همه دردا، غما، عصبانیتا، دلخوریها و ... همشون با ریختن توی خودم یجا جمع میشن و هیچوقت خالی نمیشن و بدتر و بدتر هم میشن، جوری عصبانیتها روم سنگینی میکنن و فشار بهم وارد میکنن که نقشه قتل همهرو میکشم.
وقتی ازت یچیزی میخوام و پشت گوش بندازی و انجام ندی دیگه از چشمم کمرنگ میشی و بهتره همون موقع خودت چال خودتو بکنی و بری دیگه هیچوقتم پیدات نشه.
جدیدا هر چقدر میخوام همچی رو نادیده بگیرم بیشتر کل بدبختیام یادم میاد، آخه چرا ؟
کاش بشه یجوری برم بدون اینکه بخوام جوابی به کسی بدم، برم و واسه یه مدت از همچی دور بمونم بعد هم برگردم و کسی هم نپرسه چرا.
من اینطوریم که اهمیت میدم، اهمیت میدم، اهمیت میدم، اهمیت میدم، اهمیت میدم، اما یه روز دیگه اصلا اهمیت نمیدم و از چشمم میوفتی و این مسئله راجب همچی صدق میکنه.
امروز خیلی خوشحالم.
و انقدرم خوشگل هستم که بخاطر کسی ناراحت نشم و حرص نخورم.
و انقدرم خوشگل هستم که بخاطر کسی ناراحت نشم و حرص نخورم.
دلم میخواد شبیه قبلا نوشتههای بلندی که از ذهن و قلب خودم بودن رو با وسیله قلم روی کاغذ بیارم اما نمیدونم چرا نمیشه، نمیتونم.
همیشه بهم ثابت شده که آدما رفتنیان، هر کاری کنی بازم رفتنیان، نباید وابسته به آدما باشی، نباید اونقدر محتاج آدما باشی که با نبودنشون ضعیف و پژمرده به نظر بیای، آدما بالاخره یجوری راهشونرو برای رفتن پیدا میکنن، هیچوقت نباید جلوی رفتن آدما رو بگیری، آدما میان که برن، بعضیا میان و میرن و اما دوبارهام برمیگردن، اما مطمئن باش بازم میرن، ولی تو سعی کن همیشه به زندگیت آدما بدی و مانع رفتن آدما نباشی، آدما ارزش ندارن، فقط میان و بهت یه درس کوچیکی میدن همین و بس.
من خیلی آدم اهمیت ندهای هستم؛ اگه دیدی اهمیت دادم و واکنش نشون دادم، بدون یه فرقی داری با بقیه.