#داستان_کوتاه
در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در اینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بتزار غربالی خریده بود اون را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
برادر جان ماهم در این مغازه و بازار بیدین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین نا من برم آن طرف بازار برم و برگردم.
مرد چوپان مدتی ؛در مغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگ است. چوپان گفت: کدام دستبند؟
زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آورد و گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
و آتش روی پنبه هست؟
برادر چوپان بر سر خود زد و گفت:خاک بر سر من که در بیابان و کنج عژلت به دنبال عبادت و ریاضت بودم.
▫️ هرگاه در آزادی کامل و در کنار مردم به زندگی و کسب روزی پرداختیم و به اصطلاح آب از غربال مان نریخت ،کارمان درست است و ما نمی توانیم همه ی جامعه را محدود کنیم یا کنج عرلت بگیریم که یک وقت دلمان نلرزد
#نوای_دل
@Navae_Del1401 🌹
در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در اینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بتزار غربالی خریده بود اون را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
برادر جان ماهم در این مغازه و بازار بیدین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین نا من برم آن طرف بازار برم و برگردم.
مرد چوپان مدتی ؛در مغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگ است. چوپان گفت: کدام دستبند؟
زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آورد و گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
و آتش روی پنبه هست؟
برادر چوپان بر سر خود زد و گفت:خاک بر سر من که در بیابان و کنج عژلت به دنبال عبادت و ریاضت بودم.
▫️ هرگاه در آزادی کامل و در کنار مردم به زندگی و کسب روزی پرداختیم و به اصطلاح آب از غربال مان نریخت ،کارمان درست است و ما نمی توانیم همه ی جامعه را محدود کنیم یا کنج عرلت بگیریم که یک وقت دلمان نلرزد
#نوای_دل
@Navae_Del1401 🌹
#داستان_کوتاه
▫️ #قله_قاف
دختری زیبا و خوش صدای بنام پریناز نعمتی بود که سالها در رادیو کار میکرد و کارش قصه خوانی و بازگویی تجریبات زندگی دیگران بود.
یک روز که طبق معمول داستان های مردم را میخواند. به نامه ای برخورد که تا حالا نظیرش را ندیده بود. روی جلد نامه نوشته بود:
این داستان را تنها بخوانید.
که کسی اینجا تنها مانده است...
این داستان را خوب بخوانید،
چون کسی پس این داستان هنوز زندگی میکند که داستانش به پایان نرسیده.
پریناز کنجکاو شد و از بخش پذیرش پرسید: این نامه کی رسیده؟ کی آورده؟
منشی گفت: صبح امروز با پست چطور؟
پریناز چیزی نگفت و تصمیم گرفت آنرا در تنهای بخواند، بنابراین داخل کیف خود گذاشت و برای ضبط برنامه به استدیو رفت.
درطول برنامه هربار به نامه فکر میکرد. آرزو داشت داخل آن پاکت نامه یک داستان متفاوت باشد. یک موفقیت بزرگ که همیشه منتظرش بوده. تمام این سالهای کاری دلش میخواست بالاخره یک چیزی زندگی کاری و شهرت اورا زیر و رو کند. باورش نمیشد که حالا مثل بچه ها ذوق زده است تا شاید این داستان همان " نقطه عطف" کاری اش شود.
برنامه تمام شد و فنجان قهوه خودرا برداشت و به خود استراحت داد. کیف سیاه چرمی خود را برداشت و درحال که دو دل بود آنرا باز کرد. دوباره پاکت نامه را نگاه کرد. و تصمیم گرفت آنرا بخواند برحال نویسنده آنرا نوشته که کسی بخواند.
برایش عجیب بود که معمولا راوی قصه هایش تماس میگیرند تا با آب و تاب صدای شان را ضبط می کنند و به پیام گیر برنامه میفرستند. چرا یک نفر تصمیم بگیرد که نه بر آنچه معمول است بلکه با پست نامه بفرستد؟
با خودش گفت" خیلی خب آدم مرموز که دلت میخواست مرا کنجکاو کنی، به هدفت رسیدی حالا ببینم چه نوشتی؟" نکند فقط یک نامه سرکاری باشد؟
نامه را درآورد یک ورق عادی A4 بود که سه بار تا شده بود. داستان تایپ شده بود. از بالا شروع کرد به خواندن نوشته بود:
بنام آن که مهر را آفرید.
" همیشه تو از رادیو برایم حرف زدی، و من گوش دادم. با اینکه خیلی وقت خالی ندارم، اما صدای تو سالهاست که در گوش من است. حالا میخواهم من بنویسم و تو بخوانی. زندگی من خیلی پر هیجان و افسانه ای نیست. در تمام زندگیم که سی و چند سال دارم و همین امروز فردا است که شاید بروم به آن بالا بالا ها جای مثل " قله قاف " یا بالاتر از آن.
فقط یک اتفاق و یک داستان دارم که دوست دارم قبل رفتنم بدانی و بخوانی. و اگر من مردم آنرا برای همه مردم نیز بخوانی، با همان صدای خوش رنگ و قشنگ خود با همان حالت که در بین سکوت و صدا ختم میکنی و میگی " او رفت ولی در خاطره ها ماندگار شد " داستان مرا با دقت بخوان. و وقتی خواندی باور کن. و وقتی باور کردی زندگی کن!
سال ۷۴ بود و من شاگرد مکتب بودم خانوادم فقیر بود و چیزی زیادی نداشتیم. من بعد از ظهرها در یک نجاری کار میکردم. تمام پول که از نجاری بدست می آوردم هفته ۱۵۰ افغانی بود. صاحب نجاری آدم بسیار تندخو بود و من و دوستم که هردو شاگرد بودیم را بسیار میزد. اول سیلی میزد بعد میگفت: برو فلان کار را بکن! گاهی برای آوردن غذا و بردن سودا نیز مرا به خانه خود میفرستاد. نه تنها در دکان خود بلکه کارهای خانه اش را نیز باید انجام میدادیم و من شاگرد بسیار مطیع بودم. نه برای اینکه از او خوشم بیاید. نه بلکه برای این که کمتر کتک بخورم. روزی که به خانه اش رفتم اولین اتفاق و تغییر برایم رقم خورد، درست همان لحظه که درب چوبی سنگین را برایم باز کرد. کبوتران چشمم دو بال خود گشود و بر روی شانه های دخترکی لانه گزید و دل سپردم به جام چشمان بلورینش که روزم را چون شب موهایش سیاه و تاریک کرد. نمیدانم چشمان اورا چگونه توصیف کنم؟ جز این که هنوزم یک در چوبی و یک جفت چشمان بلورین در کوچه پس کوچه دلم هست که اگر در بزنی او را خواهی دید. و این گونه بود که عشق آغاز شد. "
پایان قسمت اول ❤️⚘️
نویسنده: #طیبه_مهدیار
زمان نشر: ۵ مهر ۱۴۰۲ ؛ در کانال ادبی #نوای_دل
@Navae_Del1401
▫️ #قله_قاف
دختری زیبا و خوش صدای بنام پریناز نعمتی بود که سالها در رادیو کار میکرد و کارش قصه خوانی و بازگویی تجریبات زندگی دیگران بود.
یک روز که طبق معمول داستان های مردم را میخواند. به نامه ای برخورد که تا حالا نظیرش را ندیده بود. روی جلد نامه نوشته بود:
این داستان را تنها بخوانید.
که کسی اینجا تنها مانده است...
این داستان را خوب بخوانید،
چون کسی پس این داستان هنوز زندگی میکند که داستانش به پایان نرسیده.
پریناز کنجکاو شد و از بخش پذیرش پرسید: این نامه کی رسیده؟ کی آورده؟
منشی گفت: صبح امروز با پست چطور؟
پریناز چیزی نگفت و تصمیم گرفت آنرا در تنهای بخواند، بنابراین داخل کیف خود گذاشت و برای ضبط برنامه به استدیو رفت.
درطول برنامه هربار به نامه فکر میکرد. آرزو داشت داخل آن پاکت نامه یک داستان متفاوت باشد. یک موفقیت بزرگ که همیشه منتظرش بوده. تمام این سالهای کاری دلش میخواست بالاخره یک چیزی زندگی کاری و شهرت اورا زیر و رو کند. باورش نمیشد که حالا مثل بچه ها ذوق زده است تا شاید این داستان همان " نقطه عطف" کاری اش شود.
برنامه تمام شد و فنجان قهوه خودرا برداشت و به خود استراحت داد. کیف سیاه چرمی خود را برداشت و درحال که دو دل بود آنرا باز کرد. دوباره پاکت نامه را نگاه کرد. و تصمیم گرفت آنرا بخواند برحال نویسنده آنرا نوشته که کسی بخواند.
برایش عجیب بود که معمولا راوی قصه هایش تماس میگیرند تا با آب و تاب صدای شان را ضبط می کنند و به پیام گیر برنامه میفرستند. چرا یک نفر تصمیم بگیرد که نه بر آنچه معمول است بلکه با پست نامه بفرستد؟
با خودش گفت" خیلی خب آدم مرموز که دلت میخواست مرا کنجکاو کنی، به هدفت رسیدی حالا ببینم چه نوشتی؟" نکند فقط یک نامه سرکاری باشد؟
نامه را درآورد یک ورق عادی A4 بود که سه بار تا شده بود. داستان تایپ شده بود. از بالا شروع کرد به خواندن نوشته بود:
بنام آن که مهر را آفرید.
" همیشه تو از رادیو برایم حرف زدی، و من گوش دادم. با اینکه خیلی وقت خالی ندارم، اما صدای تو سالهاست که در گوش من است. حالا میخواهم من بنویسم و تو بخوانی. زندگی من خیلی پر هیجان و افسانه ای نیست. در تمام زندگیم که سی و چند سال دارم و همین امروز فردا است که شاید بروم به آن بالا بالا ها جای مثل " قله قاف " یا بالاتر از آن.
فقط یک اتفاق و یک داستان دارم که دوست دارم قبل رفتنم بدانی و بخوانی. و اگر من مردم آنرا برای همه مردم نیز بخوانی، با همان صدای خوش رنگ و قشنگ خود با همان حالت که در بین سکوت و صدا ختم میکنی و میگی " او رفت ولی در خاطره ها ماندگار شد " داستان مرا با دقت بخوان. و وقتی خواندی باور کن. و وقتی باور کردی زندگی کن!
سال ۷۴ بود و من شاگرد مکتب بودم خانوادم فقیر بود و چیزی زیادی نداشتیم. من بعد از ظهرها در یک نجاری کار میکردم. تمام پول که از نجاری بدست می آوردم هفته ۱۵۰ افغانی بود. صاحب نجاری آدم بسیار تندخو بود و من و دوستم که هردو شاگرد بودیم را بسیار میزد. اول سیلی میزد بعد میگفت: برو فلان کار را بکن! گاهی برای آوردن غذا و بردن سودا نیز مرا به خانه خود میفرستاد. نه تنها در دکان خود بلکه کارهای خانه اش را نیز باید انجام میدادیم و من شاگرد بسیار مطیع بودم. نه برای اینکه از او خوشم بیاید. نه بلکه برای این که کمتر کتک بخورم. روزی که به خانه اش رفتم اولین اتفاق و تغییر برایم رقم خورد، درست همان لحظه که درب چوبی سنگین را برایم باز کرد. کبوتران چشمم دو بال خود گشود و بر روی شانه های دخترکی لانه گزید و دل سپردم به جام چشمان بلورینش که روزم را چون شب موهایش سیاه و تاریک کرد. نمیدانم چشمان اورا چگونه توصیف کنم؟ جز این که هنوزم یک در چوبی و یک جفت چشمان بلورین در کوچه پس کوچه دلم هست که اگر در بزنی او را خواهی دید. و این گونه بود که عشق آغاز شد. "
پایان قسمت اول ❤️⚘️
نویسنده: #طیبه_مهدیار
زمان نشر: ۵ مهر ۱۴۰۲ ؛ در کانال ادبی #نوای_دل
@Navae_Del1401
نواي دل
#داستان_کوتاه #قله_قاف پریناز روزهای سختی را سپری میکرد. زندگی برایش انبوه از رنج و درد بود. احساس میکرد، باید به جای برود که بتواند نفس راحت بکشد و حتی صدای خود را دریغ کند از آنهای که صدای را می شنود اما حرفش را نمیفهمد. آنروز از دفتر که بیرون می شد،…
#داستان_کوتاه
#قله_قاف
وارد دفتر که شد، خوشبینانه آرزو کرد آقای امیری را در دفتر کارش ملاقات کند. اما طبق معمول آقای امیری پیش ظهر در دفتر حضور نداشت. حرفهای پدرش در سرش میچرخید: "باید کار خود را ترک کنی او مرد بسیار متین است. قدر ترا میداند با این که تو در رادیو کار میکنی حاضر است با تو ازدواج کند. من هرگز فکر نمیکردم چنین فرصتی به تو رو بیاورد. همین که چشم روی کار تو بسته یک دنیا ارزش دارد". بیقرار می شد و دست روی شقیقه هایش میگذاشت. به آقای امیری تماس گرفت او گفت به دیدن یکی از دوست هایش رفته و اکنون در مطب اش است. پریناز فکر کرد بهتر است وقت را از دست ندهد، اسناد و مدارک خود برداشت و به آدرس که برایش فرستاده بود رفت.
وارد بیمارستان شد و اتاق مورد نظر را پیدا کرد، آقای امیری آنجا بود و داکتر داشت فشار خونش را میگرفت سلام کردند. پریناز منتظر ماند تا کار شان تمام شود. آقای امیری تقریبا چهل سال داشت دکتر گفت فشار خون ات پایین است باید مراقب باشی. و او فشار زیاد کار را بهانه کرد وقتی آستین خود را پاین میکرد پریناز متوجه جای زخم روی دستش شد. یک زخم قدیمی و خیلی عمیق. آن قسمت از آرنجش مو رشد نکرده بود و پوستش چروک و نازک بود مثل جای سوختگی. برایش جای سوال شد، آقای امیری آستین خود را پاین کرد و دکتر گفت: پژواک جان متوجه شدی؟ مراقب باش! عزرائیل در یک قدمی تو است.
آقای امیری توجهی نکرد و از پریناز پرسید مشکل چی است؟ او نیز موضوع را شرح داد. آقای امیری گفت: فکر چنین موضوعی را داشت اما نه به این زودی، وقت سفارت هفته آینده است.
_ نه آقای امیری هفته آینده خیلی دیر است. پدرم تصمیم خود را گرفته و من دیگر نمیتوانم به آن خانه برگردم، همین حالا هم دنبال من است.
+ آرام باش تا من باشم اجازه نمیدهم کسی به تو آسیب بزند.
ساعت ده و نیم شب بود، و خبری از پریناز نبود پدرش هم کم کم نگران بود تا او فرار نکرده باشد. به نامادریش گفت: وسایلش را نگاه کن ببین چیزی کم شده یانه؟ هردو به اتاقش رفتن، میز و کمدش را باز کرد همه چه سرجای خود بود. تمام لباسها و جواهرات و مقدار پول هیچی کم نشده بود. نامادریش گفت: نرفته هرجای است برمیگردد.
پدرش به فکر فرو رفته بود پرسید: برنامه لعنتی اش امروز پخش شد؟ بود؟؟
زنش گفت: آره پخش شد، اما شاید از قبل ضبط شده بود من زیاد گوش ندادم. او دخترش را خوب می شناخت، یک جای کار مشکل داشت. چیزی به فکرش رسید و کیشو میز کارش را باز کرد و هرچه بود بیرون انداخت. زنش پرسید: دنبال چی هستی؟ او چیزی نمیگفت و عصبی این طرف و آنطرف را چک میکرد، تا اینکه فریاد زد: نیست! دخترم رفته پاسپورتش نیست.
به زمین افتاد و با بیچاره گی به سرش زد: چه خاکی به سرم کنم؟ چرا اجازه دادم از خانه بیرون شود؟ زنش گفت: برو به دفترش، رفته باشد هم جای دوری نیست، ریس اش را پیدا کن.
چشمانش در اشک حلقه بسته بود، قلبش درد میکرد. سوار موتور شد و به طرف دفتر گاز داد. رسید جلوی دفتر ساختمان سه منزله را دید که در منزل دوم یک لامپ روشن است. موتور را به کناری انداخت و به در کوبیدن گرفت. چنان محکم می کوبید که صدایش آن شب در همه جا می پیچید. فریاد زد: وا کنید لعنتی ها باز کنید این درو. پریناز بابا کجایی؟!! سروصداها نگهبان را از خواب بیدار کرد آمد پشت در و پرسید: چه خبره؟ اینجا طویله است تو دیگه کی هستی؟؟ با اسلحه بیرون شدند پدر پریناز به آنها حمله برد تا بزند. عصبانیت جلوی فکرش را گرفته بود میپرسید: دخترم کجاست؟!
نگهبانان او را میخواست دور کند که آقای امیری آمد و گفت: من میگویم دخترت کجاست! بیا داخل
تا اورا رها کردند یقه آقای امیری را گرفت ولی او مانع شد و گفت: خودت فکر کن با دخترت چه کار کردی که بدون خداحافظی ترکت کرده و رفته! خودت فکر کن، چهارسال است دخترت کار میکند و چهارسال است تو او را زجر میدهی. دخترت مادر نداشت اما ای کاش پدرم نمی داشت، یک بار نوازشش کردی؟ یا فقط زدی؟! آقای امیری صدایش بالا رفته بود و با ناراحتی حرف میزد: دخترت از دست تو رفت منم بخاطر تو بهترین کارمندم بهترین دوستم را از دست دادم آقای محترم ... پریناز نیست. رفت هرچه تهمت بود بارش کردی حالا بشین و افسوس بخور! یقه آقای امیری را رها کرد و زانویش سست شد و شروع به گریستن کرد. زیرلب نجوا میکرد: آبرویم رفت چه کار کنم حالا؟
آقای امیری بغض کرده بود و گفت: تو هنوزم نگران دخترت نیستی، نگران خودت و آبرویت هستی.
پریناز اما در تنها ترین مسافرت عمر خود بود، افکارش او را به دور دست ها برده و دلتنگ وطنی بود که به ناچار از آن هجرت نموده بود.
در ذهنش متن نامهی که دیگر به دستش نخواهید رسید را مرور میکرد:
" من بالاخره تسلیم وجدان خود شدم و آنچنان که سپیده میخواست نامه ای نوشتم..
پایان قسمت پنجم
نویسنده: #طیبه_مهدیار
زمان نشر: ۹ مهر ۱۴۰۲ ؛ در کانال ادبی #نوای_دل
@Navae_Del1401
#قله_قاف
وارد دفتر که شد، خوشبینانه آرزو کرد آقای امیری را در دفتر کارش ملاقات کند. اما طبق معمول آقای امیری پیش ظهر در دفتر حضور نداشت. حرفهای پدرش در سرش میچرخید: "باید کار خود را ترک کنی او مرد بسیار متین است. قدر ترا میداند با این که تو در رادیو کار میکنی حاضر است با تو ازدواج کند. من هرگز فکر نمیکردم چنین فرصتی به تو رو بیاورد. همین که چشم روی کار تو بسته یک دنیا ارزش دارد". بیقرار می شد و دست روی شقیقه هایش میگذاشت. به آقای امیری تماس گرفت او گفت به دیدن یکی از دوست هایش رفته و اکنون در مطب اش است. پریناز فکر کرد بهتر است وقت را از دست ندهد، اسناد و مدارک خود برداشت و به آدرس که برایش فرستاده بود رفت.
وارد بیمارستان شد و اتاق مورد نظر را پیدا کرد، آقای امیری آنجا بود و داکتر داشت فشار خونش را میگرفت سلام کردند. پریناز منتظر ماند تا کار شان تمام شود. آقای امیری تقریبا چهل سال داشت دکتر گفت فشار خون ات پایین است باید مراقب باشی. و او فشار زیاد کار را بهانه کرد وقتی آستین خود را پاین میکرد پریناز متوجه جای زخم روی دستش شد. یک زخم قدیمی و خیلی عمیق. آن قسمت از آرنجش مو رشد نکرده بود و پوستش چروک و نازک بود مثل جای سوختگی. برایش جای سوال شد، آقای امیری آستین خود را پاین کرد و دکتر گفت: پژواک جان متوجه شدی؟ مراقب باش! عزرائیل در یک قدمی تو است.
آقای امیری توجهی نکرد و از پریناز پرسید مشکل چی است؟ او نیز موضوع را شرح داد. آقای امیری گفت: فکر چنین موضوعی را داشت اما نه به این زودی، وقت سفارت هفته آینده است.
_ نه آقای امیری هفته آینده خیلی دیر است. پدرم تصمیم خود را گرفته و من دیگر نمیتوانم به آن خانه برگردم، همین حالا هم دنبال من است.
+ آرام باش تا من باشم اجازه نمیدهم کسی به تو آسیب بزند.
ساعت ده و نیم شب بود، و خبری از پریناز نبود پدرش هم کم کم نگران بود تا او فرار نکرده باشد. به نامادریش گفت: وسایلش را نگاه کن ببین چیزی کم شده یانه؟ هردو به اتاقش رفتن، میز و کمدش را باز کرد همه چه سرجای خود بود. تمام لباسها و جواهرات و مقدار پول هیچی کم نشده بود. نامادریش گفت: نرفته هرجای است برمیگردد.
پدرش به فکر فرو رفته بود پرسید: برنامه لعنتی اش امروز پخش شد؟ بود؟؟
زنش گفت: آره پخش شد، اما شاید از قبل ضبط شده بود من زیاد گوش ندادم. او دخترش را خوب می شناخت، یک جای کار مشکل داشت. چیزی به فکرش رسید و کیشو میز کارش را باز کرد و هرچه بود بیرون انداخت. زنش پرسید: دنبال چی هستی؟ او چیزی نمیگفت و عصبی این طرف و آنطرف را چک میکرد، تا اینکه فریاد زد: نیست! دخترم رفته پاسپورتش نیست.
به زمین افتاد و با بیچاره گی به سرش زد: چه خاکی به سرم کنم؟ چرا اجازه دادم از خانه بیرون شود؟ زنش گفت: برو به دفترش، رفته باشد هم جای دوری نیست، ریس اش را پیدا کن.
چشمانش در اشک حلقه بسته بود، قلبش درد میکرد. سوار موتور شد و به طرف دفتر گاز داد. رسید جلوی دفتر ساختمان سه منزله را دید که در منزل دوم یک لامپ روشن است. موتور را به کناری انداخت و به در کوبیدن گرفت. چنان محکم می کوبید که صدایش آن شب در همه جا می پیچید. فریاد زد: وا کنید لعنتی ها باز کنید این درو. پریناز بابا کجایی؟!! سروصداها نگهبان را از خواب بیدار کرد آمد پشت در و پرسید: چه خبره؟ اینجا طویله است تو دیگه کی هستی؟؟ با اسلحه بیرون شدند پدر پریناز به آنها حمله برد تا بزند. عصبانیت جلوی فکرش را گرفته بود میپرسید: دخترم کجاست؟!
نگهبانان او را میخواست دور کند که آقای امیری آمد و گفت: من میگویم دخترت کجاست! بیا داخل
تا اورا رها کردند یقه آقای امیری را گرفت ولی او مانع شد و گفت: خودت فکر کن با دخترت چه کار کردی که بدون خداحافظی ترکت کرده و رفته! خودت فکر کن، چهارسال است دخترت کار میکند و چهارسال است تو او را زجر میدهی. دخترت مادر نداشت اما ای کاش پدرم نمی داشت، یک بار نوازشش کردی؟ یا فقط زدی؟! آقای امیری صدایش بالا رفته بود و با ناراحتی حرف میزد: دخترت از دست تو رفت منم بخاطر تو بهترین کارمندم بهترین دوستم را از دست دادم آقای محترم ... پریناز نیست. رفت هرچه تهمت بود بارش کردی حالا بشین و افسوس بخور! یقه آقای امیری را رها کرد و زانویش سست شد و شروع به گریستن کرد. زیرلب نجوا میکرد: آبرویم رفت چه کار کنم حالا؟
آقای امیری بغض کرده بود و گفت: تو هنوزم نگران دخترت نیستی، نگران خودت و آبرویت هستی.
پریناز اما در تنها ترین مسافرت عمر خود بود، افکارش او را به دور دست ها برده و دلتنگ وطنی بود که به ناچار از آن هجرت نموده بود.
در ذهنش متن نامهی که دیگر به دستش نخواهید رسید را مرور میکرد:
" من بالاخره تسلیم وجدان خود شدم و آنچنان که سپیده میخواست نامه ای نوشتم..
پایان قسمت پنجم
نویسنده: #طیبه_مهدیار
زمان نشر: ۹ مهر ۱۴۰۲ ؛ در کانال ادبی #نوای_دل
@Navae_Del1401
دستی روی شانه ام حس کردم: نمیخواهی سفارش را تحویل بدهی؟؟ دوستم بود تازه به خودم آمدم گفت: فکر کردم سنکوپ کردی مرد یک ساعته به چه زل زدی؟ شاهدخت نگاهم کرد و غریبه ای را دید که هرگز نمی شناخت. طبیعی بود مرا فراموش کند. اصلا نشناخت و نگاهش را سریع گرفت و مشغول درست کردن موهای دخترش شد.
آخرین بار که او را دیدم در نزدیکی خانه شان بود همان بعداز ظهر که از نجاری اخراج شده بودم. یک گوشه ای بین چوب های شکسته و خراب نشسته بودم که ناگهان جلویم نشست. سریع اشکم را پاک کردم. دستش را جلو آورد و گفت: این را بگذار روی زخم دستت سوزشش کمتر میشود. رویم را گرفتم و با بغض گفتم: تو به پدرت گفتی نه؟ دستم را جلو آوردم و تاول های سوختگی را نشان دادم: نگاه کن او بی پدر چه کار کرده؟ خدا لعنتش کنه هیچ وقت نمی بخشم نه ترا و نه پدرت را.
دستم را گرفت و مرهم که روی پارچه ای مالیده شده بود گذاشت و درحالیکه من تلاش میکردم دستم را عقب بکشم گفت: گوش کن! تو کار درست را انجام دادی و کارت را از دست دادی، منم کار درست را انجام دادم و ترا از دست دادم.
برقی در وجودم دمید و نگاه مان درهم گره خورد زمزمه کرد: نوکری به خوبی تو ندیده بودم!
اندکی مهربانی و بسیار مهر در حرف و نگاهش بود. معصوم ترین و زیباترین توصیفی بود که او از من داشت که تا همیشه در عمرم شنیدم. "
پایان قسمت ششم
✍ #طیبه_مهدیار
زمان نشر : ۱۰مهر ۱۴۰۲ در کانال ادبی #نوای_دل
@Navae_Del1401
آخرین بار که او را دیدم در نزدیکی خانه شان بود همان بعداز ظهر که از نجاری اخراج شده بودم. یک گوشه ای بین چوب های شکسته و خراب نشسته بودم که ناگهان جلویم نشست. سریع اشکم را پاک کردم. دستش را جلو آورد و گفت: این را بگذار روی زخم دستت سوزشش کمتر میشود. رویم را گرفتم و با بغض گفتم: تو به پدرت گفتی نه؟ دستم را جلو آوردم و تاول های سوختگی را نشان دادم: نگاه کن او بی پدر چه کار کرده؟ خدا لعنتش کنه هیچ وقت نمی بخشم نه ترا و نه پدرت را.
دستم را گرفت و مرهم که روی پارچه ای مالیده شده بود گذاشت و درحالیکه من تلاش میکردم دستم را عقب بکشم گفت: گوش کن! تو کار درست را انجام دادی و کارت را از دست دادی، منم کار درست را انجام دادم و ترا از دست دادم.
برقی در وجودم دمید و نگاه مان درهم گره خورد زمزمه کرد: نوکری به خوبی تو ندیده بودم!
اندکی مهربانی و بسیار مهر در حرف و نگاهش بود. معصوم ترین و زیباترین توصیفی بود که او از من داشت که تا همیشه در عمرم شنیدم. "
پایان قسمت ششم
✍ #طیبه_مهدیار
زمان نشر : ۱۰مهر ۱۴۰۲ در کانال ادبی #نوای_دل
@Navae_Del1401
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💌 الهی که ابرو و اخم ملایم #پاییز امروز
به دل تان بنشیند! ❤️
💌ممنون حضور گل تک تک تان در #نوای_دل
#صبح_بخیر گل یاس 🪐🌞
@Navae_Del1401
به دل تان بنشیند! ❤️
💌ممنون حضور گل تک تک تان در #نوای_دل
#صبح_بخیر گل یاس 🪐🌞
@Navae_Del1401
نواي دل
#داستان_کوتاه #قله_قاف هتل پاردیس، تهران. از تاکسی پاین شد و پله های تمیز وبراق هتل را پیمود، از در اتومات گذشت و به پیشخوان پذیریش رسید. سلام کرد مرد جوان که موهایش مانند چمن تازه مرتب و حالت دار بود حرف زد: سلام خانم روز بخیر در خدمتم. پریناز گفت: یک…
#داستان_کوتاه
#قله_قاف
کوله پشتی خود را باز کرد، روسری سفید خود را بیرون آورد. با مانتوی کرمی رنگ ابریشمی که دیروز از مارکت در تهران خریده بود پوشید، هنوز از موهای بلندش قطره قطره آب می چکید. و گاهی برای اینکه چک کند خشک شده یا نه به خودش در آینه نگاه میکرد. کرم پودر و ضد آفتاب به صورتش زد، موهایش را سشوار کشید و لای گره بست.
مدارک مهم و پول را به کیفش گذاشت و برای آخرین بار چک کرد که چیزی را فراموش نکرده باشد.
با هتل تسویه کرد و پاسپورت خود را تحویل گرفت.
در راه که به سمت ترمینال میرفت نوشت:
_ سلام آقای امیری من رفتم، ساعت ۱۱:۳۰ پرواز دارم، در راهم شاید دیگر شماره ام در دسترس نباشد. به اولین مکان که رسیدم زنگ میزنم. ممنون بابت همه چیز ان شاالله جبران کنم. خدانگهدار!
بنام خداوند که مهر را آفرید
" پریناز عزیزم، شاید بارها از خودت پرسیده باشی که من کی هستم و چرا به جای گفتن اسمم با این نامه ها ترا گیج میکنم. اما صبور باش چیزی به آخر این قصه نمانده، من نه آنقدر بیگانه ام که ترا نشناسم و نه آنقدر نزدیکم به تو که مرا کامل بشناسی. میخواهم امروز راجع به سپیده بگویم. او بخش مهم داستان است. اگر او از من درخواست کمک نمیکرد و من به او کمک نکرده بودم، با رویای رسیدن به شاهدخت همیشه همان نوکر باقی میماندم. شاید هم بالاخره یک روزی سالار جنمی در من میدید و مرا به عنوان داماد سرخانه یا غلام خود میپذیرفت. آنطور که از دیدار شاهدخت و شوهر یلاقبایش فهمیدم او نیز مال و ثروت چندان نداشت. چون با طعنه میگفت: پدرت هم غیرت نداشت، خودش مرد. هرچه مال و ثروت داشت به برادرهای لاشخور و پسرش رسید ولی یک پاپاسی هم به تو نداد چرا؟ تو اولادش نیستی؟ چشم دیدن ترا نداشت خدا بیامرز.
شاهدخت با غمی در صدایش زمزمه کرد: آن مال و ثروت تا بود به درد خودش هم نخورد چه برسد به من، مال دنیا برای پدرم کی وفا کرد که به من کند؟
فهمیدم سالار زودتر از آنچه فکر میکردم بار خود را بسته بود. این مردک نیز به چشم و طمع مال او با شاهدخت عروسی کرده بود.
سپیده، باعث جدای من از آن نجاری شد. ماه ها بعد از آن بیکار بودم و حیران سیلان در جاده ها پرسه میزدم. مدتی کفاشی کردم ولی مردم که هر روز روی خاک راه میرفت پول رنگ کفش نداشت. همیشه یک ناراحتی در دلم از سپیده داشتم، که چرا حتی یکبار نیامد سراغم؟ با این که من بخاطر او چنین خطری کرده بودم گاهی از کارم احساس پشیمانی میکردم. رفت حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد. نگفت چه بلای سر آن پسرک بدبخت آمد؟ قدر شناس بودن بسیار مهم است، شاید نیاز به تشکر نبود ولی من هروقت میخواستم به کسی کمک کنم یادم بود که ...
تا همین سه سال پیش زمانی که در برنامه ترنم زندگی یک روز خانمی پشت رادیو آمد. کنار خودت نشسته بود و بالاخره تصمیم گرفت که سرگذشت خود را تعریف کند. تا صدایش را شنیدم آهی از جگرم بالا گرفت و گفتم" آه سپیده..." حالم دگرگون زخم روی دست و اشک روی صورتش را یادم آمد. جای زخم که حالا خودم نیز داشتم، شبه همان که روی دست شاهدخت نیز بود. مانند اثر انگشت و کارت هویت ما میماند.
سپیده با نام مستعار از ابتدای زندگی خود تعریف کرد تا آنجای که رسید به اینکه:
" از پسر کوچکی که در خانه آن مرد کار میکرد کمک گرفتم. او اوایل حاضر نبود که کمک کند ولی آنقدر گریه و زاری کردم تا بالاخره قانع شد. نامه نوشتیم و سه روز بعد جوابش آمد پسرک گفت که آماده باش امروز ساعت دو وقتی کسی در حویلی نیست بیرون میشوی، حمید بیرون با یک موتر منتظر است. همانطور که قرار بود ساعت یک و نیم پسرک به خانه آمد سودا را گذاشت و با کلید که خودش درست کرده بود قفل زیر زمین را باز کرد. و من از خانه گریختم. حمید را ملاقات کردم او از من پرسید: آیا حاضر هستی که چنین خطری را به جان بخری؟ و من پاسخ دادم: من از خطر گریختم و به تو پناه آوردم.
من به حمید پناه بردم، اما او پناه امنی برایم نشد. مرا با خود پاکستان برد و زمان که خبر طلاق مرا شنید گفت: صبرکن وقتی عده ات به پایان رسید عقد می کنیم. با این که من اصلا زن متاهل به شمار نمی آمدم و هرگز با آن مرد زن و شوهر نبودیم. ولی حمید بخاطر حرف و حدیث که پشت سرش شده بود از من بیزاری میجست. شش ماه من و او ازهم جدا زندگی کردیم، بعد از آن گفت تصمیم گرفت به افغانستان برگشته و با من در در حضور خانواده عقد کنیم. گفت پدرش اینگونه میخواهد. با اینکه از برگشتن میترسیدم به او اعتماد کردم.
ولی او مرا به خانه پدرم برگرداند و گفت هیچ مسئولیتی در قبالم ندارد. پدرم التماسش کرد که با من ازدواج کند تا لکه ننگی که بر پیشانی خانواده اش نوشته شده پاک شود، اما او نپذیرفت، بدون هیچ دلیل موجه و توضیحی رد کرد و گفت به همه بگوید که زن و شوهر بودن و طلاق گرفتند.
پایان قسمت هفتم
نویسنده: #طیبه_مهدیار
زمان نشر: ۱۶ مهر۱۴۰۲
#نوای_دل
@Navae_Del1401
#قله_قاف
کوله پشتی خود را باز کرد، روسری سفید خود را بیرون آورد. با مانتوی کرمی رنگ ابریشمی که دیروز از مارکت در تهران خریده بود پوشید، هنوز از موهای بلندش قطره قطره آب می چکید. و گاهی برای اینکه چک کند خشک شده یا نه به خودش در آینه نگاه میکرد. کرم پودر و ضد آفتاب به صورتش زد، موهایش را سشوار کشید و لای گره بست.
مدارک مهم و پول را به کیفش گذاشت و برای آخرین بار چک کرد که چیزی را فراموش نکرده باشد.
با هتل تسویه کرد و پاسپورت خود را تحویل گرفت.
در راه که به سمت ترمینال میرفت نوشت:
_ سلام آقای امیری من رفتم، ساعت ۱۱:۳۰ پرواز دارم، در راهم شاید دیگر شماره ام در دسترس نباشد. به اولین مکان که رسیدم زنگ میزنم. ممنون بابت همه چیز ان شاالله جبران کنم. خدانگهدار!
بنام خداوند که مهر را آفرید
" پریناز عزیزم، شاید بارها از خودت پرسیده باشی که من کی هستم و چرا به جای گفتن اسمم با این نامه ها ترا گیج میکنم. اما صبور باش چیزی به آخر این قصه نمانده، من نه آنقدر بیگانه ام که ترا نشناسم و نه آنقدر نزدیکم به تو که مرا کامل بشناسی. میخواهم امروز راجع به سپیده بگویم. او بخش مهم داستان است. اگر او از من درخواست کمک نمیکرد و من به او کمک نکرده بودم، با رویای رسیدن به شاهدخت همیشه همان نوکر باقی میماندم. شاید هم بالاخره یک روزی سالار جنمی در من میدید و مرا به عنوان داماد سرخانه یا غلام خود میپذیرفت. آنطور که از دیدار شاهدخت و شوهر یلاقبایش فهمیدم او نیز مال و ثروت چندان نداشت. چون با طعنه میگفت: پدرت هم غیرت نداشت، خودش مرد. هرچه مال و ثروت داشت به برادرهای لاشخور و پسرش رسید ولی یک پاپاسی هم به تو نداد چرا؟ تو اولادش نیستی؟ چشم دیدن ترا نداشت خدا بیامرز.
شاهدخت با غمی در صدایش زمزمه کرد: آن مال و ثروت تا بود به درد خودش هم نخورد چه برسد به من، مال دنیا برای پدرم کی وفا کرد که به من کند؟
فهمیدم سالار زودتر از آنچه فکر میکردم بار خود را بسته بود. این مردک نیز به چشم و طمع مال او با شاهدخت عروسی کرده بود.
سپیده، باعث جدای من از آن نجاری شد. ماه ها بعد از آن بیکار بودم و حیران سیلان در جاده ها پرسه میزدم. مدتی کفاشی کردم ولی مردم که هر روز روی خاک راه میرفت پول رنگ کفش نداشت. همیشه یک ناراحتی در دلم از سپیده داشتم، که چرا حتی یکبار نیامد سراغم؟ با این که من بخاطر او چنین خطری کرده بودم گاهی از کارم احساس پشیمانی میکردم. رفت حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد. نگفت چه بلای سر آن پسرک بدبخت آمد؟ قدر شناس بودن بسیار مهم است، شاید نیاز به تشکر نبود ولی من هروقت میخواستم به کسی کمک کنم یادم بود که ...
تا همین سه سال پیش زمانی که در برنامه ترنم زندگی یک روز خانمی پشت رادیو آمد. کنار خودت نشسته بود و بالاخره تصمیم گرفت که سرگذشت خود را تعریف کند. تا صدایش را شنیدم آهی از جگرم بالا گرفت و گفتم" آه سپیده..." حالم دگرگون زخم روی دست و اشک روی صورتش را یادم آمد. جای زخم که حالا خودم نیز داشتم، شبه همان که روی دست شاهدخت نیز بود. مانند اثر انگشت و کارت هویت ما میماند.
سپیده با نام مستعار از ابتدای زندگی خود تعریف کرد تا آنجای که رسید به اینکه:
" از پسر کوچکی که در خانه آن مرد کار میکرد کمک گرفتم. او اوایل حاضر نبود که کمک کند ولی آنقدر گریه و زاری کردم تا بالاخره قانع شد. نامه نوشتیم و سه روز بعد جوابش آمد پسرک گفت که آماده باش امروز ساعت دو وقتی کسی در حویلی نیست بیرون میشوی، حمید بیرون با یک موتر منتظر است. همانطور که قرار بود ساعت یک و نیم پسرک به خانه آمد سودا را گذاشت و با کلید که خودش درست کرده بود قفل زیر زمین را باز کرد. و من از خانه گریختم. حمید را ملاقات کردم او از من پرسید: آیا حاضر هستی که چنین خطری را به جان بخری؟ و من پاسخ دادم: من از خطر گریختم و به تو پناه آوردم.
من به حمید پناه بردم، اما او پناه امنی برایم نشد. مرا با خود پاکستان برد و زمان که خبر طلاق مرا شنید گفت: صبرکن وقتی عده ات به پایان رسید عقد می کنیم. با این که من اصلا زن متاهل به شمار نمی آمدم و هرگز با آن مرد زن و شوهر نبودیم. ولی حمید بخاطر حرف و حدیث که پشت سرش شده بود از من بیزاری میجست. شش ماه من و او ازهم جدا زندگی کردیم، بعد از آن گفت تصمیم گرفت به افغانستان برگشته و با من در در حضور خانواده عقد کنیم. گفت پدرش اینگونه میخواهد. با اینکه از برگشتن میترسیدم به او اعتماد کردم.
ولی او مرا به خانه پدرم برگرداند و گفت هیچ مسئولیتی در قبالم ندارد. پدرم التماسش کرد که با من ازدواج کند تا لکه ننگی که بر پیشانی خانواده اش نوشته شده پاک شود، اما او نپذیرفت، بدون هیچ دلیل موجه و توضیحی رد کرد و گفت به همه بگوید که زن و شوهر بودن و طلاق گرفتند.
پایان قسمت هفتم
نویسنده: #طیبه_مهدیار
زمان نشر: ۱۶ مهر۱۴۰۲
#نوای_دل
@Navae_Del1401
ديوار ها با کاغذ ديواري با الگو ها و رنگ های جذاب پوشیده شده است. الگو های گل و بُتَنِ سادۀ رنگارنگ، حس صميمى و لطافت را به فضا منتقل مىکرد. پریناز با تمام ناشناخته بودن مکان ولی حس ناامنی نداشت و آرام به نظر میرسید. زن که کت دامن تمیز و با کلاس سرمه ای تنش بود او را به سمت مبل های اتاق نشیمن هدایت کرد و گفت: من خانم را صدا میکنم شما همین جا منتظر باشید.
پریناز قاب های عکس چیده شده روی کمد را دید که بسیار منظم دورا دور سالن بود. بلند شد تا آنها را از نزدیک نگاه کند. که کسی گفت: بالاخره رسیدی منتظرت بودم.
صدای ملایم دخترانه بود که این را گفت.
پریناز از آن جای که فکر میکرد همه انگلیسی باید حرف بزنند متعجب بود که تا اکنون به جز مردی که در فرودگاه دیده بود چرا همه فارسی حرف میزنند؟ و او را به خوبی میشناسد.
به سمت صدا برگشت او از پله ها پایین می آمد. خسته سفر بود و گیج از اتفاقات که بعد ورودش می افتاد حالا صورت دختر نوجوان که شاید سیزده ساله بود، را میدید.
با موهای بلوند که تا کمرش میرسید، چشم های آبی و پوست مثل یخ بلوری و سفید. او سرهمی سیاهی پوشیده بود که قد بلندتر نشانش میداد و هیکل لاغرش را رعنا کرده بود.
پریناز همانجا ماند تا او نزدیک شد و دستش را سمتش گرفت: سلام من بِرکه هستم تو باید پریناز باشی. پریناز با تردید دستش را جلو آورد و لای انگشت های او گم شد. نگاه سوال برانگیز پریناز به نظرش دیدنی بود: اوه اینطوری نگاه نکن من تقصیری ندارم باید با خودش حرف بزنی.
پریناز پرسید: خودش؟ او کی است؟
پایان قسمت هشتم
نویسنده: #طیبه_مهدیار
زمان نشر: ۲۱ مهر ۱۴۰۲ در کانال ادبی #نوای_دل
@Navae_Del1401
پریناز قاب های عکس چیده شده روی کمد را دید که بسیار منظم دورا دور سالن بود. بلند شد تا آنها را از نزدیک نگاه کند. که کسی گفت: بالاخره رسیدی منتظرت بودم.
صدای ملایم دخترانه بود که این را گفت.
پریناز از آن جای که فکر میکرد همه انگلیسی باید حرف بزنند متعجب بود که تا اکنون به جز مردی که در فرودگاه دیده بود چرا همه فارسی حرف میزنند؟ و او را به خوبی میشناسد.
به سمت صدا برگشت او از پله ها پایین می آمد. خسته سفر بود و گیج از اتفاقات که بعد ورودش می افتاد حالا صورت دختر نوجوان که شاید سیزده ساله بود، را میدید.
با موهای بلوند که تا کمرش میرسید، چشم های آبی و پوست مثل یخ بلوری و سفید. او سرهمی سیاهی پوشیده بود که قد بلندتر نشانش میداد و هیکل لاغرش را رعنا کرده بود.
پریناز همانجا ماند تا او نزدیک شد و دستش را سمتش گرفت: سلام من بِرکه هستم تو باید پریناز باشی. پریناز با تردید دستش را جلو آورد و لای انگشت های او گم شد. نگاه سوال برانگیز پریناز به نظرش دیدنی بود: اوه اینطوری نگاه نکن من تقصیری ندارم باید با خودش حرف بزنی.
پریناز پرسید: خودش؟ او کی است؟
پایان قسمت هشتم
نویسنده: #طیبه_مهدیار
زمان نشر: ۲۱ مهر ۱۴۰۲ در کانال ادبی #نوای_دل
@Navae_Del1401
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❖❖ َِِ💜 َِِزن َِِهَِِاَِِ َِِظَِِریَِِف َِِتَِِریَِِن َِِنَِِقَِِاَِِشَِِیَِِ
َِِخَِِداَِِ، َِِروَِِی َِِبَِِوَِِم َِِزنَِِدگَِِی َِِاَِِسَِِتَِِ. َِِ
#نَِِوَِِاَِِیَِِ_دل َِِ ❖❖
@Navae_Del1401
َِِخَِِداَِِ، َِِروَِِی َِِبَِِوَِِم َِِزنَِِدگَِِی َِِاَِِسَِِتَِِ. َِِ
#نَِِوَِِاَِِیَِِ_دل َِِ ❖❖
@Navae_Del1401
بنام خداوند صبح
سلام بر تیغه فروزان صبحگاهی
روزتان بخیر و میمون 🍂🌸
✿⃟✿ َِِیَِِکَِِشَِِنَِِبَِِهَِِ: َِِیَِِاَِِ َِِذوَِِاَِِلَِِجَِِلَِِاَِِل َِِوَِِاَِِلَِِکَِِراَِِم َِِ ✿⃟✿
#نوای_دل
@Navae_Del1401
سلام بر تیغه فروزان صبحگاهی
روزتان بخیر و میمون 🍂🌸
✿⃟✿ َِِیَِِکَِِشَِِنَِِبَِِهَِِ: َِِیَِِاَِِ َِِذوَِِاَِِلَِِجَِِلَِِاَِِل َِِوَِِاَِِلَِِکَِِراَِِم َِِ ✿⃟✿
#نوای_دل
@Navae_Del1401
🔻لینک منتخب بهترین داستان های کوتاه:
🔸1.داستان کوتاه
🔹2. داستان کوتاه
🔸3. داستان کوتاه اگر شاهکار بود
🔹4. داستان کوتاه شانس
🔸5. داستان کوتاه عشق و ایمان
🔹6. داستان کوتاه نقطه گذاری
🔸7. داستان کوتاه حبه انگور
🔹8. داستان کوتاه پرنده خود را آزاد کن
🔸9. داستان کوتاه همه لیاقت ندارد...
🔹10. داستان کوتاه زاویه دید
🔸11. داستان کوتاه نا امیدی
🔹 بهترین داستان هارا اینجا بخوانید.
🔸 #نوای_دل
🔹 #کانون_ادبسرا_داستانی
@Navae_Del1401
🔸1.داستان کوتاه
🔹2. داستان کوتاه
🔸3. داستان کوتاه اگر شاهکار بود
🔹4. داستان کوتاه شانس
🔸5. داستان کوتاه عشق و ایمان
🔹6. داستان کوتاه نقطه گذاری
🔸7. داستان کوتاه حبه انگور
🔹8. داستان کوتاه پرنده خود را آزاد کن
🔸9. داستان کوتاه همه لیاقت ندارد...
🔹10. داستان کوتاه زاویه دید
🔸11. داستان کوتاه نا امیدی
🔹 بهترین داستان هارا اینجا بخوانید.
🔸 #نوای_دل
🔹 #کانون_ادبسرا_داستانی
@Navae_Del1401
Telegram
نواي دل
#داستانک
یکی از کوتاه ترین داستان ها
نابينا به ماه گفت: دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چه طوري؟ تو که نمي بيني .
ــ نابينا گفت: چون نمي بينمت دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چرا؟
ــ نابينا گفت: اگر مي ديدمت عاشق زيباييت مي شدم ولي حالا که نمي بينمت عاشق خودت…
یکی از کوتاه ترین داستان ها
نابينا به ماه گفت: دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چه طوري؟ تو که نمي بيني .
ــ نابينا گفت: چون نمي بينمت دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چرا؟
ــ نابينا گفت: اگر مي ديدمت عاشق زيباييت مي شدم ولي حالا که نمي بينمت عاشق خودت…
🍂🕊جا نزن!
جسور باش …
این قانونِ ارتفاع است ؛
هرچه بیشتر اوج می گیری ؛
باد و باران ، بی رحم تر می شود ،
و نفس کشیدنت سخت تر.
تو اما محکم باش.
نه به زمزمه یِ پرنده هایِ پایین دست ، توجهی کن ،
نه هیاهویِ لاشخورهایِ حسود.
عقاب باش.
ارتفاعاتِ بالا ، جایِ پرنده هایِ ضعیف نیست.
#نوای_دل
@Navae_Del1401
جسور باش …
این قانونِ ارتفاع است ؛
هرچه بیشتر اوج می گیری ؛
باد و باران ، بی رحم تر می شود ،
و نفس کشیدنت سخت تر.
تو اما محکم باش.
نه به زمزمه یِ پرنده هایِ پایین دست ، توجهی کن ،
نه هیاهویِ لاشخورهایِ حسود.
عقاب باش.
ارتفاعاتِ بالا ، جایِ پرنده هایِ ضعیف نیست.
#نوای_دل
@Navae_Del1401
#داستان_کوتاه
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛
بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!
مقدارى پول درون آن قرار بده
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت.
استاد به شاگردش گفت:
هميشه سعى کن براى خوشحالى ات ببخشى نه بستانی...
#پندانه
#نوای_دل
@Navae_Del1401
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛
بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!
مقدارى پول درون آن قرار بده
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت.
استاد به شاگردش گفت:
هميشه سعى کن براى خوشحالى ات ببخشى نه بستانی...
#پندانه
#نوای_دل
@Navae_Del1401
🌹دستم بوی گل میداد
مرا به جرم چیدن گل محکوم کردن
اما هیچکس فکر نکرد که شاید
شاخه گلی کاشته باشم....
#نوای_دل
@Navae_Del1401
مرا به جرم چیدن گل محکوم کردن
اما هیچکس فکر نکرد که شاید
شاخه گلی کاشته باشم....
#نوای_دل
@Navae_Del1401
🔹قسمت آخر داستان کوتاه #قله_قاف با تاخیر
مجموع فایل PDF این داستان نیز در کانال قرار خواهد گرفت. این داستان در دوازده قسمت نشر گردید. امیدوارم لذت برده باشید.
#داستان_کوتاه
#نوای_دل
@Navae_Del1401
مجموع فایل PDF این داستان نیز در کانال قرار خواهد گرفت. این داستان در دوازده قسمت نشر گردید. امیدوارم لذت برده باشید.
#داستان_کوتاه
#نوای_دل
@Navae_Del1401
داستان_کوتاه قله قاف.pdf
664.2 KB
🔹 فایل PDF داستان #قله_قاف
این داستان را تنها بخوانید.
که کسی اینجا تنها مانده است...
این داستان را خوب بخوانید،
چون کسی پس این داستان هنوز زندگی میکند که داستانش به پایان نرسیده...
#نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر : در کانال ادبی #نوای_دل
همراه ما باشید | @Navae_Del1401
این داستان را تنها بخوانید.
که کسی اینجا تنها مانده است...
این داستان را خوب بخوانید،
چون کسی پس این داستان هنوز زندگی میکند که داستانش به پایان نرسیده...
#نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر : در کانال ادبی #نوای_دل
همراه ما باشید | @Navae_Del1401
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با حال خوش ورق بزن کتاب سرنوشت را
مطمئن باش هنوز به فصل های خوب اش نرسیده ای...
زندگی زیباست!
خدایا سپاس💚
#نوای_دل
مطمئن باش هنوز به فصل های خوب اش نرسیده ای...
زندگی زیباست!
خدایا سپاس💚
#نوای_دل