«روزی که به میله رفتم این مورد را به خوبی درک کردم که زنان افغانستان چقدر عاشق آزادی و رهایی هستند. جایی که رفتیم کنار چند تپهی نه چندان بلند بود که در دامنهی آن تپهها زنها فرش گسترده و میله برپا میکردند. وانتِ ما توقف کرد و گفتند که میلهگاه ما همینجا است. آنجا نه شهربازی بود، نه نشانهای از تمدن اما هرچه میدیدم نشانهی زندگی و مبارزه بود. زنان در هر سن و سالی با هر وسیلهای که توانسته بودند آنجا شتافته بودند.»
aasoo.org/fa/notes/4787
@NashrAasoo 🔻
aasoo.org/fa/notes/4787
@NashrAasoo 🔻
لحظهای دور از چشم طالب🔻
🔹 چندی پیش زنانِ محلهمان خبر رساندند که قرار است به یک میلهی (پیکنیک) بهاری برویم و باید آماده باشیم. آمادگی برای این میله خیلی دشوار نبود، نان چاشت تدارک میدیدیم، خودمان را آماده میکردیم و یک مقدار پول بهخاطر پرداخت کرایهی موتر هم همراه خود میگرفتیم. روز موعود تعداد زنان بیش از آنچه دعوت شده بودند افزایش یافت و تعداد بیشتر را هم دختران نوجوان تشکیل میدادند که همه داوطلب بودند و حتی یکی هم پا پس نمیکشید. موتری که قرار بود ما را ببرد جای کافی نداشت که همه بنشینیم. این موتر در اصل یک وانت بود. پشت وانت نشستیم و در واقع از سر و کول یکدیگر بالا رفته و طوری نشسته بودیم که همه فضا را تحمل میکردیم تا به مقصد برسیم.
🔹 در میان زنان افغانستان، زن متحجر و طرفدار طالب و حجابسیاهِ داعشی خیلی کم دیدهام. اگر بخواهم حساب کنم به پنج تن هم نمیرسد. زنانی که من دیدهام و میشناسم همه طرفدار زندگی بودند و هستند. همه دوست داشتند میله باشد، جشن باشد، بهار باشد، رقص باشد، خندیدن باشد و به گرد زندگی چرخیدن. روزی که به میله رفتم این مورد را به خوبی درک کردم که زنان افغانستان چقدر عاشق آزادی و رهایی هستند. جایی که رفتیم کنار چند تپهی نه چندان بلند بود که در دامنهی آن تپهها زنها فرش گسترده و میله برپا میکردند. وانتِ ما توقف کرد و گفتند که میلهگاه ما همینجا است. آنجا نه شهربازی بود، نه نشانهای از تمدن اما هرچه میدیدم نشانهی زندگی و مبارزه بود. زنان در هر سن و سالی با هر وسیلهای که توانسته بودند آنجا شتافته بودند. هیچ مردی آنجا مزاحم ما نبود. یک مرد پیر را مِن حیث مَحرم همراه برده بودیم که او و صاحب وانت جایی دور از ما فرش گسترده و منتظر ما نشسته بودند. همه به سمت بالای تپهها دویدیم. حجابهای خود را پایین تپه رها کردیم و دختران نوجوان موسیقیشان را بلندتر پخش میکردند و همه با رقصیدن به سمت بالای تپهها میدویدند و حتی بیعلاقهترین زنان هم سعی میکردند که عکسی از آنها گرفته شود و جالب اینکه در آن سه ساعت به هیچ مورد ناراحتکنندهای فکر نکرده بودم. نه به دانشگاه، نه به مدرسه و نه به اینکه حق کار ندارم. هیچ شعاری هم یادم نمیآمد. کامل خودم را در دامن آن تپه رها کردم و به سَیل دخترانِ آن سوی تپهها پرداختم. در کنار تپهای که ما روی آن راه میرفتیم چند گروه از زنان و دختران نوجوان هم مصروف عکس گرفتن و حس کردن زندگی بودند. آفتاب اردیبهشت گاهی میسوزاند و گاهی هم چند دقیقه فرصت میداد که از ابرها لذت ببریم و با چشمان راحت و باز عکس بیندازیم. همه بیوقفه از خود عکس میگرفتند، یکی خوابیده عکس میگرفت، دیگری موهای خود را به دست باد داده بود و یکی هم میرقصید تا از او ویدیو بگیرند. چه شوری برپا بود.
🔹از محلهشان که دور شدیم به قدری هیاهو کردیم که زنگ از دلمان کَندیم و به خانه برگشتیم. در این سرزمینِ جنگ و خوف هیچکسی به اندازهی زنان به زندگی وفادار نبوده است، هرچند زیر هزاران مشکل و موانع قامتشان له شده است. اگر از این روزها هر ماه یک بار میداشتیم یا هم هر سه ماه یک بار چنین فرصتهایی میداشتیم، شاید چروک صورتهایمان کمتر بود و شاید هم قویتر بودیم که این روزها را نمیدیدیم. نمیدانم کدام زنی این طالبان را پرورش داده و به جانِ زندگیِ خود انداخته است، شاید هم هیچ زنی تقصیر ندارد، شاید هم این وسوسهی خون و جنگ به قدری برای مردان کارساز است که زنان و مادران آن را درک و تصور کرده نمیتوانند.
@NashrAasoo 💭
🔹 چندی پیش زنانِ محلهمان خبر رساندند که قرار است به یک میلهی (پیکنیک) بهاری برویم و باید آماده باشیم. آمادگی برای این میله خیلی دشوار نبود، نان چاشت تدارک میدیدیم، خودمان را آماده میکردیم و یک مقدار پول بهخاطر پرداخت کرایهی موتر هم همراه خود میگرفتیم. روز موعود تعداد زنان بیش از آنچه دعوت شده بودند افزایش یافت و تعداد بیشتر را هم دختران نوجوان تشکیل میدادند که همه داوطلب بودند و حتی یکی هم پا پس نمیکشید. موتری که قرار بود ما را ببرد جای کافی نداشت که همه بنشینیم. این موتر در اصل یک وانت بود. پشت وانت نشستیم و در واقع از سر و کول یکدیگر بالا رفته و طوری نشسته بودیم که همه فضا را تحمل میکردیم تا به مقصد برسیم.
🔹 در میان زنان افغانستان، زن متحجر و طرفدار طالب و حجابسیاهِ داعشی خیلی کم دیدهام. اگر بخواهم حساب کنم به پنج تن هم نمیرسد. زنانی که من دیدهام و میشناسم همه طرفدار زندگی بودند و هستند. همه دوست داشتند میله باشد، جشن باشد، بهار باشد، رقص باشد، خندیدن باشد و به گرد زندگی چرخیدن. روزی که به میله رفتم این مورد را به خوبی درک کردم که زنان افغانستان چقدر عاشق آزادی و رهایی هستند. جایی که رفتیم کنار چند تپهی نه چندان بلند بود که در دامنهی آن تپهها زنها فرش گسترده و میله برپا میکردند. وانتِ ما توقف کرد و گفتند که میلهگاه ما همینجا است. آنجا نه شهربازی بود، نه نشانهای از تمدن اما هرچه میدیدم نشانهی زندگی و مبارزه بود. زنان در هر سن و سالی با هر وسیلهای که توانسته بودند آنجا شتافته بودند. هیچ مردی آنجا مزاحم ما نبود. یک مرد پیر را مِن حیث مَحرم همراه برده بودیم که او و صاحب وانت جایی دور از ما فرش گسترده و منتظر ما نشسته بودند. همه به سمت بالای تپهها دویدیم. حجابهای خود را پایین تپه رها کردیم و دختران نوجوان موسیقیشان را بلندتر پخش میکردند و همه با رقصیدن به سمت بالای تپهها میدویدند و حتی بیعلاقهترین زنان هم سعی میکردند که عکسی از آنها گرفته شود و جالب اینکه در آن سه ساعت به هیچ مورد ناراحتکنندهای فکر نکرده بودم. نه به دانشگاه، نه به مدرسه و نه به اینکه حق کار ندارم. هیچ شعاری هم یادم نمیآمد. کامل خودم را در دامن آن تپه رها کردم و به سَیل دخترانِ آن سوی تپهها پرداختم. در کنار تپهای که ما روی آن راه میرفتیم چند گروه از زنان و دختران نوجوان هم مصروف عکس گرفتن و حس کردن زندگی بودند. آفتاب اردیبهشت گاهی میسوزاند و گاهی هم چند دقیقه فرصت میداد که از ابرها لذت ببریم و با چشمان راحت و باز عکس بیندازیم. همه بیوقفه از خود عکس میگرفتند، یکی خوابیده عکس میگرفت، دیگری موهای خود را به دست باد داده بود و یکی هم میرقصید تا از او ویدیو بگیرند. چه شوری برپا بود.
🔹از محلهشان که دور شدیم به قدری هیاهو کردیم که زنگ از دلمان کَندیم و به خانه برگشتیم. در این سرزمینِ جنگ و خوف هیچکسی به اندازهی زنان به زندگی وفادار نبوده است، هرچند زیر هزاران مشکل و موانع قامتشان له شده است. اگر از این روزها هر ماه یک بار میداشتیم یا هم هر سه ماه یک بار چنین فرصتهایی میداشتیم، شاید چروک صورتهایمان کمتر بود و شاید هم قویتر بودیم که این روزها را نمیدیدیم. نمیدانم کدام زنی این طالبان را پرورش داده و به جانِ زندگیِ خود انداخته است، شاید هم هیچ زنی تقصیر ندارد، شاید هم این وسوسهی خون و جنگ به قدری برای مردان کارساز است که زنان و مادران آن را درک و تصور کرده نمیتوانند.
@NashrAasoo 💭
Telegraph
لحظهای دور از چشم طالب
چندی پیش زنانِ محلهمان خبر رساندند که قرار است به یک میلهی (پیکنیک) بهاری برویم و باید آماده باشیم. آمادگی برای این میله خیلی دشوار نبود، نان چاشت تدارک میدیدیم، خودمان را آماده میکردیم و یک مقدار پول بهخاطر پرداخت کرایهی موتر هم همراه خود میگرفتیم.…
«در شش ماهی که از آغاز وقایع هولناک اخیر در غزه میگذرد، فعالیت دوستانِ غزهایام در فیسبوک برایم حکم سند زنده بودنشان را داشته است. وقتی چند روز مطلب جدیدی منتشر نمیکنند یا پیامهای احوالپرسیِ خصوصیمان بیجواب میماند نگران میشوم. حداقل تا امروز دوستانم همگی با پیامهایی از این دست جواب دادهاند که «انشاءالله زنده میمانیم» یا «اوضاع بسیار هولناک و فجیع است» یا «هنوز زندهایم، نمیدانیم تا کی میتوانیم دوام بیاوریم اما تلاشمان را میکنیم». در یکی از پیامهای صوتی صدای انفجار بمبها در پسزمینه شنیده میشد و در پیام دیگری متوجه شدم که سلیم النفار، دوست شاعرم، جان باخته است.»
aasoo.org/fa/articles/4788
@NashrAasoo 🔻
aasoo.org/fa/articles/4788
@NashrAasoo 🔻
اقلیم اندوه🔻
✍🏼 اولین بار سلیم را در پاییز سال ۲۰۱۵، حدود یک سال پس از عملیات تیغهی حفاظتی که تا آن زمان مرگبارترین حملهی اسرائیل به غزه بود، ملاقات کردم. بنا به آمار سازمان عفو بینالملل، در آن جنگ که از قتلعام سهمگینِ کنونی ابعاد کوچکتری داشت، نیروهای دفاعیِ اسرائیل ۲۰۰۰ نفر از ساکنان غزه را که بیش از ۵۰۰ نفرشان کودک بودند کشتند. من دو ماه در غزه مشغول کار روی کتابی دربارهی زندگی در فلسطین از زاویهی ادبیات و فرهنگ فلسطینی بودم. آن روزها در آپارتمانی نزدیک دریا، که اکنون به تلی از آوار تبدیل شده است، زندگی میکردم و به دعوت استادی، که اکنون توسط اسرائیل کشته شده، در دانشگاهی که حالا تخریب شده است کارگاه نویسندگی برگزار میکردم. آن روزها طعم محبت مردمی را چشیدم که اکنون زندگیشان نابود شده است.
✍🏼 ردپای محاصرهی نوار غزه، که در آن زمان هشتمین سالِ خود را پشت سر میگذاشت، در نوشتههای همهی نویسندگانی که میشناختم، از جمله سلیم، دیده میشد. میگفت: «شعرم در اقلیم اندوه سیر میکند. بهعنوان یک نویسندهی فلسطینی چطور میتوانم از محبوبم یا از طبیعت بنویسم وقتی که پولِ توجیبیِ روزانهام را هم نمیتوانم تأمین کنم؟ وقتی میبینم که اقوام و دوستانم کشته شدهاند؟ وقتی نمیتوانم از شهرم بیرون بروم؟ چطور میتوانم دربارهی چیزهای معمولی بنویسم؟»وقتی از سلیم دربارهی فرزندانش پرسیدم چشمانش برق زد. با افتخار گفت که دختر بزرگش تقریباً دانشگاه را تمام کرده و همان روز شغل دولتیِ جدیدی گرفته است. دو دختر کوچکترش دبیرستانی و عاشق فرهنگ پاپ کرهای بودند. یکی از آنها که خودش نویسندهی نوپایی بود داستان کوتاه مینوشت. سلیم گفت که پسرش نوازنده و بازیگر بااستعداد تئاتر است. از او پرسیدم که آیا فرزندانش اشعارش را میخوانند. خندید و گفت: «ای کاش این طور باشد.»
✍🏼 سلیم روز هفتم دسامبر در یکی از حملههای هوایی اسرائیل کشته شد. همسر، پسر و دخترانش هم جان باختند. برادر و زن برادر و فرزندانِ آنها نیز جانِ خود را از دست دادند. همگی در کنار یکدیگر زیر آوار خانهای در شهر غزه، همان جایی که هفت سال قبل با هم قهوه نوشیده بودیم و دربارهی شعر صحبت کرده بودیم، دفن شدند. با شنیدن خبر قتل خانوادهی سلیم و اینکه چطور مرگشان به دفتر دهشتناکی اضافه شده بود که روز به روز پُربرگتر میشد به یاد قسمتی از کتاب پهپادها همسفرهی من هستند، اثر عاطف ابوسیف نویسندهی اهل غزه، افتادم که خاطراتِ او از جنگ سال ۲۰۱۴ غزه را دربرمیگیرد. سیف در این کتاب کشته شدن شش نفر از اعضای خانوادهاش در حملهی هواییِ پهپادها را مرور میکند: «آنها فقط «شش» نفر نبودند. آنها شش داستانِ بینهایت باشکوه، بینهایت ورای ادراک بودند، داستانهایی که با شلیک ابلهانهی موشکی از یک پهباد که بدنهایشان را پاره پاره کرد ناتمام ماند. شش رمانی که محفوظ، دیکنز یا مارکز نمیتوانستند از پسِ نوشتنش بربیایند. رمانهایی که شایستهی ساختار و شاعرانگیای بودند که دست یافتن به آن نیاز به معجزه و نبوغ داشت. اکنون آنها داستانهایی هستند که به شکل عدد و رقم در قهقرای اخبار سقوط کردهاند: لحظات شهوت، هجوم درد، روزهای شادی، رویاهایی که به تعویق افتادند، نگاهها، نیمنگاهها، احساسها، رازها... هر عدد جهانی در خود نهفته دارد.»
@NashrAasoo 💭
✍🏼 اولین بار سلیم را در پاییز سال ۲۰۱۵، حدود یک سال پس از عملیات تیغهی حفاظتی که تا آن زمان مرگبارترین حملهی اسرائیل به غزه بود، ملاقات کردم. بنا به آمار سازمان عفو بینالملل، در آن جنگ که از قتلعام سهمگینِ کنونی ابعاد کوچکتری داشت، نیروهای دفاعیِ اسرائیل ۲۰۰۰ نفر از ساکنان غزه را که بیش از ۵۰۰ نفرشان کودک بودند کشتند. من دو ماه در غزه مشغول کار روی کتابی دربارهی زندگی در فلسطین از زاویهی ادبیات و فرهنگ فلسطینی بودم. آن روزها در آپارتمانی نزدیک دریا، که اکنون به تلی از آوار تبدیل شده است، زندگی میکردم و به دعوت استادی، که اکنون توسط اسرائیل کشته شده، در دانشگاهی که حالا تخریب شده است کارگاه نویسندگی برگزار میکردم. آن روزها طعم محبت مردمی را چشیدم که اکنون زندگیشان نابود شده است.
✍🏼 ردپای محاصرهی نوار غزه، که در آن زمان هشتمین سالِ خود را پشت سر میگذاشت، در نوشتههای همهی نویسندگانی که میشناختم، از جمله سلیم، دیده میشد. میگفت: «شعرم در اقلیم اندوه سیر میکند. بهعنوان یک نویسندهی فلسطینی چطور میتوانم از محبوبم یا از طبیعت بنویسم وقتی که پولِ توجیبیِ روزانهام را هم نمیتوانم تأمین کنم؟ وقتی میبینم که اقوام و دوستانم کشته شدهاند؟ وقتی نمیتوانم از شهرم بیرون بروم؟ چطور میتوانم دربارهی چیزهای معمولی بنویسم؟»وقتی از سلیم دربارهی فرزندانش پرسیدم چشمانش برق زد. با افتخار گفت که دختر بزرگش تقریباً دانشگاه را تمام کرده و همان روز شغل دولتیِ جدیدی گرفته است. دو دختر کوچکترش دبیرستانی و عاشق فرهنگ پاپ کرهای بودند. یکی از آنها که خودش نویسندهی نوپایی بود داستان کوتاه مینوشت. سلیم گفت که پسرش نوازنده و بازیگر بااستعداد تئاتر است. از او پرسیدم که آیا فرزندانش اشعارش را میخوانند. خندید و گفت: «ای کاش این طور باشد.»
✍🏼 سلیم روز هفتم دسامبر در یکی از حملههای هوایی اسرائیل کشته شد. همسر، پسر و دخترانش هم جان باختند. برادر و زن برادر و فرزندانِ آنها نیز جانِ خود را از دست دادند. همگی در کنار یکدیگر زیر آوار خانهای در شهر غزه، همان جایی که هفت سال قبل با هم قهوه نوشیده بودیم و دربارهی شعر صحبت کرده بودیم، دفن شدند. با شنیدن خبر قتل خانوادهی سلیم و اینکه چطور مرگشان به دفتر دهشتناکی اضافه شده بود که روز به روز پُربرگتر میشد به یاد قسمتی از کتاب پهپادها همسفرهی من هستند، اثر عاطف ابوسیف نویسندهی اهل غزه، افتادم که خاطراتِ او از جنگ سال ۲۰۱۴ غزه را دربرمیگیرد. سیف در این کتاب کشته شدن شش نفر از اعضای خانوادهاش در حملهی هواییِ پهپادها را مرور میکند: «آنها فقط «شش» نفر نبودند. آنها شش داستانِ بینهایت باشکوه، بینهایت ورای ادراک بودند، داستانهایی که با شلیک ابلهانهی موشکی از یک پهباد که بدنهایشان را پاره پاره کرد ناتمام ماند. شش رمانی که محفوظ، دیکنز یا مارکز نمیتوانستند از پسِ نوشتنش بربیایند. رمانهایی که شایستهی ساختار و شاعرانگیای بودند که دست یافتن به آن نیاز به معجزه و نبوغ داشت. اکنون آنها داستانهایی هستند که به شکل عدد و رقم در قهقرای اخبار سقوط کردهاند: لحظات شهوت، هجوم درد، روزهای شادی، رویاهایی که به تعویق افتادند، نگاهها، نیمنگاهها، احساسها، رازها... هر عدد جهانی در خود نهفته دارد.»
@NashrAasoo 💭
Telegraph
اقلیم اندوه
در شش ماهی که از آغاز وقایع هولناک اخیر در غزه میگذرد، فعالیت دوستانِ غزهایام در فیسبوک برایم حکم سند زنده بودنشان را داشته است. وقتی چند روز مطلب جدیدی منتشر نمیکنند یا پیامهای احوالپرسیِ خصوصیمان بیجواب میماند نگران میشوم. حداقل تا امروز دوستانم…
در دفاع از همدلی 🔺
همدلی، شریک احساسات شخص دیگری شدن و در نتیجه به فکر او بودن و غم او را خوردن، در جامعهی ما معمولاً نوعی فضیلت به شمار میرود. حس غمخواری و نگرانی برای راحتی و آسایش دیگران را با گفتن «بگو، گوشم با توست» و «درد تو را میفهمم» بیان میکنیم. «قانون طلایی» را میپذیریم که میگوید: با دیگران همانگونه رفتار کن که میخواهی با تو رفتار کنند.
aasoo.org/fa/articles/2084
@NashrAasoo 💭
همدلی، شریک احساسات شخص دیگری شدن و در نتیجه به فکر او بودن و غم او را خوردن، در جامعهی ما معمولاً نوعی فضیلت به شمار میرود. حس غمخواری و نگرانی برای راحتی و آسایش دیگران را با گفتن «بگو، گوشم با توست» و «درد تو را میفهمم» بیان میکنیم. «قانون طلایی» را میپذیریم که میگوید: با دیگران همانگونه رفتار کن که میخواهی با تو رفتار کنند.
aasoo.org/fa/articles/2084
@NashrAasoo 💭
۲۵ آوریل، روز پیروزیِ «انقلاب میخکها» را امسال در پرتغال، به مناسبت پنجاهمین سالگردش، باشکوهتر جشن گرفتند. این انقلاب در واقع کودتایی نظامی بود، اما بیخشونت و بیخونریزی که به ۴۸ سال دیکتاتوری پایان داد. با توجه به این نمونه، پرسشی که انگیزهی اصلیِ جستارِ پیش رو را شکل میدهد، این است: «آیا میتوان چنین پیشامدی را در ایرانِ امروز هم شدنی پنداشت؟» از خلال همسانیها یا ناهمسانیهایی که میان پرتغالیها و ایرانیان و میان حکومتهایشان، گفته و ناگفته ترسیم میشوند، باید این پرسش را همواره پیش چشم داشت. پاسخ منفی به آن، پس از بررسی سالازاریسم و انقلاب میخکها میآید.
aasoo.org/fa/articles/4789
@NashrAasoo 🔻
aasoo.org/fa/articles/4789
@NashrAasoo 🔻
از لولهی هر تفنگی میخک نمیروید 🔻
✍️ پنجاه سال پیش، با سرنگونیِ قدیمیترین رژیم دیکتاتوری در اروپا که سالازار، نخستوزیرِ وقت و همیشگیِ پرتغال، از سال ۱۹۳۲ به نام «دولت نوین» (Estado Novo) پایهگذاری کرده بود، فصل تازهای در تاریخ این کشور آغاز شد. «دولت نوین» حتی پس از کنارهگیری سالازار، از پی خونریزیِ مغزی در سال ۱۹۶۸ و سپس مرگش در سال ۱۹۷۰، به همان سرشت و شیوهای که او خواسته بود، اگرچه لرزان، به دلیل استواریِ آن بر شخص و شخصیت او، تا سال ۱۹۷۴ پایید. یعنی رژیمی اقتدارگرا، ناسیونالیست و سنتگرا. اما نه این سنتگرایی، در راستای پیمان دیرینِ سریر و صلیب، از دولت کاتولیکِ او تئوکراسی ساخت و نه آن ناسیونالیسم به کشورگشاییِ جنگی کشید. زیرا بزرگترین دستاورد قانون اساسی ۱۹۱۱، جدایی کلیسا و دولت، هرگز زیر پا گذاشته نشد و جنگ تنها برای نگهداری آنچه بخشی از کشور شمرده میشد، دستاویز قرار گرفت.
✍️ رژیم سالازار، با همهی خشونت و خودکامگیاش، برخی از مؤلفههای بنیادینی را که بر اساسشان رژیمهای فاشیستی بازشناخته میشوند، نداشت یا کم داشت. همچون این رژیمها حکومتی تکحزبی، ضد پارلمانی، ضد دموکراتیک، ضد لیبرال، ضد کمونیست، ناسیونالیست، صنفیگرا و سرکوبگر بود. اما سالازار، استاد کرسیِ مالیهی عمومی و اقتصاد سیاسی در دانشگاه کویمبرا، که نه نظامی بود و نه پیشینهی نظامیگری داشت، قدرت را با زور بهچنگ نیاورد، بلکه به پشتوانهی دانش و کاردانیاش نظامیان را به فرمانبری از خود واداشت. همچنین با تکیه بر حزبی بهراستی فاشیستی که کارش پادگانی کردن جامعه باشد، حکومت نکرد. از جمله تفاوتهای مهم میتوان به سه ویژگی حکومتهای فاشیستی اشاره کرد که در سالازاریسم نبود: دستیازیِ پیوسته و گسترده به خشونت، بسیج ایدئولوژیک تودهها و خواستِ چیرگیِ تمامیتخواهانه بر سراسر جامعه.
✍️ ترکیب انقلاب پرتغال و سالازاریسم، در ترتیب تاریخیِ وارونهای، میتواند همچون راه حلی برای آیندهی نزدیک ایران به چشم بیاید. چون سالازار زمانی قدرت را بهدست گرفت که پس از کودتای ۱۹۲۶ ناکارآمدیِ نظامیان در گرداندن چرخ کشور آشکار شد. امروزه که ناهنجاریهای فزایندهی زندگی از یکسو و سرکوب فراگیر در نبودِ اپوزیسیونی کارآمد از سوی دیگر، ترس از آینده و احساس فروماندگی را گسترش میدهند، آیا میتوان پنداشت که سپاه پاسداران کودتا کند و سپس حکومت را به کاردانان بسپرد؟
@NashrAasoo 💭
✍️ پنجاه سال پیش، با سرنگونیِ قدیمیترین رژیم دیکتاتوری در اروپا که سالازار، نخستوزیرِ وقت و همیشگیِ پرتغال، از سال ۱۹۳۲ به نام «دولت نوین» (Estado Novo) پایهگذاری کرده بود، فصل تازهای در تاریخ این کشور آغاز شد. «دولت نوین» حتی پس از کنارهگیری سالازار، از پی خونریزیِ مغزی در سال ۱۹۶۸ و سپس مرگش در سال ۱۹۷۰، به همان سرشت و شیوهای که او خواسته بود، اگرچه لرزان، به دلیل استواریِ آن بر شخص و شخصیت او، تا سال ۱۹۷۴ پایید. یعنی رژیمی اقتدارگرا، ناسیونالیست و سنتگرا. اما نه این سنتگرایی، در راستای پیمان دیرینِ سریر و صلیب، از دولت کاتولیکِ او تئوکراسی ساخت و نه آن ناسیونالیسم به کشورگشاییِ جنگی کشید. زیرا بزرگترین دستاورد قانون اساسی ۱۹۱۱، جدایی کلیسا و دولت، هرگز زیر پا گذاشته نشد و جنگ تنها برای نگهداری آنچه بخشی از کشور شمرده میشد، دستاویز قرار گرفت.
✍️ رژیم سالازار، با همهی خشونت و خودکامگیاش، برخی از مؤلفههای بنیادینی را که بر اساسشان رژیمهای فاشیستی بازشناخته میشوند، نداشت یا کم داشت. همچون این رژیمها حکومتی تکحزبی، ضد پارلمانی، ضد دموکراتیک، ضد لیبرال، ضد کمونیست، ناسیونالیست، صنفیگرا و سرکوبگر بود. اما سالازار، استاد کرسیِ مالیهی عمومی و اقتصاد سیاسی در دانشگاه کویمبرا، که نه نظامی بود و نه پیشینهی نظامیگری داشت، قدرت را با زور بهچنگ نیاورد، بلکه به پشتوانهی دانش و کاردانیاش نظامیان را به فرمانبری از خود واداشت. همچنین با تکیه بر حزبی بهراستی فاشیستی که کارش پادگانی کردن جامعه باشد، حکومت نکرد. از جمله تفاوتهای مهم میتوان به سه ویژگی حکومتهای فاشیستی اشاره کرد که در سالازاریسم نبود: دستیازیِ پیوسته و گسترده به خشونت، بسیج ایدئولوژیک تودهها و خواستِ چیرگیِ تمامیتخواهانه بر سراسر جامعه.
✍️ ترکیب انقلاب پرتغال و سالازاریسم، در ترتیب تاریخیِ وارونهای، میتواند همچون راه حلی برای آیندهی نزدیک ایران به چشم بیاید. چون سالازار زمانی قدرت را بهدست گرفت که پس از کودتای ۱۹۲۶ ناکارآمدیِ نظامیان در گرداندن چرخ کشور آشکار شد. امروزه که ناهنجاریهای فزایندهی زندگی از یکسو و سرکوب فراگیر در نبودِ اپوزیسیونی کارآمد از سوی دیگر، ترس از آینده و احساس فروماندگی را گسترش میدهند، آیا میتوان پنداشت که سپاه پاسداران کودتا کند و سپس حکومت را به کاردانان بسپرد؟
@NashrAasoo 💭
آسو
از لولهی هر تفنگی میخک نمیروید
۲۵ آوریل، روز پیروزیِ «انقلاب میخکها» را امسال در پرتغال، به مناسبت پنجاهمین سالگردش، باشکوهتر جشن گرفتند. این انقلاب در واقع کودتایی نظامی بود، اما بیخشونت و بیخونریزی که به ۴۸ سال دیکتاتوری
تقدیر اخلاقیِ ما: فرار از قبیلهگرایی
«آیا تعمیم حقوق اخلاقی به شمار فزایندهای از مردم و دیگر موجودات امری اجتنابناپذیر بود؟ یا اینکه صرفاً تصادفی تاریخی بود؟ و به همین آسانی ممکن بود که به شکل دیگری رخ دهد؟ یا شاید حتی معکوس آن اتفاق بیفتد؟ این پرسشها در کانون بحث دربارهی معنای انسان بودن قرار دارند. آیا ذات و سرشت ما به گونهای است که به موجوداتی بیش از پیش اخلاقی تکامل مییابیم؟ یا اینکه پیشرفتِ واضحِ ما صرفاً متأثر از عوامل اجتماعی و تاریخی است؟ و اگر این عوامل نباشند پسرفت اجتنابناپذیر است؟»
aasoo.org/fa/articles/3336
@NashrAasoo 💭
«آیا تعمیم حقوق اخلاقی به شمار فزایندهای از مردم و دیگر موجودات امری اجتنابناپذیر بود؟ یا اینکه صرفاً تصادفی تاریخی بود؟ و به همین آسانی ممکن بود که به شکل دیگری رخ دهد؟ یا شاید حتی معکوس آن اتفاق بیفتد؟ این پرسشها در کانون بحث دربارهی معنای انسان بودن قرار دارند. آیا ذات و سرشت ما به گونهای است که به موجوداتی بیش از پیش اخلاقی تکامل مییابیم؟ یا اینکه پیشرفتِ واضحِ ما صرفاً متأثر از عوامل اجتماعی و تاریخی است؟ و اگر این عوامل نباشند پسرفت اجتنابناپذیر است؟»
aasoo.org/fa/articles/3336
@NashrAasoo 💭
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
روز گذشته دانشگاه بریتیش کلمبیا کانادا در مراسمی به حسین امانت، معمار سرشناس ایرانی و طراح برج آزادی (شهیاد)، مدرک دکترای افتخاری اعطا کرد. حسین امانت پس از انقلاب ۵۷ مجبور به ترک ایران شد. فیلم مستند «از شهیاد تا آزادی» ساختهی امین ضرغام روایت برج شهیاد از زبان اوست.
@NashrAasoo 🎥
@NashrAasoo 🎥
«آموزش عشایری پس از انقلاب و به سبب دیدگاه تمرکزگرایانه و هماهنگ ساختن همه نهادها و فعالیتها با روند عمومی انقلاب، با مخالفتهایی روبهرو شد ... بر اثر این گونه مخالفتها سرانجام تشکیلات آموزش عشایر در ۱۳۶۲ منحل شد و نیروها و امکانات آن در اختیار وزارت آموزش و پرورش قرار گرفت. علت انحلال تشکیلات آموزش عشایر، دوگانگی میان نظام آموزشی عشایری با نظام آموزشی رسمی کشور اعلام شد و با آنکه آموزش عشایری در ساختار نظام آموزشی فعال است اما دیگر هیچ چیز شبیه گذشته نیست.»
aasoo.org/fa/articles/4791
@NashrAasoo 🔻
aasoo.org/fa/articles/4791
@NashrAasoo 🔻
محمد بهمنبیگی، آموزگار عشایر🔻
🔸 محمد بهمنبیگی در سال ۱۳۳۱ در حکومت دکتر محمد مصدق با کمک چند نفر از افراد مؤثر ایل قشقایی نخستین «دبستانهای سیار چادری» را برپا کرد و با حداقل وسایل و امکانات، آموزش تعدادی از کودکان ایل قشقایی را در فارس شروع کرد. خودش میگوید: «در طول اقامت ممتدم در ایل دوستان زیادی دست و پا کرده بودم. در میان خویشاوندانم نیز خانوادههای مستطیع کم نبودند. غالباً مردم دست و دلبازی بودند و پذیرفتند که هر کدام حقوق یک معلم و هزینهی رفت و آمد و قوت و غذای او را بپردازند.» اما آنجا معلمی وجود نداشت. برای همین، بهمنبیگی در میان ایل به جستجو پرداخت و «گروهی از منشیزادگان خانها و کلانتران»، برخی جوانان ایل که سواد مختصری داشتند و گروهی از «فرزندان روستاییان عشایر» را با خود همراه کرد.به گفتهی بهمنبیگی «من به یاری آن خیرخواهان و همت این جوانان نیمهباسواد، نخستین دبستانهای سیّار چادری را برپا کردم.»
🔸 نتیجهی کار بهمنبیگی حیرتانگیز بود و خودش میگوید ۵۰۰هزار نفر را باسواد کردم. در سال تحصیلی ۱۳۵۱-۱۳۵۲ از ۳۶ نفر دیپلمهی مدارس عشایری، ۳۴ نفرشان وارد دانشگاه شدند. سال ۱۳۵۴-۱۳۵۵ نیز تمامی۸۸ نفری که در مدارس عشایر دیپلم گرفته بودند، وارد دانشگاه شدند و در سال ۱۳۵۵-۱۳۵۶ نیز از جمله ۸۵ نفر دیپلمه مدارس عشایر ۸۴ نفرشان در رشتههای مختلف دانشگاهی پذیرفته شدند. او به غیر از مدارس عشایری، مرکز آموزش حرفهای دختران (قالیبافی)، مرکز آموزش فنی حرفهای پسران و هنرستان صنعتی را راهاندازی کرد. علاوه بر این، با تلاش او مؤسسهی تربیت مامای عشایر و مرکز تربیت پزشک و دامپزشک روستا برای عشایر در دانشگاه شیراز تشکیل شد.
🔸 وقتی انقلاب شد او همچون بسیاری دیگر متهم شد که کارگزار حکومت پهلوی بوده و برای همین سالها مخفیانه در تهران زندگی کرد. به نوشتهی وبسایت رسمیِ بهمنبیگی، او چندین سال در «خوف و رجا» زندگی میکرد تا آنکه در سال ۱۳۶۸ با دستخطی از آیتالله محمدرضا مهدوی کنی امنیت یافت و دوباره به شیراز برگشت. او در سالهای جوانی مقالات و گزارشهایی از وضعیت عشایر مینوشت و در این سالهای سکوت دوباره شروع به نوشتن کرد و کتابهای بخارای من، ایل من، اگر قره قاج نبود، به اجاقت قسم و طلای شهامت را منتشر کرد. بهمنبیگی قلمی ساده، روان و پاکیزه دارد و در کتابش بخارای من، ایل من چنان تصویری از ایل و زندگی مردمانش به دست میدهد که هر خوانندهای را به هوس میاندازد که کار و زندگی شهری را رها کند و به ایل بپیوندد. ایرج افشار، ایرانشناس معاصر مینویسد: «نوشتههای بهمنبیگی شاهنامهی منثور ایل قشقایی و بویراحمدی و ممسنی و کهگیلویه است. هر کس بخواند میخواهد ایلی بشود و از زندگی سرسامآور شهری بِبُرد و در دامان آن محیط سرشار از طبیعت آرام بگیرد و لذت سادگی و بی پیرایگی را دریابد.»
@NashrAasoo 💭
🔸 محمد بهمنبیگی در سال ۱۳۳۱ در حکومت دکتر محمد مصدق با کمک چند نفر از افراد مؤثر ایل قشقایی نخستین «دبستانهای سیار چادری» را برپا کرد و با حداقل وسایل و امکانات، آموزش تعدادی از کودکان ایل قشقایی را در فارس شروع کرد. خودش میگوید: «در طول اقامت ممتدم در ایل دوستان زیادی دست و پا کرده بودم. در میان خویشاوندانم نیز خانوادههای مستطیع کم نبودند. غالباً مردم دست و دلبازی بودند و پذیرفتند که هر کدام حقوق یک معلم و هزینهی رفت و آمد و قوت و غذای او را بپردازند.» اما آنجا معلمی وجود نداشت. برای همین، بهمنبیگی در میان ایل به جستجو پرداخت و «گروهی از منشیزادگان خانها و کلانتران»، برخی جوانان ایل که سواد مختصری داشتند و گروهی از «فرزندان روستاییان عشایر» را با خود همراه کرد.به گفتهی بهمنبیگی «من به یاری آن خیرخواهان و همت این جوانان نیمهباسواد، نخستین دبستانهای سیّار چادری را برپا کردم.»
🔸 نتیجهی کار بهمنبیگی حیرتانگیز بود و خودش میگوید ۵۰۰هزار نفر را باسواد کردم. در سال تحصیلی ۱۳۵۱-۱۳۵۲ از ۳۶ نفر دیپلمهی مدارس عشایری، ۳۴ نفرشان وارد دانشگاه شدند. سال ۱۳۵۴-۱۳۵۵ نیز تمامی۸۸ نفری که در مدارس عشایر دیپلم گرفته بودند، وارد دانشگاه شدند و در سال ۱۳۵۵-۱۳۵۶ نیز از جمله ۸۵ نفر دیپلمه مدارس عشایر ۸۴ نفرشان در رشتههای مختلف دانشگاهی پذیرفته شدند. او به غیر از مدارس عشایری، مرکز آموزش حرفهای دختران (قالیبافی)، مرکز آموزش فنی حرفهای پسران و هنرستان صنعتی را راهاندازی کرد. علاوه بر این، با تلاش او مؤسسهی تربیت مامای عشایر و مرکز تربیت پزشک و دامپزشک روستا برای عشایر در دانشگاه شیراز تشکیل شد.
🔸 وقتی انقلاب شد او همچون بسیاری دیگر متهم شد که کارگزار حکومت پهلوی بوده و برای همین سالها مخفیانه در تهران زندگی کرد. به نوشتهی وبسایت رسمیِ بهمنبیگی، او چندین سال در «خوف و رجا» زندگی میکرد تا آنکه در سال ۱۳۶۸ با دستخطی از آیتالله محمدرضا مهدوی کنی امنیت یافت و دوباره به شیراز برگشت. او در سالهای جوانی مقالات و گزارشهایی از وضعیت عشایر مینوشت و در این سالهای سکوت دوباره شروع به نوشتن کرد و کتابهای بخارای من، ایل من، اگر قره قاج نبود، به اجاقت قسم و طلای شهامت را منتشر کرد. بهمنبیگی قلمی ساده، روان و پاکیزه دارد و در کتابش بخارای من، ایل من چنان تصویری از ایل و زندگی مردمانش به دست میدهد که هر خوانندهای را به هوس میاندازد که کار و زندگی شهری را رها کند و به ایل بپیوندد. ایرج افشار، ایرانشناس معاصر مینویسد: «نوشتههای بهمنبیگی شاهنامهی منثور ایل قشقایی و بویراحمدی و ممسنی و کهگیلویه است. هر کس بخواند میخواهد ایلی بشود و از زندگی سرسامآور شهری بِبُرد و در دامان آن محیط سرشار از طبیعت آرام بگیرد و لذت سادگی و بی پیرایگی را دریابد.»
@NashrAasoo 💭
Telegraph
محمد بهمنبیگی، آموزگار عشایر
«من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. روز تولدم مادیانی را دور از کره شیری نگاه داشتند تا شیهه بکشد. در آن ایام اجنه و شیاطین از شیهه اسب وحشت داشتند. هنگامی که به دنیا آمدم و معلوم شد که بحمدالله پسرم و دختر نیستم، پدرم تیر تفنگ به هوا انداخت. من زندگانی را…
«برنارد بورژوا، فیلسوف و مترجم فرانسوی، در ۲۶ مارس سال جاری در ۹۴ سالگی درگذشت. بورژوا متخصص فلسفهی هگل و ایدئالیسم آلمانی بود و شاید بتوان گفت مهمترین شارح فرانسهزبانِ هگل در دهههای پایانیِ قرن بیستم به شمار میرفت.»
aasoo.org/fa/articles/4793
@NashrAasoo 🔻
aasoo.org/fa/articles/4793
@NashrAasoo 🔻
پاسدارِ معبدِ هگل؛ یادی از برنارد بورژوا 🔻
✍️ پدیدارشناسی روح، که نسلی از اندیشمندانِ فرانسویِ پس از جنگ را تحت تأثیر قرار داد، بسیار دیر به زبان فرانسه ترجمه شد. گرچه فیلسوفان فرانسوی معمولاً آلمانی میدانند، اما این غیبت شگفتانگیز مینماید. برای سالها مهمترین مرجع در زبان فرانسه برای آشنایی با پدیدارشناسی روح کتاب مقدمهای بر خوانش هگل، اثر الکساندر کوژو، فیلسوف روسیالاصل فرانسهزبان بود. کوژو در سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۹ درسهایی دربارهی این کتاب ارائه کرد که سرانجام در سال ۱۹۴۷ در قالب کتابی منتشر شد. بسیاری از فیلسوفان آیندهی فرانسوی در این درسها حاضر بودند و از آن تأثیر پذیرفتند. شاید بتوان این درسها را نقطهی آغاز هگلشناسیِ فرانسوی دانست.
✍️ برنارد بورژوا به «هگلیِ راست» مشهور است و همین امر بهدرستی اهمیت کار فلسفیِ او را در عصری که انواع تفاسیر چپ از هگل رایج بود، نشان میدهد. بورژوا در برابر تفسیر «هگلیِ جوانمآبِ» کوژو قد علم کرد. به نظر او، هگل تنها ایستگاهی قبل از مارکس نیست؛ او کوشید تا عناصر متافیزیکی و الهیاتیِ هگل را دوباره احیاء کند و بر خطاهای تفسیر چپ از هگل انگشت بگذارد. برای مثال، او در یکی از آثار تفسیریِ مهم خویش، جاودانگی و تاریخمندیِ روح در نظر هگل بر پیوند «روحِ مطلق» و «روحِ عینی» تأکید میکند. او با اشاره به نقلقولی از هگل در درسگفتارهایش دربارهی فلسفهی دین این پیوند را در کانون تفکر هگل میداند. هگل مینویسد: «مردمی که فهم نادرستی از خدا دارند، از دولت، حکومت و قوانین نیز فهم نادرستی دارند.» برخلاف مارکس و پیروانِ او که دین را صرفاً عنصری روبنایی میدانند که تضادهای طبقاتی و اجتماعی را بازتاب میدهد، هگل بنا به تفسیر بورژوا ایدهی خدا را عاملی اثرگذار و کانونی در تاریخ میشمارد. این چنین است که ایدئالیسمی اصیل در آثار تفسیریِ بورژوا از هگل دوباره جان میگیرد. این روحِ مطلق (هنر، دین، فلسفه) است که در روحِ عینی (حقوق، اخلاق، خانواده و جامعه و دولت) متعیّن میشود، این روح مطلق است که در نظام هگل جایگاه اصلیِ حقیقت است و نه روحِ عینی، یعنی جامعه و سیاست.
✍️ بورژوا در سه دههی آخر قرن بیستم شماری از ظریفترین و دقیقترین تفسیرها دربارهی هگل را ارائه میکند و به هگلِ جوان توجه ویژهای دارد. او در کتاب هگل در فرانکفورت یا یهودیت، مسیحیت، هگلگرایی که در سال ۱۹۷۰ منتشر میشود، و یکی از بهترین پژوهشها دربارهی هگلِ جوان به زبان فرانسه است، به دورهی کوتاه اما بسیار مهم اقامت هگل در فرانکفورت میپردازد. چنانکه میدانیم، مسائل الهی-سیاسی دلمشغولیِ اصلی هگلِ جوان بود، و بورژوا درست به همین دلیل به سوی سرچشمههای الهی-سیاسی نظام فلسفیِ هگل میرود. هگلِ بورژوا هگلی رهسپار به سوی سرزمین ماتریالیسم و گامی پیش از مارکس نیست، او از قضا اندیشمندی است که در برابر مارکس و پیروان او نشسته و با آنان گفتوگو میکند. هرچند بورژوا هگلیای لیبرال-محافظهکار محسوب میشد، اما همواره بر ثمربخش بودن و اهمیت گفتگوی هگل و مارکس در چارچوب فلسفه و سیاستِ مدرن تأکید میکرد. گرچه او در این تقابل، قاطعانه طرف هگل را میگرفت، اما همیشه مارکس را بهعنوان خوانندهی تیزبین و منتقدِ ژرفاندیش هگل به رسمیت میشناخت.
@NashrAasoo 💭
✍️ پدیدارشناسی روح، که نسلی از اندیشمندانِ فرانسویِ پس از جنگ را تحت تأثیر قرار داد، بسیار دیر به زبان فرانسه ترجمه شد. گرچه فیلسوفان فرانسوی معمولاً آلمانی میدانند، اما این غیبت شگفتانگیز مینماید. برای سالها مهمترین مرجع در زبان فرانسه برای آشنایی با پدیدارشناسی روح کتاب مقدمهای بر خوانش هگل، اثر الکساندر کوژو، فیلسوف روسیالاصل فرانسهزبان بود. کوژو در سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۹ درسهایی دربارهی این کتاب ارائه کرد که سرانجام در سال ۱۹۴۷ در قالب کتابی منتشر شد. بسیاری از فیلسوفان آیندهی فرانسوی در این درسها حاضر بودند و از آن تأثیر پذیرفتند. شاید بتوان این درسها را نقطهی آغاز هگلشناسیِ فرانسوی دانست.
✍️ برنارد بورژوا به «هگلیِ راست» مشهور است و همین امر بهدرستی اهمیت کار فلسفیِ او را در عصری که انواع تفاسیر چپ از هگل رایج بود، نشان میدهد. بورژوا در برابر تفسیر «هگلیِ جوانمآبِ» کوژو قد علم کرد. به نظر او، هگل تنها ایستگاهی قبل از مارکس نیست؛ او کوشید تا عناصر متافیزیکی و الهیاتیِ هگل را دوباره احیاء کند و بر خطاهای تفسیر چپ از هگل انگشت بگذارد. برای مثال، او در یکی از آثار تفسیریِ مهم خویش، جاودانگی و تاریخمندیِ روح در نظر هگل بر پیوند «روحِ مطلق» و «روحِ عینی» تأکید میکند. او با اشاره به نقلقولی از هگل در درسگفتارهایش دربارهی فلسفهی دین این پیوند را در کانون تفکر هگل میداند. هگل مینویسد: «مردمی که فهم نادرستی از خدا دارند، از دولت، حکومت و قوانین نیز فهم نادرستی دارند.» برخلاف مارکس و پیروانِ او که دین را صرفاً عنصری روبنایی میدانند که تضادهای طبقاتی و اجتماعی را بازتاب میدهد، هگل بنا به تفسیر بورژوا ایدهی خدا را عاملی اثرگذار و کانونی در تاریخ میشمارد. این چنین است که ایدئالیسمی اصیل در آثار تفسیریِ بورژوا از هگل دوباره جان میگیرد. این روحِ مطلق (هنر، دین، فلسفه) است که در روحِ عینی (حقوق، اخلاق، خانواده و جامعه و دولت) متعیّن میشود، این روح مطلق است که در نظام هگل جایگاه اصلیِ حقیقت است و نه روحِ عینی، یعنی جامعه و سیاست.
✍️ بورژوا در سه دههی آخر قرن بیستم شماری از ظریفترین و دقیقترین تفسیرها دربارهی هگل را ارائه میکند و به هگلِ جوان توجه ویژهای دارد. او در کتاب هگل در فرانکفورت یا یهودیت، مسیحیت، هگلگرایی که در سال ۱۹۷۰ منتشر میشود، و یکی از بهترین پژوهشها دربارهی هگلِ جوان به زبان فرانسه است، به دورهی کوتاه اما بسیار مهم اقامت هگل در فرانکفورت میپردازد. چنانکه میدانیم، مسائل الهی-سیاسی دلمشغولیِ اصلی هگلِ جوان بود، و بورژوا درست به همین دلیل به سوی سرچشمههای الهی-سیاسی نظام فلسفیِ هگل میرود. هگلِ بورژوا هگلی رهسپار به سوی سرزمین ماتریالیسم و گامی پیش از مارکس نیست، او از قضا اندیشمندی است که در برابر مارکس و پیروان او نشسته و با آنان گفتوگو میکند. هرچند بورژوا هگلیای لیبرال-محافظهکار محسوب میشد، اما همواره بر ثمربخش بودن و اهمیت گفتگوی هگل و مارکس در چارچوب فلسفه و سیاستِ مدرن تأکید میکرد. گرچه او در این تقابل، قاطعانه طرف هگل را میگرفت، اما همیشه مارکس را بهعنوان خوانندهی تیزبین و منتقدِ ژرفاندیش هگل به رسمیت میشناخت.
@NashrAasoo 💭
آسو
پاسدارِ معبدِ هگل؛ یادی از برنارد بورژوا
به قول موریس مرلوپونتی، در فلسفهی مدرن هیچ اثر بزرگی بی الهام از هگل نوشته نشده، و این سخن دستکم توصیفی است از جایگاه هگل در فلسفهی معاصر فرانسویزبان.
«کافکا میگفت کتاب باید تبری باشد که دریای یخبستهی درونِ ما را خرد کند. شاید دربارهی کتابهای خود چنین باوری نداشت، چون در زمان حیاتش فقط یک کتاب از کتابهایش را چاپ کرد. نمونهی چاپخانهایِ کتاب دومش را در بستر مرگ تصحیح میکرد که از دست رفت. بقیهی نوشتههایش را به دستِ دوستِ نزدیکش، ماکس برود، داده بود که بسوزاند، اما خوشبختانه ماکس برود به وصیتِ او عمل نکرد و کتابهایش را یکی پس از دیگری به چاپ سپرد. ماکس برود میدانست که آثار کافکا حکم همان تبری را دارند که خود میگفت.»
aasoo.org/fa/articles/4795
@NashrAasoo 🔻
aasoo.org/fa/articles/4795
@NashrAasoo 🔻
حضور پررنگ کافکا در ادبیات داستانی ایران🔻
🔹 بختِ کافکا بلند بوده است که در ایران به وسیلهی مشهورترین نویسندهی ما، صادق هدایت، به خوانندگان معرفی شد، و بخت ما، خوانندگان فارسیزبان، بلند بوده است که از طریق هدایت با کافکا آشنا شدیم. در واقع، بسیار مدیون صادق هدایت هستیم. اگر هدایت نبود، ما در دههی بیست، در آن قحط و غلای ترجمه و مترجم، آن هم برای یک نویسندهی آلمانیزبان، چگونه میتوانستیم با کافکا آشنا شویم؟ و چنین است که امروزه تأثیر کافکا در ادبیات فارسی با نام صادق هدایت عجین شده است. مسخ نخستین اثر کافکا بود که صادق هدایت به فارسیزبانان عرضه داشت و پیام کافکا اولین تفسیر دربارهی آثار کافکاست که باز هم به قلم هدایت به زبان فارسی اهدا شد.
🔹 در دو سه دههی پس از هدایت، نوشتن دربارهی کافکا یا ترجمهی آثار او تحت تأثیر حزب توده و مطبوعات تودهای قدری کند شد. چپها در آن سالها نه تنها در ایران بلکه در تمام جهان با آثار کافکا میانهای نداشتند و آن را غیرمردمی میپنداشتند. همه چیز سیاه و سفید بود. رنگ دیگری وجود نداشت. ادبیات حزبی هم لون دیگری داشت. نجف دریابندری تعریف میکرد که داستانی به سبک کافکا نوشته و برای چاپ به یک روزنامهی تودهای داده بود، اما از چاپ آن خودداری کردند. داستانِ سگی بود که مریض شده و روی تپههای زبالهی آبادان خوابیده بود. نه تنها چاپ نکردند بلکه به آن حمله هم کردند. «من بعدها متوجه شدم که تودهایها کافکا نمیخوانند. این دیدگاه دو سه دهه بر ادبیات ایران غالب بود. با توجه به چنین دیدگاههایی، هدایت خیلی جرئت و جسارت داشت که در پیام کافکا نوشت هرگاه بعضی به طرف کافکا دندان قروچه میروند و پیشنهاد سوزاندن آثارش را ارائه میکنند، برای این است که کافکا دل خوشکنک و دستاویزی برای مردم نیاورده، بلکه بسیاری از فریبها را از میان برده و راه رسیدن به بهشت دروغی روی زمین را بریده است ... کسانی که برای کافکا چوب تکفیر بلند میکنند مشاطههای لاشمرده هستند که سرخاب و سفیداب به چهرهی بیجان بت بزرگ قرن بیستم میمالند. این وظیفهی کارگردانها و پامنبریهای عصر آب طلایی است.
🔹 غیر از تأثیری که نویسندگان ایرانی از کافکا پذیرفتهاند، اقبال خوانندگان ایرانی به داستانهای کافکایی نیز قابل توجه است. عبدالرحیم جعفری در مصاحبهای گفته بود که بیشترین تیراژ کتابهای امیرکبیر مربوط به صادق هدایت بوده است که لابد مسخ هم در آن میان سهمِ خود را دارد. محمد کریمی، مدیر انتشارات نیلوفر که بسیاری از کتابهای کافکا را منتشر کرده است، دربارهی کتاب مسخ به ترجمهی فرزانه طاهری میگوید که این کتاب تا کنون ۱۴ چاپ به خود دیده است. مسخ را فرزانه طاهری بعد از صادق هدایت دوباره ترجمه کرد اما در سالهای اخیر علیاصغر حداد آن را مستقیماً از زبان آلمانی به فارسی درآورد و میگویند تا کنون ۵۰ هزار نسخه از ترجمهی او به فروش رسیده است. از محاکمه، که به ترجمهی او منتشر شده، نیز تا کنون ۱۵ هزار نسخه فروش رفته است. حداد که بیشتر کتابهای کافکا را از زبان آلمانی به زبان فارسی ترجمه کرده، در این اواخر به مهمترین مترجم آثار کافکا تبدیل شده است. او میگوید وقتی شروع به ترجمهی داستانهای کافکا کرده شک داشته که با استقبال روبهرو شود: «یکی دو تاش را ترجمه کرده بودم، دوستان تشویق کردند، گفتند ادامه بده. من فکر میکردم کسی اینها را نمیخواند. اما دیدم به شکل وسیعی مردم به این آثار علاقهمندند. ظاهراً در روحیهی ماست. صادق هدایت هم از آسمان نیفتاده بود».
@NashrAasoo 💭
🔹 بختِ کافکا بلند بوده است که در ایران به وسیلهی مشهورترین نویسندهی ما، صادق هدایت، به خوانندگان معرفی شد، و بخت ما، خوانندگان فارسیزبان، بلند بوده است که از طریق هدایت با کافکا آشنا شدیم. در واقع، بسیار مدیون صادق هدایت هستیم. اگر هدایت نبود، ما در دههی بیست، در آن قحط و غلای ترجمه و مترجم، آن هم برای یک نویسندهی آلمانیزبان، چگونه میتوانستیم با کافکا آشنا شویم؟ و چنین است که امروزه تأثیر کافکا در ادبیات فارسی با نام صادق هدایت عجین شده است. مسخ نخستین اثر کافکا بود که صادق هدایت به فارسیزبانان عرضه داشت و پیام کافکا اولین تفسیر دربارهی آثار کافکاست که باز هم به قلم هدایت به زبان فارسی اهدا شد.
🔹 در دو سه دههی پس از هدایت، نوشتن دربارهی کافکا یا ترجمهی آثار او تحت تأثیر حزب توده و مطبوعات تودهای قدری کند شد. چپها در آن سالها نه تنها در ایران بلکه در تمام جهان با آثار کافکا میانهای نداشتند و آن را غیرمردمی میپنداشتند. همه چیز سیاه و سفید بود. رنگ دیگری وجود نداشت. ادبیات حزبی هم لون دیگری داشت. نجف دریابندری تعریف میکرد که داستانی به سبک کافکا نوشته و برای چاپ به یک روزنامهی تودهای داده بود، اما از چاپ آن خودداری کردند. داستانِ سگی بود که مریض شده و روی تپههای زبالهی آبادان خوابیده بود. نه تنها چاپ نکردند بلکه به آن حمله هم کردند. «من بعدها متوجه شدم که تودهایها کافکا نمیخوانند. این دیدگاه دو سه دهه بر ادبیات ایران غالب بود. با توجه به چنین دیدگاههایی، هدایت خیلی جرئت و جسارت داشت که در پیام کافکا نوشت هرگاه بعضی به طرف کافکا دندان قروچه میروند و پیشنهاد سوزاندن آثارش را ارائه میکنند، برای این است که کافکا دل خوشکنک و دستاویزی برای مردم نیاورده، بلکه بسیاری از فریبها را از میان برده و راه رسیدن به بهشت دروغی روی زمین را بریده است ... کسانی که برای کافکا چوب تکفیر بلند میکنند مشاطههای لاشمرده هستند که سرخاب و سفیداب به چهرهی بیجان بت بزرگ قرن بیستم میمالند. این وظیفهی کارگردانها و پامنبریهای عصر آب طلایی است.
🔹 غیر از تأثیری که نویسندگان ایرانی از کافکا پذیرفتهاند، اقبال خوانندگان ایرانی به داستانهای کافکایی نیز قابل توجه است. عبدالرحیم جعفری در مصاحبهای گفته بود که بیشترین تیراژ کتابهای امیرکبیر مربوط به صادق هدایت بوده است که لابد مسخ هم در آن میان سهمِ خود را دارد. محمد کریمی، مدیر انتشارات نیلوفر که بسیاری از کتابهای کافکا را منتشر کرده است، دربارهی کتاب مسخ به ترجمهی فرزانه طاهری میگوید که این کتاب تا کنون ۱۴ چاپ به خود دیده است. مسخ را فرزانه طاهری بعد از صادق هدایت دوباره ترجمه کرد اما در سالهای اخیر علیاصغر حداد آن را مستقیماً از زبان آلمانی به فارسی درآورد و میگویند تا کنون ۵۰ هزار نسخه از ترجمهی او به فروش رسیده است. از محاکمه، که به ترجمهی او منتشر شده، نیز تا کنون ۱۵ هزار نسخه فروش رفته است. حداد که بیشتر کتابهای کافکا را از زبان آلمانی به زبان فارسی ترجمه کرده، در این اواخر به مهمترین مترجم آثار کافکا تبدیل شده است. او میگوید وقتی شروع به ترجمهی داستانهای کافکا کرده شک داشته که با استقبال روبهرو شود: «یکی دو تاش را ترجمه کرده بودم، دوستان تشویق کردند، گفتند ادامه بده. من فکر میکردم کسی اینها را نمیخواند. اما دیدم به شکل وسیعی مردم به این آثار علاقهمندند. ظاهراً در روحیهی ماست. صادق هدایت هم از آسمان نیفتاده بود».
@NashrAasoo 💭
Telegraph
حضور پررنگ کافکا در ادبیات داستانی ایران
عمر چه شتابناک میگذرد. به پشتِ سر که مینگرم دیر زمانی نیست که دبیران صفحات فرهنگیِ روزنامهی «آیندگان»، مشغول برنامهریزی برای یکی از شمارههای «آیندگان ادبی» بودند، هوشنگ وزیری گفت مطلب اول را به کافکا اختصاص میدهیم، به مناسبت پنجاهمین سالمرگ او؛ و حالا…
Aasoo - آسو
«کافکا میگفت کتاب باید تبری باشد که دریای یخبستهی درونِ ما را خرد کند. شاید دربارهی کتابهای خود چنین باوری نداشت، چون در زمان حیاتش فقط یک کتاب از کتابهایش را چاپ کرد. نمونهی چاپخانهایِ کتاب دومش را در بستر مرگ تصحیح میکرد که از دست رفت. بقیهی نوشتههایش…
به مناسبت صدمین سالمرگ فرانتس کافکا
سیروس علینژاد
«عمر چه شتابناک میگذرد. به پشتِ سر که مینگرم دیر زمانی نیست که دبیران صفحات فرهنگیِ روزنامهی «آیندگان»، مشغول برنامهریزی برای یکی از شمارههای «آیندگان ادبی» بودند، هوشنگ وزیری گفت مطلب اول را به کافکا اختصاص میدهیم، به مناسبت پنجاهمین سالمرگ او؛ و حالا پنجاه سال از آن زمان گذشته و بهروز آفاق خبر میدهد که صدمین سالِ مرگ کافکا فرا رسیده است. امروز، پس از پنجاه سال که از آن زمان و از آن نوشته گذشته است، نمیدانم که شمار تحقیقات دربارهی کافکا، در جهان، به چند ده هزار رسیده است، اما میدانم که آن وقتها در زبان فارسی، به غیر از چند ترجمه و یک نوشته، مطلب مهمی دربارهی کافکا وجود نداشت، در حالی که امروز کمتر کتابی دربارهی ادبیات داستانیِ ایران منتشر میشود که در آن نامی از کافکا نیامده و به نحوی از تأثیر کافکا و آثارش بر ادب فارسی سخن نرفته باشد.»
@NashrAasoo 💭
سیروس علینژاد
«عمر چه شتابناک میگذرد. به پشتِ سر که مینگرم دیر زمانی نیست که دبیران صفحات فرهنگیِ روزنامهی «آیندگان»، مشغول برنامهریزی برای یکی از شمارههای «آیندگان ادبی» بودند، هوشنگ وزیری گفت مطلب اول را به کافکا اختصاص میدهیم، به مناسبت پنجاهمین سالمرگ او؛ و حالا پنجاه سال از آن زمان گذشته و بهروز آفاق خبر میدهد که صدمین سالِ مرگ کافکا فرا رسیده است. امروز، پس از پنجاه سال که از آن زمان و از آن نوشته گذشته است، نمیدانم که شمار تحقیقات دربارهی کافکا، در جهان، به چند ده هزار رسیده است، اما میدانم که آن وقتها در زبان فارسی، به غیر از چند ترجمه و یک نوشته، مطلب مهمی دربارهی کافکا وجود نداشت، در حالی که امروز کمتر کتابی دربارهی ادبیات داستانیِ ایران منتشر میشود که در آن نامی از کافکا نیامده و به نحوی از تأثیر کافکا و آثارش بر ادب فارسی سخن نرفته باشد.»
@NashrAasoo 💭