نوینکتاب
سوم آبان، سالمرگ زندهیاد #فریدون_مشیری @NovinketabGooya
سال سوم راهنمایی، دبیر ادبیاتمان یک مرد نسبتا جوانِ خوشتیپِ عینکی بود. اگر اشتباه نکنم، آقای شیبانی.
آقای شیبانی وقتی #شعر میخواند حال آدم خوب میشد. آنقدر بااحساس و لطیف که دوست داشتی زنگ آخر (که کلاس ادبیات بود) دیرتر تمام شود.
یک روز آقای دبیر با همان لحن دوستداشتنیاش شعری خواند که...
نمیدانم بقیه جمله را چگونه تمام کنم. تقریبا میشود گفت که حالمان را دگرگون کرد.
گفت این شعر از #فریدون_مشیری بود به اسم #کوچه
تا آن موقع اسم این #شاعر را اغلب نشنیده بودیم. (من یکبار شنیده بودم. وقتی پدر شعر «بهارم دخترم» را بعد از پر کشیدن خواهرم برایم خوانده بود)
آقای شیبانی این را هم گفت که هرکسی بتواند این شعر را از بر بخواند، نمره #ادبیات فارسی آخر سال را 20 میگیرد.
همهمهای در کلاس به پا شد.
آقا همهی شعر رو باید حفظ کنیم؟
آقا این شعر که تو #کتاب ما نیست!
آقا از کجا میشه این کتاب رو تهیه کرد؟
...
کل شعر رو باید حفظ کنید. کتاب #سه_دفتر رو بخرید، توش این شعر هست.
این را آقای دبیر گفته بود.
از فردایش کارمان شده بود دنبال سهدفتر گشتن، اما همهی کتابفروشیهای نزدیک خانه ما یک جواب در برابر سوال من داشتند: «نداریم این کتاب رو»
حتی توی کتابخانه پدر هم نبود. خیلیها بودند، فریدون مشیری هم بود، اما این یک شعرش نبود.
چند نفر از بچهها تا آخر سال آمدند و پای تخته آن شعر را خواندند و خیالشان از بابت نمرهی آخر سال راحت شد. اما من آن شعر را برای نمره نمیخواستم. دلم میخواست آن شعر را داشته باشم و مدام برای خودم بخوانم. اما خب آن وقتها نه از #اینترنت و #گوگل خبری بود و نه بلد بودیم حتی تا میدان انقلاب برویم. یعنی اجازهاش را هم نداشتیم که سرِ خود مسیر مدرسه تا خانه را به سمت جای دیگری کج کنیم.
چند سال بعد وقتی دبیرستانی بودم، دوباره یاد آن شعر افتادم.
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...
رفتم توی یک کتابفروشی
«آقا سه دفترِ فریدون مشیری رو دارید؟»
- نه
«شعر کوچه رو میخوام»
- یک کتاب داریم که توش اون شعر رو داره
«واقعا؟! چه کتابی؟»
- پرواز با خورشید
«میشه بدید؟»
و خریدم آن کتاب را و هیچوقت فراموش نمیکنم که آن شب مسیر کتابفروشی تا خانه را پیاده آمدم و فقط «کوچه» خواندم.
@NovinketabGooya
آقای شیبانی وقتی #شعر میخواند حال آدم خوب میشد. آنقدر بااحساس و لطیف که دوست داشتی زنگ آخر (که کلاس ادبیات بود) دیرتر تمام شود.
یک روز آقای دبیر با همان لحن دوستداشتنیاش شعری خواند که...
نمیدانم بقیه جمله را چگونه تمام کنم. تقریبا میشود گفت که حالمان را دگرگون کرد.
گفت این شعر از #فریدون_مشیری بود به اسم #کوچه
تا آن موقع اسم این #شاعر را اغلب نشنیده بودیم. (من یکبار شنیده بودم. وقتی پدر شعر «بهارم دخترم» را بعد از پر کشیدن خواهرم برایم خوانده بود)
آقای شیبانی این را هم گفت که هرکسی بتواند این شعر را از بر بخواند، نمره #ادبیات فارسی آخر سال را 20 میگیرد.
همهمهای در کلاس به پا شد.
آقا همهی شعر رو باید حفظ کنیم؟
آقا این شعر که تو #کتاب ما نیست!
آقا از کجا میشه این کتاب رو تهیه کرد؟
...
کل شعر رو باید حفظ کنید. کتاب #سه_دفتر رو بخرید، توش این شعر هست.
این را آقای دبیر گفته بود.
از فردایش کارمان شده بود دنبال سهدفتر گشتن، اما همهی کتابفروشیهای نزدیک خانه ما یک جواب در برابر سوال من داشتند: «نداریم این کتاب رو»
حتی توی کتابخانه پدر هم نبود. خیلیها بودند، فریدون مشیری هم بود، اما این یک شعرش نبود.
چند نفر از بچهها تا آخر سال آمدند و پای تخته آن شعر را خواندند و خیالشان از بابت نمرهی آخر سال راحت شد. اما من آن شعر را برای نمره نمیخواستم. دلم میخواست آن شعر را داشته باشم و مدام برای خودم بخوانم. اما خب آن وقتها نه از #اینترنت و #گوگل خبری بود و نه بلد بودیم حتی تا میدان انقلاب برویم. یعنی اجازهاش را هم نداشتیم که سرِ خود مسیر مدرسه تا خانه را به سمت جای دیگری کج کنیم.
چند سال بعد وقتی دبیرستانی بودم، دوباره یاد آن شعر افتادم.
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...
رفتم توی یک کتابفروشی
«آقا سه دفترِ فریدون مشیری رو دارید؟»
- نه
«شعر کوچه رو میخوام»
- یک کتاب داریم که توش اون شعر رو داره
«واقعا؟! چه کتابی؟»
- پرواز با خورشید
«میشه بدید؟»
و خریدم آن کتاب را و هیچوقت فراموش نمیکنم که آن شب مسیر کتابفروشی تا خانه را پیاده آمدم و فقط «کوچه» خواندم.
@NovinketabGooya