سیرت پیامبر
1.1K subscribers
19 photos
35 videos
43 files
14 links
خلفای راشدین از خلافت تا شهادت
سیرت النبی رحمته للعالمین
Download Telegram
Forwarded from رایان
وانی از ما دفع کن، زیرا جنگ خدعه و نیرنگ است».
سپس نعیم پسر مسعود  خارج شد و نزد بنی قریظه رفت و سخنانی گفت: که ایشان را از تصمیم خود و دوستی و پیمان نسبت به قریش و غطفان که اهل مدینه نیستند: در شک اندازد و یادآور شد: که در آینده دشمن انصار و مهاجرین می‌شوید، که در مدینه - و همسایۀ هم - هستید، در صورتی که غطفان و قریش می‌روند. آنگاه اشاره کرد به این که با قریش و غطفان به جنگ اسلام نروند، مگر این که: چند نفر از بزرگان ایشان را به عنوان گروگان در نزد خود جهت اعتبار و اعتماد بگیرند. بنی قریظه در جواب گفتند: به رای درستی اشاره کردی.
پس از آن نزد قریش رفت و اخلاص و صداقت و نصیحت خود را نسبت به آنان اظهار کرد، و خبر داد که یهود «بنی قریظه» از یاری شما نادم شده اند و از شما چند نفر از بزرگان را به عنوان وثیقه و گروگان می‌خواهند. و بعداً آنان را به پیامبر و یارانش تحویل دهند؛ که سرشان را از تن جدا کنند.
سپس نزد طایفۀ غطفان رفت و آنچه که به قریش گفته بود: به آنان نیز اعلام کرد. آنگاه هردو گروه را نسبت به یهود بنی قریظه هشدار داد و در دل‌های‌شان شک و تردید انداخت. اختلاف در بین احزاب ظاهر شد، و هریک از آنان نسبت به دوستان خود «واقعۀ پیش از وقوع» را احساس نمود.
وقتی ابوسفیان و سران غطفان جنگ قاطعی را بین خود و مسلمانان خواستار شدند، یهود سستی کردند، و عده‌ای از بزرگان قوم را به گروگان خواستند، تا آنگاه با مسلمانان بجنگند. در اینجا برای قریش و غطفان صدق گفتار «نعیم پسر مسعود» تحقق یافت و از چنین درخواستی خودداری نمودند. و همچنین سخنان نعیم  برای یهود درست از آب درآمد. لذا از همدیگر جدا شدند و اتحادشان از هم گسست، و وحدت کلمۀ آنان از بین رفت.
از اراده و لطف پروردگار برای پیامبرش  این بود که: باد سخت و تند و سردی در شب‌های زمستان بر روی کفار و مشرکین نازل کرد که تمام لوازم و وسایل آشپزی و چادرهای‌شان را زیر و رو کرد. در این هنگام ابوسفیان برخاست و گفت: ای مردم قریش! به خدا قسم، نمی‌توانید مقاومت کنید، چون تمام چهارپایان ما از بین رفتند و بنی قریظه به قول خود وفا نکردند، و آنچه که ناپسند بود از طرف ایشان به ما رسید، و می‌بینید که باد، خسارات فراوانی را به بار آورد. به سرنوشت خود اطمینان نداریم و آتش برایمان روشن نمی‌شود، و چادرها ایستادگی ندارند. پس کوچ کنید، اینک من می‌روم، ابوسفیان برخاست و به سوی شترش که بسته شده بود رفت. بر شتر سوار شد و او را زد، وقتی لگام شتر را آزاد گذاشت، فوراً بلند شد و پا به فرار نهاد.
«طایفۀ غطفان» نیز از جریان قریش باخبر شدند، ایشان نیز شکست خوردند و به سوی مملکت خود برگشتند. در این هنگام پیامبر اسلام  نماز می‌خواند. «حذیفه پسر یمان» که پیامبر  او را به سوی احزاب فرستاده بود، تا ناظر اعمال‌شان باشد، برگشت و ماجرا را به حضرت و مسلمانان اعلام کرد. فردای آن روز از خندق به مدینه مراجعه کردند و اسلحه‌ها را بر زمین گذاشتند.
خداوند بزرگ درست می‌فرماید: «ای کسانی که ایمان دارید! نعمت‌های خدا را که به شما عطا فرموده است: به یاد آورید، هنگامی که لشکریانی بر سر شما بیایند، ما نیز باد و لشکریانی (فرشتگان) را بر آنان فرستادیم که آن‌ها را ندیدند و خداوند به آنچه که شما انجام می‌دهید، بیناست»( ).
و باز می‌فرماید: «خداوند کسانی را که کافر بودند با همان کین و غیظی که نسبت به مؤمنان داشتند, بی آنکه هیچ غنیمتی به دست آورند ناامید برگردانید. و خداوند امر جنگ را برای مسلمانان کفایت فرمود، زیرا خدا بسیار توانا و مقتدر است( ).
جنگ بار سنگین خود را بر زمین نهاد، و قریش دیگر به جنگ مسلمانان نیامدند. پیامبرص فرمود: قریش بعد از امسال دیگر به جنگ شما نخواهند آمد، اما شما از آنان درنخواهید گذشت.
در جنگ خندق از مسلمانان حد اکثر هفت نفر شهید شدند، و کفار چهار تن کشته دادند.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جنگ‌ بنی قریظه
پیمان‌شکنی بنی قریظه:
هنگامی که پیامبر خدا  به مدینه برگشت، پیمانی در بین مهاجرین و انصار از یکسو و یهود بنی قریظه از سوی دیگر نوشت و یهود را به رعایت آن ملزم فرمود؛ و دین و اموال‌شان را به خودشان واگذار نمود که کسی به آنان تعرض نکند.
و در آن نامه آمده که: «... در مورد کسانی که به جنگ امضاکنندگان این پیمان نامه می‌آیند، همدیگر را یاری نمایند و پند و اندرز و خوش‌رفتاری در میان‌شان برقرار گردد، و هیچگونه رفتار بدی باهم نداشته باشند، و هرگاه کسی به مدینه حمله‌ور شد، - باهم - از حمله‌اش جلوگیری کنند».
اما «حی پسر أخطب» یهودی رئیس طایفۀ بنی نضیر، در وادارکردن بنی قریظه به پیمان‌شکنی و کمک‌کردن به سران قریش موفق شد. علی رغم این که «کعب پسر اسد قرظی» در بارۀ پیامبر  جز صدق و وفا به عهد، چیزی را نمی‌دید، پیمان را شکست، و آنچه را که در بین او و پیامبرص گذشته بود، نادیده گرفت. و وقتیکه خبر پیمان‌شکی آنان به پیامبر  رسید «سعد پسر معاذ»  را که رئیس «أوس» و اوس نیز از هم‌پیمانان بنی قریظه بودند، همراه «سعد پسر عباده» بزرگ خزرج و جمعی از انصار فرستاد، تا در این مورد تحقیق کنند. وقتی متوجه جریان شدند، دیدند تندتر از آن است، که شنیده بودند. هنگامی که به بنی قریظه رسیدند، و از جانب پیامبر ص به آنان خبر دادند، در جواب گفتند: پیامبر خدا کیست؟! هیچ پیمان و عقدی در بین ما و او، برقرار نیست!
در این هنگام طایفۀ قرظی خود را برای هجوم بر سر مسلمانان آماده کردند، و همچنین برای ضربه زدن به لشکر مسلمانان از پشت مبادرت ورزیدند. و این تاکتیک سخت‌تر و زیانبارتر است، از هجوم رو به رو و جنگ در میدان مبارزه.
خداوند می‌فرماید: «وقتی دشمن از بالا و پایین مدینه بر شما حمله‌ور شدند»( ).
این پیمان‌شکنی برای مسلمانان بسیار سخت بود.
حرکت به سوی «بنی قریظه»
وقتی پیامبر و مسلمانان از خندق به مدینه برگشتند، و سلاح را بر زمین نهادند، جبریل آمد و گفت: «آیا سلاح را بر زمین نهادید، ای رسول خدا؟! گفت: بلی! جبریل گفت: هنوز ملائکه آماده جهادند. براستی خدای عزوجل به شما فرمان می‌دهد: که به طرف بنی قریظه بروید و من نیز به سوی آنان می‌روم و ترس و هراس را در دل‌شان می‌اندازم».
آنگاه پیامبرص به مؤذن دستور داد، که مردم را باخبر کند و بگوید: «هرکس می‌شنود و آماده است، باید نماز عصر را در بنی قریظه ادا کند». پیامبر  همراه یاران به بنی قریظه رسید، و مدت بیست و پنج روز، آنان را محاصره نمودند، تا جائی که حلقۀ محاصره تنگ شد و در دل دشمن بیم و هراس افتاد.
سعد دریافت, که: نباید در راه خدا از سرزنش هیچ سرزنش‌کننده‌ای بهراسد
بنی قریظه آمدند، که حکم و دستور پیامبر  را قبول کنند، و بزرگان «أوس» به تنهایی برای بنی قریظه شفاعت کردند. پیامبر فرمود: «ای معشر اوس! آیا راضی هستید، که مردی از شما در میان (قریظه) قضاوت کند؟»
گفتند:آری!
پیامبرص فرمود: «این قضاوت به «سعد پسر معاذ» برمی‌گردد»، حضرت  به سوی او فرستاد، وقتی سعد  به نزد آنان آمد، قبیله‌اش او را گرفتند: ای ابا عمرو! در این حکمیت نیک قضاوت کن، زیرا رسول خدا ص برای این تو را سرپرست چنین جریانی قرار داده است، که نسبت به حال آنان! به نیکی رفتار کنی. وقتی بر این موضوع پافشاری کردند، سعد  گفت: «براستی سعد دریافت، که در راه خدا از سرزنش و لومۀ هیچ سرزنش‌کننده‌ای باک نداشته باشد. و گفت: من در میان‌شان اینطور حکم می‌کنم که مردان‌شان کشته و اموال‌شان تقسیم و فرزندان و زنان‌شان به اسارت گرفته شوند». پیامبر  فرمود:« به حقیقت حکم خدا را اجرا نموده‌ای».
آن حکم سعد  با قانون جنگ در شریعت بنی اسرائیل و همچنین با محتوای «تورات» موافق بود.
در نتیجه: حکم «سعد بن معاذ » در میان بنی قریظه اجرا شد، و مسلمانان از خنجرخوردن غافل‌گیرانه و هرج و مرج داخلی نجات یافتند.
طایفۀ «خزرج» «سلام بن أبی حقیق» را که احزاب را تشکیل داده بود، کشتند، و طایفۀ «اوس» نیز قبلاً «کعب بن اشرف نضیری» را که دشمن سرسخت پیامبر ص بود، و مردم را علیه او می‌شورانید، کشته بودند. پس مسلمانان از دست سرانی که بر ضد اسلام و مسلمانان حیله می‌کردند، حرکات ضد اسلام را رهبری می‌نمودند، نجات یافتند و آسوده شدند.
گذشت از کسی که ظلم کرده و بخشش به کسی که محروم شده است
پیامبر خدا ص عده‌ای سواره را به طرف «نجد» فرستاد، سواران پس از بازگشت «ثمامه بن أثال» رئیس بنی حنیفه؛ را همراه خود به شهر آوردند و او را به یکی از ستون‌های مسجد بستند. پیامبر  از کنارش رد شد، و گفت: ای ثمامه! چه خبر است؟
جواب داد: ای محمد! اگر می‌کشی، کسی را بکش، که مستحق کشتن است. و اگر کسی را در آسایش و رفاه قرار می‌دهی، آن را به کسی واگذار کن که سپاسگزار است. و اگر مال می‌خواهی طلب کن، تا هرچه که نیاز داری به تو داده شود، آنگاه پیامبر  او را ترک کرد. بار دوم نیز از پیش او گذر کرد، و سخن اول را
تکرار نمود. ثمامه نیز همان جواب اول را داد، باز بار سوم که از کنارش گذشت و سؤال اول را به ثمامه گفت: او نیز همان جواب را باز گفت. آنگاه پیامبر  گفت: ثمامه را آزاد کنید، او را آزاد کردند. ثمامه به نخلستان نزدیک مسجد رفت و غسل کرد. سپس نزد پیامبر آمد و مسلمان شد و گفت: «قسم به خدا، در روی زمین، دشمن‌تر از چهرۀ شما در نزد من چهره‌ای نبود. اکنون تو محبوبترین چهره در نزد من هستی. و باز در روی زمین منفورتر از دین شما در نزد من دینی نبود، اکنون دین شما در نزد من محبوبترین و با ارزشترین دین است». او گفت: هنگامی که من تصمیم داشتم «عمره»( ) انجام بدهم، سواران شما مرا دستگیر کردند. پیامبر  به او مژده داد و امر فرمود: که به عمره برود.
وقتی ثمامه نزد قریش رفت به او گفتند: ای ثمامه! از دین خود خارج شدی؟! گفت: نه والله، و لکن همراه محمد  مسلمان شده‌ام، نه قسم به خدا، دیگر از یمامه یک دانه گندم برای شما نمی‌آید مگر خدا اجازه بدهد. یمامه نیز سرزمین حاصل‌خیز مکه بود، سپس به مملکت خود برگشت، و از حمل بار به سوی مکه جلوگیری نمود، تا این که قریش از کمبود خواربار به تنگ آمدند و ضعیف و ناتوان شدند، و به پیامبر  نامه نوشتند، و خویشاوندی را بیاد آوردند، و از او تقاضا نمودند که به ثمامه نامه بنویسد: راه را برای حمل آذوقه و خواربار باز کند، پیامبر  نیز چنین کرد.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دل در طلبش میتپد و گنبد گردون
نالان ز پی آن دل دلدار محمد...

اللَّهُمَّ صَلِّ وَسَلِّم عَلَى نَبِيِّنَا مُحَمَّد ﷺ

در شب و روز جمعه صلوات یادتون نره😍

#صلوات
#حبیبنا
#جمعه
#کلیپ
پیشرفت قلمرو اسلام
رویای پیامبر  و آمادگی مسلمانان برای داخل‌شدن به مکه:
پیامبر  وقتی که در مدینه بود، در خواب دید: که به مکه رفته و مشغول طواف خانۀ خدا است. آن را به یارانش خبر داد – بسیار - خوشحال شدند، و شادی بزرگی برایشان دست داد، زیرا مدت زیادی از مکه دور افتاده و مشتاق طواف کعبه بودند.
مهاجرین – سخت - مشتاق و آرزومند دیدار مکه بودند. چون در آنجا به دنیا آمده و رشد کرده بودند، و آن را بسیار دوست می‌داشتند و در میان ایشان و مکه فاصله افتاده بود. وقتی پیامبر ص به آنان چنین خبری داد: خود را آماده کردند، تا همراه پیامبر ص به مکه بروند، و جز عده معدودی کسی سرپیچی نکرد.
پس از مدتی طولانی به سوی مکه
در ماه ذی قعده سال ششم هجری پیامبر اکرم  به قصد عمره از مدینه بدون هدف جنگ به سوی «حدیبیه»( ) خارج شد، و با خود «هدی»( ) حمل کرد و احرام عمره بست، تا مردم بفهمند: که او به قصد زیارت و بزرگداشت خانه خدا خارج می‌شود.
پیامبر از طرف خود یک نفر خبردهنده (مراقب امور) را قبلاً فرستاد: تا از قریش کسب خبر کند. وقتی که پیامبر  و یاران به «عسفان»( ) رسیدند، آن مخبر برگشت، و گفت: از کنار کعب پسر لوی گذشتم، که عده زیادی به دورش جمع شده ایشان جنگجویانی بودند: که در خانۀ خدا انتظار و قصد تو را دارند.
پیامبر اکرم ص حرکت کرد، تا به انتهای حدیبیه بر سر چشمۀ کم آبی رسید. مردم از کمبود آب و تشنگی شکایت را پیش پیامبر بردند، او نیز از تیردان خود تیری بیرون کشید، و دستور داد: که آن را در آب چشمه فرو برند. به محض این که تیر را وارد چشمۀ کم‌آب نمودند، چشمه جوشید و همگی از آن سیراب شدند.
قریش از ورود پیامبر به وحشت افتادند. پیامبر  نیز دوست داشت یکی از یارانش را به سوی قریش بفرستد. بعد عثمان پسر عفان  را خواست، که نزد قریش برود و گفت: «به آنان خبر بده که ما برای جنگ نیامده‌ایم، بلکه برای حج عمره آمده‌ایم، و آنان را به صلح و صفا دعوت کن. سپس به عثمان  دستور داد: به نزد مردان و زنانی مؤمن در مکه برود، و به آنان مژده فتح و پیروزی بدهد. و به آنان خبر دهد که: خدای عزوجل دین خود را در مکه ظاهر می‌کند، تا در آنجا نیز پوشیده نماند». عثمان  به مکه حرکت کرد، و نزد ابوسفیان و بزرگان قریش رفت و پیام رسول خدا ص را به آنان ابلاغ نمود. وقتی که عثمان  پیام را ابلاغ کرد، گفتند: اگر می‌خواهی کعبه را طواف کنی، مانعی ندارد. او در جواب گفت: تا پیامبر, خانۀ خدا را طواف نکند، من طواف نمی‌کنم...
بيعة الرضوان
به پیغمبرص خبر رسید؛ که عثمان  به دست قریش شهید شده است. پیامبر یاران را به بیعت و تجدید پیمان دعوت کرد، در حالی که پیامبر ، زیر درخت مشهور نشسته بود، مسلمانان به طرفش شوریدند و تجدید پیمان نمودند، که: پیامبرص را تنها نگذارند و در مقابل قریش بجنگند، و چون عثمان  حضور نداشت، پیامبر  دست خود را گرفت و گفت: «این دست من به جای دست عثمان». بعد «بیعۀ الرضوان» در زیر درخت «سمره»( ) در حدیبیه صورت گرفت: که خداوند در بارۀ آن می‌فرماید: «براستی خداوند از مسلمانانی که با شما در زیر آن درخت بیعت کرده اند راضی است...»( ).
در این مدت چهار پیک در بین پیامبر اکرم  و قریش آمد و رفت، و پیامبر به هریک از پیک‌ها می‌گفت: ما برای جنگ با کسی نیامده‌ایم. برای عمره آمده‌ایم، در حالی که قریش بر سرکشی و طغیان و دشمنی موروثی خود پایدارند.
«عروه پسر مسعود ثقفی» یکی از آن پیک‌ها بود، وقتی به نزد یاران خود بازگشت، گفت: ای قوم! پیش پادشاهان ایران، روم و حبشه رفته‌ام، به خدا قسم! هیچ پادشاهی را ندیده‌ام که یاران و درباریانش، او را چنان احترامی بگیرند: که یاران محمد، محمد را دوست دارند و احترام می‌گیرند. سپس، آنچه که دیده بود، برایشان تعریف کرد...

پیمان و آشتی و عقل و تدبیر و بردباری
قریش «سهیل پسر عمرو» را به «حدیبیه» فرستادند. وقتی پیامبر  سهیل را دید، به یاران خود گفت: قوم قریش این مرد را فرستاده و خواهان صلح اند، و می‌گوید: در بین ما و خودتان پیمان بنویس.
سپس علی پسر أبی طالب  را خواند و گفت:
بنویس: «بسم الله الرحمن الرحيم».
سهیل گفت: والله، ما رحمن را نمی‌شناسیم!
بنویس: «باسمک اللهم» همچنانکه قبلاً می‌نوشتی. مسلمانان گفتند: والله، جز بسم الله... چیز دیگری را نمی‌نویسیم. پیامبر  فرمود: بنویس باسمک اللهم.
سپس فرمود: «این پیمانی است که محمد رسول خدا  بر آن صلح و دادخواهی کرده است».
سهیل گفت: به خدا قسم! اگر ما می‌دانستیم که تو رسول خدایی، دیگر تو را از زیارت بیت الحرام منع نمی‌کردیم، با تو به جنگ برنمی‌خاستیم. پس بنویس: محمد پسر عبدالله.
پیامبر نیز به علی  دستور داد: تا آن را پاک کند. علی  گفت: سوگند به خدا، آن را پاک نمی‌کنم.
پیامبر  فرمود: «آن کلمه رسول الله را به من نشان بده. به او نشان دادند، پاکش نمود».
پیامبر ص فرمود: این پیمانی است که رسول خدا  بر آن صلح و دادخوا
هی کرد، تا راه مکه باز شود و ما خانۀ خدا را طواف کنیم.
سهیل گفت: به خدا قسم، عرب در این باره چیزی نمی‌گویند، (موافق نیستند). ما در زحمت و مشقت قرار می‌گیریم، بلکه طواف را به سال آینده موکول کنید، این هم نوشته شد.
سهیل گفت: و نباید کسی از ما به شما ملحق شود، اگرچه بر سر دین شما هم باشد، باید او را به ما برگردانید.
مسلمانان گفتند: سبحان الله! چگونه می‌شود کسی که ایمان دارد دوباره به مشرکان تحویل داده شود؟
و این جریان همچنان ادامه داشت، ناگهان ابوجندل پسر سهیل,  که در زنجیر بود، از پایین مکه خود را به مسلمانان رساند.
سهیل گفت: ای محمد! این اولین قضاوتی است که به تو موکول می‌کنم، تا ابوجندل را به مکه برگردانی.
پیامبر ص فرمود: ما هنوز چنین قراردادی نبسته‌ایم.
سهیل گفت: سوگند به خدا، در این صورت هرگز دادخواهی را به تو رجوع نخواهم کرد.
پیامبر  فرمود: قضاوت او را به من برگردان.
سهیل گفت: من این حق را به تو نخواهم داد.
پیامبرص گفت: خیر! موافقت کن.
سهیل گفت: من این کار را نمی‌کنم.
ابوجندل گفت: ای مسلمانان! نزد مشرکان برمی‌گردم، در حالی که به مسلمانی آمدم. مگر نمی‌بینید که به من چه رسیده است؟! ابوجندل  در راه خدا سخت رنج و عذاب را پذیرفته بود؛ پیامبر  او را برگرداند.
در بین مسلمانان و قریش قرارداد بسته شد، که: تا ده سال باهم جنگ نکنند، و در این مدت مردم در امان باشند و از مزاحمت همدیگر دست بکشند، و اگر کسی از قریش بدون اجازۀ سرپرستش؛ پیش پیامبر  بیاید، او را به قریش برگرداند. ولی اگر از کسانی که همراه پیامبر  هستند، نزد قریش بروند؛ در مکه بمانند، و آنان را دوباره نزد پیامبر  برنگردانند. و اگر کسی دوست بدارد، داخل عهد و پیمان محمد شود، آزاد باشد. و اگر کسی دوست بدارد داخل عهد و پیمان قریش شود، آزاد باشد...
آزمایش مسلمانان در صلح و برگشت به سوی مکه
وقتی مسلمانان جریان صلح و بازگشت به مدینه و آنچه را که پیامبر  قبول فرمود، دیدند، برای‌شان گران آمد و حتی نزدیک بود که بمیرند، و همیشه این جریان در اعماق قلب‌شان اثر می‌گذاشت و متأثر می‌شدند، تا این که عمر پسر خطاب  نزد ابوبکر صدیق  آمد و گفت: مگر پیامبر  نفرمود: که ما به خانۀ خدا می‌رویم و طواف می‌کنیم؟ گفت: چرا، عمر گفت: آیا به شما خبر داد: که امسال به طواف می‌آیی؟ ابوبکر گفت: نه. اما فرمود: می‌روی و طواف خواهی کرد.
وقتی پیامبر از کار صلح فارغ شد، به طرف هدیی که آورده بود، رفت و آن را ذبح نمود. سپس نشست و موی سر را سترد، و این برای مسلمانان خیلی گران آمد، زیرا ایشان وقتی از مدینه خارج شدند بیگمان برای رفتن به شهر مکه و طواف و انجام مراسم عمره خود را آماده کرده بودند. و هنگامی که پیامبرص را دیدند: که هدی را ذبح نمود و سر را تراشید، از جای برخاستند و هدی را ذبح نموده، موی سر را تراشیدند...
صلح سهل و آسان، یا فتحی روشن و عیان
پیامبر  به مدینه برگشت، هنگام مراجعت به مدینه، خداوند این آیات را نازل فرمود:
«ما به تو فتح و پیروزی آشکاری می‌بخشیم، تا از گناه گذشته و آیندۀ تو درگذریم، و نعمت خود را بر تو به حد کمال برسانیم، و تو را به راه مستقیم هدایت کنیم. خداوند تو را به نصرتی باعزت و کرامت یاری خواهد کرد»( ).
وقتی این آیات نازل شد، عمر  فرمود: آیا مژدۀ فتح و پیروزی است، ای رسول خدا  ؟ پیامبرص فرمود: بلی!
شاید چیزی بر شما گران آید، ولی خیر و صلاح‌تان در آن باشد
وقتی که پیامبر  و مسلمانان به مدینه برگشتند، یک نفر از قریش به اسم «ابوبصیر عتبه پسر أسید » نزد پیامبر گرامی  آمد. قریش نیز دو نفر را دنبال او فرستادند: تا وی را به مکه باز گردانند، و به رسول خدا ص گفتند: طبق پیمان حدیبیه عمل کن. حضرت  نیز ابوبصیر را به آنان تحویل داد و از مدینه خارج شدند. اما او از دست‌شان فرار کرد، و خود را به کنار دریا رسانید.
«ابوجندل بن سهیل » نیز از دست قریش فرار کرد و به ابوبصیر ملحق شد، هر مرد مسلمانی که از ظلم قریش می‌گریخت، به ابوبصیر می‌پیوست، تا اینکه دسته‌ای تشکیل دادند. و هر قافله‌ای که از سوی قریش به طرف شام می‌رفت، توسط ایشان محاصره می‌شد، و پس از کشتن افراد قافله، اموال‌شان را نیز دریافت می‌نمودند.
قریش ناچار، به نزد پیامبر  فرستادند و او را به خدا و خویشاوندیش سوگند دادند، تا کسانی که به نزدش رفته اند، به آنان بازگرداند؛ و هرکس را به قریش بازگرداند، در امان است.
این حوادث و رویداد اخیر دلالت می‌کرد، بر این که: صلح حدیبیه که در آن، قریش هرگونه بهانه و اصراری داشتند، و پیامبر اکرم  بامدارا و مهربانی آن را پذیرفت، و به ظاهر پیروزی و منفعت و مصلحت قریش در آن چشمگیر بود و مسلمانان از روی نیروی ایمان و اطاعت بی‌چون و چرا صلح حدیبیه را از پیامبر عزیز  پذیرا شدند. نشانة گشودن در جدید برای پیروزی اسلام و انتشار سریع و بی‌سابقۀ آن در «جزیرۀ العرب» و راه‌گشای
فتح مکه و دعوت پادشاهان جهان به سوی اسلام بود. مانند «قیصر»، «کسری»، «مقوقس» و بزرگان و امیران عرب.
خداوند بزرگ می‌فرماید: «شاید چیزی بر شما ناگوار و گران آید، ولی به حقیقت خیر و صلاح در آن باشد، و شاید چیزی را دوست بدارید، و در واقع شر و فساد شما در آن باشد، و خداوند به مصالح امور داناست و شما آن را نمی‌دانید»( ).
جنگ خیبر
جنگ خیبر
جایزه‌‌ای از جانب خداوند:
خداوند سبحانه و تعالی یاران بیعۀ الرضوان را در حدیبیه به پیروزی نزدیک و غنایم فراوانی بشارت داد، و گفت: «براستی خداوند از مؤمنانی که زیر درخت (معهود حدیبیه)( ) با تو بیعت کردند، خشنود و راضی شد، و از وفا و خلوص قلبی آنان آگاه بود که وقار و اطمینان کامل برای‌شان نازل فرمود؛ و به پیروزی نزدیک (پیروزی خیبر) پاداش داد، و نعمت‌های فراوان را (که از خیبریان خواهند گرفت) به آنان عطا فرمود، و خداوند بر امور عالم مقتدر و بر تدبیر نظم جهان داناست»( ).
و مقدمه و آغاز این پیروزی‌ها و نعمت‌ها جنگ خیبر بود، خیبر در مستعمرۀ تحت الحمایه یهود و دارای قلعه‌های محکم و استوار و عمارات و مراکز جنگی بود. پس پیامبر خدا  تصمیم گرفت، که از دست یهود خیبر – نیز - بیاساید و در امان باشد.
خیبر در هفتاد (70) میلی شمال شرقی مدینه واقع است.
لشکر باایمان زیر نظر رهبری پیامبر 
وقتی پیامبر خدا  از حدیبیه به مدینه برگشت، ماه ذی حجه و اوایل ماه محرم در مدینه اقامت کرد، سپس در اواخر محرم به قصد خیبر خارج شد. «عامر پسر اکوع» همراه پیامبر  در مسیر خیبر، شعر می‌سرود و می‌گفت:
والله لولا الله ما اهتدينا
ولا تصدقنا ولا صلينا
أنا إذاً قوم بغوا علينا
وإن أرادوا فتنة أبينا
فأنزلن سكينة علينا
وثبت الأقدام إن لاقينا( )

پیامبر اکرم  در جنگ خیبر یک هزار و چارصد (1400)( ) نفر از صحابۀ کرام در خدمت داشت، که فقط دویست (200) نفر از آنان سواره بودند. و به کسانی که از رفتن به حدیبیه سرپیچی کرده بودند، اجازه نداد که: در غزوۀ خیبر شرکت کنند. بیست (20) نفر از زنان صحابه، جهت مداوا و خدمت زخمی‌ها و کمک و یاری در رسانیدن آب و طعام به مجاهدین در اثنای جنگ به خیبر رفته بودند.
پیامبر  در راه توشه‌ها و ذخایر را درخواست کرد، جز آرد، چیز دیگری نیاوردند؛ دستور داد: آن را پختند و خود و مسلمانان از آن خوردند. وقتی نزدیک خیبر شدند، پیامبر طلب خیر و برکت کرد، و از شر آنجا و اهلش به خدا پناه برد. قاعدۀ پیامبر  بود، که هرگاه با قومی می‌جنگید، در شب جنگ را شروع نمی‌کرد، تا روز فرا می‌رسید. آنگاه اگر صدای اذان را می‌شنید، از جنگ خودداری می‌کرد، و اگر صدای اذان بلند نشد، پیامبر  و یارانش سوار شدند، دیدند: که کارگران خیبر صبح زود به دنبال کارهای خود می‌روند؛ و بیل و سبدهای بزرگی در دست دارند. وقتی رسول خدا ص و لشکرش را دیدند: گفتند: «این محمد  و لشکر اوست» دوان دوان به خیبر برگشتند. حضرت رسول  فرمود: الله اکبر، خیبر سقوط می‌کند، ما اکنون رو در روی این قوم قرار گرفته‌ایم. چه روز بدی در پیش کسانی است که از هشدارها پند نمی‌گیرند!
رهبری پیروز
رسول خدا  با حصارها و قلعه‌های خیبر رو به رو شد، و یکی را بعد از دیگری فتح می‌کرد، اولین قلعه‌ای که فتح شد، قلعه ناعم بود، که به دست علی بن ابی طالب  فتح گردید، که گرفتن آن قلعه برای مسلمانان سخت به نظر می‌رسید. قبل از این که علی  پرچم را در دست بگیرد و قلعه ناعم را فتح کند، به چشم درد مبتلا بود. پیامبر  فرمود: «فردا کسی پرچم را در دست می‌گیرد و پیروز می‌شود که: خدا و رسولش او را دوست دارند». هریک از بزرگان صحابه# می‌کوشیدند و آرزو می‌کردند: که صاحب آن پرچم گردند. در این هنگام پیامبر علی  را خواند. علی  چشمش درد می‌کرد. پیامبر  آب دهان خود را به چشمش ریخت و برایش دعای خیر نمود؛ علی  از چشم درد رستگار شد، به نحوی که گویا اصلاً درد نداشته است؛ سپس پرچم را به او داد.
علی گفت: «با آنان می‌جنگم تا تعدادشان آنقدر کم شود که به اندازۀ ما گردند».
پیامبر  فرمود: «اول پیامت را برسان تا به میدان آنان دست یابی، آنگاه به دین اسلام دعوت‌شان کن، و آنان را از حقوق خداوند باخبر کن. قسم به خدا، اگر خداوند یک نفر را به وسیلۀ تو، به راه دین هدایت کند، بهتر است از بهترین شترها و گوسفندان»( ).
میان شیر خدا (علی) و پهلوان یهود (مرحب)
علی  به شهر خیبر وارد شد. مرحب، سوار کار مشهور یهود، در حالی که شعر می‌خواند خارج شد، و با علی  درگیر شدند، تا این که علی( ) او را غافلگیر نمود، و یک ضربۀ محکم به او زد که در نتیجه کلاه زرهی و سرش را دو نیم کرد و دندان‌هایش افتاد، و خیبر فتح شد.
زحمت کم و پاداش زیاد
یک غلام سیاه‌پوست حبشی از اهل خیبر، که چوپان گوسفندان اربابش بود، از دور رسید؛ وقتی دید: که اهل خیبر سلاح را برداشته اند، از آنان سؤال کرد، که چه می‌خواهید؟ گفتند: «با آن کسی که به خیال خود، پیامبر خدا است، می‌جنگیم. غلام نام پیامبر  در دلش افتاد و جای‌گیر شد، و با گوسفندانش به نزد پیامبر رفت، و گفت: تو (ای پیامبر!) چه می‌گویی و به سوی چه دعوت می‌کنی؟ پیامبر  فرمود: به سوی اسلام دعوت می‌کنم، این که گواهی دهی، که هیچ معبودی جز خدا نیست، و من فرستادۀ خدا هستم، و به غیر از ذات خدا کسی را پرستش نکنی. غلام گفت: پ
اداش من چیست؟ اگر گواهی دهم و به خدای عزوجل ایمان بیاورم؟
پیامبر  فرمود: «اگر بر سر آن پیمان بمیری، بهشت برای تو است».
آن غلام مسلمان شد، و سپس گفت: ای پیامبر خدا  ! این گوسفندان در نزد من امانت است. پیامبر  فرمود: آن‌ها را با سنگ ریزه از پیش خود بران و دور کن، زیرا خداوند به جای تو امانت را به صاحبش بازمی‌گرداند. و او آنچنان کرد، و گوسفندان به خانۀ صاحبان‌شان برگشتند و یهودی (ارباب غلام) فهمید: که غلامش مسلمان شده است.
پیامبر  در میان مردم ایستاد و آنان را پند داد و به جهاد تشویق نمود. در آن هنگام که جنگ شروع شد و مسلمانان و یهود به هم درآویختند، غلام سیاه جنگید و به صف شهیدان پیوست. پیامبر  به مسلمانان روی کرد، و گفت: «براستی خداوند این بندۀ خود را احترام گرفت و به سوی خیر و سعادت فرستاد. من در کنار سرش دو «حور العین» را دیدم، در حالی که اصلاً برای خدا یک سجده نبرده بود».
من برای این, شما را پیروی نکرده‌ام
مردی از اعراب نزد پیامبر آمد و به او ایمان آورد، و پیرو او شد، و گفت: با شما مهاجرت می‌کنم. پیامبر ص نیز او را به دست یاران سپرد، و در باره‌اش توصیه نمود. وقتی جنگ خیبر پیش آمد، پیامبر  از غنایمی که به دست آورد، سهم اعرابی را نیز جدا کرد. او در آن وقت در پشت سر اصحاب # سرگرم نگهبانی بود. وقتی آمد، مال (سهمیه) را به او دادند. گفت: این چیست؟ گفتند: سهمی است که پیامبر  آن را برایت معلوم کرده. سهمیه را برداشت و نزد پیامبرص برد و گفت: این چیست ای رسول خدا؟ فرمود: سهمیۀ توست.
گفت: «من برای این از شما پیروی نکرده‌ام، بلکه برای این شما را پیروی کرده‌ام که تیری بیاید و به گلویم بزند و بمیرم، و بعد داخل بهشت شوم». پیامبر فرمود: «اگر خدا را تصدیق کنی او نیز تو را تصدیق می‌کند».
سپس به جنگ دشمن برخاستند. در جنگ آن مرد اعرابی کشته شد. او را پیش پیامبر ص آوردند. پیامبر  فرمود: «آیا این همان مرد اعرابی است؟» گفتند: بلی!
گفت: «او خدای خود را تصدیق کرد و خداوند نیز او را». آنگاه پیامبر  او را در لباس خودش کفن کرد، و سپس بر او دعای خیر کرد، و برایش چنین دعا نمود. «بار الها! این بندۀ تو است، و در راه تو هجرت کرد و شهید شد، و من هم شاهد او هستم».
شرط‌ماندن یهودیان در خیبر
قلعه‌ها و دژها یکی بعد از دیگری پس از مدتی جنگ و محاصره فتح شدند، تا این که از رسول اکرم  درخواست صلح نمودند. پیامبر  نیز خیبر را به آنان بخشید، به شرط این که نیمه‌ای از محصولات کشاورزی و ثمر درختان را برای خود بردارند و پیامبر  اجازه دهد: که در محل خود بمانند.
سپس «عبدالله پسر رواحه » را به آنجا فرستاد: تا آن محصولات را به دو نصف تقسیم کند، وبه اهل خیبر اختیار بدهد، که یکی از دو نصف را بردارند؛ اهل خیبر گفتند: «پایداری آسمان‌ها و زمین به چنین عدلی است»...
حیله‌گری زن بزهکار یهودی
در جنگ خیبر پیامبر  مسموم شد. زینب دختر حارث یهودی همسر سلام پسر مشکم، گوسفند بریانی را که زهرآلود کرده بود، برای پیامبر خدا  فرستاد، و قبلاً سؤال کرده بود: که چه قسمتی از گوشت گوسفند را بیشتر دوست دارد؟ گفتند: گوشت دست. زهر بیشتری روی دست گوسفند بریان ریخت.
وقتی پیامبر  به خوردن گوشت شروع کرد، گوشت به زبان بی‌زبانی به او خبر داد: که: مسموم است. حضرت  آن را پرت کرد. سپس یهود را جمع کرد و گفت: «آیا اگر در بارۀ چیزی از شما سؤآل کنم، جواب درست می‌دهید؟ گفتند: بلی!
گفت: آیا روی این گوشت سم ریختید؟ گفتند: بلی! گفت: چه چیزی شما را بر آن کار وا داشت؟
گفتند: خواستیم بفهمیم که اگر شما دروغگو باشی از دستت رستگار شویم، و اگر پیامبر باشی به شما ضرر نمی‌رساند.
آن زن را نیز نزد پیامبرص آوردند. زن گفت: خواستم شما را بکشم.
پیامبر فرمود: هیچ وقت خداوند، تو را بر من مسلط و چیره نمی‌کند. گفتند: او را بکشیم؟ فرمود: خیر، دیگر کسی به او تعرض ننمود و او را تنبیه نکرد، تا این که «بشر پسر براء پسر معرور» که از آن گوشت خورده بود، فوت کرد. حضرت  دستور داد: که او را در مقابل خون بشر، کشتند...
فتوحات و غنایم
بعد از این که پیامبر  از کار خیبر فارغ شد، به سوی فدک( ) رهسپار شد.
سپس «وادی القری»( ) و مردم آن منطقه را به دین اسلام دعوت نمود. و به آنان اعلام کرد، «اگر مسلمان شوند، مال و جان و خانواده‌شان محفوظ و در امان می‌باشد، و حساب‌شان با خدا است».
بعد از قراردادهایی آنچه که در دست یهودیان بود، به خودشان واگذار نمود.
پیامبر  اموالی را که در وادی القری به غنیمت گرفته بودند، در بین اصحاب# تقسیم کرد؛ و یهودیان را بر سرزمین و نخلستان و کار خود، واگذاشت.
وقتی به یهود «تیماء»( ) خبر رسید: که پیامبر ص با اهل خیبر و فدک و وادی القری موافقت کرده است، آنان نیز با همان شرایط با پیامبر  مصالحه کردند، و در جای خود نشستند، و پیامبر ص و یارانش به مدینه برگشتند.
عمرۀ قضا
در سال آینده (ه
فتم هجری) بعد از جنگ خیبر، پیامبرص و مسلمانان به مکه رفتند. مردم قریش راه مکه را به روی پیامبر  آزاد گذاشتند، و در منزل‌های خود را بستند و شهر را خالی کرده، بالای کوه‌های اطراف رفتند. پیامبر  سه روز در مکه ماند و مراسم عمره را انجام داد.
خدای متعال می‌فرماید: «البته خدا صدق و راستی و حقیقت خواب رسولش را آشکار و محقق ساخت، که در عالم رؤیا دید. شما ای مؤمنان! حتماً با اطمینان قلبی داخل مسجد الحرام می‌شوید، و (بعد مراسم عمره) سرها را بتراشید، و یا تقصیر کنید و بیم و هراس نداشته باشید؛ و خدا آنچه را (از مصالح صلح حدیبیه) که شما نمی‌دانستید، می‌دانست و قبل از آن که مکه را فتح کنید، پیروزی نزدیک (فتح حدیبیه و خیبر) را مقرر داشت»( ).
رقابت در پرستاری و تربیت و توجه به دختر
انسان‌ها و عقل‌ها بر اثر ظهور اسلام و برنامه‌های حیاتی آن دگرگون شدند و به ارزش والای انسانی رسیدند. و دخترانی که قبل از اسلام در زمان جاهلیت زنده به گور می‌شدند، محبوبیت یافتند؛ مسلمانان، در کفالت و تربیت‌شان رقابت می‌کردند.
وقتی پیامبر  خواست، از مکه خارج شود، امامه ك دختر کوچولوی حمزه دنبالش افتاد و او را صدا زد: ای عمو! ای عمو!
در آن هنگام علی  به او رسید و دستش را گرفت، و به فاطمه ك گفت: این دختر عمویت از تو کوچکتر است. فاطمه ك او را در بغل گرفت. اما علی، زید و جعفر  بر سر بغل گرفتن امامه ك درگیر شدند.
علی  می‌گفت: من او را برمی‌دارم، چون دختر عموی من است.
جعفر  می‌گفت: من او را برمی‌دارم، چون دختر عموی من و خاله‌اش نیز زن من است.
زید  می‌گفت: من او را برمی‌دارم، چون برادرزادۀ من است.
در این هنگام پیامبر اکرم  میان آنان قضاوت کرد، و حق را به خاله‌اش داد، یعنی: حق به جعفر  رسید. حضرت ص جهت دل‌خوشی آنان فرمود:
«خاله به منزلۀ مادر است».
و به علی  گفت: «و از منی و من از تو».
و به جعفر  گفت: «تو از نظر صورت و سیرت مانند من هستی».
و به زید  گفت: تو برادر و مولای من یا ما هستی( ).
جنگ‌ موته
کشتن سفیر مسلمانان و انتقام‌گرفتن خونش:
پیامبر  «حارث پسر عمیر أزدی» را با نامه‌ای به سوی «شرحبیل پسر عمر و غسانی» فرمان‌روای بصری( ) مستعمرۀ قیصر و پادشاه روم فرستاد، و در نامه قرارداد و پیمانی را یادآور شد. حارث  نامه را به شرحبیل رساند، اما شرحبیل گردن او را زد و شهید شد.
پادشاهان و امرا چنین رسمی نداشتند که: فرستاده و سفیر را به قتل برسانند؛ و این جریان که: پیک و سفیر کشته شود. خطری بزرگ دربر داشت، و به مقام فرستندۀ نامه و خود نامه، اهانت بزرگی بود، و می‌بایست، آن ستمگر را تأدیب نمود...

اولین لشکر اسلام در سرزمین روم
وقتی خبر کشتن حارث پسر عمیر  به پیامبر  رسید، تصمیم گرفت لشکری را به بُصری بفرستد. سه هزار نفر مجهز شدند، و این واقعه در ماه جمادی الاولی در سال هشتم هجری, روی داد و زید پسر حارثه غلام رسول الله فرماندهی لشکر را در دست گرفت، در میان لشکر، بزرگان مهاجر و انصار نیز شرکت داشتند.
پیامبر  فرمود: «اگر «زید» شهید شد، «جعفر پسر ابی طالب» فرماندهی را در دست بگیرد. و اگر «جعفر» شهید شد، «عبدالله پسر رواحه»». هنگامی که آمادۀ رفتن شدند، مردم با سلام و خداحافظی فرمانده پیامبر  را بدرقه نمودند، زیرا سفری طولانی و سخت در پیش داشتند، و دشمن نیرومند بود.
لشکر حرکت کرد، تا به معان( ) رسید. در معان، به مسلمانان خبر رسید که: هرقل در شهر بلقاء( ) با یک صد هزار (100000) نفر رومی آمادۀ جنگ است. و عدۀ زیادی نیز از قبایل عرب به او پیوستند. مسلمانان در معان، توقف کردند، تا موقعیت خود را بررسی کنند، سپس گفتند: نامه‌ای به رسول خدا ص بنویسیم، و فراوانی لشکر دشمن را خبر دهیم. یا کمک و نیرو می‌فرستد و یا این که دستور بازگشت می‌دهد...
ما به وسیلۀ لشکر بسیار و نیروی ظاهر با دشمن نمی‌جنگیم
عبدالله پسر رواحه  مردم را تشویق و دلگرم نمود، و گفت: ای قوم! قسم به خدا، چیزی که شما آن را اجباری پندارید، همان است که شما آن را می‌خواستید. (و آن شهادت است) و ما به وسیلۀ لشکر زیاد و نیروی ظاهر با دشمن نمی‌جنگیم، بلکه به وسیله دینی که خدا ما را به آن، مکرم و بزرگ می‌شمارد، می‌جنگیم. پس بروید و راه را ادامه دهید، زیرا یکی از این دو راه نیک و پسندیده است، و جز این دو راه نیک و پسندیده راهی نیست: یا پیروزی و یا شهادت. آنگاه حرکت کردند...
جنگ و درگیری شهادت طلبان و جان‌بازان و دلیری شیرمردان
هنگامی که مسلمانان به مرزهای بلقاء وارد شدند، دسته‌های دشمن از روم و عرب به هم رسیدند، و نزدیک شدند. آنگاه مسلمانان به روستایی به نام موته رسیدند و با دشمن درگیر شدند، و به جنگ شروع کردند.
زید پسر حارثه  که پرچم پیامبر  را در دست داشت به میدان جنگ رفت و جنگید تا شهید شد. آثار تیر زیادی در وجودش نمایان بود، بعد از زید ، جعفر  پرچم را در دست گرفت و جنگید، تا عرصۀ جنگ بر او تنگ شد. ناچار از اسب پایین آمد، و اسبش را بست تا فرار نکند، و به جنگ شروع نمود، تا دست راستش قطع شد. پرچم را به دست چپش گرفت. دست چپش نیز قطع شد. آنگاه پرچم را به وسیلۀ بازوهایش بر سینه چسباند و جنگید تا شهید شد.
جعفر  در این هنگام سی و سه سال داشت.
مسلمانان، در بین سینه و شانه‌های‌شان نود (90) زخم را دیدند: که جای شمشیر و تیر بود، و همگی از جلو به او صابت کرده بود.
هنگامی که جعفر  شهید شد، عبدالله پسر رواحه  پرچم را در دست گرفت و به جلو رفت و از اسبش پایین آمد. یکی از پسرعموهایش، استخوانی را که بعضی گوشت، داشت برایش آورد و گفت: این را بخور که تقویت پیدا کنی، زیرا تو در زندگیت بغیر از این چیزی از مال دنیا نصیبت نشده است. عبدالله  گوشت را از او گرفت و کمی از آن را خورد و بقیه را پرت کرد، و شمشیرش را برداشت و جلو رفت و جنگید تا شهید شد...
فرماندهی خردمندانه و حکیمانۀ خالد
بعد از شهادت عبدالله پسر رواحه  مسلمانان خالد پسر ولید  را به فرماندهی اختیار کردند. خالد  پرچم را برداشت و از همسنگران خود دفاع کرد. او شخصیتی دلیر و خردمند بود، تدبیر و رموز جنگ را خوب می‌دانست.
خالد  لشکر اسلام را به سوی جنوب حرکت داد، و لشکر دشمن به سوی شمال عقب‌نشینی کرد. تاریکی شب فرا رسید، هردو دسته برگشتند، و سلامت را غنیمت شمردند، و مصلحت را در آن دیدند: که نه جنگ کنند و نه تعرض، و جنگ را ترک کنند.
تدبیر و کاردانی خالد  روم را به وحشت انداخت و ترسانید و از جنگ خودداری کردند...
خبر قطعی و آشکار، نه سخنی عادی و معمولی
هنگامی که مسلمانان غرق در جنگ و درگیری بودند، پیامبر  در مدینه با یارانش از آنان خبر می‌داد، که: در میدان جنگ (بین مسلمانان و رومیان) چه می‌گذرد.
أنس پسر مالک  نقل می‌کند، که: رسول خدا  شهادت زید، جعفر و عبدالله - رضوان الله تعالی علیهم - را قبل از این که از میدان جنگ خبر برسد، به مردم خبر می‌داد، و می‌فرمود:« زید  پرچم را در دست گرفت و شهید شد و بعد از او، جعف
ر  پرچم‌دار شد و به شهادت رسید وبعد عبد الله پسر رواحه پرچم را عهده دار شد وشهید شد» . در آن هنگام که از اوضاع سرداران اسلام خبر می‌داد، اشک از دو چشمش سرازیر می‌شد، تا این که پرچم را شمشیری از شمشیرهای( ) خدا (خالد پسر ولید) در دست گرفت، و خداوند آنان را یاری نمود( ).

جعفر طیار صاحب دو بال
پیامبر  در مورد جعفر  فرمود:« به جای دو دستش خداوند دو بال را به او اعطا می‌کند، که: به هر کجای بهشت بخواهد، پرواز نماید». بنابراین، او را جعفر طیار (پرنده، پروازکننده) لقب دادند...
بازگشتگان نه فرارکنندگان
وقتی لشکر اسلام به مدینه برگشتند و نزدیک شهر شدند، پیامبر  و مسلمانان به آنان رسیدند. مردم به خیال این که از جنگ گریخته اند، خاک را روی‌شان می‌ریختند و می‌گفتند: ای فرارکنندگان! شما از راه خدا فرار کرده اید! پیامبر فرمود: «اینان اهل فرار نیستند، و لکن بازگشت کنندگانند (یعنی: برای جهاد در راه خدا خود را بهتر آماده می‌کنند) انشاء الله تعالی».