یادداشت‌های ناخواسته | لاریسا
10 subscribers
و من دیگر
گنجایش حسرت خوردن
و ای‌کاش گفتن را ندارم.
پس این‌بار،
دوباره و دوباره و دوباره...
انجامش می‌دهم.

پست اول
https://t.me/MyUnwantedNotes/7
Download Telegram
☯️ رهاجبار

مجبورم بنویسم.
مرا مجبور کردند بنویسم.
همه مرا مجبور کردند. مثل همان لحظه‌ای که بدون خواست خودم به دنیا آمدم. مرا هر جا که دلشان خواست، به دنیا آوردند. مجبورم کردند این باشم:
با این چهره، با این جنسیت، در این شهر.

مجبورم کردند حرف بزنم، قلم بردارم، بنویسم. از هر چیزی که مجبورم کردند ببینم، بشنوم، تجربه کنم. همه‌ی این‌ها اجبار بود. هیچ‌کدام از من نبود. هیچ‌کدام برای من نبود.
اما حالا...
حالا که نوشتن را یاد گرفته‌ام، شاید بتوانم از دل همین اجبار، چیزی بسازم. شاید بتوانم از میان این بایدها، یک «می‌خواهم» بیرون بکشم. شاید نوشتن، تنها راهی باشد که در آن من تصمیم می‌گیرم. من انتخاب می‌کنم. من می‌گویم.

می‌نویسم تا آن‌چه را که بر من تحمیل شد، به چیزی تبدیل کنم که از من است. می‌نویسم تا صدایم را از زیر آوار اجبار بیرون بکشم.

شاید نوشتن، همان آزادی کوچکی باشد که هنوز از من نگرفته‌اند.

و اگر قرار است مجبور باشم، ترجیح می‌دهم مجبور باشم که خودم باشم.


#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
🐙 اختاپوسِ اسکیت‌سوار

جایی خوانده بودم آدم‌هایی که چندین علاقه یا استعداد دارند، مثل اختاپوسی هستند که روی اسکیت سوار است. دائم در حال ورجه‌ورجه‌اند، اما هیچ‌گاه رو به جلو حرکت نمی‌کنند. راستش، این استعاره حسابی به من نزدیک است. سال‌هاست که بین علاقه‌های مختلفم سرگردانم: یک روز نوشتن، یک روز زبان‌شناسی، روز دیگر طراحی و آموزش... اما هیچ‌وقت نتوانستم به هیچ‌کدامشان درست و عمیق بپردازم.

این چندعلاقگی، اگرچه از بیرون ممکن است جذاب به نظر برسد، اما در بلندمدت یک حس تلخ به همراه دارد: حس بازنده بودن. حس از دست دادن زمان. حس اینکه همه دارند جلو می‌روند، جز من.

اما شاید وقت آن رسیده که این اختاپوسِ اسکیت‌سوار را دوباره تعریف کنم. شاید قرار نیست همه حرکت‌ها مستقیم باشند. شاید پیچ‌وخم‌ها، توقف‌ها و حتی همین ورجه‌ورجه‌ها هم بخشی از مسیرند.

این کانال برای همین است: برای نوشتن، برای تجربه کردن و برای بازتعریف خودم—بدون اجبار، بدون قضاوت.


#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
🕸 عنکبوت

گاهی ذهنم مثل تار عنکبوت است، پر از رشته‌های درهم‌تنیده، پر از اتصال‌های نامرئی. هر علاقه، هر استعداد، مثل نخی‌ست که از جایی شروع شده و بی‌سرانجام رها شده.

اما آیا می‌شود این نخ‌ها را دسته‌بندی کرد؟ می‌شود نخ‌های هم‌جنس را کنار هم گذاشت و به یک سمت برد؟

مثلاً:
هنرهای تصویری: نقاشی، کمیک، طراحی دیجیتال
روایت‌گری: داستان، رمان، طنز، فیلمنامه، شعر، ترانه
زبان‌ها: زبان‌های خارجی، زبان‌شناسی، ترجمه
فناوری: برنامه‌نویسی، پایتون، هوش مصنوعی
و...

شاید اگر این رشته‌ها را به‌جای رقابت، در کنار هم ببینم، از دل این تارها یک شبکه بسازم. به آن «روز استثنایی من» برسم،  روزی که این شبکه‌سازی کامل می‌شود، البته نه برای به دام انداختن چیزی، بلکه برای ساختن چیزی.

شاید ذهن چندعلاقه، به‌جای آشوب، فقط نیاز به معماری دارد. و شاید این کانال تمرینی باشد برای همین معماری؛ برای بافتن تارهایی که سردرگمی را به معنا تبدیل کنند.


#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
🧶 کلافِ سردرگم

با این کلاف سردرگمِ چندعلاقگی، «معماری ذهن» کار چندان ساده‌ای هم نیست. 
قلق دارد. صبوری می‌خواهد. نگاه عمیق می‌خواهد. خودکاوی و خودشناسی می‌خواهد. 
باید با خودت صادق باشی؛ آینه‌ای در دست بگیری، جلویش بچرخی، و سرتاپایت را بی‌پرده برانداز کنی.

شاید به یک کوه نیاز پیدا کنی؛ جایی، کسی ...، تا بدون قضاوت، بدون پیش‌داوری با آن حرف بزنی و به صدایت گوش بدهی، و از میان واژه‌واژه‌هایت، رازهای نهفته‌ات را بیرون بکشی. 
تا گره‌ها را باز کنی، و به‌جای آن‌ها نقطه‌های اتصال بسازی
بین علاقه‌هایت پل بزنی و مسیرش را، شاید حتی با یک شمع روشن کنی و ادامه بدهی.
بدون مقایسه، بدون مسابقه.

معماری ذهن، یعنی ساختن از دل آشوب.

یعنی پذیرفتن گره‌ها، نه انکارشان. 

یعنی بافتن کلاف‌های رنگی به هم، برای ساختن شاید یک ژاکت برای روزهای برفی.


این کانال، تمرینی‌ست برای همین بافتن و ساختن. 
برای نوشتن، برای دیدن، برای باز کردن گره‌ها، نه با عجله، که با آگاهی.

#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
🐚 صدفِ شیپوری

ذهن من خیلی وقت‌ها مثل صدفِ شیپوری کار می‌کند—چیزهایی را مدام تکرار می‌کند که حقیقت ندارند
چیزهایی که از درون خودش نیستند، چیزهایی که شاید از دیگران شنیده، دیده، و حالا در پیچ‌وخم‌های ذهن، تبدیل به صدایی سرزنش‌گر و مقایسه‌گر شده‌اند. 
تبدیل به سانسورکننده‌ای شده‌اند که مرا در مقابل خودم قرار می‌دهند، مرا از خودم می‌گیرند، و با خودم بیگانه می‌کنند.

و من مدام فرار می‌کنم—از چیزی که هستم، از چیزی که باید باشم. 
در هزارتوی فکر، عمل و علاقه دست‌وپا می‌زنم. 
بر اسکیتم سوار می‌شوم.
به نتیجه نمی‌رسم. 
سانسور می‌شوم
حرف نمی‌زنم. 
فلج می‌شوم
اعتراض نمی‌کنم.

اما حالا... 
حالا اینجا، همان‌طور که می‌نویسم، یاد می‌گیرم. 
و همان‌طور که یاد می‌گیرم، می‌نویسم. 
سرنخ‌ها را پیدا می‌کنم، کلاف‌ها را در قفسه می‌گذارم، و میل‌ها را برمی‌دارم.

این بار موج رادیو را تنظیم می‌کنم—تا بفهمم صدایی که هم‌اکنون می‌شنوم، اعلام خطر یا وضعیت قرمز نیست. 
فقط یک آلودگی صوتی‌ست
یک سیگنال ناخواسته از چیزی که حقیقت ندارد.

و آینه را تنظیم می‌کنم، تا ببینم: 
«آینده از آن‌چه در آن می‌بینم، به من نزدیک‌تر است.»

و اکنون اینجا
نه فرار می‌کنم، نه فلج می‌شوم. 
فقط می‌نویسم، می‌گشایم، می‌بافم، می‌سازم.

#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
🐛 هویتِ هزارپا

چند وقت پیش، از یک روانشناس شنیدم که توصیه می‌کرد به هیچ وجه، یک کودک  را با چند اسم صدا نزنید.
میگفت این ممکن است به کودک از نظر هویتی آسیب وارد کند.
همانجا بود که یک صدای دینگ در ذهنم شنیدم:
نکند مشکل من هم از همین‌جاست؟

راستش، من اسم‌های زیادی دارم.
اسم شناسنامه‌ای‌ام را مادرم انتخاب کرد، اما چون بچه‌ی آخر بودم و با فاصله‌ی زیاد از بقیه بچه‌ها به دنیا آمده بودم، خواهران و برادرانم مایل بودند که  خودشان برایم اسم انتخاب کنند.
و این‌طور شد که چند نامگی وارد زندگی‌ام شد.
هر کسی در خانواده یا حتی فامیل‌های پدری و مادری، مرا به آن اسمی که خودشان ترجیح می‌دهند صدا می‌زنند.

و شاید باورتان نشود، اما گاهی وقتی کسی از من می‌پرسد «اسمت چیه؟» نمی‌دانم باید چه بگویم.  یا حتی دقیقا یادم نمی‌آید نام شناسنامه‌ای‌ام کدام بود.

این چندنامگی در علایق و استعدادهایم هم خودش را نشان داده—حتی در تست DISC.

در این تست، هم‌زمان I و D من به یک اندازه بالا هستند، در حالی که این دو در واقع نقطه‌ی مقابل هم‌اند.

و به این ترتیب سبدی از موضوعات و علایق متنوع، متضاد، و حتی برخلاف جنسیتم وجود دارند که نمی‌توانم نسبت به آن‌ها وسوسه نشوم و مرا درگیر خودشان نکنند.

اینکه واقعا ارتباط مستقیمی بین چند نامگی و چند علاقگیم وجود دارد یا نه، نمی‌دانم. 
اما گاهی برخی از علاقمندی‌هایم با برخی از اسم‌هایم همخوانی دارند.
انگار برای هر کار خاص، باید وارد حال‌وهوای یکی از اسم‌هایم بشوم—همان اسمی که به آن حال و هوا نزدیک‌تر است.


#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
🥞 پنکیک

مسیر من، بی‌شباهت به طرز تهیه‌ی پنکیک نیست.

باید با مواد ساده‌ای شروع کنم: نوشتن، صداقت، خودکاوی و تأمل.
به آلودگی‌های صوتی بی‌اعتنا باشم.
روی علایقم تمرکز کنم.
گره‌ها را باز کنم.

بعد، لایه‌لایه علایق، استعدادها و تجربه‌هایم را در دیس سفید ذهنم روی هم می‌گذارم.
و در پایان، با افزودن عسل—نظم و معنا—همه‌چیز شیرین و کامل می‌شود.

آنگاه میل‌ها را برمی‌دارم،
تا بافتن را آغاز کنم.

این پنکیک ذهنی، غذای ساده‌ی من است برای روزهای پیچیده‌ی زندگی.


#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
🧵🪡 وصله پینه

گاهی آسیب‌هایی که در طول زمان به ذهن و روح وارد می‌شوند، می‌توانند بسیار جدی باشند. این آسیب‌ها مانند رشته نخ‌های ریسندگی‌ای هستند که بارها و بارها بر روی دوک ذهن و روح پیچیده‌ شده‌اند.
هر رشته نخ به‌تنهایی شاید ضعیف به نظر برسد، اما این پیچیدگی‌های مداوم آن‌ها را کلفت و ضخیم کرده، که رهایی از آن‌ها را دشوار می‌کند.

وقتی آینه برمی‌داری و خودت را برانداز می‌کنی شاید آثار آسیب‌هایی که از این نخ‌ها دیده ‌ای را بیابی.
نخ‌هایی که ذهن و روح من را سال‌ها در پیله خود نگه‌داشته‌اند اکنون باید پاره شوند.
اکنون در این زمان باید صداهایشان خاموش شود و مسیر جدیدی آغاز شود.
و زخم‌هایی که برجا مانده نیاز به ترمیم دارند.
نیاز به تیمار
نیاز به وصله پینه
وصله پینه کردن یعنی پذیرفتن زخم‌ها.
یعنی برخاستن و حرکت کردن.
وصله پینه کردن یعنی در آغوش گرفتن خود با هر آنچه که  داری.

و اینجا من قرار است  زخم‌هایم را، آسیب‌هایم را، وصله پینه کنم از گذشته یاد بگیرم به آینده نگاه کنم.
و اینجا قرار است بنویسم، بشناسم، ترمیم کنم و حرکت کنم.
و این شروع سفر من است.

#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
🥣🧪 ملغمه‌ی علایق

پراکندگی ذهن، از بزرگ‌ترین چالش‌های چندعلاقگی است.
گاهی محو طراحی دیجیتال می‌شوی، کمیک می‌خوانی، درباره کارکرد CubeSat  کنجکاو می‌شوی و مطالعه می‌کنی.
از زبان‌های آسیایی تا آمریکای لاتین فیلم و دوره جمع می‌کنی، روی چندین ایده و سری داستانی کار میکنی، درباره‌ی هوش مصنوعی و هک و امنیت  آموزش می‌بینی ...

و ناگهان خودت را در هزارتویی از صدها جلد کتاب، دوره و آموزش‌های مختلف می‌یابی؛ در چندین هارد ترابایتی پر از فایل.
در دنیایی که ارزش بر تمرکز و یادگیری عمیق است، با احساس ضعف و سردرگمی روبرو می‌شوی.
دست و پایت را گم می‌کنی. می‌ترسی. تصمیم می‌گیری انتخاب کنی؛ چندتا را کنار بگذاری.
چشمت را به سختی روی بعضی‌شان می‌بندی، کتاب‌ها و آموزش‌های مرتبط با آن‌ها را جمع می‌کنی و با خودت می‌گویی:
«خوب... حالا می‌توانم متمرکز شوم.»

اما بزودی می‌فهمی که این، برای کسی که با چندعلاقگی مزمن روبه‌روست، تنها یک خیال خام است.
چند روزی نمی‌گذرد که علایق تازه‌ای زاده می‌شوند—و آن‌هایی که کنار گذاشته بودی، مثل زخم کهنه‌ای روی قلب، دوباره سرباز می‌کنند.

بعد از چند بار تکرار چرخه‌ی کنارزدنِ علایقت از روی احساس گناه، و دوباره بازگشتن به آن‌ها از سرِ نیاز، از یک جایی به بعد می‌فهمی این تلاش بیهوده است.

حالا باید راهی پیدا کنی، راهی که به جای سرکوب خودت، تو را شکوفا کند.
اینجاست که باید به خودت نقش معمار یا حتی کیمیاگر بدهی. علایقت را در کنار هم قرار دهی، ترکیبشان کنی و از دل این «ملغمه‌ی علایق»، «ترکیب‌های نامنتظره» و «ایده‌های نو» خلق کنی؛ چیزی که تو را آزاد و تعریف می‌کند.
و این، همان برنامه‌ای‌ست که قرار است مسیر من باشد.

#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
⚰️مرگِ تضمینی

وقتی چندعلاقگی یکی از ویژگی‌هایت باشد، ظاهراً نباید وقت سر خاراندن داشته باشی و مثل آیدل‌هایی که در ایونت‌ها و دیدارهای مختلف با طرفدارهای خود سلفی می‌گیرند، باید مدام به علایقت لبخند بزنی، با آن‌ها عکس بگیری و ذوق ‌کنی.
اما این همه‌ی ماجرا نیست. در جهانی که هر کس کلاه قضاوت بر سر می‌گذارد و تو را با معیارهای تمرکز و تخصص می‌سنجد، رضایت درونی‌ات خیلی زود با مرگی تضمینی روبه‌رو می‌شود.

و از دل تاریک‌خانه‌ی فشار بیرونی، مقایسه‌ها، و صدای درونیِ «بایدها»، اهمال‌کاری آرام آرام ظاهر می‌شود.

اهمال‌کاری، برای یک ذهن چندعلاقه، فقط تنبلی نیست؛ نوعی مرگِ تدریجی‌ست. مرگِ تدریجی نسخه‌هایی از خودت که می‌توانستند زندگی کنند، تنها اگر عروسک چوبی‌ای نبودی که نخ‌هایش به ترس‌ها و عوامل بیرونی گره خورده.

هر علاقه‌ای که به‌جای اجرایی شدن در لیست «بعداً» قرار می‌گیرد، مثل طرفداری‌ست که بارها دعوتت کرده اما هیچ‌وقت به دیدارش نرفته‌ای. او کم‌کم  از تو ناامید می‌شود. و تو، از خودت. و این چرخه‌ی مرگ ادامه می‌یابد.

راه رهایی از این چرخه، فرار یا انکار نیست؛ بلکه حرکت‌های کوچک و پیوسته است.

نوشتن یک خط.
یاد گرفتن یک نکته.
و ساختن حتی یک خرده‌قدم.

چون زمان در حرکت  است، حتی اگر تو بایستی.


#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
🧠 ذهنِ عجیب و غریبِ من

و لعنت به این افکار. 
لعنت به این طرز فکر. 
لعنت به این برداشت. 

لعنت به این صدای درونی که همیشه می‌گوید: 
«نمیشه، الان وقتش نیست، زمان کمه.»

تمام زمان‌ها و آرزوهایی که از دست رفتند حاصل همین‌هاست.
حاصل همین کلماتی که مانتراگونه در ذهن تکرار می‌شوند و مثل خوره، روح  را می‌خورند.

اما این کلمات مسموم‌ از کجا می‌آیند؟
چرا این افکار وجود دارند؟
چطور به‌وجود آمدند؟
چطور کنترل اوضاع را بدست گرفتند؟
و چرا به راحتی حذف نمی‌شوند؟

وقتی از دید روان‌شناسی به این افکار مزاحم، سمی یا فلج‌کننده نگاه ‌کنیم، متوجه می‌شویم که این‌ها فقط جمله نیستند، بلکه الگوهای ذهنی تثبیت‌شده‌ای هستند که در طول زمان، با تجربه، ترس و تکرار شکل گرفته‌اند.

در واقع ذهن یا مغز ما برای محافظت و بقا، گاهی مثل «دوستی خاله خرسه» عمل می‌کند.

این ذهن عجیب و غریب، برای بقا، از الگوهایی استفاده می‌کند که در گذشته «مفید» بودند. مثلاً اگر در کودکی یا نوجوانی، عقب‌نشینی باعث شده باشد تا از قضاوت یا شکست فرار کنیم، ذهن آن عقب‌نشینی را به‌عنوان یک «استراتژی بقا» ثبت می‌کند و  حالا هر بار که می‌خواهیم کاری شروع کنیم، همان الگو فعال می‌شود—نه برای آزار دادن، بلکه برای محافظت.

افکار مزاحم معمولاً با احساساتی مثل ترس، شرم، یا حس بی‌ارزشی همراه‌اند و چون احساسات، عمیق‌تر از منطق عمل می‌کنند، حتی اگر بارها ریشه‌یابی کنیم، باز هم آن حس درونی باقی می‌ماند.

ذهن عجیب‌ و غریب، عاشق تکرار و پیش‌بینی‌پذیریست،  وقتی یک فکر بارها تکرار شود، مسیرهای عصبی مرتبط با آن در مغز تقویت می‌شوند—مثل رد پاها در برف.

مشکل زمانی عمیق‌تر می‌شود که، ذهن نمی‌تواند چیزی را فقط «حذف» کند—باید حتما چیز دیگری را جایگزین کند. یعنی به‌جای فکر «نمیشه»، باید فکر «می‌تونم امتحان کنم، حتی اگر کامل نباشه» را جاگذاری کنیم.

و این جایگزینی، نیاز به تمرین، تکرار، و گاهی همراهی دارد.


#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
🏀 بسکتبال
(یک تیم و یک سبد)

اگر قرار باشد علایق مختلف را در کنار هم ببینم، می‌توانم بگویم ارتباط‌شان مثل همکاری اعضای یک تیم بسکتبال است. هر علاقه یا استعداد مثل یک بازیکن در تیمی است که می‌خواهد توپ را به سبد بیندازد.

در بازی تیمی، رضایت همه اعضا مهم است. همه باید بدانند که وجودشان ارزشمند است و تنها در کنار هم می‌توانند یک تصویر زیبا خلق کنند.

با تمرکز و تمرین مداوم، حتی می‌توانیم پرتاب‌های سه امتیازی داشته باشیم؛ پرتاب‌هایی که در بسکتبال، «سلاحِ مخفی» نامیده می‌شوند—همان لحظه‌های طلایی که می‌توانند ورق را برگردانند. این امتیازها، فاصله‌ی ما را با تیم رقیب (دنیای بیرون) کم کرده و حس موفقیت به ما می‌دهند.

البته همیشه توپ داخل سبد نمی‌رود و گاهی با لبه سبد برخورد کرده و برمی‌گردد. ظاهراً این یک تلاش بیهوده است، اما درست همین زمان، دومین شانس ما برای کسب امتیاز، یعنی «ریباند» است. ریباند، فرصتی برای حفظ مالکیت توپ است و شانس ما را برای پیروزی افزایش می‌دهد.

ناامیدی و دست کشیدن بعد از هر پرتاب ناموفق، فقط فرصت پیروزی را از ما نمی‌گیرد، بلکه یک حسرت و ای‌کاش به زندگی‌مان اضافه می‌کند که دردش بیشتر است.


و من دیگر
گنجایش حسرت خوردن
و ای‌کاش گفتن را ندارم.
پس این‌بار،
دوباره و دوباره و دوباره...
انجامش می‌دهم.


#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
🍜 آش رشته یا قلمکار؟؟؟

دنیای امروز پر شده از پیج‌ها و کانال‌هایی که زندگی پر زرق و برق افراد مشهور را نشان می‌دهند. زندگی‌هایی که مدام سرعت و موفقیت را یادآوری می‌کنند، افرادی که به سرعت به ثروت و شهرت رسیده‌اند و زندگی‌های بسیار لاکچری دارند.

این حواس‌پرتی‌های بیرونی می‌توانند ساعت‌ها ذهن ما را درگیر کنند، اما در نهایت حتی یادمان نمی‌آید که زمانمان چطور گذشت، و مدام به ما حس ناکافی بودن و ضعف القا می‌کنند.

با این شرایط، زندگی برای یک ذهن چندعلاقه که وضعیت درونی‌اش به اندازه کافی پیچیده و درهم است، و بیش از هر کس دیگری، به تمرکز و آرامش نیاز دارد، آشی پخته که نه‌تنها رویش یک وجب روغن است بلکه حتی نمی‌توان مطمئن بود آش رشته است یا قلمکار.

حس ناکافی بودن، ضعف و استرسی که از دنیای بیرون به ما تحمیل می‌شود گاهی کاملا فلج‌کننده است؛ گاهی باعث می‌شود پرسش‌های بنیادی و وجودی درباره‌ی توانمندی‌ها، ویژگی‌ها و حتی خودت بپرسی و در گرداب مقایسه غرق شوی.


حالا چطور می‌توانی:

خودت را از عوامل حواس‌پرتی بیرونی حفظ کنی و در گرداب مقایسه نیفتی؟

بین علایقت تعادل ایجاد کنی؟

و بر اتحاد و همکاری علایق مختلفت تمرکز کنی تا آش نه شور شود نه بی نمک؟

زندگی برای یک چندعلاقه سراسر چالش است؛ چالشی که باید در آن یاد بگیرد مزه‌ای جدید برای خودش بسازد.


#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
🐢 لاک‌پشت

وقتی به طبیعت و خلقت یک موجود یا پدیده نگاه می‌کنیم، هیچگاه به نظرمان آن موجود ناقص نیست. مثلاً هیچ‌وقت نمی‌گوییم «هشت پا برای یک اختاپوس زیاد است»، و سعی نمی‌کنیم تغییری در آن ایجاد کنیم. زیرا باور داریم این طبیعت و خلقت آن موجود است.

برای یک چندعلاقه هم دقیقاً همین‌طور است. هر علاقه یا استعدادش حکم همان پاها را دارد؛ کنار گذاشتن هر کدام مثل قطع عضو است، که موجب معلولیت و ایجاد یک خلاء جبران‌ناپذیر می‌شود.

اما حرکت برای یک چندعلاقه ممکن است متفاوت از دیگران باشد. او نمی‌تواند مثل یک خرگوش، سریع و روی یک خط حرکت کند. اگر بخواهد خود را با خرگوش مقایسه کند، نتیجه عکس می‌دهد و دچار اهمال‌کاری مزمن می‌شود که نه‌تنها حرکت او را سریع نمی‌کند، بلکه او را از حرکت بازمی‌دارد.

حالا، منی که سال‌هاست درگیر چندعلاقگی و اهمال‌کاری مزمن هستم، فهمیده‌ام که فقط در مسیر بودن کافی‌ست.

و اکنون می‌دانم و می‌پذیرم که یا مثل لاک‌پشت باشم یا هیچ.


لاک‌پشت بودن یعنی:

پذیرفتن ریتم خودت، حتی اگر کند باشد.

حرکت کردن بدون فریاد، بدون نمایش.

زنده‌ماندن در مسیری که برای خیلی‌ها خسته‌کننده است، اما برای تو نجات‌بخش است.


#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
🍽  از دهن افتاده

سر میز چندعلاقگی که نشسته باشی، هر چقدر هم که بخواهی آرام و پیوسته غذایت را مزه‌مزه کنی، باز هم باید حواست به زمان باشد. چون اگر غذایی سرد شود، از دهن می‌افتد.

علی‌رغم این که در مسیر بودن برای یک چندعلاقه حیاتی است، اما بعضی از خواسته‌ها و علایق زمان مخصوص به خود را دارند. اگر در زمان خودشان اجرایی نشوند، دیگر فرصتی برای حضور و زندگی کردن ندارند؛ مثل کودکی که در نطفه خفه می‌شود. و این شاید دردناک‌ترین بخش زندگی یک چندعلاقه باشد.

چندعلاقگی سراسر چالش است؛ تفاوت‌ها، شباهت‌ها، هماهنگی‌ها، در مسیر بودن و زمانبدی.

در نتیجه، چندعلاقگی یعنی ایجاد تعادل.


و تعادل یعنی:

نه آن‌قدر کند که غذا از دهن بیفتد،

نه آن‌قدر عجول که زبانت بسوزد.


#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
🎙 صدای بازنده

کسی که خودش و کارهایش با معیارهای موفقیت جامعه همخوانی نداشته باشد، باید در گوشه‌ای بایستد و سکوت کند. جامعه نه‌تنها او را وادار به سکوت می‌کند، بلکه به او برچسب «بازنده» بودن می‌زند. هر کسی که بخواهد حرفی برای گفتن داشته باشد، باید ابتدا جایگاهی درخور تعریف موفقیت در جامعه به دست آورد.

مثلاً اگر بخواهد از شخصی (مثل یک استاد دانشگاه) یا از موضوعی انتقاد کند، با واکنش‌های تندی مثل «حالا خودت به جایی برس بعد حرف بزن» یا «هرچه طبل خالی‌تر، صدایش بلندتر» روبه‌رو می‌شود.

در حالی که خیلی‌ها دقیقاً بعد از شناخته شدن و به اصطلاح «موفقیت»، سکوت می‌کنند. آن‌ها دیگر جزئی از همان سیستم شده‌اند و حالا انتقاد کردن برایشان سخت است؛ زیرا فکر می‌کنند ممکن است خودشان هم زیر سوال بروند. فقط زمانی شروع به انتقاد می‌کنند که بخواهند شخصی را برای گرفتن جایگاهش از دور خارج کنند.

این دور باطل که بارها و بارها تکرار می‌شود، معمولاً افراد چندعلاقه را به حاشیه می‌برد. جامعه به جای اینکه به بستری امن برای رشد و تعالی تبدیل شود، به محیطی ترسناک و ناامن بدل می‌شود که مدام باعث خودسانسوری افراد چندعلاقه می‌شود.


صدای بازنده نه به‌خاطر بی‌ارزشی،
بلکه به‌خاطر بی‌جایگاهی خاموش می‌شود.
نه چون حرفی ندارد،
بلکه چون کسی گوش نمی‌دهد.


#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
🏆 بازَندگی و برازَندگی

بعضی از کلمات یا مفاهیم در فرهنگ‌های مختلف، چارچوب‌هایی ذهنی می‌سازند که مسیر زندگی افراد را شکل می‌دهند و آن‌ها را با همان متر و معیار می‌سنجند.

این تعاریف گاهی بسیار آسیب‌زننده هستند، آن‌ها آزادی عمل را از افراد می‌گیرند و خلاقیت‌شان را کور می‌کنند.

​کلمه «بازنده» یکی از آن‌هاست. طبق تعریف جامعه، اگر شخصی در سن مشخصی به دستاورد مشخصی نرسیده باشد، «بازنده» است و دیگران با تحقیر به او نگاه می‌کنند.

خیلی‌ها برای فرار از این تعریف و نگاه‌ها، از همان اول شروع به خودسانسوری می‌کنند و وارد مسیرهای شغلی‌ای می‌شوند که با روحیات و علایقشان هم‌راستا نیست.

اما برای یک چندعلاقه، زندگی در این چارچوب‌ها از مرگ هم بدتر است.

گاهی «برنده بودن» در چشم جامعه، برابر با «بازنده بودن» در درون خود است.


​اگر هیچ‌گاه فشارهای بیرونی و تعاریف خشک جامعه نبود، هر کسی می‌توانست با آرامش به خودش و علایقش برسد، به موفقیت و خوشبختی واقعی دست یابد و هیچ‌وقت طعم تلخ حسرت را نچشد.

​پس برای خود بودن،
برای خوشحالی درونی،
برای حسرت نخوردن،
همان بهتر که بازنده باشیم اما برازنده.


#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
🐘 فیل در تاریکی

​برای کسانی که علایق مختلف و گاهی متضاد دارند، دنیاهای متفاوتی شکل می‌گیرد؛ دنیاهایی با آدم‌هایی که شاید هیچ‌وقت یکدیگر را نشناسند.

​مثلا افرادی که تنها وجه شاعرانه‌ات را دیده‌اند، تو را آرام و لطیف تصور می‌کنند. از طرفی، همکارانت در یک شغل غیرمرتبط، که فقط جدیتت را دیده‌اند و تصویری متفاوت دارند.

بعضی‌ها تو را برون‌گرا و شلوغ می‌دانند، 
بعضی دیگر درون‌گرا و ساکت. 
بعضی فعال و پویا، 
بعضی تنبل و بی‌کار.

اما هیچ‌کدام، همه‌ی تو را نمی‌بینند و تعریف آن‌ها هیچ‌وقت کامل نیست.

وقتی از این برداشت‌های متناقض آگاه می‌شوی، احساسات مختلف و حتی متضادی را تجربه می‌کنی.

گاهی برایت سرگرم‌کننده است؛ مثل پازلی مرموز که هر کسی تنها یک تکه‌اش را دارد.

گاهی هم آزاردهنده؛ وقتی بخشی از وجودت نادیده گرفته می‌شود یا بر اساس یک برداشت ناقص، قضاوت می‌شوی.

و گاهی با خودت فکر می‌کنی همان بهتر که فقط خودت تصویر کاملت را داشته باشی؛ چون از قضاوت‌ها و نگاه‌های مغرضانه‌ی دیگران می‌ترسی.

​در نهایت، با همه‌ی فراز و نشیب‌های تعاملات اجتماعی، فقط خودت می‌دانی که کیستی.

و ماندن در تاریکی،
نه برای پنهان شدن،
بلکه برای حفظ آن‌چیزی‌ست که نور، هرگز نمی‌فهمد.



#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
🍕  سهم پیتزای من

گاهی وقتی شکست می‌خوریم و با شرایط سختی روبرو می‌شویم، افکار تیره سراغ‌مان می‌آیند. تصمیم‌گیری سخت می‌شود، حرکت کند می‌گردد و از خودمان دلخور و ناراضی می‌شویم.

این افکار نه تنها شروع دوباره را دشوار می‌کنند، بلکه ممکن است ما را از یک چاله شکست به چاه عمیق افسردگی بکشانند.

هر شکست، نتیجه‌ی چندین عامل است؛ درونی و بیرونی. هر کدام سهمی در نتیجه نهایی دارند.

وقتی با یک مشاور درباره شکست‌هایت صحبت می‌کنی، اغلب پیشنهاد می‌دهد سهم‌ هر یک از عوامل درونی و بیرونی را مشخص کنی.
هدف این کار ساده است: فشار سنگینی که همه‌چیز را روی شانه خودت انداخته، کمی سبک شود.

او می‌گوید: یک کاغذ بردار، یک دایره بکش و آن را به بخش‌هایی تقسیم کن. برای هر بخش بنویس «عامل درونی» (مثلاً تصمیم‌ها، مهارت، تمرکز)، «عامل بیرونی» (مثلاً زمان، شانس، شرایط) و «نقش دیگران» (مثلاً حمایت یا مانع‌شدن). به هر کدام عدد یا درصدی بده — این اعداد دقیق نیستند، فقط کمک می‌کنند تصویر واضح‌تری ببینی.


در ذهنم تصویر یک پیتزا را نقش می‌بندد، فکر می‌کنم: حتی اگر سهم پیتزای من خیلی کوچک باشد، باز این من هستم که به نتیجه دلخواهم نرسیده‌ام، نه عوامل بیرونی و نه آن دیگران. این سهم‌بندی همیشه برایم دشوار است.


و بعد می‌گوید: «پذیرفتن سهم خود، به معنای سرزنش بی‌پایان نیست؛ بلکه قدم اول واقع‌بینی و حرکت به سمت تغییر است. اگر سهم تو کوچک است، باز هم بخشی از راه به عهده تو بوده؛ و این یعنی می‌توانی برای آن نقشه کوچک‌تری بکشی. اگر سهم بیرونی بزرگ است، آن‌گاه لازم است دنبال راه‌هایی برای مدیریت آن شرایط باشی یا از دیگران کمک بگیری.»


بله، شاید روش سهم‌بندی، تنها شیوه‌ی درست بیرون آمدن از این چاه عمیق باشد. چاهی که اگر با مهربانی و شفقت با خود همراه نشود، می‌تواند به سیاهچاله‌ای همیشگی تبدیل شود.


#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes
مرگ می‌تواند صبر کند

فکر کردن به مرگ برای خیلی‌ها یادآور این است که باید بیشتر قدر زندگی را بدانیم و در لحظه زندگی کنیم. اما برای کسی که درگیر افسردگی عمیق است، ماجرا فرق می‌کند. او به جای یادآوری مرگ، به «خودکشی» فکر می‌کند.

شاید زندگی دیگر برایش معنایی نداشته باشد، اما حتی در این شرایط هم به هر دستاویزی برای «زندگی کردن» چنگ می‌زند و گاهی فقط یک ایده می‌تواند برایش راه نجات باشد.

مثلاً وقتی افکار خودکشی به سراغمان می‌آیند، می‌توانیم به خودمان یک فرصت کوچک دیگر بدهیم و به این فکر کنیم که: «مرگ هم می‌تواند کمی صبر کند، مثلاً تا تولد بعدی‌مان.» شاید تا آن روز تغییراتی را که می‌خواستیم، ایجاد کرده باشیم.

گاهی حتی چیزهای به ظاهر کوچک هم می‌توانند نجات‌بخش باشند:
مثل دیدن نوری که از پنجره می‌تابد، یا عطر باران پاییزی.
مثل وقتی که از یک سریال جدید لذت می‌بریم و ناگهان با خود می‌گوییم: «اگر الان مرده بودم، نمی‌توانستم از این لحظه لذت ببرم. آن وقت حیف می‌شد.»

حیف نیست که نباشیم و از چیزهایی که انتظارمان را می‌کشند، لذت نبریم؟

از باد پاییزی که قرار است از لای موهایمان رد شود و صورتمان را نوازش کند.

و سرمای زمستانی که از روی برف‌های دماوند، گرمای درونمان را یادآوری می‌کند.



به نظرم برای مردن همیشه وقت هست، اما نه امروز.
امروز وقت زندگی‌ست.

امروز وقت قدمی کوچک برای بهتر شدن حال خودمان است.
فقط تا تولد بعدی.
فقط تا تولد بعدی زندگی کنیم.


و من اینجا هستم،
برای شنیدن لذت‌های کوچک،
برای دیدن نوری که هنوز در راه است.


#یادداشت_ناخواسته

@MyUnwantedNotes