تقدیر اخلاقیِ ما: فرار از قبیلهگرایی
«آیا تعمیم حقوق اخلاقی به شمار فزایندهای از مردم و دیگر موجودات امری اجتنابناپذیر بود؟ یا اینکه صرفاً تصادفی تاریخی بود؟ و به همین آسانی ممکن بود که به شکل دیگری رخ دهد؟ یا شاید حتی معکوس آن اتفاق بیفتد؟ این پرسشها در کانون بحث دربارهی معنای انسان بودن قرار دارند. آیا ذات و سرشت ما به گونهای است که به موجوداتی بیش از پیش اخلاقی تکامل مییابیم؟ یا اینکه پیشرفتِ واضحِ ما صرفاً متأثر از عوامل اجتماعی و تاریخی است؟ و اگر این عوامل نباشند پسرفت اجتنابناپذیر است؟»
aasoo.org/fa/articles/3336
@NashrAasoo 💭
«آیا تعمیم حقوق اخلاقی به شمار فزایندهای از مردم و دیگر موجودات امری اجتنابناپذیر بود؟ یا اینکه صرفاً تصادفی تاریخی بود؟ و به همین آسانی ممکن بود که به شکل دیگری رخ دهد؟ یا شاید حتی معکوس آن اتفاق بیفتد؟ این پرسشها در کانون بحث دربارهی معنای انسان بودن قرار دارند. آیا ذات و سرشت ما به گونهای است که به موجوداتی بیش از پیش اخلاقی تکامل مییابیم؟ یا اینکه پیشرفتِ واضحِ ما صرفاً متأثر از عوامل اجتماعی و تاریخی است؟ و اگر این عوامل نباشند پسرفت اجتنابناپذیر است؟»
aasoo.org/fa/articles/3336
@NashrAasoo 💭
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
روز گذشته دانشگاه بریتیش کلمبیا کانادا در مراسمی به حسین امانت، معمار سرشناس ایرانی و طراح برج آزادی (شهیاد)، مدرک دکترای افتخاری اعطا کرد. حسین امانت پس از انقلاب ۵۷ مجبور به ترک ایران شد. فیلم مستند «از شهیاد تا آزادی» ساختهی امین ضرغام روایت برج شهیاد از زبان اوست.
@NashrAasoo 🎥
@NashrAasoo 🎥
«آموزش عشایری پس از انقلاب و به سبب دیدگاه تمرکزگرایانه و هماهنگ ساختن همه نهادها و فعالیتها با روند عمومی انقلاب، با مخالفتهایی روبهرو شد ... بر اثر این گونه مخالفتها سرانجام تشکیلات آموزش عشایر در ۱۳۶۲ منحل شد و نیروها و امکانات آن در اختیار وزارت آموزش و پرورش قرار گرفت. علت انحلال تشکیلات آموزش عشایر، دوگانگی میان نظام آموزشی عشایری با نظام آموزشی رسمی کشور اعلام شد و با آنکه آموزش عشایری در ساختار نظام آموزشی فعال است اما دیگر هیچ چیز شبیه گذشته نیست.»
aasoo.org/fa/articles/4791
@NashrAasoo 🔻
aasoo.org/fa/articles/4791
@NashrAasoo 🔻
محمد بهمنبیگی، آموزگار عشایر🔻
🔸 محمد بهمنبیگی در سال ۱۳۳۱ در حکومت دکتر محمد مصدق با کمک چند نفر از افراد مؤثر ایل قشقایی نخستین «دبستانهای سیار چادری» را برپا کرد و با حداقل وسایل و امکانات، آموزش تعدادی از کودکان ایل قشقایی را در فارس شروع کرد. خودش میگوید: «در طول اقامت ممتدم در ایل دوستان زیادی دست و پا کرده بودم. در میان خویشاوندانم نیز خانوادههای مستطیع کم نبودند. غالباً مردم دست و دلبازی بودند و پذیرفتند که هر کدام حقوق یک معلم و هزینهی رفت و آمد و قوت و غذای او را بپردازند.» اما آنجا معلمی وجود نداشت. برای همین، بهمنبیگی در میان ایل به جستجو پرداخت و «گروهی از منشیزادگان خانها و کلانتران»، برخی جوانان ایل که سواد مختصری داشتند و گروهی از «فرزندان روستاییان عشایر» را با خود همراه کرد.به گفتهی بهمنبیگی «من به یاری آن خیرخواهان و همت این جوانان نیمهباسواد، نخستین دبستانهای سیّار چادری را برپا کردم.»
🔸 نتیجهی کار بهمنبیگی حیرتانگیز بود و خودش میگوید ۵۰۰هزار نفر را باسواد کردم. در سال تحصیلی ۱۳۵۱-۱۳۵۲ از ۳۶ نفر دیپلمهی مدارس عشایری، ۳۴ نفرشان وارد دانشگاه شدند. سال ۱۳۵۴-۱۳۵۵ نیز تمامی۸۸ نفری که در مدارس عشایر دیپلم گرفته بودند، وارد دانشگاه شدند و در سال ۱۳۵۵-۱۳۵۶ نیز از جمله ۸۵ نفر دیپلمه مدارس عشایر ۸۴ نفرشان در رشتههای مختلف دانشگاهی پذیرفته شدند. او به غیر از مدارس عشایری، مرکز آموزش حرفهای دختران (قالیبافی)، مرکز آموزش فنی حرفهای پسران و هنرستان صنعتی را راهاندازی کرد. علاوه بر این، با تلاش او مؤسسهی تربیت مامای عشایر و مرکز تربیت پزشک و دامپزشک روستا برای عشایر در دانشگاه شیراز تشکیل شد.
🔸 وقتی انقلاب شد او همچون بسیاری دیگر متهم شد که کارگزار حکومت پهلوی بوده و برای همین سالها مخفیانه در تهران زندگی کرد. به نوشتهی وبسایت رسمیِ بهمنبیگی، او چندین سال در «خوف و رجا» زندگی میکرد تا آنکه در سال ۱۳۶۸ با دستخطی از آیتالله محمدرضا مهدوی کنی امنیت یافت و دوباره به شیراز برگشت. او در سالهای جوانی مقالات و گزارشهایی از وضعیت عشایر مینوشت و در این سالهای سکوت دوباره شروع به نوشتن کرد و کتابهای بخارای من، ایل من، اگر قره قاج نبود، به اجاقت قسم و طلای شهامت را منتشر کرد. بهمنبیگی قلمی ساده، روان و پاکیزه دارد و در کتابش بخارای من، ایل من چنان تصویری از ایل و زندگی مردمانش به دست میدهد که هر خوانندهای را به هوس میاندازد که کار و زندگی شهری را رها کند و به ایل بپیوندد. ایرج افشار، ایرانشناس معاصر مینویسد: «نوشتههای بهمنبیگی شاهنامهی منثور ایل قشقایی و بویراحمدی و ممسنی و کهگیلویه است. هر کس بخواند میخواهد ایلی بشود و از زندگی سرسامآور شهری بِبُرد و در دامان آن محیط سرشار از طبیعت آرام بگیرد و لذت سادگی و بی پیرایگی را دریابد.»
@NashrAasoo 💭
🔸 محمد بهمنبیگی در سال ۱۳۳۱ در حکومت دکتر محمد مصدق با کمک چند نفر از افراد مؤثر ایل قشقایی نخستین «دبستانهای سیار چادری» را برپا کرد و با حداقل وسایل و امکانات، آموزش تعدادی از کودکان ایل قشقایی را در فارس شروع کرد. خودش میگوید: «در طول اقامت ممتدم در ایل دوستان زیادی دست و پا کرده بودم. در میان خویشاوندانم نیز خانوادههای مستطیع کم نبودند. غالباً مردم دست و دلبازی بودند و پذیرفتند که هر کدام حقوق یک معلم و هزینهی رفت و آمد و قوت و غذای او را بپردازند.» اما آنجا معلمی وجود نداشت. برای همین، بهمنبیگی در میان ایل به جستجو پرداخت و «گروهی از منشیزادگان خانها و کلانتران»، برخی جوانان ایل که سواد مختصری داشتند و گروهی از «فرزندان روستاییان عشایر» را با خود همراه کرد.به گفتهی بهمنبیگی «من به یاری آن خیرخواهان و همت این جوانان نیمهباسواد، نخستین دبستانهای سیّار چادری را برپا کردم.»
🔸 نتیجهی کار بهمنبیگی حیرتانگیز بود و خودش میگوید ۵۰۰هزار نفر را باسواد کردم. در سال تحصیلی ۱۳۵۱-۱۳۵۲ از ۳۶ نفر دیپلمهی مدارس عشایری، ۳۴ نفرشان وارد دانشگاه شدند. سال ۱۳۵۴-۱۳۵۵ نیز تمامی۸۸ نفری که در مدارس عشایر دیپلم گرفته بودند، وارد دانشگاه شدند و در سال ۱۳۵۵-۱۳۵۶ نیز از جمله ۸۵ نفر دیپلمه مدارس عشایر ۸۴ نفرشان در رشتههای مختلف دانشگاهی پذیرفته شدند. او به غیر از مدارس عشایری، مرکز آموزش حرفهای دختران (قالیبافی)، مرکز آموزش فنی حرفهای پسران و هنرستان صنعتی را راهاندازی کرد. علاوه بر این، با تلاش او مؤسسهی تربیت مامای عشایر و مرکز تربیت پزشک و دامپزشک روستا برای عشایر در دانشگاه شیراز تشکیل شد.
🔸 وقتی انقلاب شد او همچون بسیاری دیگر متهم شد که کارگزار حکومت پهلوی بوده و برای همین سالها مخفیانه در تهران زندگی کرد. به نوشتهی وبسایت رسمیِ بهمنبیگی، او چندین سال در «خوف و رجا» زندگی میکرد تا آنکه در سال ۱۳۶۸ با دستخطی از آیتالله محمدرضا مهدوی کنی امنیت یافت و دوباره به شیراز برگشت. او در سالهای جوانی مقالات و گزارشهایی از وضعیت عشایر مینوشت و در این سالهای سکوت دوباره شروع به نوشتن کرد و کتابهای بخارای من، ایل من، اگر قره قاج نبود، به اجاقت قسم و طلای شهامت را منتشر کرد. بهمنبیگی قلمی ساده، روان و پاکیزه دارد و در کتابش بخارای من، ایل من چنان تصویری از ایل و زندگی مردمانش به دست میدهد که هر خوانندهای را به هوس میاندازد که کار و زندگی شهری را رها کند و به ایل بپیوندد. ایرج افشار، ایرانشناس معاصر مینویسد: «نوشتههای بهمنبیگی شاهنامهی منثور ایل قشقایی و بویراحمدی و ممسنی و کهگیلویه است. هر کس بخواند میخواهد ایلی بشود و از زندگی سرسامآور شهری بِبُرد و در دامان آن محیط سرشار از طبیعت آرام بگیرد و لذت سادگی و بی پیرایگی را دریابد.»
@NashrAasoo 💭
Telegraph
محمد بهمنبیگی، آموزگار عشایر
«من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. روز تولدم مادیانی را دور از کره شیری نگاه داشتند تا شیهه بکشد. در آن ایام اجنه و شیاطین از شیهه اسب وحشت داشتند. هنگامی که به دنیا آمدم و معلوم شد که بحمدالله پسرم و دختر نیستم، پدرم تیر تفنگ به هوا انداخت. من زندگانی را…
«برنارد بورژوا، فیلسوف و مترجم فرانسوی، در ۲۶ مارس سال جاری در ۹۴ سالگی درگذشت. بورژوا متخصص فلسفهی هگل و ایدئالیسم آلمانی بود و شاید بتوان گفت مهمترین شارح فرانسهزبانِ هگل در دهههای پایانیِ قرن بیستم به شمار میرفت.»
aasoo.org/fa/articles/4793
@NashrAasoo 🔻
aasoo.org/fa/articles/4793
@NashrAasoo 🔻
پاسدارِ معبدِ هگل؛ یادی از برنارد بورژوا 🔻
✍️ پدیدارشناسی روح، که نسلی از اندیشمندانِ فرانسویِ پس از جنگ را تحت تأثیر قرار داد، بسیار دیر به زبان فرانسه ترجمه شد. گرچه فیلسوفان فرانسوی معمولاً آلمانی میدانند، اما این غیبت شگفتانگیز مینماید. برای سالها مهمترین مرجع در زبان فرانسه برای آشنایی با پدیدارشناسی روح کتاب مقدمهای بر خوانش هگل، اثر الکساندر کوژو، فیلسوف روسیالاصل فرانسهزبان بود. کوژو در سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۹ درسهایی دربارهی این کتاب ارائه کرد که سرانجام در سال ۱۹۴۷ در قالب کتابی منتشر شد. بسیاری از فیلسوفان آیندهی فرانسوی در این درسها حاضر بودند و از آن تأثیر پذیرفتند. شاید بتوان این درسها را نقطهی آغاز هگلشناسیِ فرانسوی دانست.
✍️ برنارد بورژوا به «هگلیِ راست» مشهور است و همین امر بهدرستی اهمیت کار فلسفیِ او را در عصری که انواع تفاسیر چپ از هگل رایج بود، نشان میدهد. بورژوا در برابر تفسیر «هگلیِ جوانمآبِ» کوژو قد علم کرد. به نظر او، هگل تنها ایستگاهی قبل از مارکس نیست؛ او کوشید تا عناصر متافیزیکی و الهیاتیِ هگل را دوباره احیاء کند و بر خطاهای تفسیر چپ از هگل انگشت بگذارد. برای مثال، او در یکی از آثار تفسیریِ مهم خویش، جاودانگی و تاریخمندیِ روح در نظر هگل بر پیوند «روحِ مطلق» و «روحِ عینی» تأکید میکند. او با اشاره به نقلقولی از هگل در درسگفتارهایش دربارهی فلسفهی دین این پیوند را در کانون تفکر هگل میداند. هگل مینویسد: «مردمی که فهم نادرستی از خدا دارند، از دولت، حکومت و قوانین نیز فهم نادرستی دارند.» برخلاف مارکس و پیروانِ او که دین را صرفاً عنصری روبنایی میدانند که تضادهای طبقاتی و اجتماعی را بازتاب میدهد، هگل بنا به تفسیر بورژوا ایدهی خدا را عاملی اثرگذار و کانونی در تاریخ میشمارد. این چنین است که ایدئالیسمی اصیل در آثار تفسیریِ بورژوا از هگل دوباره جان میگیرد. این روحِ مطلق (هنر، دین، فلسفه) است که در روحِ عینی (حقوق، اخلاق، خانواده و جامعه و دولت) متعیّن میشود، این روح مطلق است که در نظام هگل جایگاه اصلیِ حقیقت است و نه روحِ عینی، یعنی جامعه و سیاست.
✍️ بورژوا در سه دههی آخر قرن بیستم شماری از ظریفترین و دقیقترین تفسیرها دربارهی هگل را ارائه میکند و به هگلِ جوان توجه ویژهای دارد. او در کتاب هگل در فرانکفورت یا یهودیت، مسیحیت، هگلگرایی که در سال ۱۹۷۰ منتشر میشود، و یکی از بهترین پژوهشها دربارهی هگلِ جوان به زبان فرانسه است، به دورهی کوتاه اما بسیار مهم اقامت هگل در فرانکفورت میپردازد. چنانکه میدانیم، مسائل الهی-سیاسی دلمشغولیِ اصلی هگلِ جوان بود، و بورژوا درست به همین دلیل به سوی سرچشمههای الهی-سیاسی نظام فلسفیِ هگل میرود. هگلِ بورژوا هگلی رهسپار به سوی سرزمین ماتریالیسم و گامی پیش از مارکس نیست، او از قضا اندیشمندی است که در برابر مارکس و پیروان او نشسته و با آنان گفتوگو میکند. هرچند بورژوا هگلیای لیبرال-محافظهکار محسوب میشد، اما همواره بر ثمربخش بودن و اهمیت گفتگوی هگل و مارکس در چارچوب فلسفه و سیاستِ مدرن تأکید میکرد. گرچه او در این تقابل، قاطعانه طرف هگل را میگرفت، اما همیشه مارکس را بهعنوان خوانندهی تیزبین و منتقدِ ژرفاندیش هگل به رسمیت میشناخت.
@NashrAasoo 💭
✍️ پدیدارشناسی روح، که نسلی از اندیشمندانِ فرانسویِ پس از جنگ را تحت تأثیر قرار داد، بسیار دیر به زبان فرانسه ترجمه شد. گرچه فیلسوفان فرانسوی معمولاً آلمانی میدانند، اما این غیبت شگفتانگیز مینماید. برای سالها مهمترین مرجع در زبان فرانسه برای آشنایی با پدیدارشناسی روح کتاب مقدمهای بر خوانش هگل، اثر الکساندر کوژو، فیلسوف روسیالاصل فرانسهزبان بود. کوژو در سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۹ درسهایی دربارهی این کتاب ارائه کرد که سرانجام در سال ۱۹۴۷ در قالب کتابی منتشر شد. بسیاری از فیلسوفان آیندهی فرانسوی در این درسها حاضر بودند و از آن تأثیر پذیرفتند. شاید بتوان این درسها را نقطهی آغاز هگلشناسیِ فرانسوی دانست.
✍️ برنارد بورژوا به «هگلیِ راست» مشهور است و همین امر بهدرستی اهمیت کار فلسفیِ او را در عصری که انواع تفاسیر چپ از هگل رایج بود، نشان میدهد. بورژوا در برابر تفسیر «هگلیِ جوانمآبِ» کوژو قد علم کرد. به نظر او، هگل تنها ایستگاهی قبل از مارکس نیست؛ او کوشید تا عناصر متافیزیکی و الهیاتیِ هگل را دوباره احیاء کند و بر خطاهای تفسیر چپ از هگل انگشت بگذارد. برای مثال، او در یکی از آثار تفسیریِ مهم خویش، جاودانگی و تاریخمندیِ روح در نظر هگل بر پیوند «روحِ مطلق» و «روحِ عینی» تأکید میکند. او با اشاره به نقلقولی از هگل در درسگفتارهایش دربارهی فلسفهی دین این پیوند را در کانون تفکر هگل میداند. هگل مینویسد: «مردمی که فهم نادرستی از خدا دارند، از دولت، حکومت و قوانین نیز فهم نادرستی دارند.» برخلاف مارکس و پیروانِ او که دین را صرفاً عنصری روبنایی میدانند که تضادهای طبقاتی و اجتماعی را بازتاب میدهد، هگل بنا به تفسیر بورژوا ایدهی خدا را عاملی اثرگذار و کانونی در تاریخ میشمارد. این چنین است که ایدئالیسمی اصیل در آثار تفسیریِ بورژوا از هگل دوباره جان میگیرد. این روحِ مطلق (هنر، دین، فلسفه) است که در روحِ عینی (حقوق، اخلاق، خانواده و جامعه و دولت) متعیّن میشود، این روح مطلق است که در نظام هگل جایگاه اصلیِ حقیقت است و نه روحِ عینی، یعنی جامعه و سیاست.
✍️ بورژوا در سه دههی آخر قرن بیستم شماری از ظریفترین و دقیقترین تفسیرها دربارهی هگل را ارائه میکند و به هگلِ جوان توجه ویژهای دارد. او در کتاب هگل در فرانکفورت یا یهودیت، مسیحیت، هگلگرایی که در سال ۱۹۷۰ منتشر میشود، و یکی از بهترین پژوهشها دربارهی هگلِ جوان به زبان فرانسه است، به دورهی کوتاه اما بسیار مهم اقامت هگل در فرانکفورت میپردازد. چنانکه میدانیم، مسائل الهی-سیاسی دلمشغولیِ اصلی هگلِ جوان بود، و بورژوا درست به همین دلیل به سوی سرچشمههای الهی-سیاسی نظام فلسفیِ هگل میرود. هگلِ بورژوا هگلی رهسپار به سوی سرزمین ماتریالیسم و گامی پیش از مارکس نیست، او از قضا اندیشمندی است که در برابر مارکس و پیروان او نشسته و با آنان گفتوگو میکند. هرچند بورژوا هگلیای لیبرال-محافظهکار محسوب میشد، اما همواره بر ثمربخش بودن و اهمیت گفتگوی هگل و مارکس در چارچوب فلسفه و سیاستِ مدرن تأکید میکرد. گرچه او در این تقابل، قاطعانه طرف هگل را میگرفت، اما همیشه مارکس را بهعنوان خوانندهی تیزبین و منتقدِ ژرفاندیش هگل به رسمیت میشناخت.
@NashrAasoo 💭
آسو
پاسدارِ معبدِ هگل؛ یادی از برنارد بورژوا
به قول موریس مرلوپونتی، در فلسفهی مدرن هیچ اثر بزرگی بی الهام از هگل نوشته نشده، و این سخن دستکم توصیفی است از جایگاه هگل در فلسفهی معاصر فرانسویزبان.
«کافکا میگفت کتاب باید تبری باشد که دریای یخبستهی درونِ ما را خرد کند. شاید دربارهی کتابهای خود چنین باوری نداشت، چون در زمان حیاتش فقط یک کتاب از کتابهایش را چاپ کرد. نمونهی چاپخانهایِ کتاب دومش را در بستر مرگ تصحیح میکرد که از دست رفت. بقیهی نوشتههایش را به دستِ دوستِ نزدیکش، ماکس برود، داده بود که بسوزاند، اما خوشبختانه ماکس برود به وصیتِ او عمل نکرد و کتابهایش را یکی پس از دیگری به چاپ سپرد. ماکس برود میدانست که آثار کافکا حکم همان تبری را دارند که خود میگفت.»
aasoo.org/fa/articles/4795
@NashrAasoo 🔻
aasoo.org/fa/articles/4795
@NashrAasoo 🔻
حضور پررنگ کافکا در ادبیات داستانی ایران🔻
🔹 بختِ کافکا بلند بوده است که در ایران به وسیلهی مشهورترین نویسندهی ما، صادق هدایت، به خوانندگان معرفی شد، و بخت ما، خوانندگان فارسیزبان، بلند بوده است که از طریق هدایت با کافکا آشنا شدیم. در واقع، بسیار مدیون صادق هدایت هستیم. اگر هدایت نبود، ما در دههی بیست، در آن قحط و غلای ترجمه و مترجم، آن هم برای یک نویسندهی آلمانیزبان، چگونه میتوانستیم با کافکا آشنا شویم؟ و چنین است که امروزه تأثیر کافکا در ادبیات فارسی با نام صادق هدایت عجین شده است. مسخ نخستین اثر کافکا بود که صادق هدایت به فارسیزبانان عرضه داشت و پیام کافکا اولین تفسیر دربارهی آثار کافکاست که باز هم به قلم هدایت به زبان فارسی اهدا شد.
🔹 در دو سه دههی پس از هدایت، نوشتن دربارهی کافکا یا ترجمهی آثار او تحت تأثیر حزب توده و مطبوعات تودهای قدری کند شد. چپها در آن سالها نه تنها در ایران بلکه در تمام جهان با آثار کافکا میانهای نداشتند و آن را غیرمردمی میپنداشتند. همه چیز سیاه و سفید بود. رنگ دیگری وجود نداشت. ادبیات حزبی هم لون دیگری داشت. نجف دریابندری تعریف میکرد که داستانی به سبک کافکا نوشته و برای چاپ به یک روزنامهی تودهای داده بود، اما از چاپ آن خودداری کردند. داستانِ سگی بود که مریض شده و روی تپههای زبالهی آبادان خوابیده بود. نه تنها چاپ نکردند بلکه به آن حمله هم کردند. «من بعدها متوجه شدم که تودهایها کافکا نمیخوانند. این دیدگاه دو سه دهه بر ادبیات ایران غالب بود. با توجه به چنین دیدگاههایی، هدایت خیلی جرئت و جسارت داشت که در پیام کافکا نوشت هرگاه بعضی به طرف کافکا دندان قروچه میروند و پیشنهاد سوزاندن آثارش را ارائه میکنند، برای این است که کافکا دل خوشکنک و دستاویزی برای مردم نیاورده، بلکه بسیاری از فریبها را از میان برده و راه رسیدن به بهشت دروغی روی زمین را بریده است ... کسانی که برای کافکا چوب تکفیر بلند میکنند مشاطههای لاشمرده هستند که سرخاب و سفیداب به چهرهی بیجان بت بزرگ قرن بیستم میمالند. این وظیفهی کارگردانها و پامنبریهای عصر آب طلایی است.
🔹 غیر از تأثیری که نویسندگان ایرانی از کافکا پذیرفتهاند، اقبال خوانندگان ایرانی به داستانهای کافکایی نیز قابل توجه است. عبدالرحیم جعفری در مصاحبهای گفته بود که بیشترین تیراژ کتابهای امیرکبیر مربوط به صادق هدایت بوده است که لابد مسخ هم در آن میان سهمِ خود را دارد. محمد کریمی، مدیر انتشارات نیلوفر که بسیاری از کتابهای کافکا را منتشر کرده است، دربارهی کتاب مسخ به ترجمهی فرزانه طاهری میگوید که این کتاب تا کنون ۱۴ چاپ به خود دیده است. مسخ را فرزانه طاهری بعد از صادق هدایت دوباره ترجمه کرد اما در سالهای اخیر علیاصغر حداد آن را مستقیماً از زبان آلمانی به فارسی درآورد و میگویند تا کنون ۵۰ هزار نسخه از ترجمهی او به فروش رسیده است. از محاکمه، که به ترجمهی او منتشر شده، نیز تا کنون ۱۵ هزار نسخه فروش رفته است. حداد که بیشتر کتابهای کافکا را از زبان آلمانی به زبان فارسی ترجمه کرده، در این اواخر به مهمترین مترجم آثار کافکا تبدیل شده است. او میگوید وقتی شروع به ترجمهی داستانهای کافکا کرده شک داشته که با استقبال روبهرو شود: «یکی دو تاش را ترجمه کرده بودم، دوستان تشویق کردند، گفتند ادامه بده. من فکر میکردم کسی اینها را نمیخواند. اما دیدم به شکل وسیعی مردم به این آثار علاقهمندند. ظاهراً در روحیهی ماست. صادق هدایت هم از آسمان نیفتاده بود».
@NashrAasoo 💭
🔹 بختِ کافکا بلند بوده است که در ایران به وسیلهی مشهورترین نویسندهی ما، صادق هدایت، به خوانندگان معرفی شد، و بخت ما، خوانندگان فارسیزبان، بلند بوده است که از طریق هدایت با کافکا آشنا شدیم. در واقع، بسیار مدیون صادق هدایت هستیم. اگر هدایت نبود، ما در دههی بیست، در آن قحط و غلای ترجمه و مترجم، آن هم برای یک نویسندهی آلمانیزبان، چگونه میتوانستیم با کافکا آشنا شویم؟ و چنین است که امروزه تأثیر کافکا در ادبیات فارسی با نام صادق هدایت عجین شده است. مسخ نخستین اثر کافکا بود که صادق هدایت به فارسیزبانان عرضه داشت و پیام کافکا اولین تفسیر دربارهی آثار کافکاست که باز هم به قلم هدایت به زبان فارسی اهدا شد.
🔹 در دو سه دههی پس از هدایت، نوشتن دربارهی کافکا یا ترجمهی آثار او تحت تأثیر حزب توده و مطبوعات تودهای قدری کند شد. چپها در آن سالها نه تنها در ایران بلکه در تمام جهان با آثار کافکا میانهای نداشتند و آن را غیرمردمی میپنداشتند. همه چیز سیاه و سفید بود. رنگ دیگری وجود نداشت. ادبیات حزبی هم لون دیگری داشت. نجف دریابندری تعریف میکرد که داستانی به سبک کافکا نوشته و برای چاپ به یک روزنامهی تودهای داده بود، اما از چاپ آن خودداری کردند. داستانِ سگی بود که مریض شده و روی تپههای زبالهی آبادان خوابیده بود. نه تنها چاپ نکردند بلکه به آن حمله هم کردند. «من بعدها متوجه شدم که تودهایها کافکا نمیخوانند. این دیدگاه دو سه دهه بر ادبیات ایران غالب بود. با توجه به چنین دیدگاههایی، هدایت خیلی جرئت و جسارت داشت که در پیام کافکا نوشت هرگاه بعضی به طرف کافکا دندان قروچه میروند و پیشنهاد سوزاندن آثارش را ارائه میکنند، برای این است که کافکا دل خوشکنک و دستاویزی برای مردم نیاورده، بلکه بسیاری از فریبها را از میان برده و راه رسیدن به بهشت دروغی روی زمین را بریده است ... کسانی که برای کافکا چوب تکفیر بلند میکنند مشاطههای لاشمرده هستند که سرخاب و سفیداب به چهرهی بیجان بت بزرگ قرن بیستم میمالند. این وظیفهی کارگردانها و پامنبریهای عصر آب طلایی است.
🔹 غیر از تأثیری که نویسندگان ایرانی از کافکا پذیرفتهاند، اقبال خوانندگان ایرانی به داستانهای کافکایی نیز قابل توجه است. عبدالرحیم جعفری در مصاحبهای گفته بود که بیشترین تیراژ کتابهای امیرکبیر مربوط به صادق هدایت بوده است که لابد مسخ هم در آن میان سهمِ خود را دارد. محمد کریمی، مدیر انتشارات نیلوفر که بسیاری از کتابهای کافکا را منتشر کرده است، دربارهی کتاب مسخ به ترجمهی فرزانه طاهری میگوید که این کتاب تا کنون ۱۴ چاپ به خود دیده است. مسخ را فرزانه طاهری بعد از صادق هدایت دوباره ترجمه کرد اما در سالهای اخیر علیاصغر حداد آن را مستقیماً از زبان آلمانی به فارسی درآورد و میگویند تا کنون ۵۰ هزار نسخه از ترجمهی او به فروش رسیده است. از محاکمه، که به ترجمهی او منتشر شده، نیز تا کنون ۱۵ هزار نسخه فروش رفته است. حداد که بیشتر کتابهای کافکا را از زبان آلمانی به زبان فارسی ترجمه کرده، در این اواخر به مهمترین مترجم آثار کافکا تبدیل شده است. او میگوید وقتی شروع به ترجمهی داستانهای کافکا کرده شک داشته که با استقبال روبهرو شود: «یکی دو تاش را ترجمه کرده بودم، دوستان تشویق کردند، گفتند ادامه بده. من فکر میکردم کسی اینها را نمیخواند. اما دیدم به شکل وسیعی مردم به این آثار علاقهمندند. ظاهراً در روحیهی ماست. صادق هدایت هم از آسمان نیفتاده بود».
@NashrAasoo 💭
Telegraph
حضور پررنگ کافکا در ادبیات داستانی ایران
عمر چه شتابناک میگذرد. به پشتِ سر که مینگرم دیر زمانی نیست که دبیران صفحات فرهنگیِ روزنامهی «آیندگان»، مشغول برنامهریزی برای یکی از شمارههای «آیندگان ادبی» بودند، هوشنگ وزیری گفت مطلب اول را به کافکا اختصاص میدهیم، به مناسبت پنجاهمین سالمرگ او؛ و حالا…
Aasoo - آسو
«کافکا میگفت کتاب باید تبری باشد که دریای یخبستهی درونِ ما را خرد کند. شاید دربارهی کتابهای خود چنین باوری نداشت، چون در زمان حیاتش فقط یک کتاب از کتابهایش را چاپ کرد. نمونهی چاپخانهایِ کتاب دومش را در بستر مرگ تصحیح میکرد که از دست رفت. بقیهی نوشتههایش…
به مناسبت صدمین سالمرگ فرانتس کافکا
سیروس علینژاد
«عمر چه شتابناک میگذرد. به پشتِ سر که مینگرم دیر زمانی نیست که دبیران صفحات فرهنگیِ روزنامهی «آیندگان»، مشغول برنامهریزی برای یکی از شمارههای «آیندگان ادبی» بودند، هوشنگ وزیری گفت مطلب اول را به کافکا اختصاص میدهیم، به مناسبت پنجاهمین سالمرگ او؛ و حالا پنجاه سال از آن زمان گذشته و بهروز آفاق خبر میدهد که صدمین سالِ مرگ کافکا فرا رسیده است. امروز، پس از پنجاه سال که از آن زمان و از آن نوشته گذشته است، نمیدانم که شمار تحقیقات دربارهی کافکا، در جهان، به چند ده هزار رسیده است، اما میدانم که آن وقتها در زبان فارسی، به غیر از چند ترجمه و یک نوشته، مطلب مهمی دربارهی کافکا وجود نداشت، در حالی که امروز کمتر کتابی دربارهی ادبیات داستانیِ ایران منتشر میشود که در آن نامی از کافکا نیامده و به نحوی از تأثیر کافکا و آثارش بر ادب فارسی سخن نرفته باشد.»
@NashrAasoo 💭
سیروس علینژاد
«عمر چه شتابناک میگذرد. به پشتِ سر که مینگرم دیر زمانی نیست که دبیران صفحات فرهنگیِ روزنامهی «آیندگان»، مشغول برنامهریزی برای یکی از شمارههای «آیندگان ادبی» بودند، هوشنگ وزیری گفت مطلب اول را به کافکا اختصاص میدهیم، به مناسبت پنجاهمین سالمرگ او؛ و حالا پنجاه سال از آن زمان گذشته و بهروز آفاق خبر میدهد که صدمین سالِ مرگ کافکا فرا رسیده است. امروز، پس از پنجاه سال که از آن زمان و از آن نوشته گذشته است، نمیدانم که شمار تحقیقات دربارهی کافکا، در جهان، به چند ده هزار رسیده است، اما میدانم که آن وقتها در زبان فارسی، به غیر از چند ترجمه و یک نوشته، مطلب مهمی دربارهی کافکا وجود نداشت، در حالی که امروز کمتر کتابی دربارهی ادبیات داستانیِ ایران منتشر میشود که در آن نامی از کافکا نیامده و به نحوی از تأثیر کافکا و آثارش بر ادب فارسی سخن نرفته باشد.»
@NashrAasoo 💭
«کافکا در داستانهایش به موضوعات ابدیمیپردازد، موضوعاتی نظیر بوروکراسی، برخورد با مرجعیت یا حس بازیچهی دستِ آن شدن. داستانهای کافکا اغلب به تجربهی انسانی میپردازند. آنها احساس سرگشتگی، تنهایی و بیپناهی در جهان را به شکلی شاعرانه توصیف میکنند. این احساسات جهانشمول هستند و همهی انسانها در سراسر جهان، کاملاً فارغ از بسترهای فرهنگی یا ساختارهای سیاسی، آنها را تجربه میکنند. به همین دلیل است که آثار کافکا در پنج قارهی جهان خوانده و درک میشود.»
aasoo.org/fa/articles/4798
@NashrAasoo 🔻
aasoo.org/fa/articles/4798
@NashrAasoo 🔻
فرانتس کافکا که بود و چرا امروز بیش از هر زمان دیگری محبوبیت دارد؟🔻
🔸 فرانتس کافکا در سال ۱۸۸۳ در پراگ متولد شد. او از اقلیت یهودیانِ آلمانیزبان بود، و به همین دلیل از همان ابتدا به نوعی غریبه محسوب میشد. کافکا همچنین آنقدرها مورد پذیرش خانوادهاش نبود و بهویژه تمام عمر از رفتار پدرش که ترجیح میداد پسرش بهجای نویسنده تاجر باشد رنج کشید. او که نمیتوانست تنها از طریق نویسندگی امرار معاش کند از صبح تا ظهر بهعنوان کارمند بیمه کار میکرد و پس از آن خودش را وقف فعالیتهایی میکرد که از آنها لذت میبرد. موتورسواری میکرد، سینما میرفت و به روسپیخانهها سر میزد. اهل ورزش بود. به پاریس و برلین سفر میکرد و از معاشرت با آدمها لذت میبرد. اما با زنان نمیتوانست ارتباط چندان خوبی برقرار کند، موضوعی که دلیلش تا حدی انتظارات اجتماعی بود. او مطمئن نبود که اگر فردی به دنبال رابطهای جدی با دیگری باشد چه حدی از صمیمیت میانشان قابلقبول است.
🔸 کافکا عصرها و شبها مینوشت: خاطرات، داستانهای کوتاه، رمان. ماکس برود بهترین دوستِ کافکا، که در دوران تحصیل در رشتهی حقوق با وی آشنا شده بود، متوجه استعداد ادبیِ کافکا شد و او را به انتشار آثارش تشویق کرد. اما کافکا نسبت به تواناییاش در نویسندگی شک داشت. او در سال ۱۹۲۴ تنها چند هفته قبل از چهلویکمین سالگرد تولدش بر اثر بیماری سل درگذشت. او از دوستش خواسته بود که پس از مرگش تمامی نوشتههایش را بسوزاند. اما بخت با آیندگان یار بود که ماکس برود خواستهی کافکا را برآورده نکرد. در غیر این صورت، آثاری همچون محاکمه هرگز منتشر نمیشدند. امروز این رمانِ ناتمام یکی از شناختهشدهترین آثار کافکا است. داستان دربارهی مردی است که بیآنکه بداند چه کرده است متهم شناخته میشود. طبق روال معمول آثار کافکا این داستان پایانِ خوشی ندارد.
🔸 کافکا در شبکههای اجتماعی به میم تبدیل شده است. این موضوع بهویژه دربارهی حشرهای که گرگور سامسا، قهرمان مسخ، به آن تبدیل شد صدق میکند. جوانان در تیکتاک و اینستاگرام نقلقولهایی از کافکا را رد و بدل میکنند، نقلقولهایی که هر چند شاید همیشه دقیق نباشد اما چیزی از رفتارهای پرستشگونه نسبت به او کم نمیکند. نقطهی اوج پرستشِ کافکا را میتوان در کیکهای تولدی به شکلِ او دید که تصاویرشان در اینترنت دست به دست میشود. کافکا اغلب به این دلیل برای جوانترها جذاب است که آنها نیز با مرجعیت رابطهای پُرتنِش دارند و گاهی به اندازهی شخصیتهای داستانیِ کافکا احساس سرگشتگی میکنند. موضوعاتی همچون بیگانگی، طردشدگی و مسائل مربوط به هویت، امروز ــ یک قرن پس از مرگ کافکا ــ به همان اندازهی زمانِ حیاتِ او اهمیت دارند.
@NashrAasoo 💭
🔸 فرانتس کافکا در سال ۱۸۸۳ در پراگ متولد شد. او از اقلیت یهودیانِ آلمانیزبان بود، و به همین دلیل از همان ابتدا به نوعی غریبه محسوب میشد. کافکا همچنین آنقدرها مورد پذیرش خانوادهاش نبود و بهویژه تمام عمر از رفتار پدرش که ترجیح میداد پسرش بهجای نویسنده تاجر باشد رنج کشید. او که نمیتوانست تنها از طریق نویسندگی امرار معاش کند از صبح تا ظهر بهعنوان کارمند بیمه کار میکرد و پس از آن خودش را وقف فعالیتهایی میکرد که از آنها لذت میبرد. موتورسواری میکرد، سینما میرفت و به روسپیخانهها سر میزد. اهل ورزش بود. به پاریس و برلین سفر میکرد و از معاشرت با آدمها لذت میبرد. اما با زنان نمیتوانست ارتباط چندان خوبی برقرار کند، موضوعی که دلیلش تا حدی انتظارات اجتماعی بود. او مطمئن نبود که اگر فردی به دنبال رابطهای جدی با دیگری باشد چه حدی از صمیمیت میانشان قابلقبول است.
🔸 کافکا عصرها و شبها مینوشت: خاطرات، داستانهای کوتاه، رمان. ماکس برود بهترین دوستِ کافکا، که در دوران تحصیل در رشتهی حقوق با وی آشنا شده بود، متوجه استعداد ادبیِ کافکا شد و او را به انتشار آثارش تشویق کرد. اما کافکا نسبت به تواناییاش در نویسندگی شک داشت. او در سال ۱۹۲۴ تنها چند هفته قبل از چهلویکمین سالگرد تولدش بر اثر بیماری سل درگذشت. او از دوستش خواسته بود که پس از مرگش تمامی نوشتههایش را بسوزاند. اما بخت با آیندگان یار بود که ماکس برود خواستهی کافکا را برآورده نکرد. در غیر این صورت، آثاری همچون محاکمه هرگز منتشر نمیشدند. امروز این رمانِ ناتمام یکی از شناختهشدهترین آثار کافکا است. داستان دربارهی مردی است که بیآنکه بداند چه کرده است متهم شناخته میشود. طبق روال معمول آثار کافکا این داستان پایانِ خوشی ندارد.
🔸 کافکا در شبکههای اجتماعی به میم تبدیل شده است. این موضوع بهویژه دربارهی حشرهای که گرگور سامسا، قهرمان مسخ، به آن تبدیل شد صدق میکند. جوانان در تیکتاک و اینستاگرام نقلقولهایی از کافکا را رد و بدل میکنند، نقلقولهایی که هر چند شاید همیشه دقیق نباشد اما چیزی از رفتارهای پرستشگونه نسبت به او کم نمیکند. نقطهی اوج پرستشِ کافکا را میتوان در کیکهای تولدی به شکلِ او دید که تصاویرشان در اینترنت دست به دست میشود. کافکا اغلب به این دلیل برای جوانترها جذاب است که آنها نیز با مرجعیت رابطهای پُرتنِش دارند و گاهی به اندازهی شخصیتهای داستانیِ کافکا احساس سرگشتگی میکنند. موضوعاتی همچون بیگانگی، طردشدگی و مسائل مربوط به هویت، امروز ــ یک قرن پس از مرگ کافکا ــ به همان اندازهی زمانِ حیاتِ او اهمیت دارند.
@NashrAasoo 💭
Telegraph
فرانتس کافکا که بود و چرا امروز بیش از هر زمان دیگری محبوبیت دارد؟
* به مناسبت صدمین سالمرگ فرانتس کافکا فرانتس کافکا در سال ۱۸۸۳ در پراگ متولد شد. او از اقلیت یهودیانِ آلمانیزبان بود، و به همین دلیل از همان ابتدا به نوعی غریبه محسوب میشد. کافکا همچنین آنقدرها مورد پذیرش خانوادهاش نبود و بهویژه تمام عمر از رفتار پدرش…
«پیکرِ کشتگان بهمثابهی پرساییِ سقراط، و پرساییِ سقراط بهمثابهی پیکرِ کشتگان ــ این هر دو آدمیان را برمیانگیزانند و شامهیِ آنان را نسبت به آنچه در پیرامونشان میگذرد، حسّاس میکنند: یکی با نیشِ تعفنی که میپراکند و دیگری با نیشِ پرسشهایی که در برابرِ سیاست و چهبسا دینداریِ موجود، طرح میکند. وجودِ جسد یا همان پیکر، خود طرحِ یک پرسشِ نخستین و ای بسا یک تراژدی است اما وقتی که همین جسد ربوده و ناپدید یا حتی دفنِ آن ممنوع میشود، همان پرسشِ نخستین شدتیافته و از دروناش پرسشهایِ تازه برمیرویند؛ پرسشهایی که راه برآمدنِ حقیقت را هموار میسازند.»
aasoo.org/fa/articles/4779
@NashrAasoo 🔻
aasoo.org/fa/articles/4779
@NashrAasoo 🔻
سقراط و پرسشنمادهای بیجانشده!🔻
🔹 انسان برای آن که منصفانه تصمیم بگیرد باید به وضعی بازگردد که عرفا به آن فنا گفتهاند، یعنی باید از همهیِ آن ساختها یا پیشداوریها و نمودهایِ آگاهیِ خود چنان فراتر رود که گویا به پسِ پشتِ پردهیِ بیخبری بازگشته است؛ به آن وضعیتی که در آن ذهن از خود بهمثابهی یک ساختِ اجتماعی و سیاسی ناآگاه است و زینرو، هر آن تصمیمِ او، رها از سوگیریهایی است که او را از عدالت بهمثابهی انصاف بازمیدارند. این وضعِ نخستین، همان لحظهیِ حیرت است که مدام باید به آن بازگشت تا ذهن از هر آن چیزی پاک شود که آن را از انصاف و عدالت دور میسازد. چنان که سقراط نیز تلاش میکرد تا با پرسشهایاش مردمان را به این ساحتِ نه هنوز بازگرداند؛ ساحتی که هنوز برساخته نشده و هنوز به شکل آگاهی، من یا خودبینی درنیامده و زینرو، به گونهای عمل میکند که گویا هیچ هنوز نمیداند و این ندانستگی همانا دانستگی اوست. ارادهیِ سقراط به دانستن و اندیشیدن چندان بود که میبایستی همه دانستههایِ پیشینِ خود را قربانی میکرد و سوگ از دست دادنِ آنها را به کشف و شهودی تازه مبدل میساخت.
🔹 نظامهایِ سیاسی و اجتماعی هرچه کمتر سکولار شده باشند، بیشتر به سیاستهایِ فاجعهبار میانجامند، زیرا آنها با برآشفتن و برشکستنِ گستاخانهیِ حریمهایی که باید پاس داشته شوند، آزادی بهمثابهی فضایی برابر و سرمایهای همگانی را با میدان دادن به عقاید و علایقِ شخصیِ خود نابود میسازند. آنها دچار این غفلت تراژیکاند که آزادی نه به تنهایی در جهانبودن ــ چنان که کرئون یا برخی قضاتِ آتنی میپنداشتند ــ بل چگونه با دیگری، با سقراط و آنتیگونه، در جهانبودن است.
🔹 رفتارِ حاکمان و نظامهایِ جبار با اجسادِ کشتگان همیشه به یک شکل نبوده است. آنها به وقتِ پیروزی و اقتدار ترجیح میدهند به جایِ نهانداشتنِ اجسادِ کشتگان با آنها عکسِ یادگاری بگیرند، آنها را در کوی و برزن بگردانند، به تازیانه گیرند، بیاویزند و حتی دفنناشده در ناکجایی رها سازند تا خوراک ددان گردند تا بل با تنیدنِ وحشت در دلِ جامعه عبرتآموزِ زندگان شوند. اما همین حاکمان، وقتی که موقعیتِ خود را چندان استوار نمییابند، اجساد را تا بدانجا که ممکن است به سرعت دفن یا پنهان میکنند تا بل آنها را از انظارِ مردمان دور نگه دارند؛ چرا که این اجسادْ تنها بحرانِ مشروعیت یا ناسازگاریِ منافعِ آنان با جامعه را برملا نمیسازند، بل بیش از همه، هر جسدِ کشتهشده خودْ فریادِ بلندی است که همنوعاناش را به دادخواهی فرامیخواند: آری، هر جسدِ کشته شده یک بانگِ دادخواهی است و بسا دقیقتر، زندگیِ ناکردهای است که دگر شدِ این چرخِ کُشنده و این دولتِ ناروا را به مرموزترین نایها و محزونترین زمزمهها تمنا میکند و هرگز بازنمیایستد، مگر آن که روزی شنفته شود و به زندگی بازگردد و زندگیِ ناتمامِ خویش را تمام کند.
@NashrAasoo 💭
🔹 انسان برای آن که منصفانه تصمیم بگیرد باید به وضعی بازگردد که عرفا به آن فنا گفتهاند، یعنی باید از همهیِ آن ساختها یا پیشداوریها و نمودهایِ آگاهیِ خود چنان فراتر رود که گویا به پسِ پشتِ پردهیِ بیخبری بازگشته است؛ به آن وضعیتی که در آن ذهن از خود بهمثابهی یک ساختِ اجتماعی و سیاسی ناآگاه است و زینرو، هر آن تصمیمِ او، رها از سوگیریهایی است که او را از عدالت بهمثابهی انصاف بازمیدارند. این وضعِ نخستین، همان لحظهیِ حیرت است که مدام باید به آن بازگشت تا ذهن از هر آن چیزی پاک شود که آن را از انصاف و عدالت دور میسازد. چنان که سقراط نیز تلاش میکرد تا با پرسشهایاش مردمان را به این ساحتِ نه هنوز بازگرداند؛ ساحتی که هنوز برساخته نشده و هنوز به شکل آگاهی، من یا خودبینی درنیامده و زینرو، به گونهای عمل میکند که گویا هیچ هنوز نمیداند و این ندانستگی همانا دانستگی اوست. ارادهیِ سقراط به دانستن و اندیشیدن چندان بود که میبایستی همه دانستههایِ پیشینِ خود را قربانی میکرد و سوگ از دست دادنِ آنها را به کشف و شهودی تازه مبدل میساخت.
🔹 نظامهایِ سیاسی و اجتماعی هرچه کمتر سکولار شده باشند، بیشتر به سیاستهایِ فاجعهبار میانجامند، زیرا آنها با برآشفتن و برشکستنِ گستاخانهیِ حریمهایی که باید پاس داشته شوند، آزادی بهمثابهی فضایی برابر و سرمایهای همگانی را با میدان دادن به عقاید و علایقِ شخصیِ خود نابود میسازند. آنها دچار این غفلت تراژیکاند که آزادی نه به تنهایی در جهانبودن ــ چنان که کرئون یا برخی قضاتِ آتنی میپنداشتند ــ بل چگونه با دیگری، با سقراط و آنتیگونه، در جهانبودن است.
🔹 رفتارِ حاکمان و نظامهایِ جبار با اجسادِ کشتگان همیشه به یک شکل نبوده است. آنها به وقتِ پیروزی و اقتدار ترجیح میدهند به جایِ نهانداشتنِ اجسادِ کشتگان با آنها عکسِ یادگاری بگیرند، آنها را در کوی و برزن بگردانند، به تازیانه گیرند، بیاویزند و حتی دفنناشده در ناکجایی رها سازند تا خوراک ددان گردند تا بل با تنیدنِ وحشت در دلِ جامعه عبرتآموزِ زندگان شوند. اما همین حاکمان، وقتی که موقعیتِ خود را چندان استوار نمییابند، اجساد را تا بدانجا که ممکن است به سرعت دفن یا پنهان میکنند تا بل آنها را از انظارِ مردمان دور نگه دارند؛ چرا که این اجسادْ تنها بحرانِ مشروعیت یا ناسازگاریِ منافعِ آنان با جامعه را برملا نمیسازند، بل بیش از همه، هر جسدِ کشتهشده خودْ فریادِ بلندی است که همنوعاناش را به دادخواهی فرامیخواند: آری، هر جسدِ کشته شده یک بانگِ دادخواهی است و بسا دقیقتر، زندگیِ ناکردهای است که دگر شدِ این چرخِ کُشنده و این دولتِ ناروا را به مرموزترین نایها و محزونترین زمزمهها تمنا میکند و هرگز بازنمیایستد، مگر آن که روزی شنفته شود و به زندگی بازگردد و زندگیِ ناتمامِ خویش را تمام کند.
@NashrAasoo 💭
Telegraph
سقراط و پرسشنمادهای بیجانشده!
برای نیکا ــ که گفت: نه! ۱ مُرده میتواند بدریخت باشد اما نیرومندتر است، چرا که مرگْ او را آزاد کرده است.[1] این نیرومندی، پُرسایی را هم دربرمیگیرد؛ زیرا پُرسیدن همانا مُردنْ پیش از مرگِ طبیعی است و از آن قدرت مییابد و بدریختی یا از ریختافتادگیاش نیز…
اتهام سرقت ادبی میتواند هولناک باشد. انکار چنین قصدی به شخص امکان میدهد که از این اتهام طفره برود. «شاید در عمل مقصر باشم، اما فریبکار نیستم!» اما آیا قصد و نیت نداشتن مهم است؟ آیا واقعاً هیچ قصدی در کار نبوده است؟ و این دربارهی شخصیت اخلاقیِ نویسنده به ما چه میگوید؟
aasoo.org/fa/articles/4726
@NashrAasoo 🔻
aasoo.org/fa/articles/4726
@NashrAasoo 🔻
چرا بسیاری از سارقانِ ادبی منکرِ خطای خودند 🔻
✍️ ابتدا بیایید ببینیم که آیا نداشتن قصد و نیت مهم است یا نه. اخیراً یک استاد تاریخ در دانشگاه پرینستون در مقابل اتهام سرقت ادبیِ دنبالهدار به دفاعی شبیه به همان دفاع دانشجویان متوسل شد: چنین قصدی نداشتم. جامعهی علمی عمدتاً این مسئله را نادیده گرفت، شاید چون پای سیاست وسط بود (دانشپژوهی که چنین اتهاماتی زده بود در جبههی سیاسیِ مخالف با این استاد تاریخ قرار داشت). در پی آن، این استاد به همه گفت که از این کژرفتاری تبرئه شده است. اخیراً وقتی که رئیس دانشگاه هاروارد، پیش از استعفا، با اتهام سرقت ادبی مواجه شد، نظر دانشگاه این بود که او فقط در مورد «ارجاع ناکافی به منابع» و «همان حرف را، بدون استناد لازم، به زبان دیگری گفتن» مقصر بوده و هیچ سند و مدرکی مبنی بر «فریبکاری یا بیملاحظگیِ عمدی» پیدا نشده است.
✍️ سرقت ادبی به طور ساده به معنای ارائهی کلمات یا ایدههای دیگران بهعنوان کلمات یا ایدههای خودمان است. این مستلزم قصد و نیت بد نیست. تعاریف سرقت ادبی، بهویژه در زمینهی تحصیلات عالی، معمولاً چیزی دربارهی قصد و نیت نمیگوید، یا آشکارا بیان میکند که سرقت ادبی میتواند غیرعمدی باشد. سرقت ادبی نیازمند «کوشش برای مخفی کردن دِین فکری» نیست. رونویسیِ سرسری و نسنجیده، غفلت از ذکر منابع، و بازگوییِ سست و آبکی (که گاه «سرهمبندینویسی» خوانده میشود) نمونههایی از سرقت ادبی به شمار میرود.
✍️ بر اساس نوعی نگرش رایج در فلسفهی اخلاق معاصر، قصد و نیت ربطی به مجاز بودن عمل ندارد. برای مثال، دادن غذای مسمومکننده به دیگران خطاست، حتی اگر قصد و نیتی برای آسیب رساندن در کار نباشد. اگر این دیدگاه را بپذیریم، به آسانی میتوان فهمید که چرا سرقت ادبی، حتی وقتی که از روی قصد و نیت نباشد، باز هم خطاست. اما حتی اگر مثل من این دیدگاه کلی را رد کنید و قصد و نیت را یکی از عوامل اصلیِ خطابودن بعضی از کارها بدانید، به این معنا نیست که قصد و نیت عامل اصلیِ هر عمل خطایی است.
@NashrAasoo 💭
✍️ ابتدا بیایید ببینیم که آیا نداشتن قصد و نیت مهم است یا نه. اخیراً یک استاد تاریخ در دانشگاه پرینستون در مقابل اتهام سرقت ادبیِ دنبالهدار به دفاعی شبیه به همان دفاع دانشجویان متوسل شد: چنین قصدی نداشتم. جامعهی علمی عمدتاً این مسئله را نادیده گرفت، شاید چون پای سیاست وسط بود (دانشپژوهی که چنین اتهاماتی زده بود در جبههی سیاسیِ مخالف با این استاد تاریخ قرار داشت). در پی آن، این استاد به همه گفت که از این کژرفتاری تبرئه شده است. اخیراً وقتی که رئیس دانشگاه هاروارد، پیش از استعفا، با اتهام سرقت ادبی مواجه شد، نظر دانشگاه این بود که او فقط در مورد «ارجاع ناکافی به منابع» و «همان حرف را، بدون استناد لازم، به زبان دیگری گفتن» مقصر بوده و هیچ سند و مدرکی مبنی بر «فریبکاری یا بیملاحظگیِ عمدی» پیدا نشده است.
✍️ سرقت ادبی به طور ساده به معنای ارائهی کلمات یا ایدههای دیگران بهعنوان کلمات یا ایدههای خودمان است. این مستلزم قصد و نیت بد نیست. تعاریف سرقت ادبی، بهویژه در زمینهی تحصیلات عالی، معمولاً چیزی دربارهی قصد و نیت نمیگوید، یا آشکارا بیان میکند که سرقت ادبی میتواند غیرعمدی باشد. سرقت ادبی نیازمند «کوشش برای مخفی کردن دِین فکری» نیست. رونویسیِ سرسری و نسنجیده، غفلت از ذکر منابع، و بازگوییِ سست و آبکی (که گاه «سرهمبندینویسی» خوانده میشود) نمونههایی از سرقت ادبی به شمار میرود.
✍️ بر اساس نوعی نگرش رایج در فلسفهی اخلاق معاصر، قصد و نیت ربطی به مجاز بودن عمل ندارد. برای مثال، دادن غذای مسمومکننده به دیگران خطاست، حتی اگر قصد و نیتی برای آسیب رساندن در کار نباشد. اگر این دیدگاه را بپذیریم، به آسانی میتوان فهمید که چرا سرقت ادبی، حتی وقتی که از روی قصد و نیت نباشد، باز هم خطاست. اما حتی اگر مثل من این دیدگاه کلی را رد کنید و قصد و نیت را یکی از عوامل اصلیِ خطابودن بعضی از کارها بدانید، به این معنا نیست که قصد و نیت عامل اصلیِ هر عمل خطایی است.
@NashrAasoo 💭
آسو
چرا بسیاری از سارقانِ ادبی منکرِ خطای خودند
در نظرسنجیِ بینامی از دهها هزار دانشجو در آمریکا و کانادا، بیش از یکسوم از آنها به ارتکاب نوعی سرقت ادبی اقرار کردند.