنید و هم احساس سرما پس هرچه زودتر برخیزید و حرکت کنید.


ادامه دارد ...

اشو
راه کمال
ص 73 و 74
ادامه ...

روزی مرد بیچاره ای که نه ثروتی داشت نه علمی عاشق دختر فرد اعیانی شد دخترک او را به خانه شان که بسیار مجلل و زیبا بود دعوت کرد تا با پدر و مادرش آشنا شود مرد بیچاره شرمنده از حقارت خود و دستپاچه از جاه و جلال و خدم و حشم خانه تلاش بسیار کرد که با ظاهری آرام به خدمت پدر و مادر دختر شرفیاب شود تا اینکه وقت شام رسید و همه به سر میزی پر از اغذیه و اشربه گوناگون نشستند. سگ صاحبخانه هم که نامش پاپی بود در کنار او زیر میز نشست شام به آرامی صرف میشد و مرد بی نوا که تا به حال در چنین محیط دلپذیر و با غذاهای جوراجور و شربت آلات گازدار پذیرایی نشده بود بی اراده باد گلوئی صدادار از دهان او خارج شد. پدر دختر با خشونت به سگ نگاه کرد و با صدای تهدید آمیزی گفت: پاپی! مرد بی نوا نفس راحتی کشید و راضی از اینکه سرزنش متوجه سگ شده است به خوردن ادامه داد اما متأسفانه باز هم از دستش در رفت و باد گلوئی دیگر از دهانش خارج شد چند دقیقه بعد برای بار سوم باد گلوی صدا داری از دهان مرد بدبخت خارج شد پدر که صورتش از شدت خشم در هم شده بود با فریاد بلندی به سگ گفت: پاپی قبل از اینکه رویت استفراغ کند بلند شو برو.

برای ما هم هنوز وقت هست تا دیر نشده باید خود را از این زندان خلاص کنیم فقط باید کمی شجاعت به خرج دهیم چیزی از دست نخواهیم داد فقط زنجیرهائی که به دست و پایمان بسته ایم از دست خواهیم داد فقط ملالت و کسالت را از دست خواهیم داد و احساس دائمی درونمان را که فکر می کنیم تا به حال چیزی از دست داده ایم از دست خواهیم داد و راحت میشویم مگر فکر می کنید چه چیزی هست که از دست دادنش مصیبت باشد؟ از این خماری از این بی حالی برخیزید و وجود خودتان را قبول کنید شما در وهله اول مسئول خودتان هستید نه چیزهای دیگر به حقیقت وجودتان پاسخ بگویید.

تا به حال مسئولیت شما فقط آنهایی بوده است که دیگران به شما دیکته کرده اند - خود با چشم باز بنگرید و ببيینید آیا غیر از این بوده است؟ آیا همه کارهایی که تا به حال به انجام رسانیده اید انتظارات دیگران از شما نبوده است؟ حالا خسته شده اید دلزده و ملول شده اید وقت آن رسیده است که از این بند خود را خلاص کنید و به بیرون بپرید مردم می گویند قبل از اینکه بپرید دوبار فکر کنید من می گویم اول بپرید بعد هر چقدر می خواهید فکر کنید

اشو
راه کمال
ص 74 و 76
تسلیم به وجد و سرور و شادمانی، آیا

با زندگی برخورد خاصی باید داشت؟


برای نابود کردن زندگی بهترین راه انتخاب یک جدول معین شده از قبل جهت برخورد با آن است. برخورد کردن با اصلی و انتخاب رفتار خاصی با مسئله ای در مغز و ذهن آدمی صورت می پذیرد و زندگی ورای مغز و ذهن آدمی است.
برخورد کردن و اتخاذ روش و رفتار خاص ساخته و پرداخته مغز و ذهن ما است متأثر از باورها و تعصبات و پیش داوریها و ابتکارات ما است اما زندگی مصنوع و ابتکار دست بشر نیست به عکس باید گفت این ما هستیم که در دریای زندگی به ثمر می رسیم و بارور می شویم.
فرآورده به ثمر رسیده یک اقیانوس چه طرز برخوردی با اقیانوس خواهد داشت؟ سبزه و گیاه چه طرز برخوردی با خاک توانند داشت؟ خورشید و ماه و ستارگان نیز؟ هر نوع اتخاذ برخوردی در این باب خودخواهانه و بی خردانه است.
زندگی یک فلسفه نیست یک مشکل و معما نیست یک راز است شما باید آنرا تجربه کنید با آن همراه و همگام به جلو بروید و عمر کنید نه در طرح و مدل خاصی نه بنابر شروط معینی - بلکه همراه با آن و همگام با خط آن سرخوش و شادمانه".
هر انسان واحدی باید اینطور بیندیشد که انگار اولین بشر روی زمین است انگار آدم یا حوا است آنوقت است که او می تواند آزادانه به سوی امکانات نامحدود طبیعت پرواز کند در این هنگام است که او آسیب پذیر و آماده و پذیرا می شود و هر چقدر انسان آسیب پذیرتر و آماده تر باشد امکانات بزرگتر و وسعت عمل بیشتری برای او ایجاد خواهد شد برخوردهای چهارچوبی و معین شده از قبل مان ند سد و حصاری محکم امکانات وسیع زندگی را محدود خواهند کرد و زندگی انگونه که هست نمی تواند خود را به انسان برساند دیدگاه های خاص فلسفه تعصبات و جدول های تعیین شده قسمتی از زندگی را از بین می برد چیزی که بجای می مامند یک قسمت مرده است. به نظر زندگی می آید اما یک زندگی دروغین است.
این همان زندگی هست که سالها مردم بدان خو گرفته اند یک زندگی تحریف شده یک زندگی تفسیر شده.

ادامه دارد ...

اشو
راه کمال
ص 87 و 88
ادامه ...

در یک داستان قدیمی یونانی گفته می شود که :

پادشاهی خوابگاه طلایی گرانقیمتی داشت که تختخواب مرصع با شکوهی در آن گذاشته بودند و انواع جوهرات قیمتی بر روی آن نصب شده بود و هر وقت مهمان محترمی بر شاه وارد می شد آن خوابگاه مجلل به مهمان عزیز او تخصیص داده می شد اما شاه برخورد خاصی با این موضوع داشت مهمان می بایست کاملا اندازه تختخواب مجلل پادشاه باشد اگر مهمان یک کمی از تختخواب بلندتر بود شاه دستور داد او را به اندازه تختخواب ببرند. البته تختخواب آنقدر با ارزش بود که نمی توانستند در آن دست ببرند و تغییری بدهند اما مهمان را می بایست به اندازه آن میزان کنند - انگار که تختخواب برای مهمان نبود بلکه مهمان برای تختخواب بود
بندرت مهمانی کاملا اندازه تخت پیدا می شد البته پادشاه بر اساس میانگین قد شهروندان پایتختش اندازه تختخواب را معین کرده بود شاه حسابدان خوبی بود اما میانگین و حد وسط و این قبیل محاسبات همیشه هم نمی تواند تعیین کننده باشد این میانگین از بین مردم پایتخت پیرو جوان سالم و مریض درشت اندام و ریز کوتوله و جسیم گرفته شده بود می بینید که این میانگین و حد وسط نمی تواند اندازه حتمی یک شهروند باشد چه برسد به مهمانهایی که از دیگر نقاط با نژادهای مختلف بر شاه وارد می شدند اصولا انسان حد وسط به هر عنوان یک افسانه است و وهم و خیال.
به هر حال هر نوع مهمانی می آمد مشکلی بود اگر کوتاهتر از تختخواب بود می بایست کشتی گیرها و زورمندان جمع شوند و او را آنقدر بکشند تا قدش اندازه تختخواب شود اگر هم بلندتر بود که می بایست مقداری از قد او کوتاه کنند! تقریبا اکثر مهمانها می مردند اما اینکه تقصیر شاه نبود - او بهترین و مجلل ترین خوابگاه را برای مهمان های عزیزش تهیه کرده بود
وقتی انسان برخورد معین شده از قبلی را در چهارچوب معینی در برابر زندگی داشته باشد اصل زندگی را از دست خواهد داد زندگی بسیار وسیع و غیر قابل پیش بینی آزاد از هر شرط و قید و غیر قراردادی است نمی توان حد و مرز معینی برایش قائل شد البته شما می توانید برخورد خاصی با منظر یا نمود مشخصی را داشته باشید اما این فقط یک صورت ظاهر و سیمای موقتی است یکی از منظرهای زندگی است و مغز و ذهن آدمی این یکی را به عنوان کل ارائه می دهد و درست همین لحظه است که رابطه صحیح با زندگی را از دست می دهد برخورد مقید شده و جدول شده مان ند پیله اطراف او را احاطه کرده و مانع از آن می شود که زندگی را آنطور که هست و باید ببیند تجربه و درک کند به همین دلیل بسیاری از افراد بشر زندگی را یک درام دردناک می دانند می گویند: زندگی سراسر درد است تولد درد است جوانی بدبختی پیری مریضی و نکبت و مرگ درماندگی و ناتوانی است. اگر شما هم زندگی را با برخورد خاصی در جدول معین شده ای شروع کرده اید انتظاری بیش از این نداشته باشید. اما من می خواهم به شما بگویم که زندگی نه درد است و نه بدبختی و نه درماندگی زندگی اگر به بدبختی و فلاکت و درد و اندوه تبدیل می شود شما مسئول بوجود آوردن چنين وضعی هستید شما این چنین می سازید و گرنه زندگی وجد و سرور و شادمانی ابدی و بی نهایت است اما برای درک این سرور و شادی الهی باید که با قلبی باز و پذیرا و دستی گیرنده به استقبال آن شتافت. با مشت های گروه کرده به زندگی نزدیک نشوید با ذهنی بیکران به وسعت اقيانوسها و بی گناهی پرندگان با زندگی روبرو شوید.

ادامه دارد ...

اشو
راه کمال
ص 88 و 89
ادامه ...

برخورد تعیین شده از قبل و برخورد چهارچوبی شده با زندگی نوعی زیرکی مکارانه است بدون امتحان کردن بدون چشیدن بدون تجربه کردن و بدون زندگی کردن که نمی توان زندگی را تعیین کرد - نمیتوان برخورد با آن را معین ساخت هنوز زندگی نکرده به نتیجه معینی رسیدن و آن را تأیید کردن و تصمیم خاصی بنا کردن خود به خود وضعیتی از پیش ساخته شده برای شخص ایجاد خواهد کرد - نه اینکه زندگی آنرا تأیید کرده است بلکه این شما هستید که با تمام وجود تلاش می کنید که راه هایی پیدا کنید سوابق و دانسته ها و مفروضاتی بدست آورید که این طرز برخورد شما را با زندگی تأی ید و حمایت کند.
ذهن انسان همانند اسفنج است مرتباً مثل طفیلی و انگل می مکد و تغذیه می کند هنگامیکه مرکز پیش داوری معینی و نتیجه مشخصی می شود شروع به متشکل شدن و متبلور گردیدن می کند.
مردی نزد من آمد که سالها بود مشغول تحقیق و بررسی درباره فرضیه ها و برانگاشت های بسیاری از کشورهای جهان به ویژه کشورهای غربی و مخصوصا آمریکا بود می گفت مردم این کشورها به این باور حتمی رسیده اند که عدد سیزده نحس و بدیمن است در آمریکا هتل ها اکثراً فاقد طبقه سیزدهم هستند از طبقه دوازدهم به طبقه چهاردهم می رسید مردم از شماره سیزده اجتناب می ورزند هیچ اتاقی شماره سیزده نیست از شماره دوازده فورا به شماره چهارده می رسید زیرا هیچ کس مایل نیست در طبقه سیزدهم یا اتاق سیزدهم زندگی کند ترس عجیبی دارند انگار که عدد سیزده شیطانی و بدخیم است
و این مرد کوشیده بود که هرگونه مفروضات و دانسته ها و سوابق مبنی بر نحس بودن عد د سیزده را جمع آوری کند و به حق مجموعه سنگینی در باب شیطانی بودن این عد د بیچاره تهیه کرده بود چند تصادف در سیزدهم هر ماه اتفاق افتاده است چند نفر در سیزدهم هر ماه مرده اند چه تعداد افرادی که در سیزدهم ماه دست به خودکشی زده اند چند نفر در سیزدهم ماه به قتل رسیده اند چند نفر در سیزدهم ماه دیوانه شده اند.
و این مرد رساله عظیم و حجيم خود را به من نشان داده و گفت: عقیده شما چیست؟
من به او گفتم: شما انرژی و وقت بسیاری برای آماده کردن رساله خود به کار برده اید اما برای اینکه از پایان نامه و گذارده خود بهتر بتوانید نتیجه گیری کنید تلاش مجد دی لازم است و آن اینکه بیایید و روی عدد دوازده نیز تحقیق و بررسی کنید خواهید دید که به همین نتیجه و برانگاشت می رسید زیرا در دوازدهم هر ماه هم مردم دیوانه می شوند خود کشی می کنند دست به قتل و غارت می زنند تصادف هم می کنند هر روز همه چیز اتفاق می افتد اما اگر شما یک برخورد معین جدول شده و ثابت برای آن داشته باشید براساس آن برخورد گزینگری خواهید کرد و مسلما زمانی که این همه اطلاعات و سوابق هم جمع کرده باشید احساس خواهید کرد که انتخاب و برخورد و پیش داوری شما صد در صد صحیح و منطقی است.
تجربه و برداشت من از زندگی این است که هرگز نمی توان هیچ گونه برخورد پیش ساخته ای در برابر آن داشت اگر می خواهید زندگی را بفهمید جدول های پیش ساخته و چهارچوبهای معین شده و فلسفه های گوناگون را کناری بگذارید و با دستی باز و ذهنی عاری از هر پوش ش و قلبی پذیرا به سوی خورشید تابنده بروید تا ببینید آن چیست


ادامه دارد ...

اشو
راه کمال
ص 90 و 91
ادامه ...

در گذشته باور بر این بود که احساسات ما درهائی هستند به روی حقایق که حقایق از طریق احساسات ما به مرکزی ترین هسته وجودی ما می رسند اما حالا آخرین تحقیقات نشان می دهد که احساسات در ما فقط درهایی بر روی حقایق نیستند که محافظ هم هستند فقط دو درصد از اطلاعات اجاره عبور دارند و نود و هشت درصد در خارج خواهند ماند هر چیزی که مخالف با عقیده ما در مورد زندگی باشد در خارج می ماند و فقط دو درصد پالایش شده آن وارد ذهن ما میشود.
حال می بینیم که زندگی دو درصدی اصلا زندگی نیست وقتی انسان می تواند صد در صد زندگی کند چرا فقط به دو درصد راضی باشد؟
چرا نگذاریم زندگی آهنگ زیبای خود را در گوش ما زمزمه کند؟ چرا مانع تبلور خالص آن شویم؟ چرا زندگی را گرانبار کنیم؟ چرا بدون انتظارات خاص نمی توانیم زندگی کنیم؟ چرا خود را بر زندگی تحمیل می کنیم و در آن اعمال نفوذ می کنیم؟ وقتی در زندگی اعمال نفود می کنیم هیچ کس جز خود ما بازنده نخواهد بود
به نظر من بهتر است بر زندگی برچسب نزنیم بهتر است برایش چهارچوبی نسازیم بهتر است جای پایان آن را خالی بگذاریم بهتر است آنرا رده بندی و دسته بندی هم نکنیم آن وقت تجربه های شیرین تری از هستی و عالم کیهانی می کنیم زیرا عالم هستی واقعا تقسیم شده نیست یک پدیده کل والا و یگانه و پیوسته است یک تيغه علف صحرا کوچکترین برگ بر روی درختی تنیده به انداز بزرگترین ستاره های عالم با شکوه و پر معنی و قابل توجه است کوچکترین ذره بزرگترین است زیرا از یک طیف و یک منظر است از یکتایی و از یگانگی و وحدت است لحظه ای که انسان شروع به تقسیم کردن می کند آغاز ایجاد و خلق خطوط قراردادی و استبدادی می باشد و این همان راه کور گمگشتگی در پهنای زندگی است. همان نقطه از دست دادن زندگی حقیقی و رمز و راز شیرین آن است".
همه ما نوعی برخورد خاص و رفتار و روشی جدول شده در برابر زندگی داریم همه ما دیدگاه و نقطه ثابتی مورد نظرمان می باشد بنابراین کیفیت زندگی ما ضعیف و نادل پذیر می گردد زیرا هر دیدگاه معینی هر چند فریینده و چشم گیر و پسندیده باشد حداکتر می تواند یک بعد زندگی باشد در حالیکهزندگی ابعاد بی شمار و گوناگونی دارد.
ما باید انعطاف بیشتری داشته باشیم باید وقت و پذیرش بیشتری داشته باشیم باید با زندگی یکی شویم با آن ممزوج و ترکیب شویم، ما تماشاگر زندگی نیستیم ما حلال آن نیستیم مشکلی وجود ندارد که به کمک ما حل شود زندگی را به عنوان یک معما نگريد بلکه به یاد داشته باشید که زندگی یک راز بینهایت زیبا و جذاب است از آن جرعه جرعه بنوشیدا و از آن سرمست و سر شاد شوید!


ادامه دارد ‌...

اشو
راه کمال
ص 91 و 92 و 93
ادامه ...

روزی مرد تاجر و ثروتمندی پس از سالها تحقیق و پیگیری دختر دلخواهش را یافت پس از انجام مراسم خواستگاری و بقيه تشریفات قرار ازدواج گذاشته شد لباس عروس از پارچه ابریشم چینی و کفش هایش از چرم ایتالیانی و جواهرات گرانبهای سوئيسی سفارش داده شد بهر حال روز عقد و عروسی فرار سید و همه چیز به خوبی و خوشی برگذار شد و عروس و داماد در حال وار شدن به کشتی و رفتن به ماه عسل بودند که ناگهان یک تلگراف فوری بدست داماد رسید، داماد پس از خواندن تلگراف رو به عروسش کرد و گفت: عزیزم از طرف شریکم است یک کار فوری برایم پیش آمده است باید هر چه زودتر بروم
عروس در حالیکه اشک در چشم های زیبایش حلقه زده بود گفت: پس ماه عسلمان چه می شود؟

داماد پاسخ داد: عزیزم کار مهمتر است اما توانی بروی من هم همین امشب با اولین پرواز خواهم آمد
عروس بغض آلود گفت: اگر نتوانی امشب بیایی چه؟
و داماد به تندی و خشونت گفت: خوب می توانی بدون من به ماه عسل ادامه بدهی!
یک بازرگان فلسفه خود را دارد برخورد او با زندگی این چنین است، یک دانشمند به گونه ای دیگر زندگی را می بینید، و یک شاعر به نوعی دیگر، هر یک از ما در زندان کوچکی از برخوردهای جدول شده و تدوین شده از قبل خودمان زندگی می کنیم".
تلاش من در اینجا این است که شما را از این زندانها آزاد سازم من هیچ نوع اصول و حکمتی را به شما نمی آورم هیچ نوعی عقيده تعصب آمیزی ندارم به شما هیچ کیش یا آئینی را پیشنهاد نمی کنم فقط کوشش من بر این است که زندگی را آنطور که هست بینید و بفمید از خرافات بپرهیزید و شانه از زیر بار سنگین نادانی های خود خالی کنید اگر بتوانید زندگی را از نو شروع کنید و انگار که اولین بشر روی زمین باشید آنگاه خداشناسی را تجربه خواهید کرد آزادی را در خواهید یافت و رها شدن و تسلیم گردیدن شما به وجد و سرور و شادی ابدی امکان پذیر خواهد بود و گرنه بدبختی و شوریدگی همدم شما خواهد شد و طبیعتا دیر یا زود شما هم به جمع دلزدگان مدیوس و منفی باف جهانی خواهید پیوست و با این عقیده که زندگی سراسر درد است و غم است و پشیمانی موافق خواهید بود.
اما من مطلقا با این باور مخالفم و آنرا كتمان می کنم تجربه من از زندگی درست برعکس این است من می گویم زندگی سراسر خوشی و سعادت و برکت است سراسر خیر و نیکی و کرم و تقدس است اما اینها بستگی به شما دارد که چگونه به زندگی نزدیک شوید: مجهز با عینکی محافظ بر روی چشم هایتان یا بدون تجهیزات احتیاطی با عشقی عمیق و اطمینانی ژرف".
باهاگوان: هنرمندان مشهور قدیمی جهان برای خلق یک اثر خوب هنری پایبند نظم و ترتیب خاصی نبوده اند.

اشو
راه کمال
ص 93 و 94
نظم و ترتیب و خلاقیت چیست؟

زندگی اگر با اشتیاق و علاقمندی و احساسات گرم توأم نباشد نیم بند و بسیار ملالت بار و نوعی خودکشی تدریجی است آشکار است که هنرمندان در گذشته همیشه در حالت نوآوری بوده اند اصولا خلاقیت بزرگترین نوآوری ها در جهان است اگر کسی بخواهد خلاقیتی بکند باید خود را رها از هر قید و شرطی بسازد و گرنه خلاقیت او چیزی جز یک رو نوشت و کپی شده از آثار دیگران نخواهد بود کسی می تواند خلاق هنری باشد که شخصیت فردی داشته باشد انسان نمی تواند با ذهن و مغزی پر از ازدحام و پرهیاهو و انباشته شده از نظر گاههای کسب شده از دیگران خالق هنری بدیع و جدید گردد او بار زندگی سنگینی را به زور می کشد و صدای شادمانی و سرور زندگی را نمی شنود نقش زیبای آنرا نمی بیند و حرکات دلنشین آنرا درک نمی کند او به یک موتور مکانیکی تبدیل شده است".
البته انسان با اندیشه مکانیکی چیزهای زیادی از اجتماع می گیرد: احترام اعتبار و مدارج و مدارک ارزشمند و مدال های درخشان اما اینها نوعی رشوه خواری است.
یک هنرمند واقعی بدون توجه به این ظواهر به خلق آثار هنری خود آنچه از ذهن پاک و خیز او تراوش می کند می پردازد منافع گوناگون را در نظر نمی گیرد و پای خود را در جای پای دیگران نمی گذارد.
یک هنرمند خلاق هرگز نمی تواند از راهی که دیگران هموار کرده اند برود هرچند که راهی بسیار پر برداشت باشد او خود را مجبور به یافتن راهی فردی و جدید می کند او ناچار است که در جنگل زندگی به کاوش بپردازد ناچار است به تنهایی قدم بردارد ناچار است که مغز خسته و پرهیاهوی خود را ساکت و آرام کند و خود را از نفس اماره بر حذر دارد.
ذهن و مغز هنرمندی که انباشته از هنر دیگران است ضعیف و کم بها است جای تأسف است که گاه دیده می شود که اجتماع فقط هنرهای تقلیدی را هنر می داند و آماده گی پذیرش یک اثر هنری تازه را در خود نمی بیند.

ادامه دارد ...

اشو
راه کمال
ص 95
ادامه ...

در گذشته هنرمندان خالق در هر زمینه ای - نقاشی مجسمه سازی موسیقی شعر و نویسندگی و غيره خود را بی نیاز از تشویق و تحسین جامعه و پاداش و تکریم دیگران می دیدند اکثرا در عزلت و خانه بدوشی و دربدری عمر را می گذراندند و این خود باعث ایجاد روح خلاقیت در آنها می شد حال اگر ما بتوانیم با حقیقت زندگی کنیم و خالص و بی ریا حقایق زندگی را دریابیم و بدون شرط و اما و اگر و شاید و مگر هنر خود را به جامعه ارائه دهیم هیچ نیازی به زندگی نوع هنرمندان گذشته نداریم.
ما باید تلاش کنیم که هر یک از ما خودمان باشیم مقلد و رونوشت بردار نباشیم بشریت زمانی شکوفا می شود که فردیت محترم باشد در بسیاری از جوامع هنوز بشر واقعی به دنیا نیامده است او هنوز دوران جنینی را می گذراند.
انسان به خاک جدیدی که بوی آزادی از آن به مشام برسد نیازمند است آزادی به انسان خلاقیت می بخشد و روح نوزایی او را شکوفا و پر ثمر می سازد و شکی نیست که خلاقیت رایحه دلپذیر آزادی است و آزادی هم تسلیم در بست به آفرینش و وحدانیت.
نظم و ترتیب که واژه انگلیسی آن دیسیپلین است لغت بسیار زیبا و خوش مفهومی است اما مثل خیلی از واژه های زیبایی دیگر از آن بهره برداری خوبی نمی شود واژه دیسیپلین از همان ریشه ای می آید که لغت دیسایپل یعنی شاگرد می آید و فرایند معنای این واژه یعنی کسی که آماده یادگیری می باشد.
اما شخصی که خود را عالم و دانشمند می داند هرگز راضی به یاد گرفتن نیست زیرا او دیگر فکر می کند همه چیز را می داند و غرق در دانستنی های خود می شود دانسته های او چیزی جز یک خوراک مقوی برای ذهنش نیست بنابراین او نمی تواند یک شاگرد یا به قول انگلیسی ها یک دیسایپل باشد و در نتیجه نمی تواند در شرایط نظم و ترتیب یا دیسیپلین حقیقی قرار گیرد.

ادامه دارد ...

اشو
راه کمال
ص 96
ادامه ...

سقراط می گوید: من فقط یک چیز خوب می دانم و آن این که هیچ چیز نمی دانم این شروع نظم و ترتیب یا دیسیپلین به معنی لغوی آن است وقتی شما بدانید که نمی دانید اشتیاق شدیدی به یادگیری تحقیق اکتشاف و جستجو خواهید داشت و همینکه شروع به فراگیری کردید یک عامل دیگر به دنبال فراگیری های شما خواهد بود آنچه تا به حال آموخته بودید برایتان بی رنگ خواهد شد در غیر این صورت شما احساس می کنید به اندازه کافی می دانید و دانسته های پرآب و رنگ شما مانع از فراگیری آینده شما خواهند بود.
انسان با انضباط واقعی از انباشتگی می پرهیزد از درهم و برهمی خوشش نمی آید هر لحظه که چیزی را فرا گرفت با ذهنی پاک و آماده پذیرای فراگیری مجدد می شود ذهن منظم و پاک و انباشته نشده او در واقع فروزان و تابان است و جای زیادی آماده دارد راست می گفت: دیونیسیوس وقتی که گفت: بی سوادی فروزندگی است انسانی که نمی تواند آماده پذیرش و یادگیری است، ذهنش درخشان و تابنده و پاک است. هیچ مانع و سدی بر سر راهش نیست اما آنان که می اندیشند که بسیار می دانند نمی توانند شاگردهای خوبی باشند آنها که دیدگاههای خاصی برای خود ایجاد می کن ند و دانش خود را محدود به جدول بندی مشخص و معینی می سازند درهای مغز و ذهن خود را به دیگر ابعاد بهره وری و دانستنی های بی نهایت و ابدی زندگی می بندند.
واژه نظم و ترتیب داشتن، نباید تفسیر خطایی پیدا کند. این کار را بکن آن کار را نکن هزاران باید و نباید بر دوش انسان تحمیل می شود و خلاقیت را از او سلب می کند او زندانی چهار چوبها و برخوردهای درست و یا نادرست می گردد و به هر طرف که می رود دیواری بلند سر راهش می بینید.
انسان خلاق به آزاد اندیشیدن و فضا احتیاج دارد، یک فضای بسیار وسیع به وسعت آسمان و همه ستارگان. در این فضای باز، او می تواند خودانگیز و خلاق شود و شکوفه های پر ثمری را بار آورد.

ادامه دارد ...

اشو
راه کمال
ص 97
ادامه ...

هنرمندهای خلاق، روشن نگری و آمادگی فراگیری دائمی و وسیعی دارند که هرگز هم به یک دانشمند مطلع مطلق تبدیل نمی گردند. فراگیری آنها از درونشان می جوشد وقتی کسی به آنها نظم و ترتیب خاصی را آموزش می دهد با خوی آنها سازگار نمی آید درست مثل اینکه قبای دیگری را پوشیده باشند یا برایشان گشاد است یا تنگ بهر حال ابلهانه می نماید.
بایدها و نبایدهای هر اقلیمی مناسب طبیعت مردم همان سرزمین است نظام زندگی غربی را نمی توان در شرق اعمال کرد و یا خواسته ای مردم قطب شمال نمی تواند نیازهای مناطق استوانی باشد.
هر انسانی دارای خط و نظم خاص خودش است اگر آن را از دیگری بگیرد از اصول بی جانی پیروی خواهد کرد و زندگی بی جان نیست زندگی هر لحظه در تغییر است یک رودخانه پر آب جاری است.
هراکلیتوس حق داشت که می گفت: انسان نمی تواند در یک رودخانه دوبار قدم بگذارد من می گویم حتی انسان نمی تواند در یک رودخانه یک بار هم قدم بگذارد رودخانه به سرعت حرکت می کند هر لحظه جای آب رفته را آب دیگری می گیرد.
انسان باید نسبت به گذر زندگی حساس زیرک موقع شناس دقیق و هوشیار باشد هر موقعیت را بنا بر لحظه بیندیشد و پاسخ گوید نه اینکه بنا بر پاسخ های آماده شده توسط دیگران جوابی بنا نهد.
توجه به لحظه ها داشتن - مسئول لحظه ها بودن و استتشاق هوای آزاد لحظه ها را کردن نوید یک زندگی خلاق حقیقی را می دهد برای یادگیری هر لحظه غنیمت است آنچه لحظه قبل فرا گرفته اید برای لحظه قبل مناسب بود هر لحظه می تواند پندی جدید باشد روشنگر حقیقت تازه ای باشد فقط یک انسان مرده به آموخته های گذشته خود قانع است. بکوشید تا هر لحظه زنده باشید و در لحظه زنده باشید حقیقتا گذشته مرده و آینده مبهم است فقط جواب شما به لحظه واقعی و لمس شدنی است این واقعیت و این تمامیت زیبایی جذابیت و خلاقیت ببار می آورد و هر آنچه بدست شما خلق شود زیبایی خود را در بر دارد جام میّ وحدانیت را برگیرید بچشد و مزه مزه کنید و آنرا تا به آخر بنوشید و با لحظات هستی و آفرینش درآمیزید و از سرمستی آن عمری سر مست شوید


اشو
راه کمال
ص 97 و 98
شرطی شدن ؛ جانشینی برای هوش

احمق ها مادرزاد احمق به دنیا می آیند یا احمق تربیت میشوند؟


این پرسش پیچیده ای است تقریبا نود درصد از احمق ها احمق تربیت شده اند و دلیل مادر زاد به دنیا آمدن، این ده درصد همان نود درصدی است که احمق تربیت شده اند.
انسان از همان دیرباز زندگی عجیب و غریبی داشته است عجیب و غریب از این نظر که به نحوی احتیاج به افراد احمق داشته و دارد اگر احمق ها نباشند جایی برای آدمهای به اصطلاح فهمیده، برای غول های متفکر باقی نمی ماند طبقه احمق ها باید باشد این تقریبا یک ضرورت تام است.
تا به حال کسی عميقا به این موضوع نپرداخته است که اجتماع تاکنون به چه نحو عمل کرده است نحوه عمل اجتماع را فقط می توان جنایت کارانه توصیف کرد اجتماع احتیاج به طبقه و سلسله مراتب دارد. اجتماع همواره اجتماعی رقابتی بوده است و خود اندیشه رقابت برای بشر خطرناک است فقط در مقایسه است که میشود به کسی مهر احمق زد - یعنی در مقایسه که با کسی به نظر باهوش می آید...
این را پسر بچه ایی که در خانه اش مهمان بودم به من گفت عصر بود و من در حیاط نشسته بودم او تنها فرزند خانواده بود و بیش از شش سال نداشت از او پرسیدم: اسمت چیه؟
گفت: تا حالا فکر می کردم اسمم نکن است الان که تازه رفته ام به مدرسه آنجا کشف کردم که اسمم این نیست.
او دارد به چیز فوق العاده مهمی اشاره می کند بچه هر کاری می کند بزرگ تری آنجاست که بگوید این کار را نکن! به هیچکس مجال نمیدهند مطابق فطرت طبیعی خودش شکوفا شود و این علت اصلی به وجود آمدن این همه احمق در دنیاست اما گروه های ذینفع منظور خاصی را دنبال می کنند اگر مردم اجازه داشتند بی هیچ مقایسه بی هیچ انضباط تحمیلی و بی هیچ آرمانی مطابق طبیعت خود شکوفا شوند فکر می کنید در سراسر دنیا کسی آدلف هیتلر را به عنوان یک پیشوا می پذیرفت؟
چشمانتان را باز کنید ببینید مشاهیر شما چه کسانی هستند برای اینکه عده ای انگشت شمار اظهار وجود کنند برای اینکه چند نفر خود را از پلکان ترقی بالا بکشند و برنده جایزه نوبل شوند. وجود احمق ها همواره ضرورتی حتمی بوده است فقط لحظه ای فکر کن اگر همه مطابق طبیعت خود زندگی می کردند و سعی نداشتند کس دیگری باشند هوش و فراست فوق العاده عظیمی در درونشان فوران میکرد. این قانون بنیادی زندگی و کل هستی است
چه خوب که گلها گوششان به آموزگاران، مشاوران و سیاست مداران دنیا بدهکار نیست وگرنه گل های سرخ می گفتند: دارید چه کار می کنید؟ نیلوگر آبی شوید! گلهای سرخ آن قدر ابله نیستند اما اگر فقط به خاطر همین حرف هم که شده گلهای سرخ سعی می کردند نیلوفر آبی شوند چه اتفاقی می افتاد؟
یک چیزی حتمی است: دیگر هیچ گل سرخی در بین نبود چون اولا همه انرژی آنها صرف این میشد که به لباس نیلوفر آبی درآیند و دوما بوته گل سرخ توانایی تولید نیلوفر آبی نداشت این جزو برنامه ریزی ذاتی بذر گل سرخ نیست.


ادامه دارد ...

اشو
کودک نوین
ص 5 و 6
ادامه ...

آیا تا به حال به درختی برخورده اید که بتوانید آن را احمق بخوانید؟ یا بگویید مغزی متفکر نابغه بی بزرگ با فردی شایسته دریافت جایزه نوبل است؟ - انسان به بیراهه رفته است هر کسی از والدین گرفته تا معلمان مدرسه و دانشگاه، سخنرانان و همسایه های دور و بر. همه سعی دارند تو را کس دیگری کنند تو نمی توانی کس دیگری شوی تو فقط می توانی خودت بشوی یا می توانی در شدن شکست بخوری و فقط یک احمق باشی.

من كل تاریخ بشریت را جنایتی نابحق علیه تک تک انسانها می خوانم این نظر گروه های ذینفع را تأمین کرده است: کسانی که در مسند قدرت اند کسانی که متفکر و فاضل اند - که خود قدرتی از نوع دیگر است - کسانی که ثروتمندند - که باز قدرتی از نوع دیگر است - آنها دوست ندارند همه بر خودشان متمرکز باشند چون آدمی که بر خودش متمرکر بود نمی تواند مورد بهره کشی قرار گرفته به اسارت و بردگی درآید نمی تواند تحقیر شود و به رشد سرطان گونه گناه در وجوشش وادار گردد. این دلایل نشان میدهند که به بشریت اجازه رشد داده نشده است.

افراد از همان کودکی مورد سرزنش قرار می گیرند کودک هر چه بگوید هر کاری از او سر بزند هیچ وقت درست نیست طبعا از اینکه جیزی بگوید با کاری را از روی فکر خودش انجام دهد می ترسد اگر فرمانبردار بود و از قواعد و قوانینی که دیگران تعیین کرده اند پیروی میکرد مورد قدردانی قرار می گیرد همه او را نوازش می کنند ترفند این است: اگر انسانی سعی داشت روی پای خود بایستد او را سرزنش کن و اگر مقلد بود او را تشويق كن! طبعا بذر وجودش، استعداد ذاتی اش، مجالی برای بروز و ظهور پیدا نخواهد کرد.

ادامه دارد ...

اشو
کودک نوین
ص 6 و 7
ادامه ...


من به یاد کودکی خودم می افتم در هندوستان هنوز هم خانواده های کلان - ایلی - وجود دارد. خانواده من حداقل پنجاه نفر بودند اگر ساکت گوشه ای می نشستم یکی موظف بود بیاید و بپرسد: چرا ساکت نشسته ای؟ جالب اینکه من نمی توانستم ساکت بنشینم و اگر سر و صدا به راه می انداختم و دور خانه ورجه و ورجه می کردم می پرسیدند: دیوانه شده ای؟ چرا خانه را روی سرت گذاشته ای؟ من با دیدن این اوضاع و احوال تصمیم گرفتم هرچه زودتر مبارزه را شروع کنم چون همین که آلوده این مردم شدی بیرون آمدن از این جماعت بسیار مشکل خواهد بود.
پدرم مات و مبهوت مانده بود. می گفت: تو هیچ وقت سؤال ما را جواب نمی دهی بر عکس سؤال دیگری پیش می کشی!
من هم جواب میدادم: من به این نتیجه رسیدم که وقتی ساکت نشسته ام و شما از من می پرسید چرا ساکت نشسته ای؟ جواب ندهم بلکه بپرسم چرا نباید ساکت بنشینم؟ این شما هستید که باید جواب بدهید شما آدم بزرگ و با تجربه ایی هستید - من فقط یک بچه ام شما به من بگویید چرا نباید ساکت بنشینم؟
همه افراد خانواده کم کم به قضیه پی بردند... نمیشود یک کلام از این بچه بیرون کشید او فورا سوال را بر می گرداند و بعد این تویی که به درد سر می افتی این بود که دیگر از سؤال کردن دست برداشتند.
این اوضاع و احوال به درجه ایی رسید که وقتی گوشه ایی می نشستم مادرم گفت: خدای من هیچکس در خانه نیست - در حالی که من درست جلویش نشسته بودم! من سبزی میخواهم کاش یکی برود سبزی بخرد.
من هم می گفتم: اگر کسی را دیدم شما را خبر می کنم تقریباً مرا غایب به شمار می آورند من خودم غیبت را تایید می کردم - چون اگر تایید نمی کردی مسأله خیلی دشوار میشد اوایل عادت داشتند مرا اینجا و آنجا بفرستند: برو مغازه فصل انبه های تر و تازه است برو انبه بگیر بیاور
من میرفتم به بدترین میوه فروشی محله و از مغازه دار میخواستم بدترین انبه ها را به من بدهد و پول انبه درجه یک را از من بگیرد.
حتی میوه فروشها هم انگشت به دهان میماندند: تو چه جور مشتری ایی هستی؟ جواب می دادم: چه جور نداره شما که مشتری زیاد دیده اید. . بنده هم یک جور مشتری استثنایی هستم!
و آن بابا از اینکه انبه های گندیده اش را به من قالب کند و پول انبه درجه یک را بگیرد قند توی دلش آب می کرد من به خانه می آمدم و آن انبه های له شده را نشان میدادم و می گفتم: بهترین انبه هایی که پیدا کرده ام اینها هستند و پولشان را هم داده ام و عجب انبه هایی! حسابی در حال گندیدن!
مادرم می گفت: همین الان برو بریزشان دور
می گفتم: چرا بریزم شان دور؟ چرا آنها را به زن گدایی که میشناسم ندهم؟ حتی آن زن گدا هم از قبول آنها امتناع می کرد می گفت: تو را به جان مادرت پیش من نیا چون هر وقت می آیی چیزی گندیده می آوری برو همه را بریز جلوی سگها و من در نهایت تعجب می دیدم بی معطلى حتی سگها هم از من وحشت داشتند اگر چیزی به طرفشان پرت می کردم پا به فرار می گذاشتند
کم کم به این نتیجه رسیدند: بهتر است بگذاریم به حال خودش باشد یک چیز مسلم است: این بچه در زندگی کسی نمیشود.


ادامه دارد ...

اشو
کودک نوین
ص 7 و 8 و 9
ادامه ...


حق با آنها بود من عملا ثابت کردم پیشگویی آنها درست بوده است من در زندگی کسی نیستم اما آدم به چه درد می خورد کسی بشود؟ من خودم هستم و همین کافی است حتی بیشتر از کافی
من در هر لحظه از زندگی مجبور بودم برای حمایت از هويتم تقلا کنم اگر این کار را نکنی همه آماده اند که ریشه هایت را قطع کنند در میان آدمیزاد جماعت بسیار مشکل بتوان کسی را پیدا کرد که به تو آزادی بدهد خودت باشی همین باعث ایجاد عقب ماندگی در سراسر دنیا شده است.
ملتها به آدمهای احمق احتیاج دارند وگرنه کی میرود در کارزارهایی که ابر قدرتها برای مکیدن خون ملل ستمدیده به راه می اندازند شرکت کند؟ دنیا به وجود آدمهای احمق محتاج است و گرنه مردم چطور می توانند از دست رنج دیگران از خون دیگران فربه تر و ثروتمندتر شوند؟ این تمدن تا آنجا که ممکن است به مردم بی کله و کودن بیشتر نیاز دارد و گرنه کی میرود کاتولیک شود؟ کی میرود پروتستان شود کی میرود هندو شود کی می رود گریگوری شود؟
کل ساختار اجتماع به طریقی اداره شده است که عده ایی معدود میلیونها نفر از مردم را استثمار کنند و آنها به افراد استثمار شده دلداری هم داده اند: این به خاطر اعمال قبيح و ناشایست زندگی گذشته توست. تو از زندگی گذشته ات چیزی نمیدانی بنابراین این دلداری خوبی است: 《چکار می توانم بکنم؟》 یا می گویند 《این آزمون ایمان تو به مذهب توست. به اوضاع و احوالی که داری قانع باش بعد از مرگ هزاران برابر پاداش خواهی یافت》 مذاهب یا در گذشته پناه گرفته آند یا در آینده. مثل جاینیسم، بودائیسم، هندوئیسم که همگی گذشته گرا و آینده نگرا هستند و یا مثل مسیحیت و یهودیت به فراسوی مرگ پناه آورده اند تفاوت چندانی وجود ندارد هر اتفاقی که مربوط به همین زندگی است و آنها آن را به جای دیگری پیوند میدهند: یا به قبل از تولد یا بعد از مرگ ترفند یکسان است همه هدف این است که تو به دیگران اجازه بدهی از تو بهره کشی کنند اجازه دهی خونت را در شیشه کنند - با این رضایت خاطر عمیق که همین است که هست.
می خواهم موکدا بگویم که همه این ترفندها زیر سر گروهی ذينفع است همه کشیش ها چیزی جز خادمان سینه چاک سیاستمداران شما نیستند کل تاریخ بشر یک مصیبت بوده است مگر آن که تک تک ما خود را عوض کنیم همه ملتها همه نژادها و همه مسلک های جعلی را کنار بگذاریم و اعلام کنیم که تمامی این کره خاکی به ما تعلق دارد و همه خطوط روی نقشه جغرافيا قلابی و کاذب اند مگر آن که تک تک افراد شروع کند کل نظام آموزش را دگرگون کنند.


ادامه دارد ...

اشو
کودک نوین
ص 9 و 10
ادامه ...


نظام آموزشی باید هنر زیستن هنر عشق ورزیدن و هنر مراقبه را به شما بیاموزد و سرانجام باید هنر مردن افتخار آمیز را به شما یاد دهد نظام آموزشی شما تربیتی نیست فقط یک مشت کارمند و رئیس ایستگاه و پستچی و سرباز تولید می کند و شما اسم آن را آموزش و پرورش می گذارید.
شماها فریب خورده اید اما این فریبکاری چنان به طول کشیده که آن را کاملا فراموش کرده اید و هنوز هم در همان مسیر در همان رد چرخ قدیمی سیر می کنید.
من در برابر كل گذشته بشریت دست مخالفت بلند می کنم. تهذیبی در کار نبوده است؛ انسانی در بین نبوده است. هیچ راهی که برای شکوفایی مردم مفید باشد در کار نبوده است. جهشی در کار نبوده است. چیزی که بوده است، فاجعه - جنایتی در مقیاس وسيع . . .
اما انسان باید روزی به خود آید و اعلام کند: 《ما خود را از گذشته مبرا میدانیم. ما زیستن مطابق با فطرت درونی را آغاز کرده و آینده خود را به دست خویش خلق می کنیم. ما اجازه نمیدهیم گذشته ،آینده ما را بسازد.》
هایمی گلبرگ از بوتیکی واقع در بورلی هیلز" برای خودش یک جفت کفش شیک میخرد و برای پز دادن به زنش همان جا آنها را به پا کرده به طرف منزل به راه می افتد.
اما زن اصلا متوجه کفش های تازه او نمیشود، بنابراین هایمی صبر می کند تا همسرش به رختخواب برود و بعد وارد اتاق شده همه لباس هایش را بجز کفش هایش در می آورد. سپس با ژستی تمام عیار مثل تابلو می ایستد و اعلام می کند : 《حالا وقت آن است که خوب توجه کنی، ببینی این تابلو به چه چیزی اشاره می کند》
نگاه زن متوجه کفش های تازه شوهرش میشود. زن در جواب می گوید: 《چه حیف که کلاه نخریدی !》 کشیش در وسط موعظه بویی به مشامش میخورد، دماغش را می گیرد و خادم کلیسا را فرا خوانده، و می گوید:《برو توی کلیسا را بگرد، ببین سگ ولگردی یواشکی نیامده، جایی مدفوع کرده باشد می گوید: لطفا و دوباره دزدکی در رفته باشد؟》


ادامه دارد ...

اشو
کودک نوین
ص 10 و 11
ادامه ...


خادم فورا دست به کار شده و همه جا را سرک می کشد و بعد از چند دقیقه بر می گردد تا گزارش بدهد: 《نه پدر. ندیدم سگی دزدکی وارد شده، مدفوع کرده باشد و دوباره دزدکی در رفته باشد. اما متوجه این علامت بسیار مثبت شدم که گربه ای پاورچین پاورچین آمد و وارد سرداب کلیسا شد و آنجا پی پی کرد و دوباره پاورچین پاورچین راهش را کشید و رفت!》
دوست دارم این یک عبادت را پذیرا باشید و آن خنده است، چون وقتی با تمام وجود میخندید در زمان حال به سر میبرید. شما نمیتوانید در آینده بخندید. شما نمی توانید در گذشته بخندید. همه آن کسانی که این بشریت عقب مانده را خلق کردند، همه شور و حال، همه خنده ها، همه لبخندها را از لب گرفتند و همه را به سوی ریا کاری سوق دادند. و اگر مزّور و ریا کار باشی، هرگز نمی توانی بذری را که به وسیله این دنیای شفیق و رحیم در تو به ودیعدت نهاده شده، بپروری.
روزی آدم ژولیده پولیده ته ریش دار کثیفی که کاسه گدایی دستش بود با چشمانی مثل کاسه خون و دندانهایی که نیمی از آنها ریخته بود، از پدی درخواست یک سکه ده سنتی می کند. پدی می پرسد: 《ببینم تو الکلی، مواد مخدری، چیزی مصرف می کنی؟ قمار چی؟ قمار بازی می کنی؟》
آن تن لش ولگرد در جواب می گوید: 《نه آقا. من نه لب به مشروب میزنم نه دودی ام نه خودم را درگیر قمار می کنم.》
پدی می گوید: 《بسیار خوب. اگر یک نوک پا تا منزل ما بیایی، یک دلار بهت می دهم.》همان طور که وارد خانه میشوند. مارین ، پدی را به کناری کشیده، نچ نچ کنان از او می پرسد: 《چطور جرات کردی آدمی با این ریخت و قیافه وحشتناک را به خانه بیاوری؟!》
پدی می گوید: 《عزیزم، فقط می خواستم ببینی آدمی که اهل مشروب و دود و قمار نیست، چه شکلی است》

زندگی نه جدی، که باید سراپا شیطنت و بازی گوشی و تفریح باشد. به هر فردی باید آزادی مطلق داد تا خودش باشد. تنها محدودیت این خواهد بود که تو نمی توانی در قلمرو زندگی دیگران دخالت کنی - حال این آدم زنت باشد، شوهرت باشد و یا بچه ات فرقی نمی کند. از نظر من 《رعایت حرمت فرد》 محور اساسی 《ایمان》 است. خودت باش و بگذار دیگران هم خودشان باشند و این زندگی، این سیاره، هم اینک میتواند بهشتی از نیلوفرهای آبی شود.
اما کاری هست که باید انجام گیرد و خیلی هم زود باید به انجام برسد، زیرا آن احمقها خود را برای یک خودکشی جهانی آماده می کنند. تا وقتی علیه گذشته - تمامی میراث گذشته - قد علم نکنی، نمی توانی انسانیت را، این درختان زیبا، این پرندگان خوش خوان و این سیاره کوچک را که به تازگی به مرحله آگاهی قدم گذاشته است، نجات دهی.


ادامه دارد ...

اشو
کودک نوین
ص 11 و 12 و 13