مُـوّرفِـیٍْـن💊
365 subscribers
19.1K photos
3.96K videos
9 files
233 links
حتی فِک کردَن بِهت مورفین تَزریق میکنِه تو رَگام🌿💋🏳‍🌈💕🤤
.
.
.
.💊💉🚬👑

ناشناسمون
https://t.me/BiChatBot?start=sc-202434-WYyxZ5P
Download Telegram
#داستان_کوتاه

ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯾﮑﻪ
ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻨﺪ . ﺍﻭﺑﺎﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺘﻤﺎ
ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﻭ ﻣﯿﺰ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﺸﻨﺪ . ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ
ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩ , ﻣﻌﻠﻢ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪ . ﺍﻭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ
ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ؟ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻤﺎ ﻏﺬﺍ
ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﺪ . ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻨﺪﻡ ﻣﯿﮑﺎﺭﺩ . ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﺁﻥ
ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ؟ﮐﻮﺩﮎ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ گفت:خانم این دست شماست.

ﻣﻌﻠﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ
ﻣﺨﺘﻠﻒ ﭘﯿﺶ ﺍﻭ ﻣﯿﺎﻣﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺍﺯﺷﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺑﮑﺸﺪ ..ویکتور هوگو میگوید: ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﻣﺤﺒﺘﻬﺎ ﺍﺯ ﺿﻌﯿﻔﺘﺮﯾﻦ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻫﺎ
ﭘﺎﮎ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ . .
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺫﺭﻩ ﻛﺎﻫﯿﺴﺖ ، ﻛﻪ ﻛﻮﻫﺶ ﻛﺮﺩﯾﻢ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﻡ ﻧﮑﻮﯾﯽ ﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺎﺭﺵ ﻛﺮﺩﯾﻢ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻬﺎﺭ ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻋﺸﻖ ،
ﺑﺠﺰ ﺣﺮﻑ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﻛﺴﯽ


🌼🌸🌼
#داستان بانوی_دوم

👈قسمت سوم

نجمه سرش رو به روی شونه ام گذاشت و گفت:
-میخوای زن احمد بشی؟
به پام نگاه کردم و گفتم:
-با وجود این پا ،مگه چاره دیگه ای دارم؟
نجمه انگشتش رو به استخوان برامده پام کشید و گفت:
-ابجی قول میدم درسم رو بخونم و دکتر بشم...خودم درستش میکنم!
تو دلم گفتم((نوش دارو پس از مرگ سهراب))!
*******
با صدای مادرم سینی چای رو برداشتم و به اتاق رفتم...
با صدای اروم به همه سلام کردم...
سینی رو اول به سمت اقام بردم...اقام یکی از استکانهای کمر باریک رو برداشت و اروم گفت:
-پیر شی بابا!
دلم با نگاه مهربون اقام گرم شد...سینی رو به سمت عمه بزرگه احمد گرفتم...عمه اش نگاهی به صورتم انداخت و با صدای بلند گفت:
-هزار ا...اکبر به این چشم و ابرو...از خوشگلی چیزی کم نداره...
به احمد که رسیدم بی اختیار دستهام شروع به لرزیدن کرد...احمد استکانی برداشت و فقط گفت:
-ممنونم!
کنار مادرم نشستم و به گلهای فرش خیره شدم...
عمه احمد با صدای بلند به اقام گفت:
-دیگه نوبت به چَک و چونه رسید...بالا برید پایین بیایید شریفه عروس ماست...دیگه کل محل شریفه رو مال ما میدونن...کله قند اوردیم تا دیگه همه چی رو تموم کنیم...دو تا مراسم رو یکی کردیم تا طلعت اذیت نشه هر چی باشه اون بزرگتره و احترامش واجبه!!!
نگاهم بی اختیار به احمد کشیده شد...سیبیلهای باریکش چهره استخوانیش رو جذاب تر نشون میداد...نگاه احمد به من افتاد و خوب نگاهم کرد...سرم رو به زیر انداختم و به حرفهای عمه اش گوش دادم...
عمه احمد بقچه ساتن رو جلوی پام گذاشت و گفت:
-باز کن ببین خوشت میاد؟اگه خوشت نیومد بگو ...
به آقام نگاه کردم تا حرفی بزنه...اقام تو لک بود...انگار دلش نمیخواست همه چی انقدر زود پیش بره...
مادرم نگاهی به اقام کرد تا اجازه باز کردن بقچه رو ازش بگیره...
اقام حرفی نزد و به زمین خیره شد...
با باز شدن بقچه توسط مادرم صدای کِل کشیدن عمه های احمد کُل اتاق رو برداشت...
دلم از صدای گوش خراششون گرفت...مادرم چادر سفیدی از تو بقچه در اورد و به اقام نشون داد...
بغض بدی تو گلو داشتم...مادرم پارچه ای کرم رنگ از تو بقچه بیرون اورد و گفت:
-دست شما درد نکنه...خیلی قشنگه!
عمه احمد که سکوت آقام رو دلیل بر رضایت میدید کنارم نشست و از تو دستش انگشتری بیرون اورد و تو انگشتم کرد...
نفسم بالا نمیومد با بوسیده شدن صورتم توسط عمه احمد از خواب غفلت بیدار شدم!
اقام سرفه ای کرد و به احمد گفت:
-دیگه همه میدونن جون من و این دوتا دختر...ازت هیچی نمیخوام جز خوشبختی شریفه...من نمیگم دو دستی به دخترم بچسبی و زن اولت رو ول کنی،من میگم مساوات رو برقرار کن...من راضی به زجر کشیدن زن اولت نیستم اما نمیخوام شریفه با اومدنش تو خونه شما خودش رو وصله ناجور ببینه...شریفه نور چشمیه من بوده و هست باید اختیاراتی از خودش تو خونه اش داشته باشه ،من نمیخوام فردا که افتادم و مردم نفرین دخترم پشت سرم باشه ،اون جوانه و غرور داره خدای نکرده نمیخوام بخاطره اینکه زن دومته از این و اون زخم زبون بشنوه!
ادامه دارد...
#داستان بانوی دوم

👈قسمت چهارم

عمه احمد به اقام نگاه کرد و گفت:
-‌خیالتون راحت باشه،بین کلی دختر ،احمد فقط و فقط گفت شریفه رو میخوام ،پس یقین بدونید جای شریفه جان رو چشمهامونه!
زبون ریختن عمه احمد دیدن داشت خوب مجلس خواستگاری رو تو دست گرفته بود...اقام به من نگاهی انداخت و گفت:
-پس مبارکه!
مبارک باد اقام از هزاران هزار تسلیت برای من غم انگیز تر بود...اقام چشمهاش رو از من دزدید و به نقطه ای بیرون از در اتاق خیره شد...
با صدای دست و کِل کشیدنهای عمه های احمد، نجمه سراسیمه به اتاق اومد و با تعجب به جمع نگاه کرد!!!
اقام نگاهی به نجمه کرد و گفت:
-بشین بابا...برو کنار خواهرت بشین...
نجمه کنارم نشست و دستش رو از زیر چادر رو پای دردناکم گذاشت...
عادتش بود هر وقت که درد یا غصه ای داشتم دستش رو به روی پام میگذاشت تا حالم بهتر بشه...
نجمه اروم کنار گوشم گفت:
-آقا رو نگاه کن...انگار چشمهاش خیسه!
به سمت اقام برگشتم،نجمه راست میگفت انگار گریه کرده بود...سر در نمیاوردم اگه راضی به شوهر دادنم نبود چرا قبول کرد عمه احمد انگشتر تو دستم کنه؟!...
به انگشتر جرم گرفته بی رنگ و روی تو دستم نگاه کردم و تو دلم گفتم((‌این وصلت فقط واسه بستن در دهن مردمه))!!!
نجمه دستم رو تو دستش گرفت و به انگشترم نگاه کرد...بهش نگاه کردم تا نظرش رو بدونم...نجمه چینی به بینیش انداخت و رویش رو از دستم گرفت...میدونستم از نشون خوشش نیومده ...
عمه وسطی احمد در گوش مادرم چیزی گفت که باعث شد لپهای مامانم گل بندازه...
مادرم از جایش بلند و شد و جلوی پای اقام نشست ،مادرم در گوش اقام چیزی گفت و منتظر جوابش شد...
میدونستم دوباره برای کاری کسب تکلیف میکنه...
اقام سری تکان داد و بلند گفت:
-‌هر جور خودتون میدونید...دیگه این چیزها زنونه است و به من و احمد اقا دخلی نداره!
نجمه در گوشم گفت:
-قیافه عمه چاقالوی احمد رو ببین...انگار دارن کیلو کیلو قند فریمان تو دلش اب میکنن...همش زیر سر اینه الهی خدا به سر بچه هاش بیاره...
صدای پچ پچ نجمه اخم مادرم رو تو هم برد...اروم به پهلوش زدم تا ساکت بشه...
عمه کوچکتر احمد پشت چشمی برای نجمه نازک کرد و گفت:
-خواهر عروسمون چی میگه که ما نامحرمیم و نباید بشنویم؟
نجمه گره روسریش رو سفت کرد و گفت:
-هیچی...یک حرفی بود که فقط باید به خودش میگفتم!!!
خواهر کوچکم شمشیرش رو از رو بسته بود تا حامی دل من بشه...
مادرم اخمی به نجمه کرد تا مراقب حرف زدنش باشه...
عمه بزرگتر احمد به من لبخندی زد و گفت:
-انشا... تا اخر این ماه میبریمت...البته اگه شما امادگیش رو داشته باشید...
آقام سری به نشانه موافقت تکان داد و به من نگاه کرد!
احمد نیز سکوت طولانیش رو شکست و گفت:
گوشه حیاط دو تا اتاق ساختم...سهم طلعت هم دو اتاق تو در توست...
از اینکه میخواست خودش رو عادل نشون بده لبخند تلخی زدم و تو دلم گفتم((اگه تو کل زندگی اینطوری باشی مردی نه همین اول بسم ا...))

#ادامه دارد....
#داستان

آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت: بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ، فرزند افسوس که آدم شدنت را امیدی نیست. پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد. عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود،را به رخ او بکشد، چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد آر که روزی بگفتی هر گز آدم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم. پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت: من نگفتم که تو حاکم نشوی؛ من بگفتم که تو آدم نشوی...



🪴🪴🪴
#داستان کوتاه


💢پسر بچه اي كه از مادر خود عصباني شده بود، بر سرش فرياد كشيد: «از تو متنفرم، متنفر!» و از ترس تنبيه شدن، از خانه فرار كرد. او از دره اي بالا رفت و فرياد زد: «از تو متنفرم، متنفر!» انعكاس صدايش به خودش بازگشت: «از تو متنفرم، متنفر!»
از آنجا كه او تاكنون هرگز انعكاس صوت را تجربه نكرده بود، ترسيد و براي درامان ماندن، به سوي مادرش رفت و به وي گفت: «در دره پسر بچه بدي بود كه فرياد مي زد: «از تو متنفرم، متنفر» مادر كه پي به موضوع برده بود، از پسرك خواست به دره برگردد و اين بار فرياد بزند: «دوستت دارم، دوستت دارم!» پسرك به دره بازگشت و فرياد زد: «دوستت دارم، دوستت دارم!» و انعكاس همين كلمات به سويش بازگشت و به پسرك آموخت كه زندگي ما، همچون انعكاس يك صوت است؛ آنچه را كاشته ايم، درو مي كنيم


🪴🪴🪴
#داستان کوتاه

💢روزی فرد جوانی به برکه آبی رسید. آب درون برکه بسیار زلال و گوارا بود. مرد جوان به یاد پیر قبیله مقداری آب را درون سطل چرمی ریخت. پس از چند روز جوان به قبیله خود رسید و آب را تقدیم پیر کرد.
بزرگ قبیله مقدار زیادی از آب را نوشید و از گوارا بودن آن بسیار تعریف کرد. طوری که اطرافیان وسوسه شدند مقداری از آن آب را بنوشند. یکی از آشاگردان پیر قبیله به خود جرات داد و گفت ای پیر جرعه‌ای از آب را به ما بده. شاگرد بلافاصله بعد از نوشیدن آب آن را به بیرون پرتاب کرد و گفت چقدر بد مزه است. ظاهرا آب به دلیل ماندگاری در سطل چرمی، طعم چرم به خود گرفته بود.
شاگرد گفت: چگونه این آب برای تو گوارا بوده است؟
استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.


🦋🦋
#داستان_کوتاه

هارون بر خود قرار داد که هرکس حرف حکیمانه و شیرینی زد به او کیسه ی زری ببخشد، روزی دید پیرمردی پشت خمیده، با حالت زار، مشغول کاشت درخت زیتون است!!!
هارون گفت :
ای پیرمرد تو با این سن و سال زیتون می کاری و حال آنکه عمر تو کفاف برداشت میوه ی آن نمیکند؟
پیرمرد گفت:

ای خلیفه! دیگران کاشتند و ماخوردیم ما میکاریم، دیگران بخورند!!!

هارون خوشش آمد بدره ی زری به او داد...
پیر مرد گفت :
درختان مردم بعد از سالها میوه میدهد ولی درخت ما در حال میوه داد!!!

هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ای دیگر زر به او داد...

پیر مرد گفت :
درختان دیگر سالی یکبار میوه میدهد اما درخت ما دوبار به بار نشست!!!

هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ی زری دیگر به او داد و زود از آنجا عبور کرد و میگفت : اگر بایستیم خزانه را خالی خواهد کرد.....



🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸
#داستان_کوتاه

هارون بر خود قرار داد که هرکس حرف حکیمانه و شیرینی زد به او کیسه ی زری ببخشد، روزی دید پیرمردی پشت خمیده، با حالت زار، مشغول کاشت درخت زیتون است!!!
هارون گفت :
ای پیرمرد تو با این سن و سال زیتون می کاری و حال آنکه عمر تو کفاف برداشت میوه ی آن نمیکند؟
پیرمرد گفت:

ای خلیفه! دیگران کاشتند و ماخوردیم ما میکاریم، دیگران بخورند!!!

هارون خوشش آمد بدره ی زری به او داد...
پیر مرد گفت :
درختان مردم بعد از سالها میوه میدهد ولی درخت ما در حال میوه داد!!!

هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ای دیگر زر به او داد...

پیر مرد گفت :
درختان دیگر سالی یکبار میوه میدهد اما درخت ما دوبار به بار نشست!!!

هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ی زری دیگر به او داد و زود از آنجا عبور کرد و میگفت : اگر بایستیم خزانه را خالی خواهد کرد.....
#داستان_کوتاه_خر_سلطان_جنگل_شد!

خر همه ی حیوانات را مجبور کرد که ساعت ۶ صبح بیدار شده و ۶ عصر بخوابند!
در هنگام توزیع غذا دستور داد که هر کدام از چارپایان و پرندگان و سایر حیوان ها فقط حق دارند ۶ لقمه غذا بخورند.
وقتی خواستند پینگ پنگ بازی کنند، هر تیم ۶ بازیکن داشته باشد، و زمان بازی نیز ۶ دقیقه باشد.
کارها خوب پیش می رفت و خر قوانین ششگانه یی وضع کرد
در یک روز دل انگیز پاییزی، خروس ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه صبح بیدار شد و آواز خواند.
خر خشمگین شد و در یک سخنرانی جنجالی گفت:
قوانین ما از همه قوانین دیگران کامل تر است و خروج از اینها و تخلّف از قانون های ششگانه جرم محسوب و منجر به اشدّ مجازات می شود، و طی مراسمی خروس را اعدام کرد.
همه ی حیوان ها از اعدام خروس ترسیدند و از آن پس با دقّت بیشتر قوانین را اجرا می کردند.
بعد از گذشت چندین سال، خر بیمار شد و در حال مرگ بود.
شیر به دیدارش رفت و گفت:
من و تعدادی دیگر از حیوان ها می توانستیم قیام کنیم، ولی نخواستیم نظم جنگل به هم بریزد، حال بگو علّت ابلاغ قوانین ششگانه چه بود؟ و چرا در این سال ها سختگیری کردی؟
خر گفت:
حالا من به خاطر خرّیت یک چیزهایی ابلاغ کردم،
شماها چرا این همه سال عین بُز اطاعت کردید؟



♦️♦️♦️
#داستان
در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود
عروس مخالف مادر شوهـر خود بود...
پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...

مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت

به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن...
مادر با چشمانی اشڪ ‌بار و دستانے لرزان
دست بہ دعا برداشت
و می‌گفت: خدایا...!
ای خالق هـستے...!
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهـم...
پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست...

ندا آمد: ای موسے(ع)...!
مهـر مادر را می‌بینے...؟
با این‌که جفا دیدہ ولے وفا می‌کند...

بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم...!!!👏
🔸🔸🔸🔸
#داستان_کوتاه

پیرزن ازصدای خروپف هر شب پیرمرد شکایت داشت، پیرمرد هرگزنمی پذیرفت. شبی پیر زن آن صدا را ضبط کرد که صبح حرفش را ثابت کند . اما صبح پیرمرد دیگر هرگز بیدار نشد و آن صدای ضبط شد لالایی هرشب پیرزن شد ...
قدر لحظات هر چند سخت کنار هم بودن را بدانیم .
شتر دیدی ندیدی

مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت .
پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله .
پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله .
حالا بگو شتر کجاست ؟ ‌پسر گفت من شتری ندیدم .
مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .
قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟
پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه‌های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود .
بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است.
و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است .
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد .
پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی !!

#داستان_کوتاه
📚 #داستان_کوتاه

زﻥ ﻭﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻔﺘﺶ ﻋﺸﻘﺒﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ...
ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ی ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﻱ!
ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻗﻔﺲ ﺷﯿﺮﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ؛ ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ی ﺍﻧﺪﮎ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ...
زﻥ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ی ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﯼ ﺍﻧﺪﻭﻫﺒﺎﺭﯼ!
ﺷﻮﻫﺮﺵ با لبخندی ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﯿﺮ ماده ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ؟!

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺷﯿﺮﻧﺮ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ، ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ.
ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﻭﯾﺪ، ﺗﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩ...!

ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﯾﺒﺪ!
ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﯾﺒﻨﺪ؛ هرگز ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮﻧﻤﺎﯾﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ.
ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻦ ﻭ ﻋﻤﻖ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ؛ ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﻫﻨﺮ ﻇﺎﻫﺮﺳﺎﺯﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.

❗️ﺍﻣﺎ دﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﻪ
میمون صفتان "ﭼﻪ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ"

ﺷﯿﺮ ﺻﻔﺘﺎﻥ "ﭼﻪ ﺍﻧﺪﮎ"❗️
#داستان کوتاه

💠 عنوان داستان: شباهت ها و تفاوت ها
شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد
به بهلول گفت:هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت:البته که هست
مرد ثروتمند گفت:چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟بگو

بهلول جواب داد:
دو چیز ما شبیه یکدیگر است،
یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است
و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است.

در جهانی که هر کسی ماموریت و مسئولیتی نسبت به اجتماع دارد‌ همیشه بهره مندی انسانها از نعمت ها متفاوت است پس بجای مقایسه یکدیگر باید نقش خود را در این جهان بشناسیم.
#داستان
در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود
عروس مخالف مادر شوهر خود بود...
پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...

مادر پیر خود را بالای کوہ رساند چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت

به موسی (ع) ندا آمد برو در فلان کوہ مهر مادر را نگاہ کن...
مادر با چشمانی اشک ‌بار و دستانی لرزان
دست به دعا برداشت
و می‌گفت: خدایا...!
ای خالق هستی...!
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را به بزرگی‌ات قسم می‌دهم...
پسرم را در مسیر برگشت به خانه اش از شر گرگ در امان دار که او تنهاست...

ندا آمد: ای موسی(ع)...!
مهر مادر را می‌بینی...؟
با این‌که جفا دیدہ ولی وفا می‌کند...

بدان من نسبت به بندگانم از این مادر پیر نسبت به پسرش مهربان‌ترم...!!!
#داستان

یک خانم هنگام آمدن شوهرش از سركار در یک برگه نوشت: شوهرم‼️

من از زندگیت رفتم و برنميگردم خدا حافظ.
سپس خود را در زير تخت خواب پنهان كرد تا واكنش شوهرش را بيبيند.
شوهر ش كه داخل خانه شد برگه را خواند و قلم را از جيبش بیرون كشيد در برگه چیزی نوشت و سپس بطور عادي رفت لباسش را عوض كرد گويا هيچ چيزي نشده، بعدا تلفنش را بیرون آورد و گفت: سلام زندگيم خوبي ⁉️

برات خبری خوش دارم كاري را که ميخواستم شد، زنم خودش رفته خانه پدرش. برنمیگردد وخدا کنه برنگرده به زندگيم. ميدان برايت خالي شده خوش باش 😍

نيم ساعت بعد پيشت هستم منتظر باش،
زن در زير تخت شوک زده شد ولي گريه خودش را كنترل کرد، 😳 😳

سپس شوهر از منزل خارج شد 🚶
زن از زير تخت با قلب شكسته و حيران بیرون آمد💔 😞
رفت طرف برگه كه ببینه شوهرش چي نوشته .... 😭
ديد كه شوهر نوشته:..‼️

پاهايت از زير تخت معلوم بود
من رفتم كه نون بگیرم و برگردم😂😂😂